هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۸:۲۴ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
#66

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا لطیف

بعد از مدتی در چوبی پشت سرشان با صدای مهیبی بسته شد ... گویا تقدیرشان این بود که حتماً بانک را بزنند!

دانش آموزان به اطراف خود نگاهی کردند . هنوز هیچ کس متوجه ظاهر عجیب و غریب آنها نشده بود .
سرگروه با صدایی لرزان گفت :
- بگم این جوزف چی بشه ! ما رو به چه کارایی وادار نمی کنه ! خوب بچه ها باید ورد دوم رو استفاده کنیم . تا موجهمون نشدن ، هر کس یکی از جن ها رو هدف بگیره ! آماده این ؟ حالا ... گابلینیوس همروس ...
اشعه های سفید و یک رنگ همزمان از چوب دستی دانش آموزان خارج شد . مردم با وحشت به آنها نگاه می کردند جن های بانک با سرعت به این سو و آن سو می رفتند تا ورد ها به آنها برخورد نکند .

بعد از چند دقیقه تقریبا همه ی جن های بانک به چکش تبدیل شدند . سر گروه با صدای بلندی فریاد زد :
- همه توجه کنید ! ما یه سری سارق حرفه ای هستیم که اومدیم بانک رو بزنیم ! هرکس جونشو دوست داره با ما همراهی کنه !
مردم با وحشت به آنها نگاه می کردند ...


ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۵ ۹:۳۹:۴۴

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۴۱ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
#65

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
با توجه به اینکه از رزرو پیوز ساعت ها گذشته من از پست ایگور کارکاروف ادامه میدم
------------------------------------------------
تمامی دانش آموزان خسته و ناراحت از اینکه چرا آنها یک راست آپارات نکرده و یا ظاهر نشدند سرانجام بعد از یک پیاده روی طاقت فرسا به بانک گرینگوتز رسیدند.
سرگروه در حالی که تکانی به چوب دستیش میداد خطاب به دانش آموزانی که در پشتش بودند گفت :‌ ورد آناتو ميافونرا رو تلفظ کنین تا یک جوراب سیاه رو سرتون کشیده بشه!
سپس خود این کار را کرد و بلافاصله بعد از او دیگر دانش آموزان به پیروی از وی همین کار را کردند.
ناگهان نویل لانگ باتم با صدایی که میشد نارضایتی را در آن تشخیص داد گفت : اممم ! سرگروه ببخشید ولی فکر کنم جوراب مامانم بزرگم رو سرم کشیده شده و اگه مامان بزرگم اینو بفهمه منو میکشه
سرگروه : دارم کم کم از شما قطع امید میکنم!
کمی بعد بعد از اینکه سرگروه مطمئن شد همه ماسک های سیاه خود را بر سر کشیده اند در بزرگ و چوبی رنگ و پر نقش و نگار گرینگوتز را باز کرد و وارد شد...
بانک پر بود از آدم هایی که با عجله به این طرف و آن طرف میرفتند و به سمت راه پله ای که توسط ریل و یک واگن دو نفره حرکت میکرد برای برداشت پول خود حرکت می کردند.
در طرفی دیگر هم در پشت پیشخوان سنگی چندین جن در حالی که به شدت مشغول انجام کار های خود بودند و هر از گاهی برای راهنمایی افراد تازه وارد سری تکان میدادند قرار داشتند.
دانش آموزان به همراه سرگروه قدمی برداشتند و بعد از مدتی در چوبی پشت سرشان با صدای مهیبی بسته شد ... گویا تقدیرشان این بود که حتماً بانک را بزنند!



Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶
#64

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
-تو از گروه اخراج هستی..این رمزتار رو بگیر و از آنجا هم برو تو تالار تا بعدا تکلیفت را مشخص کنم!

لارتن که انگار از خداش بود، یک شمع سفید را که معلوم بود قبلا استفاده شده است گرفت و ناپدید شد.

افراد گروه با سرعت دنبال سرگروه میرفتند و هیچ حرفی نمیزدند..انگار مغزشان خالی از هر چیزی بود.عده ای از ترس دستانشان می لرزید و عده ای دیگر هم سینه را جلو داده بودند و با سرعت به طرف بانک میرفتند.

کمی آنطرف تر.پشت در بانک

دو جن،با لباسی شبیه به هم و به رنگ آبی پشت در ایستاده بودند و رفت آمد جادوگران را نگاه میکردند و گاهی حرفی میزدند و میخندیدند.

-اون یارو رو نگاه کن..چقدر دماغش درازه..گوشهاشو نگاه کن چقدر زشته!هر موجودی است خیلی بد ترکیبه و خدا کنه نسلشون از رو زمین پاک شه!

جن دومی نگاهی به اولی انداخت و گفت:
-اون یکی از کارمندهای جدید خودمون است..اون هم جن است..مثل اینکه خودتو تو آینه نگاه نکردی نه؟
-چرا.هر بار یک دیوانه از توش به من خیره میشه و هر کاری میکنم انجام میده!خیلی دوست دارم یکبار بگیرمش و حسابشو برسم!

جن دومی که انگار از بحث با آن جن نادان(!)خسته شده بود کنار رفت و به طرف در سیاهی که تا حالا هیچکس نه اتاق پشتش را دیده بود و نه از محتواش خبر داشتند رفت.

