هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
خوب قبل از اینکه نمایش ناممو بخونین می خواستم به سارا خانوم بگم هر کسی در نوشتن برای خودش سبکی داره و فکر کنم تا حالا سبک نوشتن من رو فهمیدن امیدوارم بر طبق سبک خودم بهم امتیاز بده
.......................................................
يه روز گرم بود طلا لوا خورشيدو مي شد تو اينه ي سالن اجتماعات گرينفيندوري ها ديد
هنوز هم معجون فليکس فليز ي که هري ديروز تو کلاس اسلاگهورن برد تو دستش بود . تو همين مدت کم دويست سيصد تا راه براي استفادش پيدا کرده بود راههايي که قبلا هرگز به ذهنش نرسيده بود
تازه داشت يه راه های دیگه رو کشف مي کرد که سرو کله ي هرميون پيدا شد که به اخمش به هري فهموند که اون قوطي رو بزاره تو جيبش و بره سر کلاس دفاع دربرابر جادوي سياه
هري هم بدون هيچ حرفي ايم کارو کرد ورفت سر کلاس تو راه جيني خواهر رون رو ديد خيلي براش عجيب بود با اين کلاس هايه جيني با اونا يکي نبود ولي هر روز تو راه کلاس ها ميديدش هنوز اين فکر که ممکنه به اون ( هري ) علاقه داشته باشه تو ذهنش نيومده بود که در کلاسو ديد و به کلي همه چي يادش رفت و به فکر بد بختي هايه امروزش با اسنيپ افتاد
مثل هميشه دير رسيده بود و باعث شد که 50 امتياز از گرينفيندور کم بشه اي اولين نشانه ي يه روز بد با اسنيپ بود. درس شروع شد و همه صفحه ي هفتصد و پنجاه رو اوردن اما هري تمام فکرش يه جايه ديگه بود جايي که خودش هم بدرستي از مکانش خبر نداشت يه جايي مرکز قلبش . بعد از ديدن جيني ان گار يه احساس عجيبي بر تمام اندامش روحش ، قلبش اثر گذاشته بود
ياد اولين باري افتاد که جيني رو ديده بود ان قدر هول کرده بود که نيمي از استکان هايي که جلوش بود رو شکسته بود . يعني به جيني علاقه داشت . بعد از تجربه اي که با چو داشت ديگه سراغ کسي نرفته بود ولي اون موقع هم اين قدر به چو علاقه نداشت .
داشت تو ذهنش دنبال چيزي ميگشت که بشه باهاش هم توجه جيني رو جلب کنه ( جيني رو بدست بياره ) هم يه جوري رون رو خر کنه
از يه لحاظ رون بهترين دوستش رو نگه داره و از لحاظ ديگه جيني رو از دست نده
هر چقدر ميگشت راهي پيدا نمي کرد ان گار که يه چيزي رو گم کرده بود . اما خوب چون ذهن هري يه بار تجربه ي دوستي رو داشت زود جوابشو داد وهري هم با اين با فريادي از شادي تمام کلاسو متوجه خودش کرد .
اخ جون ... فليکس فليز
اما مثل اينکه امروز نبايد روز خوبي مي شد . چشاشو که باز کرد اسنيپو ديد که مثل عجل موالق بالاي سرش بود و بیست جفت چشم که زل زده بودن بهش
صد امتياز از گرينفيندور کم ميشه اقاي پاتر ضمنا از کلاسه من برو بيرون و تا زماني که مدير اجازه ندادن حق نداري بياي
هري که چارهي ديگه اي نداشت اومد بيرون اولين کاري که کرد اين بود که فلکس فليز رو تو دستش فشار داد تا يادش بياد حداقل براي هيچي بيرون نشده.بعدش يه سره رفت سمت سالن گريفيندور تا منتظر رون و هرميون بمونه البته دليل اصليش اين بود که نقشه بکشه چجوري با جيني دوست بشه.
بعد يه ساعت کلنجار رفتن با خودش به اين نتيجه رسيد که فردا صبح قبل از رفتن به مسابقه ي کوييديچ معجونو بخوره تا تو جشني که بعد از برد مقابل اسليترين برگزار ميشهتو سالن با جيني دوست بشه اينجوري احتمالن رون هم کاري نمي کرد و شايد خوشحال هم ميشد . درست بعد از تکميل شدن نقشش رون و هرميون رسيدند و طبق پيش بينيش سوال پيچش کردن که براي چي داد زده و فليکس فليز رو براي چي مي خواد ولي هري حتي يه کلمه هم دربارهي علاقه اش به جيني و نقشه اش به اونا نگفت و الکي از خودش يه داستن سر هم کرد که معلوم بود نه رون نه هرميون باور نکرده بودند . اين خالي بندي هري دلخوري رون و اخم هاي پي در پي هرميون رو در پي داشت . ولي بازم خوب بود چون حد اقل هنوزم با رون خوب بود و جريان هم لو نرفته بود. بعد از اينکه تکليف هاي عقب موندشو تموم کرد يه راست رفت به خوابگاه تا با رويا هايش بعد از دوستس با جيني بخوابه روياهايي که هرگز تاحالا نديده بود .........
صبح فرا رسيده بود صبحي که به نظر هري تا روز قبلش يک ماه فاصله داشت . بهد از اين که رداشو پوشيد فلکس فليزو ازتو چمدونش در اورد و اونو تو جيبش گذاشت تصميم گرفته بود که اونو با اب کدو حلوايي بخوره که کسي شک نکنه
براي همين قبل از اينکه رون خودشو اماده کنه که باهاش بياد رفت پايين خوش بختانه هرميون هم نيومده بود سر ميز و هري فرصت کافي داشت پس سريع شيشه رو در اورد و با دقت به اندازه ي يه قاشق ريخت رو کدو حلواييش . همين که شيشه رو گذاشت تو جيبش هرميون اومد سرسفره
معلوم نبود منتظر چيه ترديدي باور نکردني سراسر وجودشو گرفته بود به اين فکر افتاد که کارش با دادن معجون عشق فرقي نميکنه ؟ اين دوستي چقدر پايداره ؟
مشغول کلنجار رفتن با خودش بود که صدايي گفت اون ماله هريه. هرميون بود که به جيني مي گفت چون جيني داشت اب کدو حلوايي هري رو مي خورد هري تو بد مخمصه اي گير افتاد
اشکالي نداره بخورمش هري ؟ اخه ميخوام برم براي کوييديچ جا بگيرم
نه اشکالي نداره . اين کلمه ناخود اگاه از دهن هري پريد
جيني تا ته معجونو خورد و رفت بدتر از اين امکان نداشت نقشش خراب بشه . حالا امکان داشت جيني با يکي ديگه دوست شه . گند زده بود
بلند شد که بره سر زمين کوييديچ ولي اصلا حواسش نبود چون مثل اولين ديدارش با جيني تمام ليوانا رو شکست . مسابقه که شروع شد تو مدت مسابقه هری الکی تو زمین می چرخید و با یه شانس فوق العاده که بدون خوردن فلیکس فلیز به هری رو کرده بود تونست گوی زرین رو پیدا کنه مسابقه که تموم شد هری اصلا دوست نداشت که بره به سالن عمومی چون امکان داشت صحنه ای رو ببینه که اصلا دوست نداشت
بنابراین با پیشنهاد هرمیون که برن خبر پیروزی رو به سیریوس بدن موافقت کرد هنوز چند صد متری تا جغد دونی فاصله داشتن که یه کسی مثل یه گوله ی فشنگ اومد طرفشون هری از دور اونو تشخیص داد خودش بود اون جینی بود
وقتی به هری نزدیک شد گفت وای عزیزم بازم بردیم ، فقط بخواطر تو و هری رو بغل کرد رون هم که بخاطر بردشون اثلا عین خیالش نبود و هرمیون هم با دیدن این صحنه به هری و جینی تبریک گفت
در عرض چند ثانیه تمام مشکلاتی که وجود هری رو در بر گرفته بودند جای خودشونو به خوشحالی دادن و هری به این نتیجه رسید که بدون معجون هم شانس سراغ ادم میاد !! ( البته اگه دلیل دوستی جینی رو معجون ندونیم )
.........................................................

