هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸
#38

سلسيتنا  واربك


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۸ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۵۰ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۰
از ت مي ترسم!خيلي وحشتناكي!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
* ماموريت الف دال *

باشد كه الف دال پيروز باشد!

سوژۀ جديد !

- اوه... چه خاكي گرفته اينجا رو!

گرابلي در حالي كه با جمعي از الف داليون به سالن تئاتر قدم مي گذاشت اين را گفت.سپس به اطرافش نگاهي كرد و شروع به بررسي كردن سالن كرد.

قرار بود الف دالي ها نمايش عظيمي براي جادوگران اجرا كنند.و براي انجام اين كار،سالن تئاتر هاگزميد را مناسب دانستند.اما اين سالن مدتها بود كه بدون نمايش رها شده بود و تمام سالن را خاك گرفته بود.

پس از دقايقي تقريبا تمام الف دالي ها وارد سالن شدند.

- چه قدر اين جا بزرگه !
-واي حالا چطوري كل اين رو تميز كنيم؟
- با چارو برخي!(جارو برقي!)
-چي مي گي تو باو؟
-نمي دونم!آخه چن بار اين اسمو از مشنگا شنيدم ولي نمي دونم چيه!


گرابلي پس از مدتي فكر كردن سرفه اي كرد و گفت: خوب ما بايد به چند گروه تقسيم بشيم براي تميز كردن اين جا!

يكي از اون ور بلافاصله گفت: اه...باز گروهبندي!

گرابلي توجهي نكرد و ادامه داد: بله گروهبندي!بعدشم شروع به تمرين مي كنيم. مطمئنم نمايشمون خيلي عالي مي شه.

لايرا سرش را خاراند و گفت: جوخه ايا رو چيكار كنيم؟ اگه بفهمن و كارمون رو خراب كنن؟

همون ياروئه از اون گوشه گفت: نه نميفهمن.مطمئن باش!

گرابلي با آسودگي گفت: آره . اونا اصلا نمي فهمن.از كجا بايد بفهمن آخه؟

لايرا شانه هايش را بالا انداخت و چيزي نگفت.

گرابلي نفس عميقي كشيد و گفت: راحت باشين دوستان!هيچ خطري ما رو تهديد نميكنه.خوب ما بايد به پنج گروه پنج نفري تقسيم بشيم براي اين كار.فكر كنم همون گروهبندي اي كه براي ماموريت كردمتون خوب باشه نه؟

الف دالي ها موافقت كردند و شروع به تميز كاري سالن كردند.اما هيچ كدام از وجود جاسوسي كه در بينشان كار مي كرد باخبر نبود...(همون ياروئه كه هي نظر مي داد منظورمه!)

توجه: ادامه دادن سوژه براي غير الف داليا هم آزاده!


همون ليسا تورپينم!
تصویر کوچک شده


Re: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸
#37

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
از جون گرابلی و انجمنش چی می خام؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 167
آفلاین
اجرای تئاتر " شنگول و منگول و حبه انگور " توسط حزب ارزشی ها!

یه روزی روزگاری، توی یک دهکده ای یه خانوم بزه با چند تا از بچه هاش زندگی می کردند.
توی این دهکده گرگ پیری زندگی میکرد که بزدونی داشت و علاقه ای عجیبی به بزها داشت .
گرگه هر کاری می کرد نمی تونست بچه های خانوم بزه رو اغفال کنه که باهاش برن به بزدونی بعد بخورتشون. بنابراین چون می دونست خانوم بزه عاشق ماهی مرکبه، یه روز از دم خونه ماهی مرکب چید تا دریاچه هاگوارتز. و خودشم رفت پشت بوته ها قایم شد.
خانوم بزه از خونه اومد بیرون و ماهی مرکبا رو دید و خوشحال شد و معی کرد و به بچه ها گفت: من میرم براتون غذا بیارم،بشینین تو خونه و درو روی هیچ کس باز نکنید...یه وقت نکنه اون گرگه بیاد شما رو ببره..آفرین

خانوم بزه اینو گفت و رفت دنبال ماهی مرکب.