کیلو متری بانک!

بچه ها خسته و به این صورت به دنبال سر گروه میرفتند!

-خب نمیشد همونجا ظاهر بشیم؟
-چییی هان؟ساکت شو!لازم بود حتما همون جا ظاهر بشیم!
و به آهستگی به خود گفت:
-خدا لعنتت کنه!راست میگه بچه بیچاره دیگه!

-بچه خودتی و اون دامبل خرفت!
-شما فهمیدین من چی گفتم؟

و به این صورت بود که همه به صورت خسته و درمانده به سمت بانک پیش رفتند!


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۲۰:۴۸:۲۳
ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۲۰:۵۲:۳۳

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶
#63

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
تكليف كلاس تغيير شكل

دانش آموزان به دستور پروفسور ورانسكي به كمك چندين رمزتاز از محوطه بيروني هاگوارتز به سمت كوچه ي دياگون حركت كردند و پس از چندين ثانيه رسيدند به جلوي مغازه ي ويزلي ها رسيدند و به طرف آن كشيده شدند و بعضي از دانش آموزان دوست داشتند بروند و از آنجا خريد كنند و بعضي ها به سمت ديگر مغازه ها مي رفتند تا كمي خوراكي و بخرند و بعضي ها به مغازه ي بهترين و مرغوب ترين وسائل كوئيديچ دقت مي كردند و بعضي ها پچ پچ مي كردند كه ناگهان سرگروه گفت :
- بسه ديگه . جمع شين .
و همه بدون علاقه جمع شدند و سر گروه ادامه داد :
- خوبه مي خوايم بانكو بزنيم . همه دنبال من بياين .
و به سمت گرينگوتز راهي شدند و بعد از چند دقيقه رسيدند و سر گرو ه گفت :
- خب . همه جواراباتونو ظاهر كنين .
لارتن گفت :
- ا ... ببخشيد وردش چي بود ؟
ريموس گفت :
- اها ... من دستشويي دارم .
سرگروه گفت :
- . بدو ريموس . برو پشت اون درخته .
ريموس گفت :
- ممنونم ...
و ريموس رفت و پس از 20 دقيقه بازگشت و سرگروه گفت :
- كجا بودي ؟
ريموس با من و من گفت :
- ببخشيد . دستشويي بزرگ داشتم .
سرگروه ادامه داد :
- خب شروع كنين .
لارتن باز گفت :
- وردش چي بود ؟
سر گروه كه عصبي شده بود گفت : ....

----------------------------------------------------------------------------------------
ببخشيد يكم كم شد .


ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۹:۴۱:۲۵
ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۲۰:۲۶:۲۵
ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۲۰:۳۲:۰۷
ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۲۰:۳۷:۰۲


بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۲۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶
#62

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او كه ما را اصيل پاك آفريد!

سخن اينيگو، گوش بچه خيلي مهمه ها..:

نقل قول:


تا اول تير فرصت هست تا اونايي كه ميخوان برگزار كننده المپيك بشن بيان اينجا رول تكي در مورد سرقت از بانك بزنند. اطلاعات بيشتر در پست قبليه. همين. گود باي.




سه دزد ( سه کله پوک)


بررسی فلسفی و روانشناسي ماجرا از دیدگاه دکتر نورممد رشتی، داراي مدرك PHD شيردوشي از گاوداري مركزي رشت:



متاسفانه توجه نکردن بزرگ تر ها به کوچک ترها باعث میشه کوچیکا براشون عقده بشه، مثل این نمونه که دو بزرگ به خواسته آدم کشی طفلی به نام جسیکا اهمیت نمیدن و آخر خودشون به دست طفل به قتل می رسند، همچنین طفل نیاز به ارشاد آسلامی داره، باید روح سفید و پاکی درش پرورش داده شود تا سیاهی و قتل این موارد.
به نظر من طفل های امروزی دیگه بسه شیشه شیر بدیم دهنشون، اونا از نسل جادوگر هستند نه ماگل، لازمه از کودکی با ملایمت رفتار بشه باهاشون. متاسفانه جسیکا پاتر از کودکی توسط پسرعموی خود هری پاتر به شدت کتک می خورده، برای همین حس انتقام براش به وجود اومده. میشه مقصر اصلی را هری پاتر دانست. از این رو من لازم دیدم که فیلم ارباب حلقه ها را، بسیار غیر منطقی بدانم و باید در نظر داشت که رابین هود، انسان بسیار شریفی بوده و رولینگ نقاش مصری ای بیش نبوده...و پروفسور دامبلدور از شنا در دریاچه نمک بسیار لذت میبره...و من ...{سانسور}
* خر تو خر*



