هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۷
#66

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
مورفين كه طبق معمول بس شجاع بود دستش رو به طرف قفسه برد:
- بازش كنم؟شحنه محنه كه مال فيلماش چرت و پرت نوشته ها!

مورگان ضرباتي ديگه به مورفين وارد كرد و وي را كنار اندارخت و تصميم گرفت در قفسه را به شخصه باز كند، اما در همين لحظه كه دستش به دستگيره رسيد صداي دو نفر كه به سمت آن دو مي آمدند، به گوش رسيد و دستش را به سرعت كنار كشيد.

ضربه اي ديگر به مورفين( كه در حال كشيدن جايزه اش بود)زد و وي را به سمت تونل هل داد. هر دو به سرعت به داخل تونل رفتند و مورفين به سرعت مشغول _________(منظور از سانسور:كشيدن چيز، هدف از سانسور: انحراف خواننده )شد. مورگان نيز از سوراخي كه كنار در ايجاد شده بود به داخل نگاه مي كرد.

- اوي مورفي، نكش اين بي صاحابا رو دودش ميره بيرون، ميفهمن.

- دهه، برو بابا خودم چشاشونو در ميارما.

مامورين بالاخره به سردخانه وارد شدند:
- آلبوس دامبلدور؟

- بله آقاي وزير. اوردنش اينجا كه آزمايشش كنن.

- آزمايش؟ اونم بي اطلاع؟ خب حالا ببينمش

كارمند به سرعت به سمت قفسه رفت و اونرو بيرون كشيد، آسپ به حالت در آمد و مورگان هم دچار حال بهم خوردگي شد.

بدن دامبل، كلاً لت و پار شده بود و صحنه ي بس وحشتناكي پديد آمده بود، اما براي از بين نرفتن دامبلي اش هنوز ريشاشو نزده بودن(لازم به ذكر است احتمالا موقع خاكيدنش ريشاش موميايي شده بود ). مورگان به سرعت بدن دامبل رو وارسي كرد و در بعضي مواقع چشماهيش رو مي بست تا بالاخره به زانوش رسيد.

متوحه فاجعه اي شد، قسمتي كه قبلا روي آن نقشه، نقش بسته بود پوستي وجود نداشت.

مامور: جناب وزير پوست زانوش هم براي آزمايش كنده شده و به آزمايشگاه سري منتقل شده.

مورگان:


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷
#65

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
خلاصه سوژه تا ابتدای این پست :
لرد ولدمورت به دنبال نقشه یک گنجینه بسیار ارزشمند متعلق به سالازار اسلایترین می باشد و این نقشه جایی نیست جز همان نقشه موجود بر زانوی آلبوس دامبلدور!
البته مشکل موجود فعلی ، این است که آلبوس دامبلــدور مرده است ( وقایع داستانی این پست ما بین کتاب شش و هفت! ) و لرد ولدمورت سه تن از مرگ خوارانش را می فرستد تا قبر آلبوس دامبلدور را حفاری کنند تا نقشه را بدست آورند.
بعد از آمدن سه مرگ خوار به نام های پیتر پتی گرو و مورفین و مورگان متوجه می شوند که جسد آلبوس دامبلدور به وزارت خانه جهت بعضی از آزمایش ها فرستاده شده است . سه مرگ خوار در پی جنازه دامبلدور توسط نقشه لرد ولدمورت به طرف وزارت حرکت میکنند.
و ادامه ماجرا...

داخل تونل
مورفین : مورگان من میترشم! اینجا خیلیــــی تاریکه!
مورگان : صبرکن ببینم این تونل به کجا می رسه...
مورفین خمیازه ای می کشه : اما من خوابم میاد!
مورگان یکی میزنه پس کله مورفین ، یکی میزنه در تمبونش یکی هم میزنه تو سرش و میندازش جلو بلکه یک حرکتی به خودش بده!