گرگه که دید خانوم بزی رفت، رفت پشت کلبه و در زد
تق و تق و تق
شنگول: کیه کیه در میزنه؟
گرگه:منم منم مادرتون!
منگول: اخ جون مامانه، درو باز کنیم...
شنگول: نه،شاید گرگ پیر باشه( میره پشت در ) تو اگه مادرمونی، چرا صدات اینقده کلفته؟ نه و نه و نه، تو مادر ما نیستی!

گرگه نادم میشه و میره 1 کیلو تخم شربتی می خوره تا صداش خوشتیپ بشه و میاد دوباره پشت در:
تق و تق و تق
شنگول: کیه کیه در میزنه؟
گرگه که صداشو نازک کرده: منم منم مادرتون!
منگول میخاد درو باز کنه که شنگول یه کف گرگی بهش می زنه.
شنگول:اگه مادرمونی، دستتو نشون بده!
گرگه دستشو نشون میده.
شنگول: نه و نه و نه،تو مادرمون نیستی، دست مادر ما سفیده و سم داره! تو پنجول پنجولی!

گرگه نادم میشه و میره دستشو می کنه توی یه قوطی کنسرو و برمیگرده
تق و تق و تق
شنگول:کیه کیه در میزنه
گرگه: منم مادرتون!
منگول متنبه شده و حرف نمیزنه!
شنگول: اگه مادرمونی، اسم بابامون چیه؟!
گرگه: بز اقا؟
شنگول: نه و نه و نه، تو مادر ما نیستی!اسم بابای خودت، بز اقاس!

گرگه نادم میشه و میره ثبت احوال بزها و اسم بابای طرفو در میاره!
تق و تق و تق
شنگول: کیه کیه در میزنه؟!
گرگه : منم مادرتونم، اسم باباتونم می دونم!
شنگول دیگه چیزی یادش نمیاد و درو باز می کنه
گرگه میپره تو و هر سه تا بچه بز رو می خوره و میره همونجا پشت میگیره میخوابه!

خانوم بزه که با کلی ماهی مرکب داشته بر میگرده میبینه در خونه بازه و گرگ پیر پشت در افتاده و شیکمش باد کرده.
همونجا دست به کار میشه و شیکم گرگه رو پاره میکنه و شنگول و منگول و حبه انگور رو در میاره و توی شکمش رو پر ماهی مرکب میکنه و دوباره بهم میدوزه.

و ما از این داستان نتیجه میگیریم که ایفون تصویری پرسی ویزلی، برای هر خونه ای لازمه!

تهیه شده توسط ریگولوس بلک
به سفارش پرسی ویزلی


Toujours pur

" به خاطر یک مشت سوژه "

[b][size=small]�


Re: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷
#36

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
پیوز با دیدن موقعیت دستور داد : « همه اوباش برین بیرون ! »
همه اوباش تاتی نباتی از سالن خارج شدند و رون هم در حالی که کلی پیتر در دستش بود بیرون دوید و پیتر بدون کله هم کورمال کورمال دنبالش می آمد.
پیوز دستور داد. خوب دیگه کاری با اینجا نداریم ! افتخار آخرین طلسم به خودم میرسه !
- « فایرو فلگریت »
جرقه ای از چوب پیوز خارج شد و کم کم تبدیل به چراغ نفتی شد و بعد لامپ اینکاسنت و فلورسنت و کم مصرف و ال ای دی و در نهایت تبدیل به یک ابرریز تراشه شد و درون سالن نمایش افتاد و بلافاصله از اقصی نقاط سالن شعله های آتش بلند شد. پیوز دستور داد : « بریم »
و همه اوباش اتل متل کنان دنبالش رفتند

<><><><><><><><><><><><><><><><><>
ماموریت از این لحظه در تاپیک کافه دوئل تا پای مرگ دنبال میشه !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۰ ۱۸:۰۱:۱۸

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
#35

امیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۱ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۹:۴۴ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷
از بارو \\\"
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
بله ...این خبر ها علاوه بر هاگزمید در وزارت خانه هم پیچیده شده بود .
فاج با عده ای خبرنگار وارد سالن شدند ...
چیک... چیک...(صدای بوق دوربین )
بله ... خبر نگار ها مثل گله ی گوسفند و عکاس ها مثل گله ی بز ریختن تو ی سالن تئاتر .

