هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
راستش اصلا جالب نيست که بميريد و دوباره زنده شويد ولى خب کسى به اينکه جالب است يا نه توجهى نمى کند. کسى حتى به علايق شما هم توجهى نمى کند و کسى اصلا به شما هم توجهى نمى کند به همين علت آريانا و هم تيمى هايش زنده شدند. البته آريانا کمى دور تر از آن ها بود.

درحالى که آريانا در راهرو ها به دنبال دوستانش مى گشت، در آن سمت ماجرا، رز و لاکرتيا هم دقيقا همين کار را انجام مى دادند. دو دختر نگاهى به چپ انداختند، سپس نگاهى به راست انداختند.
- خطرى نيس....هييييييييع!
-

ويولتى که ويولت نبود، در مقابلشان ايستاده بود! چاقويش که برق مى زد را مدام به کف دست چپش مى کوبيد. حرف نمى زد و چشمانش به شکل ترسناکى سرخ بود.

- اوه ويولت! چه ديدار جالبى! خب ما بايد بريم ديگه! مگه نه رز؟
- آره. آره. :worry:

دست هم را گرفتند تا بگذرند اما ويولت دوباره مقابلشان قرار گرفت.

در آن سمت، آريانا خيلى زود دوستانش را پيدا کرد. از انتهاى راهرو آن ها را ديد. دوباره به پشت ديوار بازگشت. مى ترسيد و با ديدن ويولت شکش در جلو رفتن و نشان دادن خودش بيشتر شد.
- نمى تونم تنهاشون بذارم که! ولى ويولت هم خيلى خطرناکه.:worry:

يک بار ديگر سرک کشيد. دوستانش نگران به نظر مى رسيدند.
- نه! بايد برم!

ماهيتابه اش را محكم در دستش فشار داد و قدم به داخل راهرو گذاشت.
- هى بچه ها!

رز و لاكرتيا با خوشحالى به آريانا زل زدند. آريانا جلو رفت و تجديد ديدارى با دوستانش کرد. ويولتى که ويولت نبود، در آن سمت با حالت به آن ها نگاه مى کرد.

- آريانا وقتى نبودى ما ويولت رو پيدا کرديم و ديگه داشتيم ازش خداحافظى مى کرديم.
- آره، بريم ديگه!

ويولت چاقويش را به سمت رز گرفت.
- هکتور!
- نه! من هکتور نيستم! ويو ما هر دو محفلى هستيم چاقو رو بذار کنار. :worry:
- رز مطمئني ميشه به محفلي بودنش اعتماد كرد؟

آريانا اين را گفت و آرام به سمت رز رفت.

- آره. اون منو نمى کشه! ما هر دو محفلى هستيم!من مطمئنم.

ويولتي كه ويولت نبود سرش را زير انداخت. زير لب مدام اسم فردى را زمزمه مى کرد. چاقو را هنوز محکم توى دستش نگه داشته بود.

- مطمئني؟ ولى... قيافه ش اصلا اينو نشون...

جمله ى آريانا نصفه ماند. ويولتى که ويولت نبود چاقو را بالا برد.

- رزى مراقب بااش!

و به سمت رز حمله ور شد.

- آآآآآآآخ...

آريانا در بغل رز افتاد.
- لعنت... به... مطمئن بودنت... رزى... لعنت...

و چشمانش را بست. آريانا زودتر متوجه حرکت ويولت شده بود و نمى توانست بگذارد دوستش بميرد. ويولت چاقو را از کمر آريانا بيرون کشيد. هيچ پشيمانى اى در چشمان سرخش ديده نمى شد. چند قطره خون از سر چاقويش روى زمين ريخت. رز آرام جسد آريانا را روى زمين گذاشت.
- آ....آريانا! آريااااناااا.

مسابقه ى فرار از زندان به رئيس زندان هم رحم نکرد.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
همچنان که در یک سو اورلا میرفت که منبع صدا و در نتیجه ایلین را بیابد، در سوی دیگر ملت داور نشسته بودند و همچنان آزکابان نیمه ویران را نگاه میکردند.