کمی اون طرف تر - جلسه مامورین وزارت!
مامور شماره یک : به افتخار افتتاح دستشویی سیار و مکانیزه توسط آسپ یک ودکا بزن بالا!
مامور شماره دو : به افتخار تمبون قلب دار آسپ یک ویسکی بنداز بالا!()

پیتر که از پشت بوته ای شاهد منظره بود یک اس ام اس حاوی فحش به ناموس نداشته (!!) لرد ولدمورت می فرسته و بعدش بند و بساطش رو جمع میکنه و میره عضو محفل میشه! ( بی جنبه جماعت که می گن همینان! )

داخل تونل ...
مورفین :
_ هیشـــــــــــش( افکت دود کردن ) ... فکر کنم تونل تموم شد!
مورگان با آرنج به انتهای تونل میزنه و در تصدیق حرف مورفین گفت :
_ راست می گی! بیا این پنج گرم تریاک رو دود کن به عنوان جایزه! حالا باید بریم . اینجا یک در هست ... آلاهومورا!

دری که به آسانی میشد فهمید چندین سالی است که لولاهایش روغن کاری نشده است با صدای قیژقیژ ترسناکی باز شد.

مورگان از داخل تونل بیرون آمده و مورفین را نیز به همراه خود بالا کشاند.
_ اینجا دیگه کجاست؟
_ من فکر کنم که اینژا شردخونشت!

مورگان یک پنج گرمی دیگه میزاره کف دست مورفین و به طرف اولین قفسه سردخونه حرکت میکنه که بر سر در آن با حروف طلایی نوشته شده بود :
" آلبوس دامبلدور "
و در پایین نامش برچسبی چسبیده بود با این مضمون :
- در حال آزمایش های مختلف ؛ بدون هماهنگی باز نشود در غیر این صورت شاهد صحنه های دلخراشی خواهید بود!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۷ ۲۱:۰۷:۲۷


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷
#64

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
سه مرگخوار با كمال آرامش به سمت تونل حركت كردند. پيتر جلو مي رفت، مورفين وسط و مورگان آخر از همه حركت مي كرد. تقريبا در شونصد متري وزارت بودند كه نقشه شون اشتباه از آب در اومد و به يك مامور برخورد كردند.

پيتر: مورگان حالا چي كار كنيم؟ تو هم با اين نقشه كشيدنت

مورگان:

مورفين: اشكالي نداره كه! ميريم باهاشون مي ژنگيم، مشكلي هشت؟ من كه آماده ام.

مورگان و پيتر با اصرار و زور و ضرب بالاخره موفق شدند كه مورفين رو سر جاش نگه دارند كه حمله نكنه. سپس رو به هم كردند و با ترس تمام به سمت مامور وزرات حركت كردند.

بالاخره به چند متي ر مامور رسيدند و در همين لحظه متوجه شدند جلسه اي براي ماموران گذاشته شده و همه ماموران اونجا جمع شدن. پيتر نگاهي مليح به مورگان انداخت( ) و سپس به شروع به زدن وي كرد. پس از كسري از ساعت كتك كاري به سمت مورفين حركت كردند.

مورفين طبق معمول در چرت به سر مي برد و با ضربه ي پيتر بيدار شد.

- شته؟شه خبره؟

- پاشو...پاشو بايد بريم.(و در دلش گفت:_________ به اين لرد با اين كمك فرستادنش.الهي______...)

- كژا بريم؟واس چي بريم؟

در همين لحظات بود كه به كمك طلسم زيباي مورگان ساكت شد. هر سه مرگخوار به راه افتادند تا دوباره كل مسيري رو كه اومده بودند بر گردن كه ناگهان اس ام اسي از لرد رسيد():
- براي مامورا جلسه گذاشتن، طبق نقشه عمل كنين.

كمي پايين تر لرد نقشه اي را نيز رسم كرده بود كه نشان مي داد تونل ديگري نيز وجود دارد.
مرگخوارا به صورت جمعي تعدادي فحش نثار روح لرد كردند و به راه افتادند.