رون به سمت پیوز آمد و گفت : پدر خوانده جوون ، با این خبرنگار ها چی کار کنیم ؟
پیوز نگاهی به اطراف کرد و گفت :
رون لبخندی شیطانی زد و گفت : او کی...
بعد جلو رفت و به جون یکی از خبرنگار ها افتاد :box
خبر نگار : ( ) بوقیدم ... نزن ... جان پدر خواندت نزن ....
و تا چند لحظه بعد خبر نگار به این وضع دچار شد

جنگ بین اوباش و مردم هاگزمیدادامه داشت تا که ناگهان پیوز فریاد زد :فرزندان من این شیوه جواب نمیده از شیوه ی چهار چهار دو استفاده کنین ....برای افتابه ی مرلین می جنگیم ... حمله ...

ملت فرزندان :

نه ...مثل اینکه ملت هاگزمید دست بردار نبودند و باز هم مثل کرگدن مبارزه می کردند .
آی نفس کش ...این صدای فردی بود که مشتی را درست در وسط پیشانی پیتر فرود آورده بود...

پیتر : آخ..... من مامانمو میخوام :mama:

اینجا نمایش نامه حالتی سنگین به خود می گیره و صدای یک موزیک هندی به گوش میرسه و حرکات رون که به سمت پیتر میره با حرکات اسلو مونشن نشون داده میشه .

نه..... پیتر.... تو ..... نباید بمیری .....

پیتر: من کی خواستم بمیرم

پدر خوانده : الو..... چرا داری اعضای اوباشو میکشی ...این قرار نبود ....

رون در تفکراتش تغییری میده و میره کنار سر پیتر و سرش را در بالین میگیره و :bigkiss:
- تو باید زنده بمونی ....

پیتر : من زندم .... ول کن.....!

رون کله ی پیتر رو ول میکنه و کله ی پیتر مثل هندونه میفته روی زمین ....
شترق...( صدای افتادن کله)

پیتر : گفتم ول کن رو ول کن نه کله رو ول کن !

ادامه...



Re: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
#34

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
اولا :خیلی سوژه بوقه
دوما : این ماموریت اوباشه!
............................................
ظاهرا خبر اين كارها در كل هاگزميد پخش شده بود زیرا در همان لحظه بیشتر مردان و زنان دهکده ی هاگزمید به داخل تئاتر ریختند .
پیتر در حالی که از وحشت می لرزید گفت : پیوز حالا چی کار کنیم؟
پیوز گفت : به ما می گن اوباش.! از پسشون بر میایم.!

هرمیون به سمت مردی رفت که کنار همسرش ایستاده بود و سعی می کرد با پیتر گلاویز شود چاقویش را از جیبش بیرون اورد نزدیک مرد شد ...
پیتر فریاد زد : نه هرمیون.قرار نبود خونی ریخته بشه..نه من طاقت دیدنشو ندارم
هرمی :برای یک بار هم که شده اون دهنتو ببند پیتر.
هرمیون به پایین خم شد چاقو را بین دو پای مرد گرفت و بعد : قرچ!
شلوار مرد جر خورده بود او درحالی که شده بود سعی می کرد شلوارش را از روی زمین جمع کند زنش هم با دفتر مشق بچش کوبید توی سرش : خاک برسرت کنند

بارتی به کمک هرمیون اومد: کمک می خوای؟
هرمی: :no:
بارتی : مطمئنی؟
هرمیون در حالی که عصبانی شده بود گفت :اره گفتم اره
بارتی : پس من رفتم

بارتی به سمت پیرزنی رفت که با عصایش سعی داشت توی سر پیوز بزند سپس چادر پیرزن را از سرش کشید و فریاد زد : استغفرلله .خواهر حجاب اسلامیتو رعایت کن

تا بارتی این رو گفت همه ی مردان هاگزمید از کارشون فارغ شدن و به پیرزن نگاه انداختن :سپس همه ی مردان و زنان و بچه گان و نوزادگان به سمت پیرزن حرکت کردند و ریختن روی سرش و فریاد هاشون بگوش می رسید :

_چادرتو در میاری؟
صدای زنانه ای گفت : زنان هاگزمید با حیا هستد

در همین لحظه پیوز گفت :

ناگهان صدای ترق بلندی امد و در تئاتر باز شد. تمام اهالی ساکت شدند.سکوت عذاب اوری در هوا موج می زد .
کرنولویس فاج در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود گفت :....


