من در اینجا دوئل دامبلدور و گریندل والدو به تصویر میکشم.
_______________________________________________
دامبلدور رو در روی گریندل والد ایستاده بود.چشم در چشم.نشانه هایی از دوست قدیمیش در چهره ی این قاتل خبره نمیافت .اما خود او از هر کسی بهتر میدانست که به دلیل مسایل شخصی به دوئل با گریندل والد برخاسته.
فلش بکدامبلدور جوان در خانه کوچکشان در گودریک هالو نشسته بود دختری زیبا با موهای خرمایی از کنار پنجره عبور کرد دامبلدور که منتظر چنین فرصتی بود خیلی سریع از خانه بیرون جست و جهت پیدا کردن موقعیتی مناسب برای گرفتن ای اس ال به تعقیب دختر پرداخت.
یک سال بعد
دامبدور جوان کنار پنجره کوچکشان در گودریک هالو نشسته بود و در حال خواندن نامه اخیری که دوست دخترش مینروا برایش ارسال کرده بود.
یک ماه بعد
دامبلدور جوان نگران به نظر میرسید مینروا ی عزیزش سه هفته پیش باید برمیگشت اما همچنان از او خبری نبود.و در این سه هفته نیز برایش نامه ای ارسال نکرده بود دامبلدور تصمیم عزیمت گرفته بود.
یک هفته بعد
دامبلدور در کافه ای قدیمی و کهنه نشسته بود و با شخصی که به نظر یکی از دوستانش میامد مشغول صحبت بود چهره اش برفروخته شده بود و خیلی خشمگین به نظر میرسید.
دو روز بعد
دامبلدور در کافه مجهزی نشسته بود و با نفرت خاصی به میز رو بروی خودش نگاه میکرد البته خودش را پشت گلدان کاکتوسی پنهان کرده بود تا از دید ان دو نفر پنهان بماند.
در امتداد نگاه دامبلدور مینروا و گریندل والد رو در روی هم مشغول نوشیدن اب کدو حلوایی بودند.
پایان فلش بکبا به یاد اوری این خاطرات خشم و نفرت باری دیگر در دل دامبلدور اوج گرفت.
گریندل فریاد میزد و دامبلدور را به اغاز مسابقه دعوت میکرد.
اولین فریاد کروشیو بود که از انتهای چوبدستی گریندل خارج میشد دامبلدور با حرفه خاصی از این نفرین جا خالی داد و با سرعت به گریندل نزدیک شد گویا میخواست با دستهای خودش سر از تن این رفیق نامرد و ناموس دزد جدا کند.
ساعاتها بود که مبارزه ادامه داشت عرق سرد بر چهره ی هر دو نشسته بود اما در یک حرکت سریع دامبلدور مچ دست گریندل را گرفت و به سرعت پیچاند صدای خوشایند شکستن مچ دستش به دامبلدور قوت قلب داد.
گریندل فریادی زد و چوبدستی از دستش جدا شد.دامبلدور با لگد محکمی که حواله شکمش کرد او را نقش بر زمین کرد.
دامبلدور با نفرت بالای سر گریندل ایستاده بود و چوبدستی خود را برای نفرین مرگ اماده میکرد ترس در چشمان گریندل احساس میشد.
در همین هنگام صدایی ناموزون افکار دامبلدور را به هم ریخت اون برگشت و با فریاد ها و غریو شادی مردم مواجه شد.
پس تصمیم گرفت برای سیاست های اینده این عمل را مردم دوستانه در نظر بگیرد.
پس گریندل را تسلیم ازکابان کرد چوبدستش را برداشت به سراغ منیروا رفت اما منیروا به خاطر شکست گریندل از او متنفر شده بود پس به درخواست ازدواج او جواب رد داد و دامبلدور هیچ گاه ازدواج نکرد.
______________________________________
ممکنه با این پست فکر کنید من بهتره برم تو مرگخواران عضو شم بهتره اما این صرفا به خاطر نشان دادن قدرت رول بود.
خب پست خوبی بود ، از لحاظ سوژه واقعا جالب بود ، تنها عیب آن ، استفاده زیاد از زمان بندی بود که واقعا اذیت کننده شده بود.بنابراین شما تایید شدید.موفق باشید.با احترام
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۲۰:۰۴:۲۰