بالاخره به تونل رسيدند و نفس عميقي كشيدند. اما يك مشكل وجود داشت تونل خيلي تنگ بود و فقط مورفين و مورگان رد مي شدند، به همين دليل پيتر به اجبار به محل تونل قبلي رفت تا جلسه تمام شود.

مورگان و مورفين حركت كردند....


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلی پلنک در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۷ ۱۹:۵۱:۳۱

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۳:۱۸ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۸۷
#63

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
پیتر به بیلش تکیه داد و با حالتی سر درگم سرش را خاراند.
-هوم؟الان چیکار باید بکنیم؟برگردیم پیش لرد؟مورفینو ترک بدیم؟این چاله رو پر کنیم؟

ضربه کلنگ مورگان از بیخ گوش پیتر رد شد.
-بوقی چرا میزنی؟خب بگو میریم وزارتخونه دیگه.من که اعتراضی ندارم.

مورگان با ناامیدی به مورفین که روی تابلو خوابش برده بود نگاه کرد.
-حالا این معتادو چطوری ببریم؟این لردم با این کمک فرستادنش.

طولی نکشید که سه مرگخوار در تاریکی شب سوار جاروهای خود شده و بطرف وزارت سحرو جادو حرکت کردند.

یک کیلومتری وزارت سحروجادو:

مورفین ماهرانه جارویش را کنار درخت سیبی پارک کرد.
-ایول....ژود رشیدیما.دیدن من خشته میشم وژارتو کمی آوردن اینور.

مورگان دوربین ماگلی کوچکی را از کیفی که به گردنش آویزان بود در آورد.
-نه بابا نرسیدیم.از این جا به بعد محدوده حفاظت شده اس.همه جا مامور گذاشتن.ما سه تا مرگخوار تابلو چطوری میتونیم از بینشون رد بشیم؟

مورفین نفس عمیقی کشید.
-احترام خودتو نگه دار ها...تابلو کیه؟من فقط کمی خشتم.اشتراحت کنم توپ توپ میشم.

مورگان و پیتر بدون توجه به مورفین نقشه بزرگی را با استفاده از چوب جادو روی زمین کشیدند.

-خوب...وزارتخونه تقریبا اینجاست.

مورگان ضربدر بزرگی را وسط نقشه کشید و با تکان چوب دستی پیتر نقاط نورانی متعددی روی زمین ظاهر شدند.
-اینا هم تا جاییکه به ما گزارش داده شده محل استقرار ماموراس.ما باید چهل و پنج درجه به جنوب غربی بریم و از اونجا میتونیم از طریق یه تونل زیر زمینی وارد وزارتخونه بشیم.

مورگان با تعجب به پیتر خیره شد.
-هوم.منم میخواستم همینو بگم.تو هم انگار یه چیزایی حالیت میشه ها.

صدای مورفین از لابلای علفهای بلند به گوش رسید.
-آره جونم.اینم استعداد داره.نژاشتن شکوفا بشه.راشتی نمیدونین اون سر تونل به کجا میرشه؟دستشویی نژدیکه؟

دو مرگخوار به هم نگاه کردند و هر دو سر تکان دادند.مورگان با ریختن خاک روی نقشه آنرا ناپدید کرد.
-نه نمیدونیم به کجا میرسه ولی نباید جای خطرناکی باشه.حتما امنه که ارباب بهمون گفته میتونیم از اونجا وارد بشیم.بهتره حرکت کنیم.




Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۸۷
#62

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
آرامگاه سپید !

پیتر و مورگان هر کدام با یک بیل و کلنگ کنار قبر دامبلدور ایستاده و به سنگ قبر بزرگ و زیبای او چشم دوخته بودند . تشعشعی از رنگهای سفیت ! از قبر ساطع می‌شد که چشمان هر انسانی را بر خود خیره می‌ساخت ، بخصوص اگر وی یک فرد سیاه می‌بود ، سفیدی هر ثانیه از چشمهایش بر اعماق وجودش پرتو می‌افکند ...


خارج رول !