اتاق داوری:

- ولی من هنوزم معتقدم کاملا منطقی بود!
- آقا... منطق و غیر منطق رو بیخیال... چرا اون افسون هایی که خیرسرشون قرار بود نذارن دیوارا خراب بشه کار نکردن؟! میدونید برای تعمیر این زندان کلهم آزکابان رو باید نو سازی کنیم الان؟!
- بکن خب... چشمت کور... دندت نرم... مسابقه راه انداختی، زحمت داوری هم به ما دادی... حالا میخوای زندانت رو هم نوسازی نکنی؟ مفت خور!

آرسینوس پوکرفیس شد. آرسینوس نابود شد. محو شد. زمین دهان باز کرد و او را بلعید حتی! اما چون هنوز وظیفه داوری اش را به اتمام نداشته بود، یک لگد به معده زمین وارد کرد، از آن خارج شد و مستقیما رفت به آزکابان که کمی اوضاع تسترال در تسترال را درست کند.

دقایقی بعد، راهرو های آزکابان:

آرسینوس در یکی از راهروهای آزکابان و درست در میان زامبی ها ظاهر شد. زامبی ها کمی متعجب شدند، اما به سرعت عرعر کنان به سوی وزیر مملکت آمدند تا او را نیز به آن دنیا بفرستند... شاید حتی وردست مورگانا جهت پاک کردن سبزی ها! البته آرسینوس فعلا علاقه ای نداشت کشته شود... هرچیزی به موقعش! پس لبخند ملیحی در زیر نقاب زد، دکمه ای را روی منوی مدیریت که در جیب ردایش قرار داشت فشرد، زمان را متوقف کرد، سپس چشمکی به زامبی های منجمد شده زد و در حالی که چهره ریلکسی به خود گرفته بود و کراواتش را مرتب میکرد، به سوی دیگر آزکابان رفت.

با آرامش خاصی از میان زامبی ها و هیولاهای منجمد شده عبور کرد و روی زمین آن را دید، یک جنازه که همچنان با سوسک ها احاطه شده بود. خیال آرسینوس راحت شد... راه را درست آمده بود. پس ادامه داد.

همچنان که از روی زمین نم گرفته عبور میکرد لبخندی کجکی زد... در مقابلش مروپ گانت را میدید که در حال حرکت به سوی دیگری بوده، و در مقابلش روی زمین بدن بی‌جان آریانا را مشاهده کرد.

اینبار نیز روی منوی مدیریت دکمه ای را فشرد... اما اتفاقی که باید می‌افتاد، نیفتاد! یعنی روونا و تراورز زنده نشدند، به جایش به صورت روح مقابل او ظاهر شدند.
- عه... شما چرا همچین شدید؟! زنده باید میشدید ها!
- نه... من برحسب هوش ریوونیم میگم که باید آوادا بک میشدم، ولی چون مرده بودم، نشدم!
- حاجیت آوادا بکی شد رفت دیگه...

وزیر سحر و جادو در جواب، دکمه "ریموو کردن ارواح از آزکابان" را روی منوی مدیریت فشار داد و هر دو روح را فرستاد مستقیم پیش مرلین تا برایشان جایی در آن دنیا مشخص کند.
اینبار او به سوی جنازه آریانا رفت، دکمه "هیل شدن" را روی منوی مدیریت زد، او را زنده کرد، سپس با دکمه دیگری او را به محل دیگری منتقل کرد.

پس از اینکار رفت به سویی دیگر... جایی که یوآن آبرکرومبیِ زامبی شده بالای جنازه لاکرتیا ایستاده بود... البته در این لحظه، و با خواندن صحنه کشته شدن لاکرتیا-رز، سیم پیچ های مغز آرسینوس و نویسنده کاملا قاطی کرد و به همین دلیل، هم لاکرتیا و هم رز را زد زنده کرد و منتقل کرد به طرف دیگری.