......................

ادامه بدید


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
#33

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
در همان هنگام كه پرتوها به صندلي هاي جلويي سالن خوردند نگهبانان نيز از ماموريت فارغ شدند
يكي از نگهبانا كه نظاره گر اين پرتوهاي رنگين كماني بود رو به بغليش كرد كه رنگش زرد شده بود.
- قاسم كيف كن عظمت خدا رو!مي بيني معجزه رو!اين نشون مي ده خدا چه بارون بياد چه نياد مي تونه رنگين كمون رو درست كنه
بغليش كه از اين حرف جا خورده بود سعي داشت يه فحش بوقي بهش بده.اما وقتي يه طلسم بوق كننده از كنار گوشش رد شد بيخيال شد.
اوباش ها داشتن تمام سالن رو خراب مي كردن.پيوز سر دستشون داد مي زد:
آيــــــــــــــــــــــــــــي!نفس كش!كجان اين هاگزميدي ها كه بيايم گازشون بگيريم
صورت پيوز سرخ شده بود.ولي چون به صورت يك روح بود رنگش صورتش بيشتر متمايل به صورتي بود!
پيتر كه مي خواست به خورده چاپلوسي كنه رفت جلو پيوز و گفت:
سرورم !شما زياد حرص نخورين!اي god father! اي ....
ولي نتونست به پاچه خوريش ادامه بده چون در همون موقع يه صندلي بزرگ خورد به كمرش و پيتر سعي كرد وزنشو بندازه رو پيوز تا نخوره زمين.منتاها چون پيوز روح بود با كله خورد به زمين و دچار بوق شدگي شد.
پيوز در همون حال كه سعي داشت پاچشو كه از بزاق پيتر خيس شده بود پاك كنه(به دليل پاچه خوري پيتر )داد زد:
دستگيرشون كنين اين مجاهدان في السبيل الله رو! بكوبونيدشون!ولي نكشيدشون!
و در همون موقع اوباش هاي گوسفند صفت طلسم هاي قشنگ قشنگ رو به طرف نگهبانا پرت كردن.
ظاهرا خبر اين كارها در كل هاگزميد پخش شده بود...
===============
ادامه دهيد


[b]تن�


Re: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ چهارشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۷
#32

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
این پست در راستای ماموریت اوباش زده شده و با پست قبلی هیچ ارتباطی ندارد ...
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
در فضای سبز اطراف سالن سکوت مطلق حاکم بود و با تاریکی وهم انگیز به ترسی دیوانه کننده دامن میزد. تا اینکه چند صدای بلند مانند شلیک گلوله شنیده شد و بوقیده شد تو سکوت !
مردان و زنان قوی هیکلی با ردای دو رنگ بنفش تیره و سیاه ظاهر شدند و همه مثل گوسفند ریختن رو سر هم
در نهایت روحی که گویا ردای سیاهی پوشیده بود ظاهر شد و افتاد روی بقیه به صورتی که معلوم نشد بقیه از وسط روح گذشتند یا روح از وسط بقیه
اوباش هاگزمید به آرامی به سمت سالن تئاتر رفتند. تئاتر تازه تمام شده بود و جادوگران داشتند با لباس های مبدل ماگلی از آن خارج می شدند.
چند دقیقه بعد از بسته شدن در سالن اوباش به آرامی وارد شدند :
بوووووووووووومم !