دامبل : بوقی من نیم متر آن پایین ننوشتم پست رول طنز باشه ؟
نویسنده : ها ؟ ... هِن ؟ ... آهان ... اوهوم ( گیراییش خیلی پایینه شگفت زده نشین )
دامبل : حالا تو اومدی داری متن ادب مینویسی واسه من ؟
نویسنده : باب! اینا از سفیدی خودته من چکاره بیدم !

داخل رول !

آآآآآآآآآآآآآخخخ تُــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــف

مورگان : اَه ، حالمو بهم زدی پیتر ... از فیها خالدونش کشید بیرون ، حالا میمردی اینکار رو نمیکردی و بیل میزنی ؟
پیتر : نه داشششش ! بیل باید به دستت بچسبه ! بکوب !
مورگان : ایول ایول بکوب بکوب !تصویر کوچک شده
پیتر : ای بوقی کلنگ رو میگم نه چکش رو ...


دو مرگخوار ساعتی را بر روی قبر دامبلدور کارکردند تا جسدی را که ولدومورت به آنها دستور آوردنش را داده بود پیدا کنند اما هر چه بیشتر می‌کندند کمتر به سوی پایین پیش میرفتند و هر چه پایین میرفتند کمتر به شی ای برخورد میکردند . گویی اصلاً جسدی در آنجا وجود نداشت ...

مورگان : ببینم پیتر اینجا همون "قبرستونه سفیته" دیگه ؟
پیتر : آره باب داشتیم میومدیم خودم دیدم نوشته بود آرامگاه سپید ... منتهی فکر نمیکنی دامبل دیگه باید تو عمق 12 متری می‌بود ؟
مورگان : خُب منم همین رو میگم ، نکنه از این زیر در رفته باشه ؟ نکنه اصلاً نمرده باشه ؟
پیتر : میگم نکنه این زیر برا خودش با جک و جونورا کلاس خصوصی گذاشته ؟


ناگهان صدایی از پشت سر نظر هر دو را به خود جلب کرد ، فردی به همراه یک تابلو به حالت تمام خمیده آنجا ایستاده بود ...

مورفین : میژم شوما اینه ندیدین ؟!
مورگان : ببینم تو هم مگه دنبال ما اومده بودی ؟!
مورفین : آره داداش ! لردی منم فلستاده ،کومکتون کنم ... بیا اینم کمک ...

سپس تابلو را روبروی آنها گرفت !


بدین وسیله به اطلاع میرساند ، جسد آلبوس دامبلدور به منظور اندکی تحقیقات و کالبد شکافی جادویی به وزارت سحر و جادو برده تا مورد بررسی قرار گیرد !


دو مرگخوار: 12 ساعته 12 متر کندیم ، اونوقت تو این رو الان میدی به ما ؟
مورفین : بوقی من حال داشتم حرف بزنم که روزگارم خوش بود ، داشتم نیروم رو جمع میکردم که به پیشنهاد کورمک برم کاندیدای وزارت شم


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۸۷
#61

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
سوژه جدید!

( فاصله زمانی بین کتاب شش و هفت! )

خانه ریدل ها!
_ دهـــــــــــه! دیگه نمی تونم تحمل کنم! شما هم شدید مرگ خوار؟ بوق تو اون روحتون کنن... هــــی!
دست سفید ولدمورت به طرف یک عدد گلدون میره و اون رو به طرف به سر پیتر پتی گرو پرتاب میکنه.
_ دم باریک یالا بیا اینجا!
پیتر پتی گرو ، با احساس ترس و خفت و خواری میاد و جلوی ولدمورت می ایسته.

ولدمورت با صدای ترسناکی خطاب به پیتر میگه:
_ میدونی من دنبال چیم؟
پیتر سرش رو به علامت نفی تکون میده ، در نتیجه یک عدد کروشیو زیبا دریافت میکنه.
ولدمورت با رضایت خاطر ادامه میده.
_ دنبال جعبه گم شده جد بزرگوارم سالازار اسلایترین هستم...
مردمک های عمودی چشمان ولدمورت برای چند ثانیه بسته میشه و دوباره با صدایی سرد و بیروح حرفش رو ادامه میده.
_ اون جعبه یک نقشه داشت . نقشه ای که سالازار خودش طراحی کرده بود ولی وقتی که دامبلدور مدیر شد ...