شروع

- هی...بورگین..بیا اسم فامیل...با توئم مردک...هلو...با توئم...هوی...
یک دفعه در زیر رگبار شدید باران، در کوچه دیاگون، در آن تاریکی، از پشت سطل های های زباله کنار مغازه چوبدستی فروشی الیواندر صدای فریاد "آخ" کوتاهی و به دنبالش صداهای کش دار"هیییس" به گوش رسید. مردی با قامت نسبتا بلند و کمی هم چاق از پشت سطل زباله برخاست، با درد و ناله آرامی دست بر سر خودش می کشید، لباس یک دست سیاهی بر تن داشت،یک ماسک سیاه هم به صورت داشت و فقط چشمانش نمایان بود، با خشم به کنار و پایینش نگاه کرد و با صدای گرفته و آرامی گفت:
- اینیگو، فقط یکبار دیگه...فقط میخوام یک بار دیگه...
ناگهان مرد سیاه پوش دیگری که اینیگو بود در کنارش ظاهر شد و صورتش را نزدیک صورت مرد دیگر کرد و گفت:
یه بار دیگه چی؟ها؟ بگو بینم بورگین...!
مردی که بورگین نام داشت گفت: هیچی...
هر دو با هم دوباره پشت سطل زباله پنهان شدند، بورگین به اخم و ناراحتی گفت:
آخه چرا میزنی برادر! مگه نمی بینی من خوابم... سه شبانه روزه بیدار...از شب تا صبح کار می کنم تا یه لقمه نون حلال.....
حرفش با صدای دخترانه ای از کنار اینیگو قطع شد:
حلال؟؟؟؟جانم؟؟؟؟دزدی و حلال؟؟؟!!!
بورگین با بدخلقی گفت: گیر نده دیگه جسیکا..حالا یه لقمه نون...واسه خانواده...اون وقت اومدم پنج دقیقه بخوابم...تو اینطوری میزنی تو سرم...مگه نمی بینی من کچلم...دردم میاد اوخ میشم..
ناگهان اینیگو که بین دختر سیاه پوشی به نام جسیکا و بورگین در پشت سطل آشغال پنهان بود زد زیر گریه:
- بورگین منو ببخش، منو ببخش...تو رو خدا منو ببخش...هییییی...تو رو خدا...
بورگین: باشه ولی تکرار نشه....
ناگهان جسیکا با تعجب و عصبانیت گفت:
ئه دروغ میگه....این هلو خانواده اش کجا بود..خالی بند...
اینیگو با گریه گفت:
میدوووونم...بورگین منو ببخش...ببخش که هیچ وقت نتونستم آدمت کنم....
ناگهان محکم مشتی بر سرش زد:
- اوخ....
اینیگو با لذت و لبخندی شیطانی روی بورگین پرید و ماسکش را کند، کله کچل وی چون آینه می درخشید، یک عدد موی 20 سانتی متری در وسط کله نمایان شد، با خنده ای شیطانی مو را کند...
سپس در حالیکه از حالت فر درش می آورد به دست جسیکا داد...
بورگین: ئه..اینطوریه...بذار سرقت انجام بشه...تک تک موهاتو می کنم...خودمم میرم کاشت مو...
جسیکا بدون توجه مو را کنار انداخت و با تردید گفت:
- بریم، فکر کنم وقت خوبیه...
اینیگو: باشه بریم...پاشو بورگین...
هر سه از پشت سطل ها آشغال برخاستند و بیرون آمدند. آرام آرام خود را به دروازه اصلی گرینگوتز نردیک می کردند و از کنار مغازه های بسته می گذشتند، لباسشان کاملا خیس شده بود، باران به شدت می بارید، رعد و برق شدیدی زد، هر سه به خود لرزیدند و سر جای خود برای چند ثانیه ای ایستادند اما بلافاصله به راه خود ادامه دادند، اینیگو با صدایی آرام می گفت:
- خب بروبچ...در نظر داشته باشید، اول نگهبان جلوی دره، دروازه قفله، نیاز هست که جن نگهبان رو وادار کنیم تا دورازه رو وا کنه...جسی...با یه افسون می فرستمت بالا از رو ساختمون فرود بیا عقب جنه توی ساختمان از شیشه ای چیزی بیا....، از پشت چوبدستی ات رو بگیر رو کله اش..بعدش....اونم درو وا میکنه، بعدشم یک چیزعاشقانه نصیبش کن تا تو توهم بمونه تا ما بیام تو... کارمون رو انجام بدیم...
جسیکا: من از جنا بدم میاد....می کشمش....
اینیگو:
بورگین: ایول...ایول...آبجی جسی رو ایول...
در حالیکه دروازه گرینگوتز جلویشان بود هر سه ایستادند، اینیگو با تعجب جلوی جسیکا ظاهر شد، با چشمانی گرد کرده صورتش را به صورتی جسی نزدیک می کرد، بلاخره با کلی مکث گفت::
- بیخیال..خشن نبودی اینقده...خب بیهوشش کن...
جسیکا: خرج داره من از چوبدستی استفاده کنم...به نفع خودته..تو توی خرج میفتی..چون من با بوی گل همچین مستش می کنم که می میره....تازه زودم انجام میدم..قبل اینکه غیب بشه..بعدم بره بقیه رو خبر کنه...
بورگین: میتونم بپرسم گلت چیه؟؟؟
جسی: گل لاله فاضلابی
بورگین:
اینیگو با صدایی پر از اضطراب گفت:
خب جسی...با من بیا...بورگین در بزن تا نگهبانه دروازه رو واکنه...
بورگین: با لباس یکدست سیاه اون وقت میفهمه که من دزدم دیگه آقای باهوش...
اینیگو در حالیکه با جسیکا اخمو از بورگین جدا می شد گفت:
خجالت بکش..جزئیاتم باید بهت بگم...خب لباستو عوض کن..مثلا جادوگری نه ماگل...
بورگین در حالیکه تمام بدنش از شدت سرما می لرزید به سمت پله ها جلوی دروازه بانک حرکت می کرد، در حالیکه بالا می رفت، سمت چپ را نگاه می کرد که در آن رگبار شدید باران اینیگو و جسیکا را میدید که دور می شدند و به سمت چپ ساختمان می رفتند. بورگین آرام زیر لب کلمات زشت و ناسزا نثار اینیگو می کرد، و قیافه ای خشن به جلوی درب ساختمان بانک رسید، آرام گفت:
- یه امتحانی کنم بد نیست..شاید وا شد...
چوبدستی خود را از زیر لباس مشکی اش بیرون کشید، و آرام دستگیره بزرگ درب را هدف کرد، افسونی زیر لب زمزمه کرد، اخگری قرمز رنگ آرام به سمت دروازه رفت اما هنوز به دروازه اصابت نکرده بود که فورا به سمت سر بورگین برگشت داده شد، افسون با فاصله کمی از بالای سر بورگین رد شد، بورگین به شدت نفس نفس می زد و روی زمین افتاده بود:
- لعنتی عجب قفلی داره...
بار دیگر چوبدستی اش را به سمت خودش تکان داد، لباس یکدست مشکلی رنگش به یک پالتوی بلند قهوه ای و کلاهی سیاه تبدیل گشت و ماسک زشتش ناپدید شد. از روی زمین برخاست، با تنفر و اخم به سمت دروازه رفت و محکم چند مشت بر درب آن زد...، جوابی شنیده نشد، بار دیگر سه مشت محکم بر دروازه طلایی وارد کرد، اینبار صدایی طنین انداخت:
- کیه؟ اینجا بانکه...تعطیله این وقت شب...صبح لطفا...
بورگین گلویش را صاف نمود و با صدایی رسا گفت:
- قرماندهی کارآگاهان..درو وا کنید سریعا...بازرسیه...سریع...سریع...
در همین هنگام بلافاصله اینیگو در حالیکه یک شنل و لباس سیاهی بر تن داشت، و یک چتر سفید در بالای سر خود گرفته بود خود را سریع به کنار بورگین رساند، به آرامی و با صدایی گرفته گفت:
- پس کارآگاهیم....نقشه عوض کردی که...جسی هم شنید..الان میاد پایین..
بورگین سری تکان داد، دست در جیب شلوارش کرد و دو نشان طلایی بیرون کشید، یکی را به سینه خود سنجاق کرد، دیگری را هم به دست اینیگو داد، او هم نشان را در دست نگه داشت، صدای باز شدن قفل های دروازه گرینگوتز شنیده می شد، دروازه به آرامی از وسط باز شد، نور خیره کننده زرد رنگ طلاها کاری های ستون ها و دیوارهای داخلی عمارت چشمانشان را آزار می داد، دو جن کوتوله با قدی در حدود یک متر جلوی آنها نمایان شدند. هر دو کت و شلوار با مزه سبز رنگی بر تن داشتند، هر دو هم عینکی بودند؛ یکی از آنها جلو آمد، با تعجب به نشان طلایی بورگین نگاه کرد و گفت:
- بازرسی به چه جهت؟؟؟ اطمینان میدم کسی که دنبالش هستید اینجا نیست...
ناگهان جسیکا با آرامی در حالی که کت دامن قرمز و پوشش یک دست قرمز رنگی داشت و موهای سیاه رنگش را از پشت بسته بود، با چتری قرمز در جلوی بورگین و اینیگو فرود آمد، سرفه ای کرد و با لبخندی مصنوعی گفت:
- دنبال کسی نیستیم...بازرسی از شما نگهبان هاست...متاسفانه این اواخر جن های کوتوله ای مثل شما دیگه وفادار نیستند...به نظر میاد به خزانه ها دست زدید.....
جن دیگری که عقب ایستاده بود با خشم و عصبانیت جلو آمد و فریاد زد:
- به چه حقی به ما توهین می کنید؟ شما حق ندارید!
جلوتر می رفت و کلماتی زیر لب زمزمه و به دنبالش غرغر می کرد، جن جلویی با دستان کوتاهش جلوی او را گرفت، سپس رو به آن سه کرد و گفت:
- بسیار خب...حق تهمت ندارید..این شما و این هم بانک...بگردید..اگه از جنی تونستید گالیون بگیرید...
هر سه پوزخندی زدند و با ابهت داخل شدند و دروازه پشت سر آنها بسته شد. و دو جن کنار روی صندلی های کوتاه و بسیار کوچکی در نزدیک دروازه نشستند. همینطور جلوتر می رفتند، میزهای بلند حسابداران بانک نمایان بود و در هر سویی که نگاه می کردند، راهروهای پیچ در پیچی دیده می شد. هر سه ناگهان ایستادند. اینیگو با میز کنارش تکیه داد و با تعجب گفت:
- بورگین آخه چه وضعشه...اینم شد ایده و فکر...تا کی ما بریم..بزرگه ها...ما بلد نیستیم...
جسیکا در حالیکه با قیافه ای سراسر تنفر بورگین رو نگاه می کرد گفت:
- آره ببین همش یه دقیقه تنها گذاشتم....گند زدی رفت..یه بار اومدیم یه جن رو با گل بکشیم...نذاشتی..آخه منم امید و آرزو دارم..من هم دوست دارم موجود بکشم..خسته شدم از بس که پشه و حشره کشتم....خودت میری تو هاگزمید قصابی میزنی اونم گوشت جنا رو میفروشی...با لذت تیکه تیکه میکنی منم در حسرت اینم یه قطره خون از تن یه نفر بریزم...آخه...من همش تو عمرم تونستم کله یه پسره رو بشکونم نه بیشتر...
حرفش با صدای اینیگو قطع شد:
- بسه دیگه...رو نگیر..من یه چی گفتم تو دیگه بی خیال جون من...
بورگین:بابا جسی اینقده خشن نبودی، از گریفی ها جدا شدی رفتی با این اینیگو اسلیترینی ول گشتی..چی شد...وای وای..
بعد از چند ثانیه سکوتی که بین آن سه برقرار شد بورگین ادامه داد:
آره اصلا تقصیر من...فکر دیگه ای دارم..اینجا که پره نگهبانه...خب چرا نیستن اینا...بریم تو خزانه...خالی کنیم دیگه...آها....411....لوسیوس مالفوی...جون...پره پوله...
اینیگو:
جسیکا: بیدار شید بابا، سه تا جن دارن میان مارو دستگیر کنند...ایست میدن...بیا بگیر دیگه..ماواستادیم...
سه جن سبز پوش دیگر سریعا جلوی آنها ظاهر شدند، یکی از آنها جلو آمد و گفت:
- شماها دستگیر هستید..فرار بی فایده است..به ما هم دسترسی ندارید..غیب میشیم..چوبدستی هاتون لطفا...سریع..بندازید روی زمین....
اینیگو با تمسخر گفت:
کوری عزیزم، کارآگاهیم...بازرسی...ما رو ببرید به خزانه 411..سریع...
جن با قیافه ای تعجب آمیز گفت:
- خیلی متاسفم..عذر میخوام..آخه....ولی نمیشه...
بورگین با عصبانیت جلوی اینیگو آمد، با صدای سراسر از خشم گفت:
- چرا نمیشه...سریع...خزانه 411...باید بازرسی بشه...
جن با تاسف پاسخ گفت:
- الان خزانه که بسته است...امکانش نیست...اژدهای مراقب ممکنه حمله کنه...ها...
بورگین با عصبانیت دو چندان گفت:
- شما کنترلش می کنید...ما رو ببرید حالا...
سه جن کوتوله با قیافه ای پر از ترس و اضطراب چرخیدند و به سمت یکی از راهروهای سمت چپ رفتند، به دنبال آن بورگین و جسیکا و اینیگو راه افتادند، در میان راهروی طولانی از بین سرازیری هایی با شیب تند به سختی می گذشتند، جسیکا با صدایی آرام رو به اینیگو گفت:
- خب...این دفعه جای بورگین تو اینگاری خراب کردی..خب اژدها رو چیکار کنیم..فکر اینجارو نکرده بودی؟نه؟ ولی من فکری دارم...سه تا جن رو به عنوان شام تقدیم اژدها می کنیم...بعد...
بورگین نیز با صدایی آرام تر حرفش را قطع کرد:
- ببخشید..به عنوان صبحانه...چون چیزی به صبح نمونده...
جسیکا بدون توجه به حرف بورگین ادامه داد:
- بعدش هم خزانه رو خالی می کنیم دیگه...
اینیگو: بی انصافیه جسی..این بیچاره چه گناهی کردن...حالا عیب نداره..بزن تو کله شون..بعد میریم تو خزانه...
سه جن ایستادند، جلویشان یک درب چوبی بود، درب را باز کردند، دو تا از جن ها برگشتندو یکی از جن ها داخل شد و پشت سر آنها آن سه نفر به داخل رفتند. تونل بسیاری تاریکی بود که تنها با نور یک چراغ دستی قدیمی که جن کوتوله در دست داشت، کمی روشن شده بود، جن رو به آن سه نفر کرد و با صدایی گرفته ای گفت:
- خب..منتظر چی هستید..سوار بشید دیگه...
و با دستش به واگن کوچکی که کنارش بود اشاره کرد، اکنون برای آن سه مسیر و ریل نمایان شد، جن ادامه داد:
- خب ظرفیت سه نفره، واگن های چهار نفری باید تعمیر بشن..هفته قبل همشون خراب شدن..دیگه باید برم، سرعتتون را زیاد نکنید تا خزانه های بخش چهارم رو از دست ندید، برگشت واگن امکان پذیر نیست، دوباره هم بعدش باید اینقدر برید تا بخش 15 و 16 تا بعدش برگردید اینجا، اما در مورد اژدهای مراقب، بررسی ای که داشتم..شانس آوردید، تو موقعیت خزانه های این طرف نیست، برگشتی هم برید جلوی این درب خودش باز میشه.اما خود خزانه 411..الان برایتان از کنترل بازش می کنم....من رفتم...
و با غرغر کوچکی رویش را برگرداند و از درب تونل خارج شد.
بورگین: خب دیگه همه چی حله و ایول...چقدر راحت سرکار می مونن....
جسیکا با قیافه ای اخمو گفت:
- چرت و پرت نگو..گالیون ها رو ما چطوری بیاریم بیرون آقای باهوش...تو کیسه بذاریم..خب..کجا قایم کنیم...
اینیگو خنده ای کوتاه کرد و گفت:
- خیالی نیست بابا، جادوگری گفتند، کوچکشون می کنیم دیگه...در حد نخود..بعد میذاریم تو جیبمون...
هر سه سوار واگن شدند، اینیگو دسته کناری آن را محکم بالا کشید، واگن با سرعت وحشتناک و خیره کننده ای از جا کنده شد و به جلو حرکت کرد، جسیکا دائما جیغ می کشید و فریاد میزد:
- احمق...دیوونه...موهام به هم ریخت..لعنتی..بکشش پایین تر....
اینیگو با وحشت بلافاصله دسته را تا آخر پایین داد، یک دفعه واگن ثابت سر جای خود ایستاد، اینیگو به شدت نفس نفس میزد، جسیکا با عصبانیت او را نگاه می کرد، بورگین با لذت گفت:
به به، صفای دقتت اینیگو...درست روی بخش چهار نگه داشتی...خب..بذار بینم..409..اون..410..اونم...411...خودشه..بپرید پایین...
هر سه از واگن پیاده شدند، به سمت سکوی و راهروی تاریکی راه افتادند، شماره های خزانه ها همگی با چراغ قرمز رنگی روشن بودند غیر از خزانه 411 که رنگ آبی داشت..و درب آن نیمه باز بود...؛ درخشش طلایی گالیون ها نمایان شد و چشم هر سه را خیره نمود.
به شتاب و خوشحالی تمام بورگین و اینیگو با داخل خزانه شیرجه زدند، اما جسیکا با خشم به آنها نگاه می کرد، در حالیکه آن در میان دریایی از گالیون شنا می کردند، آرام زیر لب گفت:
- نذاشتید یه قتل داشته باشم، حالا میخوام هر دو تون رو با گالیون بکشم...
با لبخندی شیطانی به سمت درب فولادین خزانه رفت و آن را محکم بست، به دنبال آن صداهای فریاد آن دو شنیده می شد اما به قدری ضعیف بود که واضح نبود چه می گویند. جسیکا با ابهت سوار واگن شد و دسته را به آرامی بالا کشید، واگن آرام آرام شروع به حرکت کرد و او در میان راه مشغول مرتب کردن موهای ژولیده خویش بود که یک دفعه خویش را در دهان مبارک اژدها یافت و بعدش اسید جذاب و خوشبوی معده اژدها و بای بای! نامه تمام. نقطه سر خط!