نگهبان سالن به شدت در حال انجام وظیفه بود : «خرررررررررر.... پفف ..... خررررررررررر .... پفف ... »
همچنان که نگهبان در حال انجام وظیفه () بود اوباش داخل سالن ریختند و در لحظه ای که باعث وحشت و توجه همه کارکنان سالن شد فواره ای از ورد رنگارنگ سالن نمایش را منور کرد !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۵
#31

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
این داستان ادامه داستان در تاپیکمغازه الیوندر می باشد و در این تاپیک دیگر ادامه نخواهد داشت!

فکر می کنم برای بار صدم بود که به برگه برنامه کارهایش نگاه می کرد اما باز هم در یکی دو قسمت آن چند علامت سوال در ذهنش داشت!
دومبل یکی می زنه به شونش و میگه:
_بیا بیرون! چرا هی به این برگه نگاه میکنی؟ مگه چی چی داره؟
و کلشو می کنه تو برگه ولدی تا ببینه چیه که توجه اونو جلب می کنه!
_ااه ه ه! چقدر قشنگه اینو کی کشیده؟ چقدر شبیه توئه ولدی!
و به چند تا خط و یه سر که شبیه آدم بوده توی ورق اشاره می کنه! ولدی هم توجهش به اون جلب می شه و بعد رو می کنه به مرگ خواراش تا ببینه این کار کیه!
بادراد:
ولدی:
ولدی بالاخره کاغذ رو تا می کنه می زاره توی جیب رداش! رو به بقیه می کنه و میگه:
_خب! سالن تئاتر هاگزمید! مقصد مورد نظر اونجاست ولی من هنوز متوجه نشدم بازرسی اونجا به چه درد می خوره!
دومبل یه نگاه زیرکانه و مرموزانه به اطراف خودش میندازه و بعد رو می کنه به ولدی و میگه:
_ولدی جون! تو که این بروبچس سازمان منکرات رو میشناسی! تا برنامه خودشونو نکنن توی برنامه وزارت نمی زارن کسی از جاش جم بخوره!
ولدی یه چیزی شبیه جرقه زدن میان سیم های تشکیل شده از سلول های خاکستری مغزش به وجود می آد و با خوش حالی میگه:
_فهمیدم! همون مسئله کاراهای اخلاقی و داستانهای.....گرفتم!گرفتم!
و دیگه ماجرا رو کش نمی ده. خب قصد رفتن اونها به تئار چیزی جز مطمئن شدن از اینکه تمامی نمایشنامه ها بر اساس قوانینه و اجرا کننده ها از زیر قوانین در نمی رن و بعضی گزینه های توی دستور کار وزرات رو فاکتور نمی گیرن و سانسور نمی کنن نبود!
اما خارج از ابهامات موجود در ذهن ولدی اون خیلی خوشحال بود و دیدن یه تئاتر رو بهترین تفریح می دونست! پس به همین دلیل وقتی به اونجا می رسن می فرسته بلیز رو تا چند تا بسته تنقلات و تخمه که از همه مهمتر بوده بخره! دومبلی هم کم نمی آره و یه چند تا از اون چیز جدیدا که تازه وارد شده بوده می خره . خلاصه خریدن خوراکی هم از روی رو کم کنی انجام میشه و تا سر حد دعوا میره که با واسطه چند نفر بر میگرده!
یه جای توپ توی سالن رو نشون می کنن و به سرعت کارا رو ردیف می کنن و میرن میشنن! جایی از سالن که می شد بر همه تسلط داشت!
بعد از چند دقیقه ای برنامه شروع می شه! اولین صحنه ورود یه نفر که بروی یه نفر دیگه سوار شده بوده چشم ها رو خیره میکنه! اونکه مثلا اسب شده بوده یه شیهه ای می کشه و با سرعت شروع می کنه چهار نعل رفتن!
_جل الخالق! این اسب آدم شده یا آدمه که اسب شده هان؟؟؟
_استر جان نگاه کن تا بفهمی!
آدم اسب سوار که بی شباهت به مرلین نبوده البته بدون ریش و یه 50 سالی جوون تر از اسبش می پره پایین و دورو اطراف رو نگاه می کنه! بعد تا می بینه هیچ کس نیست یه صدای شبیه تارزان از خودش در می آره:
_هووو هو هو اااا!
بعد یه آدم که لباس تارزانی پوشیده بوده با یه چیزی مثلا اون بندایی که تارزان باهاش این طرف اون طرف میره روی صحنه پدیدار میشه! قیافش بد جوری به قیافه بادراد می زده ولی خب بهر حال بادراد کنار دست ولدی بوده!