فلش بک!

هاگوارتز

دامبلدور مقابل یک سنگ مرمر ایستاده ... درست رو به روی تالار اسرار!
بر روی سنگ مرمر اینگونه نوشته شده بود که :
" یره این سنگه نقشه ی جعبه ی دیوانه ی خودومه! یک گنج دیوانه! یک چیز خوف که تومام جامعه جادوگری رو در اختیار خودش در میوره! شیرفمه؟در ضمن یره این سنگ طلسم داره جادو داره جمبل داره یک وخت به سرت نزنه خراب ایو کنیا!"()
و درست پایین پاراگراف ، نقشه ای تو در تو همانند نقشه مترو لندن قرار داشت.

لبخندی از سر موفقیت بر لبان دامبلدور نقش بست.چوبش را به طرف سنگ مرمر گرفت و زیر لب طلسمی را زمزمه کرد. بر این باور بود که یارای مقابله با طلسم را دارد! طلسم را به طرف سنگ مرمر فرستاد ... جرقه ای ناگهانی زده شد و سپس صدای رعد! نقشه از روی سنگ مرمر حذف شده بود ولی بر روی زانوی دامبلدور ، جایی که ردا پاره شده بود نقشه قرار داشت ولی با اندازه ای کوچک تر!

پایان فلش بک!
ولدمورت از فرط عصبانیت به طرف گلدانی عتیقه طلسمی میفرسته که باعث خورد شدنش میشه.
_ و تو دم باریک! همین امشب میری و مرگ خوارا رو خبر میکنی! امشب مکان حمله ما آرامگاه سپید در هاگوارتز خواهد بود ... جایی که دامبلدور بی خبر از اتفاقی که به زودی براش میفته سرش رو سنگه و نفس نمی کشه!

----------------------------------------------

خب مسلماً محفل میتونه دخالت بکنه! میتونه مرگ خوارا نتونن دامبل رو پیدا کنن ! میتونه حتی دامبل فسیل شده باشه و اثری از نقشه نباشه ... و به راستی چه چیزی در جعبه هست؟
( نوع رول : طنز )


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱ ۱۶:۵۲:۴۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱ ۱۶:۵۵:۰۴


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۶
#60

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
سقف محفل می ریزه مرگخوارها به همراهی ولد مورت درست بالای تخت سیریوس محفلو میگیرن !!
ولدمورت: موهاهاهاها گرفتیم محفلو!!
ولد مورت یکی از محفلی ها رو می کشه و خونش می پاچه توی صورت سیریوس!!

سیریوس از خواب پا می شه و چشماشو می ماله و میگه: چی شده !؟

----------------------------------------------------------------------

ولدمورت تا کمر از توی شیشه تلویزیون بیرون میاد و یه قوطی سس کچاب رو میگیره جلو دماغ سیریوس:
- این سس لردپذیره راستی که کم نظیره ............ هرکسی می‌پذیره این آخه لرد پذیییییییییییییییره

سیریوس با لغت دکمه تلویزیونو میزنه و خاموشش می‌کنه.
- صدبار به این آرتور گفتم اختراعای مشنگی رو نذار توی محفل، زهرم ترکید.

سیریوس تلویزیونو بلند می‌کنه و از پنجره محفل میندازه وسط میدون، تو سه سوت مشنگا میریزن و تیکه‌هاش رو میبرن بدن به نون خشکی. سیریوس انگشت میکشه رو دماغش و یه ذره از سس میخوره
- اه اه! چه سس مزخرفی! کدوم مشنگی ممکنه از این سسا بخره؟

صدای یه دوره‌گرد از توی میدون شنیده میشه:
- سس لردپذیر دارم! بیا که صابش بیچاره شد! چی داداش؟ نه جونم اصل اصله، تولید امسالم هست.