دقایقی بعد:

آرسینوس به دیالوگی که از دهان هیچ شخصی گفته نشده بود و همچنان روی هوا باقی مانده بود با تعجب نگاه کرد، و البته به اورلایی که میخواست برود منبعش را پیدا کند... ولی خب... این هم یک سرگرمی دیگر بود. در نتیجه، بیخیال هرکار دیگری شد و مستقیم برگشت به اتاق داوران، زمان را نیز به حالت عادی بازگرداند تا باز هم کشتار و خونریزی ادامه یابد.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۲۰:۳۷:۱۹
دلیل ویرایش: غلط املایی


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
- امممم.. تام..
- دست به ما بزنی جیغ میزنیم!
- میخواستم بگم.. درکت میکنم!
-
- عشق فرزند به مادر عشقی نیست که هر کسی بتونه درکش کنه! من حواسشون رو پرت میکنم و تو برو به مادرت ابراز عشق کن.. مدتهاست که ندیدیش!

لرد کمی صندلیِ چرخدارش را عقب کشید.
- ما فقط میخوایم بریم جلوی مرگ های غیر منطقی رو بگیریم! اما اگه اینقدر اصرار داری، ما بهت اجازه میدیم که بهمون خدمت کنی!

دیگر نمی توانست صبر کند. " مَمَن" ـَش خیلی نزدیک بود. نگاهی به دور و برش انداخت. آرسینوس مشغول اخراج کردنِ خاطیان مسابقه بود و لینی هم سرگرم مانیتور ها. شاید اگر کمی آرام تر راه می رفت، کسی او را نمی دید. دامبلدور چشمکِ دلبرانه ای زد. تام از ابراز عشق میترسید، باید به او نشان میداد که عشق ورزیدن در ملا عام چقدر لذت بخش ترست. لرد با انزجار برگشت و با قدم های کوتاه و آهسته به سوی در حرکت کرد.

تق!

- اربااااب؟
- اوه تام! من از اولشم میدونستم که توی وجود تو عشق پیدا میشه!
- ما فقط میخوایم جلویِ کشته شدنِ غیر منطقیِ یه سری آدم دیگرو توی سوژه بگیریم.
- خب این هم نوعِ دیگه ای از عشق ورزیدنه!
- از جلوی چشممون دور شو پیرمردِ دورو!

ولدمورت باید به مادرش می‌رسید، و هیچکس حتی داوران دیگر جلودارش نبودند.

سمتِ لاکرشون اینا؛


- عــــر عــــر!



- فرار کن لاکر!
رز دست لاکر را گرفت و با سرعت شروع به دویدن کردند.


- عــــر عــــر!


لحظه به لحظه از مروپ و زامبی ها دور تر می شدند که ناگهان...

- آخ!

رز جیغ کشید. ناخن هایِ لاکرتیا در پوست دستش فرو رفته بودند.
- هی.. خوبی؟

رز سر تکان داد، لاکرتیا خواست به دویدن ادامه بدهد که دید رز ایستاده همان وسط.

- بدو دیگه!
- آریانا مرده...خب؟
- خب!
- موهاشم که دیگه به دردش نمیخورن... باید بریم برشون داریم! اینجوری تیرِ بقیه گروها به سنگ میخوره... میفهمی؟ نمیمیریم!

لاکرتیا قصد داشت حقیقتِ تلخِ " موهای آریانا بدونِ خودش کار نمیکنند" را بکوبد فرق سر رز. رز، کارتون را تا نیمه دیده بود و خبر نداشت از اینکه موهایِ درمانگرِ گیسو کمند، تنها تا وقتی که او نفس بکشد کار می کنند. اما زلزله هافلپاف، ویبره زنان به سمتِ زامبی ها می دوید و حتی برنگشت تا جوابِ هم گروهیِ نگرانش را بدهد.