خوب اگه لحن صحبتم تو پست قلیی بد بود ببخش منظوری نداشتم

Killjoy عزیز!
من اون بازنویس رو ننوشتم که بگم از سبک من پیروی کن! فقط می خواستم بهت بگم که چه اشکالاتی توی پستت داشتی و چی کم گذاشته بودی.
که متأسفانه باز نتونسته بودم خوب منظورمو خوب القا کنم!چون کاری که بهت گفتم رو انجام ندادی و ساده از کنارش گذشتی.
اما در مورد پستت.
باید بهت بگم که بله من سبک تو رو فهمیدم ولی این شیوه تو بعدا وقتی بخوای میون بچه ها پست بزنی و نمایشنامه اونا رو ادامه بدی برات مشکل ساز می شه و من می خواستم در این زمینه کمکت کنم که به نظرم تو سبک خودتو خیلی دوست داری و به هیچ وجه حاضر به تغییر اون حتی خطاهاش نیستی.
توی پستت غلط املایی زیادی داشتی مثل " انگار " که جدا از هم نوشته بودیش.
یا اول پستت فکر می کنم می خواستی بگی " تلألؤ " و بهتر بود می گفتی " تلألؤ نور خورشید را می شد در آینه... "
بهرحال اگه بخوام پستتو جمله به جمله نقد کنم باید یه بازنویس دیگه برات بنویسم.
در پستت مسائل اساسی مثل " کشیدن نقشه ، مسابقه کوییدیچ، آخر پستت که مهم ترین و تأثیر گذارترین قسمت پست " هست رو بهشون نپرداختی و به جاش به کلاس اسنیپ پرداختی که چندان نقشی در موضوع اصلی نداشت.
بهر حال من نمی تونم تأییدت می کنم چون همونطور که قبلا هم گفتم تو خودت باید متوجه اشکال داستان نویسیت بشی و هنوز هم نشدی!
البته تلاشی هم در این زمینه نمی کنی! امیدوارم به زودی بفهمی!
موفق باشی...

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۰ ۰:۵۱:۲۲

ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶

توبياس اسنيپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۴ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
يك روز دلگير و برفي بود هري رون هرميون در خيابان هازميد در حال قدم زدن بودند .
رون غرولند كنان سر بحث را باز كرد:آشغال, به نظر شما چه جوري اين كارو كرده؟
هرميون در حالي كه به نقطه اي خيره شده بود گفت:هاگريد كه گفت وقتي از جنگل بر مي گشته مالفويو ديده كه داشته اونو مي برده!
رون پرسيد:حالا هاگريد اون تخم اژدها رو از كجا آورده؟ هري گفت:نمي دونم وقتي اين قضيه رو تعريف مي كرد اونقدر خوشحال بود كه چيزس نگفت وقتي هم نامه نوشت اصلا از نامه اش چيزي نمي شد فهميد!
رون با نگراني گفت:باز شانس آورديم, اونجوري كه هاگريد مي گفت دوماه و خورده اي مونده تا به دنيا بياد,
بعد رون طوري كه انگار احساس خطر كرده باشد پرسيد:اين هاگريد همون نوربرت كافيش نبود؟به نظرتون چرا مالفوي اونو به يكي از اساتيد نشون نداده؟
هرميون پاسخ داد:حتما منتظره تا اسنيپ از اون مجمع معجون سازان كه به دستور پروفسور دامبلدور رفته برگرده ,يعني فردا ساعت سوم بعد از ناهار كه با سال هفتمي ها درس داره! ما بايد يه جوري اونو پس بگيريم ولي چه جوري؟خب اول بايد يه نامه بنويسيم به فرد و جرج چند بسته از وسايل آتش بازي دكتر فيلي باسترو نياز داريم
-و بلا فاصله با چنان سرعتي يك قلم پر وكاغذ پوستي از زير ردايش درآورد كه هري فكر كرد آنها را از غيب ظاهر كرده-
اما چه جوري اونو تحويل بگيريم وارد كردن اونا به مدرسه قدغنه!

رون كه گويي فكر كرده هرميون عقلش را از دست داده گفت:مگه نمي توني از زونكو بخري؟
-نه رون, نبايد ردي به جا بزاريم!
هري با عجله گفت: من يه فكري دارم اما بعدا بايد بگي اونا رو براي چي ميخواي؟
چند دقيقه بعد در جغد داني
–هدويگ اين نامه رو ميبري براي فرد و جرج اما بسته ايو كه بهت ميدنو قبل از صبح مياري به جغد دوني فهميدي؟
پرنده هوهوي ملايمي كرد و به پرواز در آمد...
–خوب بچه ها بياين تا نقشه رو براتون توضيح بدم: فردا اولين ساعت ما با بينز درس داريم و مالفوي سر كلاس تغيير شكله ما ميتونيم فردا سر كلاس اون بسته اتيش بازيو منفجر كنيم بينز يه روحه-رون پوزخندي زد- و ]خوش نميتونه از چوب استفاده كنه و اونا رو غيب كنه به همين خاطر تو رون ميگي كه بري و مك گوناگلو بياري و هري ميره و اونو از تو خواب گاه اسليترين مياره.
رون با چهره اي رنگ پريده پرسيد:اگه مك گوناگل اومد و تو يه ثانيه اونارو غيب كرد و متوجه نبودن منو هري شدن چه كار كنيم؟
قلب هري با شدت شروع به تپيدن كرد :ببينم هرميون تو ميتوني اونا رو زياد كني طوري كه تو راهرو هم پخش يشن؟
هرميون لبهايش را گزيد:آره, فكر كنم بتونم.
هري ادامه داد: ببينم رون توهم ميتوني تا اونجايي كه مي توني رفتنت پيش مك گوناگلو عقب بندازي مثلا با پيوه در گير بشي؟
-آره رفيق!
دهان رون باز ماند: اما ...اما ما كه رمز دخمه اسليترينو نمي دونيم!