سیریوس ملت مشنگ رو میبینه که دارن میریزن سر دوره‌گرده و هرچی سس داره می‌خرن. سیریوس که توی هر ماجرایی به سادگی ردپایی از مرگخوارا میبینه (بلانسبت عین شرلوک هلمز که همه‌جا پای موریالتی رو میکشید وسط) این بار هم به خودش میگه کار کار انگلیسه (نه ببخشید کار کار ولدمورته).

- آهای! چی بود اون اسم نحست؟ هدویگ!؟ هدویگ!؟ هدوگ!؟ کجایی حیف نون؟
- سلام سرورم. بنده در خدمت گزاری حاضرم.
- تو دیگه کی هستی؟ از کدوم گوری پیدات شد؟
- بنده غلام شما، "حیف نان" هستم. سرورم.
- باز این کاراکترای تلویزیون افتادن بیرون. چقدر به این آرتور بگم سریال درپیت نگا نکن؟ برو پدرم تلویزیون رو انداختم تو میدون برو پیداش کن بپر توش.
- بله سرورم.
حیف نون تعظیم می‌کنه و از پنجره میپره بیرون.

هدویگ که از پرا و قیافش پیداست تازه از خواب پا شده، نشسته تو آشپزخونه و یه شیر پاکتی لردپذیر دستش گرفته و داره با نی مک میزنه.
- شوووووی...شوووو...شششششششییییییی.
- این چیه داری BEEP میزنی؟ (توضیح راوی: سیریوس از معادل انگلیسی مکیدن استفاده کرد. کارگردان هم برای اینکه بدآموزی داشت بجاش بیپ گذاشت. )
- این از محصولات لردپذیره، تازه تولید شده. فایرنز دیروز از لبنیاتی سر میدون گریمالد خریده.
- اون که بهتر بود بجای بدن اسب و سر آدم، سر خر و بدن گاو داشته باشه. آخه فکر نکردین محصولاتی که اسم لرد روشه ممکنه مسموم باشه؟
- مسموم کدومه آخه؟ اینا رو بخش استاندارد مواد غذایی وزارت جادو (امغوج) تایید کرده. نگا کن مهر استاندارد هم داره.

هدویگ ته پاکت رو نشون سریوس میده. جای یه نعل قرمز رنگ ته پاکت بود که زیرش نوشته بود "امغوج".

سیریوس بال هدویگ رو گرفت و همینطوری با پیجامه (تنبون خودمون) راه افتادن برن بخش "امغوج".

..............................................

پست بنده را نقد کنید لطفا.


ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۷ ۰:۰۱:۴۲
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۷ ۰:۰۳:۱۰
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۷ ۰:۱۲:۴۰

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
#59

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
خخخخخخخر پپپپپپف...خخخخخخخخرپپپپفف..

سیریوس در رختخوابش یه غلت می زنه و لحافو دور خودش می پیچه.


...
-خب، به افتخار سیریوس بلک، این مرد افسانه ای ، کسی که محفلو روی یک انگشتش می چرخونه یه کف مرتب بزنید ایشون به عنوان بهترین ناظر سال انتخاب شدند،به به!!

سیریوس گره ی کراوت آبی و اناریشو شل می کنه و خودشو آماده می کنه که بره روی سن تا جایزه رو بگیره..

-به به...دارند تشریف میارن جناب بلک...جایزه ی ایشون شونصد هزارگالیون ، سفر دور کل دنیای جادوگری ،یکی از خونه ی های مبله ی هاگزمید و..



بووووووووم!!

-سیریوس تو رو خدا پاشو مرگخوارها حمله کردند...پاشو سیریوس...
-پاشو سیریوس مرگخوار ها اینجا رو بمباران کردند...الان محفلو از دست می دیم!!


...
سیریوس داره از روی پله های سن بالا می ره...تماشاچی ها هیمنجوری بهش زل زدند و یه ریز تشویقش میکنند...



-پاشو سیریوس!مرگخوارها دارند می رسند.
-الان هممون رو می کشن سیریوس!