دستش را در موهای قهوه‌ای و بی‌مصرف آریانا فرو برد و در همان لحظه فهمید که موهای آریانا دیگر بلوند نیست و او اشتباه فجیعی کرده. خواست همان‌جا فلنگ را ببندد و در برود اما دستش بر شانه‌اش سنگینی می‌کرد. با ترس و لرز به عقب نگاه کرد و یوآن آبرکرومبی را دید، همان سگ سانی که لاکتریا از او متنفر بود. یوآن با نیشخندی بر لب گفت:
- از سگا بدت میاد؟ منم از پلی استیشن و ایکس باکس بدم میاد.

و شلغمی را که از عالم بالا قرض گرفته بود را بر فرق سر لاکرتیا کوبید و او را بر زمین انداخت. سپس با جهشی بر روی او پرید و دندان هایش را عر عر کنان در گردن او فرو کردد. از آن‌جایی که بیشتر اوقات از گیاهان تغذیه می‌کرد دندان هایش برای دریدن ذره‌ای کند بودند بنابراین صحنه ی دریده شدن گلوی لاکرتیا آن‌قدر وحشتناک بود که صلاح نمی‌بینم آن را شرح دهم. ولی خب در هر حال یوآن گلوی او را درید و تکه تکه کرد، سرنوشت لاکرتیا هم مانند هم تیمیش با مرگ رقم خورد.


سمتِ کسی که فعلا شما نمیدونین کیه:


- مــــــــــــــــــن مانده ام تنهای تنهاااااا
مــــــن مانده ام تنهاااا
میان سیل غم هاااا

اورلا چهچهه زنان جلو می رفت و به دنبال اِیلین و مورگانا میگشت. چند لحظه بعد، وقتی احساس کرد که دیگر نفس کم آورده، ایستاد و روی زانوهایش خم شد.

همانطور که داشت از خودش می پرسید " کنون باید چه عسلی تناول کرد"، متوجه فریاد بلندی، از فاصله نزدیک شد.

- اِیلیــــــــــــــــن بابا! اِیلین!


سرش را به سمتِ صدا چرخاند. اما هر چقدر منتظر شد، دیگر صدایی از آن سمت به گوشش نرسید. تنها یک راه داشت، برود پیِ منبعِ آن صدا!




ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۰۰:۴۹
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۰۳:۴۳
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۳۴:۲۳
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۳۸:۳۵
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۴۰:۴۴
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۵۰:۲۵


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- تام، مامان جونت این‌جاست. برو بهش ابراز عشق کن، حتی در وجود سیاه تو هم عشق وجود داره.

ولدمورت بدون هیچ حس و حرکتی در چهره و بدن به قدح زل زده بود، به هیچ عنوان چنین چیزی را باور نمی‌کرد. میخواست داد بزند " وای ننه!" ولی شخصیتش اجازه نمی‌داد، می‌خواست بپرد در بغلش و بگوید" ننه دلم برات تنگ شده." ولی باز هم شخصیتش اجزه نمی‌داد. تنها می‌توانست به قدح نگاه کند و در دلش واژه ی "ننه" را تکرار کند که شخصیتش دگرگون و نابود نشود.

در زندان:

- عر عر!

زامبی‌ها بی توجه به مروپ گانت که چند قدم جلوتر ایستاده بود به دنبال سه دختر جیغ زن داستان می‌دویدند، آن‌ها از وجود دست های سرنوشت در پشت پرده آگاه نبودند. مروپ زامبی ها و آن سه دختر را تنها به چشم چند مزاحم می‌دید که راه او را برای رسیدن به پسرش طولانی تر می‌کردند. باید سریع تر این بازی را به پایان می‌رساند.