جسیکا سحری اژدهای روزه دار شد و آن دو هم در اقیانوس گالیون و ثروت خفه شدند، آنگاه از دفتر آسلام پیغام می رسد:
{ این است عاقبت سارقین و آن است عاقبت قاتلین! تا عبرت شود برای همگان!}

پایان


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۲۲ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۶
#61

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!


سلام برادران و خواهران ایفای نقش:

در راستای انتخاب برگزار کننده و گرداننده دوره چهارم المپیک دیاگون، از امروز مورخ 86/3/3 تا تاریخ 86/4/1 شما دوستان گرامی فرصت دارید تا در همین تاپیک هنر نمایشنامه نویسی خود را به مرحله اجرا گذارید و منتظر باشید تا در نهایت امتیاز کسب شده شما موجب شود تا برگزار کننده المپیک شوید.

در مورد تاپیک:

شما دوستان عزیز می بایست، یک نمایشنامه جدا بدون توجه به نمایشنامه نفر قبل خود ارسال کنید. سوژه و موضوع نمایشنامه سرقت یک گروه چند نفره جادوگر یا حتی یک جادوگر بانک و به دنبال آن درگیری ها و گروگان گیری ها و دخالت کارآگاهان و غیره که همگی بر عهده شماست. در نهایت شما می بایست نمایشنامه را شروع و تمام کنید. هر کاربر هم فقط اجازه یک نمایشنامه را دارد، به این جهت تا تاریخ اول تیر به شما فرصت داده شده است، پسعجله نکنید و با فکر بنویسید.
سبک نمایشنامه ها می تواند جدی و یا طنز باشد.
از همین حالا شروع شد.
امتیازات از 10 امتیاز خواهند بود.
داورانی که به نمایشنامه های شما امتیاز می دهند:

ریموس لوپین
جسیکا پاتر
لارتن كرپسلي

این سه نفر به شما امتیاز از 10 خواهند داد، سپس مجموع امتیازات داده شده این افراد تقسیم بر سه می شود، آن امتیاز شماست.


با آرزوی موفقیت
ناظر انجمن


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳ ۱۰:۴۰:۰۲
ویرایش شده توسط اينيگو ايماگو در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳ ۱۳:۳۸:۱۴

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۸۶
#60

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
شروع فلش بک
هری پاتر به همراه جمعیت عظیمی از مدیران کم پیدا ،آلبوس دامبلدور را با ضربه ای زیبا از دفتر مدیریت به بیرون رانده و خود، دفتر را اشغال کرده اند.همین موجب گشته که این پیر محبوب،برای بدست آوردن روزی خود؛با دست مجروح،به کوییدیچ روی آورد و تیم ریش سفیدان را رهبری کند(ر.ج تاریخچه ی ریش سفیدان)
تابلوهای بر روی دیوار،به عنوان هیزم شومینه مورد استفاده قرار گرفته اند و تنها تابلوی مونالیزا بر روی دیوار خودنمایی میکند.