شتتتتتتتترققق!!( افکت برخورد یه بمب در یک میلی متری تخت سیریوس)

-اَه...چرا سر و صدا می کنین بذارین!می ذارم واستون یه ماموریت محفل دو سه ماه دیگه ،بذارید بقیه شو ببینم!

و یه غلت دیگه می زنه!!

...
دیگه دو سه تا قدم دیگه بیشتر نمونده...کوییرل با یک رنک توی دستاش داره انتظارشو می کشه...

-تشویقش کنید جناب بلکو!!
سیریوس تعظیم کوچیکی به تماشاچی ها می کنه و رنکو می گیره.




تتتتتتتترققق...ترووووق...

سقف محفل می ریزه مرگخوارها به همراهی ولد مورت درست بالای تخت سیریوس محفلو میگیرن !!
ولدمورت: موهاهاهاها گرفتیم محفلو!!
ولد مورت یکی از محفلی ها رو می کشه و خونش می پاچه توی صورت سیریوس!!

سیریوس از خواب پا می شه و چشماشو می ماله و میگه: چی شده !؟

8 از 10


ویرایش شده توسط سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲ ۱۶:۴۴:۰۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۰ ۰:۲۸:۲۶

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#58

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۷ شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰
از تو چه پنهون آواره ام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 422
آفلاین
بک گراند :‌ آهنگ جیمبو!

مرگخواران در حال ِ مارش نظامی هستن ... هدویگ به آرومی قدم می زنه و بعد شروع می کنه به دویدن و وقتی آهنگ به صدای هواپیما می رسه هدویگ هم به هوا بلند می شه و اوج می گیره!

همراه با نمایش تصاویری از هدویگ گزارشگر صحبت می کنه :
- بزرگ جغدی بود! ... شجاعت، دیانت، زکاوت و بلاهت!!!‌ از خصوصیات ِ‌او بودند.
(تصویر عوض می شه و هدویگ رو در حالی که یه بچه بغلشه که داره پرهاشو می کشه و یه عصا زیر بغلشه دیده می شه)
- جانباز ِ‌75% درصد بود . یک پا و یک پر و یک چشمش را از دست داده بود.
(بچه انگشتشو می کنه تو کاسه چشم هدی و بازی می کنه و هدی فقط لبخند می زنه!)
((اوهو اوهو اوهو ... مادر جااااااان! ... واااااااای ... جیییییییییغ!))(صدای گریه زاری تماشاگرای رمانتیک)

(تصویر عوض می شه و هدویگ رو در حال انهدام نفر به نفر یکی از مرگخوارا نشون می ده)
- از فنونی که این برزگ جغد در آن ماهر بود فن ِ"نوک تو شیکم" بود.
(در تصویر هدی با نوک توی شیکم مرگخوار میره و هنگامی که خودشو بیرون می کشه مرگخوار بی حرکت روی زمین میفته. نیش‌ِ هدی باز می شه!!!)
(تصویر عوض می شه و هدی رو در حال راز و نیاز با لونا نشون داده م شه!)
- این جغد ِ شیردل در روابط خانوداگی نیز یک اسوه بود و در این زمینه بسیار موفق عمل کرد!
(تصویر عوض می شه و عکس دسته جمعی هدویگ به همراه دو تا زن و دو تا شوهرش رو نشون می ده!!!)

(دوربین توی خونه ی هدویگ می گرده و از خونش تصویر می گیره)
- در ساده زیستن بی نظیر بود.
(تصویر اتاق هدویگو نشون می ده که یه تلویزیون دو اینچی! داره ... دوربین از اتاق خارج می شه و از پنجره نمای اتاق رو می گیره. هدویگ که گویا از اینکه دوربین دوباره تصویر می گیره بی خبره، یه دکمه رو می زنه و یه پلاسمای کلی اینچ! با یه پی اس تری جلوش ظاهر می شن!!!)

- هر چه از این جغد بگوییم کم گفته ایم. در نیابد حال پخته هیچ خام ... پس سخن کوتاه باید والسلام...