ناگهان لبخند مليحي سرتاسر چهره هرميون را پوشاند: راست ميگي البته قبل از اينكه من تو چفت شدگي ماهر بشم...ميدونين كه پنسي پاركينسون مغزش در حد غولاي غارنشينه!
رون با حيرت گفت: تو واقعا بعضي وقتا ترسناكي هرميون!
اما هرميون لبخندي زد و ادامه داد: و در ضمن يكي تون بايد حول و حوش ساعت چهار صبح بياد اينحا و منتظر هدويگ بمونه چون اگه با حداكثر توانش پرواز كنه قبل از اون نميتونه برسه.
–من با شنل نامرئي ميام .هري با تحكم اين را گفت.
و هر سه بامغزي نگران اما ته قلبي اميدوار به سالن عمومي برگشتند.
***
-پروفسور ميتونم برم و پرفسور مك گوناگلو بيارم.
رون خيلي جدي اين را پرسيد بينز هم كه از غوغاي داخل كلاس وحشت كرده بود با صداي خس خسي گفت: بله...البته.
و رون از كلاس خارج شد اما هيچ كس نفهميد كه هري هم ناپديد شده است در همان هنگام كه رون به سمت كلاس تغيير شكل مي رفت و با حد اكثر توان براي جلب توجه پيوه سروصدا مي كرد هري با آخرين توانش به سمت دخمه اسليترين مي دويد جلوي تابلو سر خورد و در حالي زير شنل خود را پوشانده بود همان رمزي را كه هرميون ديشب به او گفته بود را فرياد زد:"بلو بلادد"
تابلو اخمي كرد اما در را برايش باز كرد هري با وحشت وارد دخمه شد و تازه فهميد كه نمي داند خوابگاه مالفوي كجاست...
-"آكسيو تخم اژدها" تخم از يكي از خابگاه ها پرواز كنان به سمت دستهاي از هم گشوده هري آمد به سرعت از دخمه خارج شد آيا فرصت مي كرد به خوابگاه گريفندور باز گردد؟
مسلما نه ! پس به سرعت شروع به دويدن كرد از اولين راهرو مخفي بالا رفت تخم را درون اولين گلداني كه ديد گذاشت آن را نامرئي كرد و به سرعت به سمت كلاس برگشت
در راهرو منتهي به كلاس تاريخ جادوگري با انبوه موجوات آتشين جادوئي مواجه شد و پرفسور مك گوناگل كه با اوقات تلخي به رون تشر ميزد كه: چرا زودتر دنبالم نيامدي و صداي رون را شنيد كه گفت: آخه با پيوه درگير شدم, پروفسور!
هري لبخندي زد از ميان آن آشفتگي عبور كرد شنلش را در آورد و آهسته وارد جمع بقيه شد...
***
رون با پوزخندي به هرميون گفت: مطمئني همه چيزو نوشتي؟
يك روز گرم آفتابي بود هري, رون و هرميون در حال قدم زدن در هاگزميد بودند
-آره ديگه نوشتم كه اونا ميتونن يه تخم اژدها رو صد متر بالاتر از هاگزهد پيدا كنن!
رون پرسيد:ببخشيد اونا چه جوري تخمو پيدا ميكنن؟
- رون با اون علامت بالاش هر كسي اونو پيدا ميكنه!
هري در حالي كه نامه را به پاي هدويگ مي بست پرسيد:به نظرتون اونا چه بلايي سرش ميارن؟
-اون ماموراي سازمان ساماندهي و نظارت بر امور جادويي حتما از كشور خارجش ميكنن...اي كاش چارلي هنوز تو روماني بود اونوقت اين يكي رو هم مي برد.
–آره راست ميگي رون اين را با نگراني گفت و هر سه به سمت كلبه هاگريد براي نوشيدن يك ليوان چايي به راه افتادند.

هوریس عزیز!
پست خوبی نوشته بودی. اما سعی کن از این به بعد در پستات این طور جملات رو پشت سر هم ننویسی.
خودت وحشت نکردی وقتی اینجوری دیدیش! من برات بازش کردم...
غلط املایی زیاد توی پستت دیده می شد که من برات مثالشون نمی زنم فقط سعی کن خوب از روی پستت همیشه بخونی تا این اشکال رو نداشته باشی.
مثل پست قبل بعضی جاها دیر به موضوع مهم پرداخته بودی و قضیه رو روشن کرده بودی!
مثلا در ابتدای پست ، هاگرید برای چه کسی نامه می نوشت؟ و بعد خیلی خیلی دیر می شد فهمید که مالفوی اونو دزدیده!
بعد فکر نمی کنم نشون دادن تخمه اژدها به یک معلم بتونه زیاد دردسری برای هاگرید درست کنه!
بعضی جاها نقطه رو برای پایان دادن جمله یادت رفته بود بزاری و این یکم خوندم رو مشکل تر می کرد.
اما در کل به نظرم نوشته خوبی بود و روش کار کرده بودی.
اما سعی کن دیگه اشکالاتی که گفتم رو نداشته باشی.
موفق باشی.

تأیید شد.

خيلي متشكرم و در مورد پشت هم نويسي هم حق با شماست در مورد غلط املايي و نگارشي هم واقعا متاسفم .


ویرایش شده توسط هوريس در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۱۹:۴۰:۱۲
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۰ ۰:۴۲:۲۲
ویرایش شده توسط هوريس در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۰ ۱۶:۴۵:۳۸

منتظريم...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
باز نویس نمایشنامه killjoy !
Killjoy عزیز! قبل از اینکه اینو بخونی نقد زیر پستت رو بخون!

_____________________________________________________________

یکی از روزهای بسیار سرد زمستان بود. برف به شدت می بارید و صدای زوزه باد به گوش می رسید.
هری به فاصله یک شب، دوباره مجبور به استفاده از شنل نامرئیش شده بود و همراه با رون و هرمیون راه خانه هاگرید را در پیش گرفته بودند. صدای فرو رفتن پاها در میان برف ها هری را بیش تر نگران می کرد و باعث می شد هر چند ثانیه یک بار نگاهی به عقب بندازد اما هربار در بزرگ ورودی هاگوارتز را می دید که از آن دور و دور تر می شدند.
رون که از این وضع و از اینکه در این هوا باید به دیدن هاگرید که چند وقتی بود مریض شده بود می رفتند ناراضی به نظر می رسید دم به دم زیر لب با ناراحتی چیزهایی می گفت :
_ اه! چقدر هوا سرده ... حالا حتما باید توی این هوا می اومدیم بیرون... مردم!
و همین داشت به غرغرهایش ادامه می داد که ناگهان :
_آآآآآآخ!
و سپس صدای خنده هری و هرمیون بود که به رون که در میان برف ها به چشم می خورد می خندیدند. اما چند لحظه ای بیش نگذشت که هری با نگرانی گفت :
_ حالا بهتره پاشی بیایی زیر شنل! ممکنه فیلیچ سر و کلش پیدا بشه...

کمی دیگر جلو رفتند. اما هنوز کلبه هاگرید به خوبی نمایان نشده بود که صدایی آن ها را از حرکت باز ایستاند. مانند آن بود که کسی بروی برف ها راه برود. رون که چند وقتی بود در پی جلب توجه هرمیون بود با سرعت چوب دستی اش را بیرون کشید و با شجاعت آمد قدمی بردارد که دوباره :
_آخ... لعنت به این شانس!
و همانطور که سعی می کرد بلند شود چوب دستی به دو نیم تقسیم شده خود را به هری و هرمیون نشان داد.
هری ناگهان به سرعت گفت :
_ بیا زیر شنل! انقدر سر و صدا کردی که فیلیچ اومد بیرون! زود باش...بر می گردیم به قلعه!