به دنبال نزدیک ترین فرد به خودش گشت، آریانا از هم به او نزدیک تر بود. دستش را دراز کرد و پیرهن او را گرفت و به سمت خود کشید، لبخندی ملیح زد و گفت:
- سریع تر از این‌جا برین و مزاحم من و پسرم نشین، باشه عزیزان من؟

آریانا حواسش آن‌جا نبود، فقط می‌خواست فرار کند برای همین متوجه نشد که کسی که او را گرفته مروپ گانت است نه ویولت بودلری که می‌شناخت. در حالی که از شدت استرس لکنت گرفته بود جواب داد:
- پ... پسر؟ مگه تو هم پسر د... داری؟

و این جوابی نبود که مروپ می‌خواست، این حرف آریانا برایش مانند توهینی بی‌شرمانه بود. که بود که او و پسرش ولدمورت، نواده ی اسلیترین، را نشناسد؟ چاقویش را در دستش چرخاند و با نیشخندی بر لب پرسید:
- پسر من رو نمی‌شناسی؟

آریانا متوجه اشتباهی که کرده بود، شد؛ اما دیگر راهی برای جبرانش نبود. مروپ قبل از این‌که به طرف مقابلش فرصت حرف زدن بدهد چاقویش را بالا برد و وارد سینه ی آریانا کرد. چند لحظه بعد بدن بی‌جان آریانا بر زمین افتاد و موهای طلاییش، به رنگ قهوه‌ای بدل شدند. این پایان کار او بود.

اما کار مروپ هنوز تمام نشده بود، او برای رسیدن به پسرش باید از تمام موانع عبور می‌کرد و اگر نمی‌توانست، باید موانع را نابود می‌کرد.

اتاق داوران:

او دیگر قادر نبود خودش را کنترل کند، احساس می‌کرد شخصیتی که برایش پرداخته شده بود دیگر تحمل این بار سنگین از احساسات را نداشت. از آن‌جا که گفتن کلماتی مثل "ننه" یا " مَمَن" به طوری شرعی و اصولی با او مطابقت نداشتند او به این سخن بسنده کرد:
- مامان!




ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۵:۳۸:۲۶

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۰:۴۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
آیا شما تا به حال در زندگی‌تان "شلغم" دیده‌اید؟ در واقع، "شلغم" از جمله سیفی‌جات ِ بسیار مفید است. بگذارید چیز دیگری را مثال بزنیم. آیا شما تا به حال برگ ِ چغندر دیده‌اید؟ برگ چغندر مخلوقی به غایب بی‌فایده می‌باشد که شکل عجیبی دارد. فی‌الواقع، بخواهیم برگ چغندر را توصیف کنیم، تقریباً چیزی در این مایه‌ها در می‌آید: «چشم‌های قهوه‌ای. موهای دُم اسبی ِ تیره. قد متوسط و چهره‌ای که نیمی از آن به لطف اژدهایی وحشی، سوخته.»

بله؟ این تصویر را قبلاً دیده‌اید؟ جان؟! ویولت بودلر؟! نه عزیزانم. اشتباه می‌کنید. چنان‌چه کسی، چیزی را مطابق با توصیفات فوق و تحت ِ عنوان ِ ویولت بودلر به شما قالب کرده‌است، سریعاً به اولین اداره‌ی پلیس مراجعه کرد و به جرم کلاهبرداری از فرد خاطی شکایت کنید. در صورت نیاز به شواهدی جهت اثبات هویت ِ برگ چغندر کذایی هم..

پست‌های مسابقه‌ی فرار از آزکابان را تحویل دهید!
****

یک بار دیگر واقعه‌ی کذایی اتفاق افتاد.
- هکتور؟
"ریگولوس؟"

برگشت.
"برگشت."

- هک؟ کجا موندی؟
"ریگولوس؟ کجایی؟"

چرخید.
یک گام.
"قطعاً یکی رو کشته."

و متوقف شد. نه این که متوقف شده باشد، بیشتر.. یخ زد. میان زمین و هوا، دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد. "دژاوو" فلجش کرد. تصویر صورت رنگ‌پریده و خون‌آلود ریگولوس پیش چشمانش جان گرفت. با خود اندیشید دو هم‌تیمی‌ش، اگر بی‌حرکت می‌ماندند.. اگر چشمانشان را می‌بستند.. بی‌نهایت به یکدیگر شبیه بودند.