بادراد خیلی ذوق زده میشه که خودش در داستان حضور داره و نقش تارزان رو بازی می کنه! به وجد می آد و شروع میکنه به دست زدن!
ملت:
بادراد:
خلاصه تارزان بادراد با مرلین یه ذره گپ می زنن و بحث می کنن و اون تارزانه قصد رفتن می کنه یه دفعه یه دختر وسط داستان می پره و با یه لباس خیلی زیبا پیداش می شه!
تارزان و مرلین:
دختر یه ایشی می کنه و بدون محل دادن به اونها از کنارشون رد میشه! تارزان بادراد بدون معطلی عاشق اون دختر که به نظر می اومد فاطی پاتر باشه میشه و دنبالش راه می افته!
بعد از اون هم نشون می دن که بادراد تارزان داره به فاطی پاتر التماس می کنه و بعد هم یه دفعه پرده ها بسته میشن و بقیه داستان میره برای هفته بعد!
سوت و کف بود که از هر سو شنیده می شد و ولدی که اصلا به شلوغی عادت نداشت گوشاشو گرفته بود و مرلین مرلین می کرد که زودتر تموم شه!
بعد از اجرای مراسم و خالی شدن سالن مرگ خوارا و محفلی ها میرن طرف پشت صحنه تا ببین وضعه اونجا چطوره!
دومبل و ولدی میرن طرف دفتر خانه و مدیریت اونجا! استرجس ، هدویگ ، بلیز و بادراد میرن طرف فسمت مخصوصا آقایون و سارا و آرامینتا هم میرن قسمت بانوان!
از همون اول از این تقسیم بندی مشخص میشه که به ظاهر که کار درستن! تا باطن چی باشه!
ولدی جلوتر راه می افته و سرشو زیر میندازه که وارد دفتر بشه که یه دفعه می بینه به طرف عقب کشیده شد!
_چی میگی؟ چرا اینطوری میکنی؟ ول کن بلوزم پاره شد!
_جناب ولدی معمولا وقتی یه نفر می خواد وارد دفتر یه فرد محترم بشه اول در می زنه! زبونم لال...زبونم لال مثل......که یه دفعه وارد نمی شه!
ولدی قبلا هم یه همچین چیزایی شنیده بود ولی از کی دقیقا یادش نبود! دامبلدور در می زنه و سپس هر دو وارد دفتر میشن! یه مرد تقریبا مسن پشت میز بود. تا سرشو بالا می آره و ولدی رو می بینه از ترس همین طور عقب عقب میره تا اینکه می خوره به دیوارو صندلی هم چپه میشه روش! ولدی و دامبل میان بالا سرشو با دیدن قیافه اون مرده می زنن زیر خنده!
یارو بلند میشه و خودشو می تکونه ....چون فکر می کنه سیا کاریه!
_این قیافه ها چیه هان؟ فکر می کنید منو ترسوندید هنر کردید؟ شما ها کی هستید؟ اگه از کارکنان اینجا باشید می دونم باهاتون چی کار کنم! حالا اون نقابای مسخره رو بردارید...زود باشید!
دوباره دومبل و ولدی می میرن ازخنده! ولدی چوب دستی شو می گیره طرف سقف و می آد طلسم آواداکدورا رو استفاده کنه که.....
وقتی طلسم رو به زبون می آره هیچی نوری از چوب دستیش خارج نمی شه! دو سه بار دیگه هم تکرار می کنه اما از شانسه بدش وزارت طلسم رو خنثی کرده بوده!
رئیسه به این حالت عصبانی می شه و میره طرف اون دو تا!
مدیریت:
دومبل و ولدی:
از اونجا به سرعت پا به فرار می زارن! می دونستن که اگه می موندن نه تنها نمی تونستن چیزی از اون یارو در بیارن بلکه یه کتک حسابی هم می خوردن!
وقتی می آن بیرون از دور می بینن که بقیه منتظرشون وایستادن! نزدیک اونها می شن! دومبل:
_چی شد؟ چرا اینقدر زود اومدید؟ تونستند چیزی تحقیق کنید؟
اول از همه دویگ جواب می ده:
_پروفسور متأسفانه....
بلیز می پره تو حرفشو می گه:
_ارباب من واقعا شرمندم ولی.....
بادراد که بغض گلوشو گرفته بود میگه:
_من ندیدم اون بادراده کی بود!
ولدی و دومبل رو می کنن به سارا و آرامینتا شاید اونا چیزی بگن! اما....
سارا و آرامینتا:
استرجس خودشو می کشونه جلو می گه:
_اصلا برید کنار خودم بگم! پروفسور ما بهشون نرسیدیم! وقتی رفتیم اونجا همه رفته بودن...همه جا خالی شده بود!
ولدی و دومبل:
_بی عرضه ها!
و خلاصه اینکه اونها مجبور می شن یه چرت و پرتی و یه تعریفی از تئاتر بنویسن تو گزارش تا قضیه لو نره و ملت پشت سرشون حرف در نیارن!