فردا صبح سر میز صبحانه رون نگران از این که اگر خبر شکسته شدن چوب دستی اش به گوش مادرش می رسید چه می شود به گوشه از سقف که از آن جغد ها می آمدند خیره شده بود. هرمیون با بدجنسی گفت :
_ رون فکر می کنم باید منتظر یه نامه عربده کش از طرف مادرت باشی!
و تنها رون با اضطراب او را نگریست. هری آمد بگوید " نامه عربده کش دیگه چیه " که هرمیون به یک جغد سفید و سیاه که تلو تلوخوران به سمت آن ها می آمد اشاره کرد و گفت :
_ رون اون جغد تو نیست؟

در حالی که رون داشت با سرعت در میان تالارهای هاگوارتز حرکت می کرد با ترس به نامه عربده کش در دستانش می نگریست. هری که سعی میکرد خود را به او برساند گفت :
_ بازش کن! رون بازش کن! من تا حالا از اینا ندیدم! بازش کن دیگه...
_ من چیکار کنم تو هم برو چوبدستیتو بشکن برای تو هم بیاد!
هری رو به روی رون قرار گرفت و گفت :
_ خوب پس مجبورم می کنی که به زور ازت بگیرمش!
و به سمت نامه حمله ور شد.
اما لحظاتی از درگیر شدن آن دو نگذشته بود که نامه بر زمین افتاد و باز شد. صدای خانم ویزلی در حالی که فریاد می زد ، کاملا از آن قابل تشخیص بود:
_ ویزلی احمق ، تا حالا سابقه نداشته تو خونواده ی ما کسی چوب دستیشو بشکونه ، همیشه تو تو خرابکاری اولی ، یه خورده ام از دوستات یاد بگیر .... راستی باید از دراکو تشکر کنی که این خبر رو بهم داد.
و رون در میان خنده های بچه های حاضر در سالن، همان طورکه همچنان در شوک نامه بود به شب قبل فکر می کرد که صدای پای دراکو را در محوطه هاگوارتز شنیده بودند!

__________________________________________________________

مهم نیست چقدر نمایشنامه طولانی می شه. مهم اینه که کامل و زیبا باشه!
امیدوارم این بتونه بهت کمک کنه!



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۶:۴۶ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
لینک عکس
پ.ن ( این پی نوشت نیستا , پیش نوشته )!: ببخشید ما مزاحم میشیم همیشه . ولی از کارگاه خیلی خوشم میاد !

------------
- چی میگی ؟ نکنه منظورت پر هدویگه ؟ درسته ؟ اونا اون جارو رو میخوان و به جای جارو به ما پر هدویگ رو پس میدن ؟
رون با حالت داره به هری نیگا میکنه که از شدت عصبانیت مشت مشت (!) داره میزنه رو میز .
- هری , ارامش خودتو حفظ کن . ببین چی میگم ، اینا فهمیده ان که تو عاشق پرای هدویگی و شبا اونو بغل میکنی میخوابی ! حتی میدونن که یکی دو بار هم پر هدویگ رفته تو حلقت ! ولی خب , هدویگ مهم تره ی اون جارو که مال سالازار اسلیترین بوده !؟
هری یه مقداری بیشتر فکر میکنه و بعد میگه :
- اره .. هدویگ مهم تره ... من خود هدویگمو میخوام ..
هری لحظه ای صبر میکنه و بعد داد میزنه : با پراش !

تالار اسلیترین :
- بچه ها یه چیزی بگم ؟ پاتر با دارو دسته اشون داره میاد اینجا ...
همه سراشونو بلند میکنن و نگاههای این طوری به دراکو میکنن . دراکو که داره مث چی میلرزه من و من میکنه و میگه :
_اومده دنبال هدویگ !
همون لحظه در تالار اسلی به شدت باز میشه , بعد بسته میشه .
دراکو : نه این سر کاری بود !
دوباره در با شدت باز میشه و هری پاتر و جینی و رون و هرمی میپرن تو .
هری : چوبدستاتونو بذارید رو سرتون , پاهاتونو بگیرید هوا !
پانسی : چه جذبه ای !
جینی که یه مقداری غیرتی میشه (!) میپره جلو و یه ورد خیلی جالب که معلوم نبوده چیه میفرسته سمت پانسی بیچاره که دو ثانیه بعد دماغش میشه اندازه ی خرتوم (!؟) فیل .
هری اینا میرن به سراغ قفس هدویگ و بعد , مالفوی هم به سمت اونا میره .. خلاصه که درگیری بالا میگیره , هری دو تا ورد بیهوشی میفرسته طرف مالفوی که مالفوی با استفاده از روش های بیب بیب (رود رانر) جاخالی میده !
هری : نامرد ... یکی از پرای هدویگ کمه !
مالفوی دست میکنه تو رداش و پر زیبا و بلند هدویگ رو میکشه بیرون .
مالفوی : ایناها !
همون لحظه هرمیون با فن کشتی کج میپره روی مالفوی و پر رو از دستش میکشه .

بیرون قلعه ؛ همراه کالین
- کالین کالین .. بیا اینور ... نه برو اونور ... وسط تر ... نه همون جا که بودی ... نه نه .. بیا اینور ..
- اه ! هری ، خب بذار یه جا ایسته کنه !
وقتی کالین بالاخره جای مناسب خودشو ؛ بین زمین و هوا ؛ توسط هری پیدا میکنه , یه عکس میگیره .
کالین :
و بعد عکس از خودشون در میکنن . هری موفق شده بود غدشو پس بگیره جاروی سالازارم پس نده .

لاوندر عزیز!
پستت یکمی ارزشی بود.
خب بعضی جاها رو هم خوب توضیح نداده بودی. مثلا چی شد که درگیری شد؟ چرا دیگه سخنی از جاروی سالازار به میون نیومد؟ یا آخرش اومدن کالین واسه چی بود؟ چه هدفی داشتی؟
غلط املایی هم داشتی : ==> "خرطوم " و " جغد "
سعی کن روی پستات کمی بیشتر وقت بزاری و در نوشتن عجله نکنی!
راستی خیلی هم پستت به عکس ربط نداشتا...

موفق باشی!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۱۷:۰۱:۱۶

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
من اون فرد رو یه پیرمرد روستایی، یه کشاورز در نظر گرفتم.دیالوگ های این شخصیت رو با لهجه (ی شمالی مخصوصا گیلکی) بخوانید.
**********
موتور هاگريد ازمسيرش منحرف شده بود وهري جايي را نميديد.... سياهي شب با سرماي گزنده اش به سروصورت هري چنگ ميزد...مثل اين بود که کسی سیفون توالت را() کشیده باشد و او بی هیچ اختیاری به درون چاه فاضلاب فروميرفت...تعقيب کنندگانش در حال سقوط هم او را دنبال ميکردند ... _اين رو حس ميکرد که ((اون)) داره بهش نزديک ميشه_و ناگهان تکان شديدي, صدای گنگی... مثل برخورد با چيزي که نميديد...
...از سرعتش کم شد اما با شيب خطرناک تري شروع به سقوط به پایین کرد... در حال چرخ خوردن درهوا بود که به سختی به زمين برخورد ...زیاد درد نداشت.. اما بعد از اينکه فهميد ازسقوط ,جان به در برده,متوجه شد درمحوطه ي گلي نگهداري خوکها فرود آمده...
...غرشی ديگر ازبالاي سرش به گوش رسید وهاگريد چند قدم ان طرف تر درآبگیر کوچکی سقوط کرد وآب برکه را روي بدن کوفته ی هري ريخت;آنها در يک مزرعه سقوط کرده بودند.
صداي مرتعش پيرمردي _که به ناگاه هوشیار شده بود_از پشت انباري,در آن نزديکي,آمد که داد ميزد:
_اوهووووووي....اين وقت شب ,تو مزرعه ي من اومدين گاودزدي؟؟؟
هری هاگرید را با صدای ضعیفی _که ازشدت ضعیفی ،گویی از تهِ وجودش می آمد_صدا میزد:_...هاگريد!!...هاگريد!! شاید خودش هم آن صدا را نمیشنید.
صداي شلق شلوبِ دويدن ِ پیرمرد ناشناس بلندتر ميشد.
هري به سوختن جاي زخمش (که دماي ان تا 295درجه میرسید)اعتنا نميکرد...ویا اینکه حتی 6مهره ي ستون فقراتش و2 استخوان قفسه ي سینه اش شکسته شده بود(!!!)ودست راستش در رفته بود...
اون فقط به زنده بودن هاگريد فکر ميکرد_...هاگريد!!
و پيرمرد بلاخره به هری رسيد و با چيزي که ظاهرا یه چماق بود زد تو کله ي هري... وهري که بلند ميشد دوباره نقش زمین شد...
_آهان! پاشو موش کثيف...با اون غوله اومدي گاو و گوسفند منو بدزدي؟؟هه هه...عمرا بچه شهري!! (پير مرد يقه ي کثيف هري رو گرفت وغرولند کنان میگفت:)آره پسر جان!ما دهاتي ها شير و کره محلي ميخوريم اما توان داريم!..بيا بيچاره!نگاش کن...مثله بچه ی آدم نتونسته بياد دزدي...
اين همه سرو صدا درست کردين برای چي؟؟؟هان؟ والا به ما ميگین((کله ماهي خور))...شما که فوسفور نميخورين IQ ندارين دیگه...
جاي زخم هري زق زق ميکرد وازجریاناتی که دراطرافش می گذشت چيزي نميفهميد...صدایش بلند ترمیشد:_هاگريد...!! x-: ناگهان نوري در تاریکی پديدار شد,دري از کلبه ي گوشه ي مزرعه باز شده بود,مردي وحشتزده درآستانه ي در ظاهرشد:
o-: _ اين صداي چي بود؟...مش غضنفر!... تو اون جايي؟؟(در حالي که نور فانوسش را به آن سمت مينداخت)کسي وارد شده؟... خداي من!!..اون هري پاتره! ...ودوان دوان به سمتشان آمد.
_هاگريد...!! x-: وهاگريد حرکتی نداشت...اشک ريختن تنها کاری بود که ميتوانست انجام دهد ... درآبگير دراز افتاده بود...مثل يک فيل مرده...!