هری پاتر چکشی در دست دارد و با آن به میز روبرویش میکوبد.
هری:جلسه رسمیه.امروز قراره بزرگترین قرار داد تاریخ هاگوارتز را ببندیم.آیا وکیلم؟
کل مدیران:
مونالیزا:مدیرا رفتند ناظر بیارن

هری پاتر:مجددا میپرسم.آیا وکیلم؟
کل مدیران:بببببببببببببللللللللله

ناز نکن......نازتو دیگه خریدار نداره......لیم لا لام لالام لا لام(مدیرا دارن جشن میگیرند.شعر رو هم بلد نیستند و آهنگش رو میزنند)

هری:کوییرل! از این مراسم، فیلم نگیر.پس فردا برای ملت ،سوژه میشه .

دو ساعت بعد.
کل مدیران از حال رفته و در گوشه و کنار دفتر مدیریت، افتاده اند.فقط هری پاتر و کریچر بدون نشانی از خستگی،در پشت میز نشسته و در حال گقتگو هستند.
کریچر:من خودم حاضرم این قرار داد رو با شما ببندم.
هری پاتر:بیا این رو امضا کن..
پایان فلش بک....

داكسي موضوع رو متوجه شده و فرياد ميزند:عمو ققي .. عمو ققي
نوک ققی بسته شده و به زور از شکاف کوچک میان آن،،آب قند را به داخل دهانش میریزند.

ناگهان عده ای شر خر با تیریپ بسیار جوات که شامل،سیبیل،گیوه،دستمال یزدی،قمه ای در زیر کمربند شلوار کردی و صورتی پر از خط و خوط میشود؛به درون بانک میریزند.
......ققنوس کیه.......؟
---------------------------
حتما دو پست قبلی را بخوانید.پست فقط برای روشن تر شدن پست قبلی بود و داستان را به جلو نبرده.


ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۱ ۱۸:۴۶:۰۹
ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۱ ۱۹:۰۱:۵۵

[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۸۶
#59

داکسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۴ شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۰ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
صفي طويل محل استقرار ققي و داكسي رو به پيشخوان متصدي پيوند ميدهد.
اما ذوق نقد كردن چك حتي به اندازه يك دانه جو هم خستگي را به وجود انها راه نميدهد.
بلاخره پس از يك ساعت تحمل نوبت به اين دو ثروتمند رسيد.
ققي با فيس و افاده چك رو به خانوم متصدي تحويل ميدهد متصدي واكنش خاصي انجام نميدهد و بعد از كمي تامل و وارسي چك با نگاهي منتظرانه به ققي ميگوبد:خب...نميخواين بدين.
ققي شروع به خاروندن پرهايش ميكند:ببخشيد بي ادبي نباشه اما شما بايد بدين...و با دست به چك اشاره ميكند.
متصدي چك را وارونه ميكند مهر درشت برگشتي بر پشت ان خودنمايي ميكند و روح را از جسم ققي به بيرون راهنمايي ميكند.

ملت ققي رو گرفته و به نزديك ترين صندلي منتقل ميكنند متصدي با فرياد:اب قند اب قند ... به سمت ابدارخانه رهسپار ميشود و داكسي نيز كه از همه جا بيخبر است و به سلامتي ققنوس مسئول پرورشگاهش اهميتي نميدهد به سمت پاكت نامه كه طي اين شوك ناگهاني از دست ققنوس افتاده است ميرود.

و پس از كمي وارسي نامه اي كه همراه چك پيوست شده رو ميابد كه متن ان به شرح ذيل است

ققي جون سلام!اميدوارم هر جا ميري سالم و سرحال باشي!خانم بچه ها چطورن!راستش بدون حاشيه بهت بگم يه مشكلي برام پيش اومده طي اون صحبتايي كه گفته شد و ملت ميگفتن تو ريون گنج هست من با شركت كاوشگران طلا يه قرداد مختصر بستم وسايل از اونا و كار از من.متاسفانه نتونستم گنج مورد نظرو پيدا كنم البته هنوزم دارم تلاش ميكنم يه چك ناقابل برگشتي دارم كه ميسپارمش به خودت با تشكر جن هميشه ارزشي

داكسي موضوع رو متوجه شده و فرياد ميزند:عمو ققي .. عمو ققي


ویرایش شده توسط داکسی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۱ ۱۴:۳۶:۴۹

Only Ravan


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۸۶
#58

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
پرورشگاه جانوران
دفتر مدیریت
ققنوس به نامه ای که بر روی میز قرار داره ،خیره شده.مانند همیشه در قسمت" آدرس فرستنده" خبری از آدرس نیست و همچنین نام فرستنده نیز نامعلوم است.
آهسته دستش رو جلو برده و پاکت رو برمیداره.در درون آن یک چک هزار گالیونی نمایان است.

داستان تکرارری هر شب
تونلی در زیر تالار ریون از دید ریونی ها مخفی مانده.
دو گوش تیز به همراه بینی دراز و چشمانی بزرگ،در هوا معلق اند.و صدای کوبیده شدن کلنگی شنیده میشود
جن نیکوکار"کریچر "، در این تونل به کشف طلا و الماس میپردازد و با سختی آن را از میان سنگ ها بیرون میکشد.