باز جویم روزگار وصل خویش...


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۶
#57

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
ماموریت گروه اول محفل - پست سوم


کنار مرد میانسال چاق مجاور آنها، مرد دیگری نیز نشسته بود. مرد برخلاف دوست خود بسیار لاغر بود، خطوط باریک روی صورتش حاکی از پیری و خستگی بودند و لباسهای مندرسش طوری به نظر می رسیدند که گویی هر لحظه ممکن است پاره شوند.

- ر...ریموس!؟
مرد سرخ پوش با تردید این را گفت و در جستجوی نگاهی که تایید کننده حرفش باشد به مرد چشم دوخت. مرد سری تکان داد و لبخندی بر لبانش شکل گرفت.
- خیلی وقت بود ندیده بودمت! چی باعث شده که سری به این اطراف بزنی، تئودور!؟
مرد سرخ پوش که تئودور نام داشت نگاهی سراسیمه به اطراف کرد، گویی نمیدانست که درست است علت حضورش را بیان کند یا نه، آن هم در جمعی که کوچکترین شناختی از آنها نداشت.
ریموس با خوشرویی خندید و گفت:
- لازم نیست اینقدر نگران باشی، اینها همشون دوستای منن!
تئودور همچنان نگران به نظر می رسید.
- اگه حضورشون ناراحتت میکنه، چرا ما با همدیگه به یه جای...اِ...خلوت نریم؟ و اونوقت تو میتونی داستانتو برام تعریف کنی! و دوستتم اگه مایل باشه میتونه با ما بیاد!!

تئودور در جستجوی دوست سبزپوشش به اطراف نظری افکند. دوستش با نگاهی خشمناک جلوی در منتظرش بود!
- آا....تو هم میای مایک؟

نگاه خشمگین مایک تئودور را در فکر فرو برد. چه اتفاقی افتاده بود؟ آیا مایک انتظار داشت ریموس به جای تئودور، به سمت او بیاید؟ شاید این دست سرنوشت بود، دستی که قرار بود راه آنها را از هم جدا کند. دستی که باید قدرتهای آنها را در جهت مخالف هم شکوفا میکرد، و حالا این دست سرنوشت، تئودور را برای همراهی یاران سفید برگزیده بود. این انتخاب به این معنی بود که راه مایک به مرگخواران ختم میشد.

ولی نگاه خشمگین مایک لحظه ای بیش دوام نیاورد. نگاه دوستانه ای که ناگهان به چشمان سیاهش هجوم آورده بود، وادارش کرد تا با صمیمیتی که هیچ شباهتی به صدای خودش نداشت، بگوید:

- نه، دوست من! فکر می کنم اینجا جاییه که باید راه ما از هم جدا بشه! راه تو مشخص شده، و تو باید ادامه اش بدی. من باید راه خودم رو پیدا کنم!

تئودور لبخند غمگینی زد. از وقتی که مایک را شناخته بود، میدانست که او از جمع مرگخواران نفرت دارد. و حالا سرنوشت او را برای این راه برگزیده بود. هیچ کس توانایی آن را نداشت که با سرنوشت به ستیز برخیزد، و مایک نیز از این قاعده مستثنا نبود!

مایک نیز لبخند می زد. لبخندی که شاید آخرین لبخند دوستانه برای آن دو بود. هیچ بعید نبود که در دیدار بعدیشان، لبخندها آمیخته به نفرت شده باشند. ولی مایک باید این لبخند دوستانه را حفظ میکرد. لااقل برای آخرین بار...

پشتش را به تئودور و کافه کرد و به طرف در قدم برداشت. در آستانه در، بازگشت و آخرین نگاه را به دوست سرخ پوش دیرینه اش کرد. سپس رویش را برگرداند و خارج شد، و لبه پایینی ردای سبزش هم برای آخرین بار از نظرها ناپدید گشت.

-------------------------------------
شرمنده زیاد شد!!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۳ ۱۸:۰۸:۲۰

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.