توضیحات: من اون فرد رو یه پیرمرد روستایی در نظر گرفتم.پیرمرد ،مزرعه دارِ همونی بود که هری رو شناخت.
در بعضی جاها _به خصوص در صحبت اشخاص _(واج آرایی یا نغمه ی حروف رو حال کردی؟4 تا ص پشت سرهم!!)عمدا محاوره به کار بردم.
((کله ماهی خور)) عمدتا لقبی است که ساکنین پایتخت به(ما) شمالی ها میدن وضمن تقدیراز اونها...می فهمیم این جریانات نزدیک سواحل شمالی کشور(حالا انگلیس بود ظاهرا) رخ میده.(ایول تخیل)
در یک مورد پیرمرد یه فحش به هری میده که چون با فرهنگ ایرانی واسلامی ما متناسب نیست(!!!) سانسورش کردم.
اون چماق ،همون چوب جاروی هری بود.(همه چیز رو من نباید درمتن بگم که...خواننده باید همراهی کنه!!)
این نمایشنامه رو با الهام از فصل5 کتاب 7 نوشتم.(ببخشید ..ولی به محض اینکه عکس رو دیدم این صحنه به نظرم رسید)
بین عکس و این نمایشنامه چند مورد اختلاف پیدا میشه که با صداقت میگم: 1.هری در عکس گلی و یا خیس نشده.2.جاروی هری در این زمان باید آذرخشی می بود که سیریوس بهش کادو داده ونه نیمبوس(که تا سال دوم,سوم داشت)
که در هر دو مورد مشکل از عکس شماست و به من مربوط نیست!!
یه سوال هم داشتم: میخواستم شخصیت ریگولس بلک رو بگیرم و ظاهرا باید شناسه ام رو برای ایفای نقش عوض کنم.میخوام شناسه ام ریگولس(یا همچین چیزی) باشه ،تا حداکثر کِی باید این کار رو بکنم تا درگیر قوانین تغییر شناسه ی نمایشی ام نشم؟؟
در آخر:خودم از این نوشته کف کردم...مراقب باشید وقت خوندن این متن کفی نشوید.

خوب بود؟

R.A.B1989 عزیز!
پست شما قابل قبول نیست.
هر هفته عکس جدید داده می شود. شما نمایشنامه دیگری بر طبق عکس تازه داده شده بزنید.
مطمئن باشید اگر عکس هم عوض نمی شد این داستان شما قابل قبول نبود چون اولا جادویی و هری پاتری نیست. پست ارزشی ست و هیچ ربط خاصی با عکس ندارد.
بهتون پیشنهاد می کنم که دفعه بعد حتما به عکس ربط داشته باشه چون به نفعه خودتونه!
در لیست انتظار می تونید شناسه ریگولوس رو رزرو کنید تا در اینجا تأیید بشید.
موفق باشید.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۱۶:۵۹:۰۳

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
بابا اگه تا حالا سه بار تو کنکور هم امتحان داده بودم قبول شده بودم

اینم لینک عکس

...........................................................................


يه شب بسيار سرد زمستون بود
صداي غرغر زدن رون مي اومد که مي گفت چقدر سرده ، مردم ، ...
بام صداي خنده ي هري و هرميون بلند شد که از افتادن رون مي خنديدند .
اخه چمن هاي هاگوترتز مثل هميشه خيس بودند اين سومين باري بود که توي اين هفته ميرفتن پيش هاگريد چون يه خورده مريض شده بود .
هنوز کلبه ي هاگريد به طور کامل معلوم نشده بود که صدايي مشکوک بلند شد رون که تويه اين مدت مي خواست خودي نشون بده و توجه هرميونو جلب کنه سريع چوب دستي شو در اورد
و رفت به طرح منبا صدا اما دو سه قدم جلو تر نرفته بود که ... بام رون دوباره افتاد ولي ايندفعه افتاد روي چوب دستيش و اون (( ترق )) دو تيکه شد رون اين قدر سرو صدا کردي که هاگريد اومد بيرون هري اينو گفتو سه تايي رفتن زير شنل و برگشتن به قلعه
فردا صبح سر میز صبحانه رون داشت از ترس اینکه مادرش بفهمه می مرد اما این ترس زمانی زیاد شد که هرمیون گفت که اگه مادرش بفهمه حتما یه نامه ی عربده کش براش می فرسته رون با شنیدن این حرف داشت پس میرفت اما قبل از این که چیزی بگه هری گفت : نامه ی عربده کش دیگه چیه؟
این حرف هری رون رو تو اوج نگرانی خندوند
نامه ی عربده کش چیه ؟ یعنی واقعا تا حالا ندیدی ؟
خوب نه تازه رون داشت براش نامه رو توضیح می داد که... یه جغد شل و ول که تو هوا تلو تلو می خورد وارد سالن شد هرمیون که حواسش جمع بود متوجه جغد شد و ( نمی دونستم حال هرمیون رو چه جوری بنویسم اخه هم خندش گرفته بو هم دلش برای رون می سوخت ) گفت : رون ببین اون جغدتونه
اره ، وای نامه هم باهاشه اخه کی بهش خبر داده اگه دستم بهش برسه گردن براش نمی ذارم
بدبخت شدم ، بیچاره شدم اما هری انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده با لبخند به رون گفت : بازش کن ، چی ، بازش کن ، نامه رو باز کن ، عمرا
اخه من تا حالا از اینا ندیدم ، من چیکار کنم تو هم برو چوبدستیتو بشکن برای تو هم بیاد ، خوب پس به زور ازت می گیرم بلافاصله پس از این حرف بود که هردوتاشون دویییدن به سمت بیرون و هرمیونم دنبالشون
تازه یه خورده از هاگوارتز دور شده بودند که نامه از دست رون افتاد و باز شد رون چشماشو بست ولی هری با تعجب تمام داشت به نامه نگاه می کرد
نامه انگار که خانم ویزلی داشت از توش فریاد میکشید شروع کرد (( ویزلی احمق ، تا حالا سابقه نداشته تو خونواده ی ما کسی چوب دستیشو بشکونه ، همیشه تو تو خرابکاری اولی ، یه خورده ام از دوستات یاد بگیر ......... راستی از دراکو تشکر کن )) دراکو ، دراکو ، اون صدا ........
بیدار شو ، بیدار شو رون چی شده ؟ داشتم خواب میدیدم
چی میدیدی ؟ هیچی بعدا بهت می گم چرا منو بیدار کردی ؟ مثل اینکه حواست نیست قراره امشب بریم عیادت هاگرید
وای .................