این داستان ادامه دارد اما در کجا.........

((این پست عضویت نمی باشد!))



Re: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ جمعه ۷ مهر ۱۳۸۵
#30

سوروس.


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۷ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 102
آفلاین
توجه توجه.
گروه تئاتر هاگزمید ویزاردیشن براي راه اندازي مجدد و شروع به كاري دوباره از علاقهمندان به بازيگري دعوت به عمل مي‌آورد.

از همه شما علاقهمندان به عرصه بازيگري دعوت ميشود تا در اين فراخوان شركت نماييد.


شرايط عضويت در گروه تئاتر :

1= نام

2=نام خانوادگي

3=سوابق بازيگري

4=بازيگر مورد علاقه

5=يك نمايشنامه تئاتر براي نمونه

هر چه سريعتر براي عضويت اقدام كنيد.
بعد از اتمام عضو گيري نماشيشنامه و رول نويسي شروع ميشه.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۷ ۱۰:۵۲:۱۵

[b][size=large][color=000099][font=Arial]كسي ميدونه شناسه قبلي من چي بود؟
1=[url=http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=12601]اينه؟[/


Re: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵
#29

نازگل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۱ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۰ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۵
از طبقه بالای کافه پادیفوت ... هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
نام ونام خانوادگی:مری الیزابت پادیفوت
نام پدر:الکس جانی پادیفوت
آیا پدرتان در قید حیات است یا در قید ممات:نمی دونم ... فکر کنم ممات
سابقه ی بازیگری:بازی در چند تاتر در زمان نوجوانی
داوطلب کدام نقش هستید:کافه دار

_________________

مادام پادیفوت در کافه اش مشغول تمیز کردن لیوان های نوشیدنی کره ای بود نیمه شب بود و صدای جغدی از دور دست سکوت شبانه را می شکست ... ناگهان در با صدای مهیبی از جا کنده شد و باد شبانه به داخل وزید ... باد سرد زمستانی باعث لرزیدن مادام شد ... مادام که همچنان به کار خودش مشغول بود زیر لب گفت : نصفه شبه ... کافه تعطیل شده ... لطفا برید بیرون ...
هیکل لاغر و بلند به داخل خزید و جلوی مادام ایستاد و زیر لب زمزمه کرد : حتی برای من مادام؟
مادام سرش را بلند کرد با دیدن شخص رنگش سفید شد لیوان از دستش افتاد مادام چوب دستی اش را بیرون اورد و رو به شخص گرفت:
از اینجا برو بیرون دزد کثیف ... ولی صدای وردی او را از ادامه صحبتش باز گذاشت ....

مادام بر روی زمین افتاد و دزدان کافه را غارت کردند ...

خوب بید؟


[size=xx-large][color=CC0000]مادام پادیفوت حال ... مادام رزمØ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.