"ریگولوس؟"..
- هکـ..

نپرسید. نتوانست.. بپرسد. موجی از نیرویی نامرئی، محکم به او برخورد کرد و بودلر ارشد، یا بهتر بگوییم، آخرین ذرات وجود بودلر ارشد، تلو تلو خوران عقب رفت. به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. برای لحظاتی به درازای ابدیت، صورت رنگ‌پریده و زخم‌خورده‌ش بدون حرکت باقی ماند.

و سپس..
لبخند ملایمی به آرامی گوشه‌ی لب‌هایش را بالا کشید.
دستش، با حرکتی ظریف، موهایش را باز کرد و دسته‌ای موی تیره، طنازانه بر روی شانه‌هایش ریختند.
چشمانش را گشود.

چشمانی به سیاهی ِ شب!
- خب خب خب.. اینجا چه خبره عزیزان من؟

چاقوی ضامن‌دار با حرکتی زنانه و همچنان مرگبار، در دستان ِ زن ِ نو ظهور به رقص در آمد و خودش، برای یافتن تنها بهانه‌ی زندگی‌ش، به راه افتاد.
- قند ِ عسل ِ من کجاست؟

این یکی را دیدید؟ توصیفاتش با برگ چغندر می‌خواند؟ تصمیم گرفته‌اید بروید و تحت عنوان برگ چغندر معرفی‌ش کنید؟

این کار را نکنید.

حالا دیگر.. وقتی برگ ِ چغندر را دیدید، فقط بدوید! با تمام توان.. برای حفظ زندگی‌تان.. بدوید!

مروپ گانت بازگشته بود!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ دوشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
كسي نگفته است که زامبى ها عرعر نمى کنند يا درواقع کسى تا به حال درباره ى نحوه ى صحبت کردن زامبى ها نظريه اى نداده است؛ پس اگر کسى گفت زامبى ها عرعر مى کنند ما نمى توانيم منکر شويم به هر حال.

مورگانا، آيلين، رز، آريانا و لاکرتيا با شنيدن صداى عرعر با وحشت به سمت منبع آن بازگشتند. يک لشکر بزرگ زامبى، که کج و کوله راه مى رفتند. اعضاى بدنشان کامل نبود و تازه عرعر هم مى کردند.

مورگانا و آيلين با ديدن اين صحنه دست هم را گرفتند و تا ابد به عالم بالا رفتند. در اين سمت سه دختر که تا چند دقيقه پيش هيچ مانعى را در مقابلشان نمى ديدند ناگهان انگار که زلزله آمده باشد، تمام مشکلات روى سرشان آوار شد. و دوباره همان ماجراى سابق. جيغ ممتد سه دختر و دويدن با تمام توانشان.

با تمام سرعت راهرو ها را پشت سر مى گذاشتند. حتى شايد در آن بين با انواع ديوانه ساز، شمير، مانتيکور و سنجاب هاى گوشت خوار روبه رو شدند اما توجهى نکردند. فقط دويدند و آن موجودات با تعجب زل زدند به آن ها.

سه دختر هم تيمى بدو، زامبى هاى عرعر کننده بدو. سه دختر هم تيمى بدو، زامبى هاى عرعر کننده بدو.
**

هكتور با خوشحالي به سمت معجون" ويولت را به حالت اول برگردان" دويد.

- همون معجونى که دنبالش مى گشتم!

ولي در كمال تعجب شيشه مي لرزيد. ابتدا فقط تكان هاي آرامي مي خورد ولي در عرض چند ثانيه با شدت به اين سو و آن سو رفت و ناگهان...

تتتتتق

شيشه ى معجون روى زمين افتاد و شکست. معجون سبز رنگ آرام آرام از شيشه ى شکسته بيرون ريخت و روى زمين محو شد. هکتور با ناراحتى کنار شيشه ى معجون نشست. حالا زمين هم شروع به لرزيدن کرده بود اما هکتور به اين چيزها اهميت نمى داد. معجونى که لازم داشت از بين رفته بود.