Killjoy عزیز!
اگر کسی درس های کنکور رو نخونده باشه، 100 بار هم که کنکور بده، باز قبول نمی شه.
اگه کسی نتونه سوال های کنکور رو جواب بده، ذهنیت درست و هدف مشخصی از کنکور دادن نداشته باشه هرچند بار هم که امتحان بده فایده ای نداره!
دوست عزیز شما هنوز کاملا متوجه اصل نمایشنامه نویسی نشدی! امیدوارم اینو توهین قلمداد نکنی، چون من می خوام کمکت کنم.
دفعه پیش من شیوه ای را بهت پیشنهاد کردم اما نمی دونم به کارش بردی یا اصلا سعی کردی به کارش ببری یا نه. اما در هر صورت من حس داستان نویسی رو در پست تو احساس نمی کنم.

فکر می کنم تو خیلی سریع داستانتو شروع می کنی و بدون مشخص کردن کامل سوژه قبلی نمایشنامت رو می نویسی و تمومش می کنی.
اصلا روشون اون طور که باید کار نمی کنی. مثلا تو این پستت خیلی از توضیحات رو نصفه رها کردی.
به طور مثال اول پستت هری ، رون و هرمیون دقیقا کجا هستن و در چه شرایطی هستن؟
تو باید یه جوری بنویسی که خواننده بتونه همه چیزهایی که تو می خوای توی ذهنش نقش ببنده . پست تو بی روحه، سرده، تصنعیه و شبیه یه گفت و گویه ساده ست.
اما من می خوام یه جور دیگه بهت کمک کنم!
من توی یه پست داستان تو رو بازنویسی می کنم و هرچی لازمه بهش اضافه و ازش کم می کنم.
بعد تو پست خودتو با پست من مقایسه کن. اشکالات پست خودتو بررسی کن و لوازمی که تو توی پستت قرار ندادی برای بهتر بازگو کردن ماجرا از توی پست من در بیار و روشون فکر کن!
بعد بهم بگو کدوم داستان با روح تره و تو رو به فضای داستان می بره!
وقتی این کار رو کردی یه پست دیگه بزن و سعی کن نوشتت یک دست باشه و از افعال محاوره ای تا اونجایی که می تونی استفاده نکنی!
می تونی به انجمن ها بری و داستان های ( ترجیحا جدی ) بقیه رو بخونی و ازشون کمک بگیری.
تو خودت باید متوجه بشی که چی توی پستات کم هست.
موفق باشی.

تأیید نشد.

پ.ن : ببخشید که نقدش دیرشد. من دیروز نتونستم بیا نت!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۱۶:۵۴:۲۷

ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
صدایه عجیبی می اومد انگار یکی داشت یواشکی دنبال چیزی می گشت .
بیدار شو - بیدار شو
هری : رون ولم کن دیگه
باشه ولی راحت شدیم ها
این حرفی بود که رون بلافاصله بعد از بلند شدن از رخت خواب به هری گفت
هری : از چی راحت شدیم
رون : خوب امروز هیچ کدوممون کلاس نداریم ، حتی هرماینی هم نداره
هری : راست میگی؟ اره خوب که چی
اخه امروز می خواییم همش با هم باشیم
)هری : نیازی نیست من امروز کلی کار دارم ( داشت از تعجب میمرد که هرماینی چه طوری می خواد کتاباشو ول کنه با اونا بیاد
رون با خنده : چه بهتر ما هم بهت کمک میکنیم
هری که حرسش در اومده بود بحثو عوض کرد و گفت : بریم صبحونه بخوریم
رون هم از خدا خواسته گفت باشه بریم. وقتی به میز رسیدند هرماینی رو دیدند که براشون جا نگه داشته بود
رون چاپلوسانه گفت: ایول دستت درد نکنه بازم تو
ولی هرماینی توجهی به رون نکرد البته دلیلش کتابی بود که جلوش باز بود .
وقتی صبحونشون به نیمه رسید هرماینی داوطلبانه گفتش که برن کنار دریاچه زیر درخت ( تعجب هری با این حرف هرماینی کامل شد )
اما هری سریع حرفشو قطع کرد و گفت نه حوصلش نیست.
اما هرماینی ول کن نبود رون هم سریع خودشو اضافه کرد
و گفت : خوب پس بریم جغد دونی پیش هدویک بعدش برای سیریوس نامه بنویسیم.
هری که داشت خودشو بازنده می دید گفت : ولی من تازه براش نامه نوشتم
اما هرماینی که زرنگ تر از این حرفا بود گفت : اگه دو هفته زود باشه هری حق داره و هری رو ناک اوت کرد
هری هم مجبور شد که بره ..
ولی همین که از در خروجی اومدن بیرون همون اتفاقی که نباید
می افتاد افتاد
اونا چو رو دیدن که یه کم جلو تر منتظر یه کسی وایستاده بود هری تا چو رو دید رنگش سفید شد و گفت : اخ من یادم رفت قلم پرمو بیارم شما برین من بعدا میام
اما هرمیون با نیشخند گفت : من قلم پر اوردم و تیر خلاص رو به هری زد بعدش گفت :ا اون چو مدتی ندیدمش بریم پیشش
دیگه رنگی در صورت هری وجود نداشت که از دست بره با هم رفتن جلو
چو همین که چشمش به هری خورد گفت : سلام عزیزم خیلی منتظرت موندم ، اینا رو برایه چی اوردی ، مگه قرار نبود کسی ندونه
هرمیون که اوضاعو بیریخت دید ادامه داد: تقصیر اون نیست ما می خواستیم اذیتش کنیم ویه نگاه به رون انداخت که مرتبا چشمک می زد
هری تازه فهمید که اون چیزی که دیشب شنیده بود خواب نبود بلکه صدای رون بود که داشت تو جیب ردای هری فضولی میکرد بعدشم اون نامه ای رو که چو بهش داده بود و توش ساعت و روز قرارشون بود رو پیدا کرد ومثل عادت همیشگی صبح سریع رفت به هرماینی خبر داد.
خوب ادم چنتا دوست خوب مثل اینا داشته باشه کارش تمومه

..................................................................