پرورشگاه جانوران
ققنوس با شادی برای رفتن به بانک جادوگری آماده میشود.ناگهان جغدی بر شانه اش نشسته شروع به صحبت میکند.
هدی:عمو ..عمو....برام کاکل مصنوعی میخری؟
ققنوس:چرا نمیخرم؟

کل ملت پرورشگاه نیز با شنیدن این صحبت ها به سمت ققی میان.

اشویندر:عمو عمو...برای من روغن فلس میخری؟
ققنوس:چرا نمیخرم؟

داکسی:عمو عمو...منو با خودت ببر.
ققی:نمیشه عمو جون
داکسی:ببر ببر...من کادو نمیخوام
ققی:باشه...حالا گریه نکن....

دقایقی بعد،ققنوس درحالیکه داکسی روی سرش،نشسته؛به سمت گرینگوتر رهسپار میشود.....


[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶
#57

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
لودو: به سلامتی خودمون که انقدر خفنزيم :pint: ...
دانگ: به افتخار هر چی گورکن طلاييه :pint: ...
بورگين: به سلامتی اون خانوم خوشگله :pint: ...
هر يک از بچه­ها بطری نوشيدني­ای در دست داشتند و با حالتی نامتعادل بطری­هايشان را به هم مي­زدند.
لودو: ادی جون، اتوبوس راه افتاد ديگه... بيا بالا!
بورگين: لودو، ادی اين پشت نيست... گرفتنش !
کمی عقب­تر مودی، اينيگو و ويکتور روی صندلی جلوی ماشيني که به کمک جادو دو برابر شده بود سر اينکه چه کسی پشت فرمون بشينه دعوا مي­کردند. اينيگو که دست چپش تو سوراخ دماغ مودی بود و با پای راستش صورت ويکتور رو گرفته بود پشت فرمون نشست و گفت:
- شما که بلد نيستيد پشت اينا بشينيد... اما من بلدم! تازه ميدونم اسم ماشينش چيه، فَراريه!
مودي: ابله، فَراری نه، فِراری !
اينيگو: اِ... چه با حال! هر چي بيشتر فشارش بدم تندتر ميره، ببينيد!
در اتوبوس
درک: لودو، فکر کنم حالم داره به هم ميخوره !
- هزار بار گفتم زياده­روی نکن! فقط مواظب رانندگيت باش!

ناگهان ماشين فراری مثل گلوله­ی فشنگ از کنار اتوبوس رد ميشه و جلو ميزنه.
مودي: ابله، ازشون جلو زدی ... برگرد عقب! زودباش!
درک به ماشين نگاهی انداخت و گفت:
- تو رو خدا نگاه کن! ... هيک! ماشين باباهاشون رو بر ميدارن و ميان گل خيابونا ديوونه بازی... هيک! در ميارن.
اينيگو عقب­عقب اومد و درست کنار اتوبوس به حرکت دراومد. ويکتور که از خود بی خود شده بود تو بلندگوی ماشين پليس فرياد کشيد:
- آدمکشا، قاتلا، جانيا، بايستيد! شما تحت محاصره­ی ما هستيد... همه­تون شناسايي شديد... مودی، ويکتور، اينيگو...
- آخه پروفسور، اينا که گفتی اسمای خودمونه... البته اين خودش برای تو پيشرفت بزرگيه که بالاخره تونستی خودمونو بشناسی
ادی که کار خودشو تموم شده مي­دونست از روی صندلی عقب با لبخندی شيطانی گفت:
- من همه­شونو مي­شناسم... اون که پشت فرمونه درکه... اونم که داره نوشيدنی ميندازه بالا دانگه... اون يکی هم که به ما ماتش برده لودوه و کسی هم که کنارش وايساده بورگين
لودو زير لب فحشی نثار ادی کرد و با انزجار گفت:
- ای آدم فروش بد ذات! جن بدبخت! ... درک يه تيکه براشون برو حساب کار دستشون بياد.
اما درک سرعتشو کم و کمتر مي­کرد. لودو با حرص گفت:
- هيچ معلوم هست چه کار ميکني؟!
- هيک... ميخوام اين پير زنه رو سوار کنم... هيک!
لودو به جلوی اتوبوس شلنگ برداشت و فرياد کشيد:
- مگه ديوونه شدی، تخته گازش کن برو! رسيدن بهمون !
کم­کم از شهر خارج شدند و به يک جاده­ی خاکی رسيدند که از هر دو طرف به دره ختم ميشد.
اينيگو: وای، خدا جونم... من... من از دره ميترسم...
مودی: چيکار ميکنی....
اما فايده­ای نداشت؛ اينيگو فرمون رو ول کرد و دو دستی چشماشو گرفت... صحنه اسلوموشن شد و ماشين کله شد ته دره.
درک: اِ، بچه­ها اونجارو! هيک... فکر کنم کارآگاها يه چيزی پيدا کردن، هيک... بريم ببينيم چيه...
لودو: درک، نـــــــــه!
درک فرمونو چرخوند و اتوبوس نيز با صدای مهيبی به ته دره افتاد.
ملت دزد:
ملت کارآگاه: ، شما دستگيريد!

----------------------------------------------------------------
پايان مأموريت در اين تاپيک
ادامه­ی مأموريت در تاپيک آزکابان


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳ ۱۸:۵۸:۰۹
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳ ۲۰:۴۹:۲۱
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۱۰:۲۹:۱۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.