زمين با شدت بيشترى لرزيد و بعد صداهايى هم به گوش رسيد.

- زاااااااامبيييييييييي!
- عررررر عررررررر!

هكتور از دور آريانا، رز و لاكرتيا را ديد كه با سرعت به سمتش مي دويدند و بعد ناگهان از پشت ديوار يک لشکر زامبى هم بيرون آمد.

- هکتووور فرااااررر کن! زامبي!

هکتور با حالت زل زد به انتهاي راهرو و زامبي ها و بعد نگاهش خيره شد روى شيشه ى معجون. اميدى به برگرداندن ويولت نبود پس براى چه بايد زنده مى ماند؟

- هک! فراااررر کن!

سه دختر به او رسيدند، با ديدن بى تفاوتى اش ناچار دور شده و در انتهاى راهرو گم شدند. زامبى ها با سرعت به سمت طعمه ى آماده شان يعنى هکتور آمدند. و آخرين چيزى که هکتور ديد يک بدن نصفه و نيمه بود که لنگ مى زد. مشخص بود که گرسنه است چون از ته دل عر مى زد. هکتور چشمانش را بست و طعمه ى زامبى ها شد.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ ۲۳:۱۱:۵۳

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ دوشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۴

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- مغزها!
- ترجمه فارسیش خیلی مسخرست، همون بگیم بِرِینز بهتره.
- خیلی سخته گفتنش.
- پس کلا عَر عَر کنیم خوبه؟
- من راضی، تو راضی، زکریا هم رازی. آره عر عر خوبه.

لشکری از زامبی‌ها در دالان ها راه می‌رفتند و باز هم راه می‌رفتند. از آن‌جا که کسی در رول هایش از آن‌ها استفاده‌ای نکرده بود کاری جز راه رفتن هم نمی‌توانستند انجام بدهند؛ اما حالا دیگر وقت عر عر کردن و کشتن بود.

- عر عر!

و آن لشکر عظیم عر عر کنان به سوی نزدیک ترین دالان حمله ور شدند.

***


- هی ملت! قایم نشید بابا...ما کاری با شما نداریم!

گروه آن‌‌ها تنها گروهی بود که تمام اعضای آن زنده بودند، با خود می‌اندیشیدند که چه کسی جرئت مبارزه با آن‌ها را دارد؟ اما آن‌ها از خطری جدید که در آزکابان پدیدار شده بود آگاه نبودند، خطری که شاید از تمامی خطر هایی که تا به حال با آن مواجه شده بودند موحش تر و نابودگر تر بود.

- داشتم برات می‌گفتم، دختر کوچیکه ی فاطی خانوم اینا قبل خواهر بزرگترش می‌خواد ازدواج کنه.
- اِوا، چه مسخره. اینا اصلا آبرو سرشون می‌شه؟

مورگانا و آیلین به طور ناگهانی از تاریکی بیرون آمدند و از آن‌جایی که مشغول کشیدن سبزی بودند- مسئولین بی توجه مسابقات به آن‌ها سبزی نداده بودند پاک کنند مجبور به کشیدن سبزی شده بودند- حواسشان به لاکرتیا، رز و آریانا نبود که وحشت زده رو به رویشان ایستاده بودند. رز با صدایی آهسته و آرام گفت:
- یا روح ننه هلگا، اینا چرا این‌ جان؟

مورگانا با آپشن های پیغمبریش که حالا بعد زامبی شدنش دوباره فعال شده بودند توانست صدای رز را بشنود. لبخندی به او زد و گفت:
- شما هم اومدین عالم بالا یا شایدم زیرین؟

لاکرتیا احساس های مختلف و متناقضی را همزمان تجربه می‌کرد، پس با چهره‌ای که از فرط پارادوکس حسی کاملا بی‌حس بود نگاهی به مورگانا و آیلین که به خاطر ویژگی های زامبی گونه لنگ لنگان جلو می‌‌آمدند کرد و گفت:
- فکر کنم شما اومدین تو عالم ما نه این‌که ما اومده باشیم پیش شما.