عكس


Killjoy عزیز!
پستت زیاد خوب نبود و اون طور که باید روش کار نکرده بودی! می تونستی سوژه ای که داری رو بهتر و واضح تر بیان کنی!
چند تا تیکه جالب توی پستت داشتی ولی غیر ازاون بقیه داستانت پر از اشکاله! خب این ایرادات تو خیلی هاش مربوط به قوانین نگارشی نیست.
اول از همه اینکه پستت معلوم نبود طنز بود یا جدی؟ حالا اگه ما متعادل هم اونو فرض کنیم به زبان محاوره ای نوشته شده بود که این در دنیای داستان نویسی زیاد طرفدار نداره!
شاید در بعضی مواقع اون هم بسته به شرایط ما از این نوع روش استفاده کنیم ولی بهتره که زیاد روی این شیوه حساب نکنی!
اول پستت هم زیاد خوب شروع نکردی! داشتی " باشه ولی راحت شدیم ها " این جمله اصلا مفهوم اون چیزی رو نداشت که بعد تو مشخص کردی!
بعد مگه هری با رداش می خوابه؟ و خیلی موارد مثل این دو در نمایشنامت به چشم می خوره!
غلط املایی هم داشتی : ==> " حرصش "
در کل بهترین راهنمایی و کمکی که می تونم بهت بکنم اینه که وقتی می خواهی داستان بنویسی خودت رو در اون شرایط احساس کن و بعد اون موقع تصور کن که اگه الان تو بودی چی می گفتی و چی کار می کردی و به این ترتیب مقصودت و سوژه ات رو بنویس!
امیدوارم این بتونه بهت کمک بکنه!

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط killjoy در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۷ ۱۶:۳۶:۲۰
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۷ ۱۹:۲۳:۲۳

ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
روز خوبی بود. هوا آفتابی بود و زیبا. و از همه مهمتر برای هری کلاس موجودات جادویی بود که میتونست در این روز دل انگیز هاگرید رو هم ببینه. اما چه کسی میدانست که ممکن است در روز به این زیبایی در ذهن هری خاطره ای بد نقش ببندد؟ طبق معمول هری به همراه رون و هرمیون و سایر بچه های اسلیترین و گریفندور به سمت کلبه هاگرید در نزدیکی جنگل ممنوعه ، به راه افتادند. چون سر کلاس هاگرید آوردن حیوانات اشکالی نداشت به خصوص برای هری ، هدویگ هم روی شانه هری نشسته بود و با او سر کلاس میرفت. هرمیون گفت : فکر میکنید هاگرید قراره امروز چی درس بده؟ هری و رون که از این سوالای هرمیون خوششون نمیومد با بی تفاوتی شونه هاشونو بالا انداختند و هرمیون سعی کرد که ناراحت نشه.
همه بچه ها به کلبه هاگرید رسیدند. هاگرید طبق معمول همیشه قبل از بچه ها در کلاس حاضر بود و اینبار با یک موجود بسیار عجیب آمده بود. همه بچه ها حتی دراکو با دیدن این موجود عجیب ساکت شدند. هاگرید شروع به صحبت کرد :
این مارمولک سبز _ نقره ای که در دست من میبینید اسمش الاغه. قدش 25 سانتی متر و در بریتانیا و ایرلند میتونید از این موجودات خوشکل پیدا کنید. پوست این کوچولو بسیار کم یابه و در تهیه کیف پول های مردانه و زنانه مورد استفاده جادوگران قرار میگیره که خب قیمت این جور کیف ها ....!!! میدونید که منظورم چیه؟!!
این موجود جادویی جزء معدود جانورانی است که نه تنها هیچ ماگلی نمیتونه ببینش بلکه دزدهای جادوگر هم بهش دسترسی ندارن یا براشون خیلی سخته ، و این به دلیل کوچک شدن خود به خود این موجود در برابر ماگل ها و دزدهاست. کیف های پوست الاغی گران ترین نوع کیف برای جادوگران است.
هدویگ که روی شانه هری نشسته بود طوری کله اش را میچرخاند و به الاغ روی دست هاگرید نگاه میکرد که انگار لذیذترین غذا برای جغدهاست. هاگرید گفت :
تکلیفی که باید انجام بدین ، مقایسه الاغ های ماگلی با الاغ های جادوگریه. بررسی تفاوت ها و شباهت ها، وابستگی به عصر دایناسورها از جمله نکاتیه که باید بهش توجه کنید. هری از تکلیف به این سختی که فکر میکرد نمیتونه انجام بده خیلی ناراحت شد. اصلا فکرشو نمیکرد که روزی نتونه تکلیف هاگرید رو انجام بده و با نگاهی به چهره رون و هرمیون بیشتر ناراحت شد، چون هرمیون قلم پرش را در آورده بود و به گونه ای به الاغ روی دست هاگرید نگاه میکرد که گویی همه تکلیفش را در ذهنش مرور میکند. رون هم با پوزخندی شیطانی منتظر بود تا از هرمیون کمک بگیرد یا از روی او تقلب کند. هدویگ هم هنوز در فکر خوردن الاغ بود.
===
=====
=======
میخواستم بگم این الاغ من در آوردی نیست ، رولینگ درآوردیه. تو کتاب موجودات شگفت انگیز هست.


آبرفورث عزیز!
پست خوبی نوشته بودی. کمی اشکالات نگارشی داشتی اما این اشکالات با یکی دوبار خوندن دوباره برطرف می شه.
خب سعی کن اولا در پستات زیبایی نوشته رو فراموش نکنی و کمی بیشتر فاصله و پاراگراف در نمایشنامت ایجاد کنی.
بعد داستان رو زود شروع و تموم کرده بودی. ولی خب پست تو زیاد از این لحاظ بد نشده بود. بهرحال موضوع جدیدی رو مطرح کرده بودی که این یکی از نکات قوی داستانت بود.
فقط به نظرم می اومد که خیلی تلاش کردی تا پستت رو به عکس ربط بدی که خب یه کمی این در داستانت مشهود بود!

موفق باشی...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۷ ۲۲:۲۱:۵۵

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
سلام

لینک عکس جدید در زیر داده شده!

فکر می کنم کمی نوشتن و توصیف کردن همه چیزهای توی عکس سخت باشه!
پس حدالمقدور داستانتون رو با عکس مرتبط کنید!

عکس جدید

موفق باشید
سارا



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۴:۱۴ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۳۵ دوشنبه ۲ دی ۱۳۸۷
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 192
آفلاین
هري ، رون و هرميون روبروي خانه مالفوي ظاهر شدند. رون پرسيد : هري مطمئني كه اسمشو نبر اينجاست ؟
هري گفت : آره مطمئنم. اون ميدونه من همه جاودانه ساز ها رو نابود كردم و خودم دنبالش مي رم. همه مرگخوار ها هم رفتن دنبال نويل و بقيه.
او اعضاي الف دال را مامور كرده بود كه نام ولدمورت را ببرند و بلا فاصله به جاهاي ديگر آپارات كنند تا مرگخوار ها بيرون بروند.
آنها با هم به داخل ساختمان آپارات كردند. آنها داخل تالاري بزرگ و تاريك بودند كه با رشته اي از شمع ها روشن شده بود.
صدايي گفت :
-پس بالاخره اومدي هري...
به سرعت برگشتند. آنجا در تاريكي مردي با چشمان سرخ در تاريكي نشسته بود.هري فرياد زد پناه بگيريد و به سرعت پشت ستوني پناه گرفت. ولدمورت چوبدستش را بالا آورد و رون و هرميون را در ميانه راه متوقف كرد سپس آنها را بلند كرد و در فضا معلق نگه داشت.
-هري بهتره به من بگي چه جوري فهميدي من بازم جاودانه ساز ساختم ؟
هري خاموش بود. به دوستانش مي انديشيد كه اكنون در دست دشمنش اسير بودند.
- نميگي؟... شايد بهتر باشه ... كروشيو...
رون و هرميون با هم فرياد كشيدند... ولدمورت آنها را شكنجه مي داد...
- هري از پشت ستون بيرون پريد و فرياد زد : ايمپديمنتا...
ولدمورت رون و هرميون را رها كرد طلسم هري را منحرف ساخت. رون و هرميون به پشت ستون ها پريدند. هري هم پناه گرفت. ولدمورت غيب شد و در جايي ظاهر شد كه رون در تيررسش بود. رون گفت : ايمپديمنتا.
ولدمورت طلسم را منحرف كرد و در مقابل طلسم هاي هري و هرميون جاخالي داد. هر سه با هم به سوي ولدمورت طلسم مي انداختند. ولدمورت گويي داشت تفريح ميكرد و طلسم هاي آنها را منحرف مي كرد. ولدمورت ناگهان غيب شد. هري ، رون و هرميون پشت به پشت هم در وسط تالار ايستادند. ولدمورت ظاهر شد و طلسم هاي مختلف را به سمت رون فرستاد. رون به سوي ستوني ها دويد. هري و هرميون ولدمورت را هدف گرفته بودند. ولدمورت افسون هاي آنها را با دست منحرف مي كرد. يكقدم مانده به ستون طلسم بيهوشي ولدمورت به رون خورد. ولدمورت آپارات كرد و پشت سر هرميون ظاهر شد. او را نيز بيهوش كرد و سريعتر از طلسم هري غب شد. در وسط تالار ظاهر شد. هري فرياد زد : ايمپديمنتا.
ولدمورت آنرا دفع كرد.
- سكتوسمپرا.
ولدمورت از او سريع تر بود.
- كروش‍ ...
ولدمورت قبل از خارج شدن كامل كلمات آماده بود. فكري به ذهن هري رسيد. آپارات كرد و كنار هرميون ظاهر شد. دست او را گرفت و دوباره آپارات كرد. آنها در حياط بودند. هري هرميون را به هوش آورد. و گفت :
من ولدمورت رو سرگرم مي كنم. تو بايد بايد بيهوشش كني ولي نه با صداي بلند.
- باشه...رون كجاست...
صداي فرياد رون از ساختمان به گوش رسيد. او داشت شكنجه مي شد. ده مرگخوار ظاهر شدند. هري از نام ولدمورت استفاده كرده بود. هري و هرميون پشت مجسمه اي پناه گرفتند.
- هري تو برو من اينارو سرگرم مي كنم...
- نه ... من همينجا مي مونم...
- برو هري ... برو....
هرميون از پشت مجسمه بيرون آمد و طلسم هاي مختلفي را به سوي ده مرگخوار فرستاد.
هري آپارات كرد و به داخل تالار رفت.
-بگو اونها كجان ؟
-نمي دونم...
-نمي دوني ؟ شايد با يكم درد ديگه بدوني...
هري بيرون پريد و گفت : ايمپديمنتا.
ولدمورت جاخالي داد و غيب شد. رون خود را به پناه گاهي رساند و هري نيز مخفي شد. ولدمورت ظاهر شد.
-هري... قايم شدي... قبلا بهت گفتم كه ما قايم موشك بازي نمي كنيم... نكنه دوباره ترسيدي ؟ بيا بيرون هري بيا بيرون...
هري سريع بيرون آمد و فرياد زد : سكتوسمپرا.
هري غيب شد. ولدمورت آنرا دفع كرد...هري در گوشه اي ديگر ظاهر شد .
-ايمپديمنتا.
اين طلسم هم دفع شد.
-اكسپليارموس.
-آوادا كداورا.
دو طلسم به سمت هم رفتند و به هم خوردند. مانند درون گورستان بود. قفس طلايي پديد آمد. هري اينبار چوبدستي را سريع كشيد و ارتباط را شكست. رون از پشت ستون بيرون آمد و طلسم خلع سلاح را فرياد زد. هري نيز ولدمورت را هدف گرفت كه هنوز در شوك ارتباط بود ، و گفت : اكسپليارموس. طلسم هري دفع شد ولي طلسم رون كه از پش مي آمد به ولدمورت خورد. ولدمورت خلع سلاح شد.
هري چوبدستي ولدمورت را گرفت و آنرا شكاند. ترس و بهت زندگي در چشمان ولدمورت موج مي زد.
-خوب تام ... ديدي ما دوباره به هم رسيديم و اينبار تو باختي... مي خواستم بكشمت اما مرگ براي تو خيلي كمه ... خيلي كم ... رون برو تو حياط و هرميون رو بيار...
رون رفت. دو دشمن با هم تنها شده بودند. هري ولدمورت را به صندلي بست. رون و هرميون ظاهر شدند.
-واي هري تو موفق شدي...
-آره...ازتون يه خواهش دارم. بريد و اعضاي الف دال ، محفل ققنوس و همه دشمناي آشناي تام رو بيارين... مي خوام تصميم گيري كنيم كه چه طوري ابله ترين جادو گر تمام دوران ها رو بكشيم...
رون و هرميون بدون هيچ حرفي رفتند.
-خوب تام تا چند دقيقه ديگه همه دشمنات ميان اينجا. نمي خواي اظهار پشميوني كني؟
-پشيموني ؟ پشيموني براي چي ؟ تو فقط شانس آورد.
-شانس آوردم ؟ شانس آوردم كه اومدم بكشمت ؟
-ولي هنوز منو نكشتي...
-تو به احتمال قوي به سرنوشتي بدتر از مرگ محكوم مي شي تام... شايد بوسه ديوانه ساز ها...
ولدمورت خنديد.
- تو فكر ميكني من الان مثل يه موجود بي آزار اينجا زنداني شدم ؟ نه پاتر... ولدمورت خيلي قدرتمنده...فقط من تونستم از مرگ فرار كنم.
ولدمورت ايستاد. او بدون داشتن چوبدستي خود را آزاد كرده بود. او به چيزي بسته نبود. هري او را نشانه گرفت و آماده دفع طلسم بود. مغزش به سرعت كار مي كرد... حالا چه مي شد ؟ ولدمورت دستش را در جيب ردايش فرو برد و چوبدستي را بيرون كشيد.
-چوبدستي تازه ام چطوره هري ؟ موافقي رو تو امتحانش كنم ؟ آوادا كداورا...
هري به سرعت به كناري جست.
-نه ... نه ... تو نبايد ترسو باشي هري به مرگ لبخند بزن... تو درست عين پدرتي... يه ترسو كه وقتي مي خواستم بكشمش بهم التماس مي كرد...
خون هري به جوش آمد...نفرت بيست ساله اش داشت او را خفه مي كرد. ولدمورت را هدف گرفت.
-آره هري اين راهشه ... بيا دوئل كنيم...
-آواداكداورا...
-آواداكداورا...
هر دو سعي در كشتن هم داشتند. طلسم هري به ولدمورت خورد. اما طلسم ولدمورت منحرف شد. هري سرش را چرخاند تا ببيند چه كسي از او محافظت كرده است و چشمش به نويل افتاد كه در ميان اعضاي محفل ققنوس و الف دال ايستاده بود. سرش را چرخاند و به ولدمورت نگاه كرد كه مرده بود...سرد و بي روح تر از قبل... و ناگهان جسد ولدمورت به تكاپو افتاد . ولدمورت تبديل به هزاران مار شد كه يكديگر را مي بلعيدند و در آخر ، آخرين مار تبديل به دود شد و رفت.
و اين پايان كار ولدمورت بود. كسي كه از همه بيشتر به شيطان نزديك شد.

دوست عزیز!
شما باید بر طبق عکسی که هر هفته در همین تاپیک داده می شود پست ارسال کنید.
مجددا بر اساس عکس جدید، یک نمایشنامه بنویسید.

موفق باشید.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۷ ۱۳:۳۳:۱۴

فرق ما با ديوانه ها تو اينه كه ديوونه ها در اقليت اند.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.