و قبل از این‌که مروگانا جوابی برای گفتن داشته باشد صدایی مانند تیری که تازه از کمان رها شده باشد وارد مغزشان شد و گیج بودن و گمگشتگی حسی آن‌ها را دوبل یا حتی سوبله چوبله کرد.
- عر عر!



ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ ۲۲:۰۲:۵۹

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ دوشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
آریانا، رز و لاکرتیا قدم زنان و خوش و بش کنان عرض راهروها را طی میکردند و انگار نه انگار که خون آزکابان را به کثافت کشیده است، برای خودشان از خاطرات خوابگاه و تالار عمومیشان میگفتند و مانند مواقعی که در هاگزمید ویترین گردی می کردند تخمه میشکاندند و حتی بنظر می رسید که یادشان رفته اینجا کدام خراب شده ای است. مطمئنا اگر روح هلگا هافلپاف توانایی ظهور به این بند را داشت خودش از خیر هرچه عضو بود میگذشت و جوری تکه تکه شان میکرد که بتواند هفت شب و هفت روز به تمامی حیوانات وحشی این بند قیمه بدهد.

آریانا، پوست تخمه ای را روی زمین انداخت و درحالی که قوانین آسمان آبی زمین پاک را نقض میکرد با احساس خطر گفت:
-میگم یکم اوضاع مشکوک نیست؟پس بقیه کجا رفتن؟
لاکرتیا پقی زد زیر خنده و شجاعت فریاد زد:
-هی ملت! قایم نشید بابا...ما کاری با شما نداریم!

همه را که چال کرده بودند...دیگر میخواستند چه غلطی با آن ها کنند مثلا؟!

کمی آنورتر


ویولت مثل آدم های مالیخولیایی می رفت و هکتور که حالا قلبش در دهانش می تپید غمباد گرفته و در پی او راه می رفت. هکتور، همان معجون ساز بزرگ که یک جامعه به او نیاز داشت حالا به چنین روز شومی افتاده بود و خیلی می ترسید....از همه بیشتر از ویولت...ویولتی که تا چند ساعت پیش انسانی نه چندان عادی بود و حالا همان چند اپسیلون عادی بودنش هم از بین رفته بود.

ویولت بولدوزر بنفش که برای خودش کسی بود درحالت خلسه واری فرو رفته و کاری به کار هکتور نداشت و شاید برای همین بود که هکتورخان دوباره دست گل به آب داد.
-اوه!

شیشه معجون "ویولت را به حالت اول برگردان"ش در انتهای راهرو پیچ در پیچی افتاده و به او چشمک می زد. هکتور اول به چپ نگاه کرد، بعد به راست نگاه کرد وقتی ماشین نیامد از خیابان گذر کرد و وقتی دید که شخصی که ویولت بود اما ویولت نبود(!) در عالم خودش گم شده، دوان دوان به سمت معجون عزیزش دوید...چه لحظات رمانتیکی را در پیش داشت!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ ۱۹:۳۶:۵۰
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ ۲۰:۰۵:۵۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۳:۰۱ دوشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
روونا نفس نفس زنان مى دويد. در عرض چند دقيقه هاگريد در مقابل چشمانش کشته شده و به جان خود او هم سوء قصد شده بود. هوش راونکلاوى اش هم نمى توانست به او کمک کند که بفهمد ويولت چطور توانست هاگريد را آنقدر راحت بکشد! مگر ويولت محفلى نبود؟

البته که روونا نمى دانست ويولت در آن لحظه خودش نبوده ما هم انتظار نداريم بداند. چون رووناى اين پست، رول قبل را نخوانده است و به هر حال هوش راونکلاوى واقعا ديگر در اين حد نيست. روونا فقط کشته شدن هاگريد را ديد. فرياد هاى"فرار کن!" هکتور را شنيد و وقتى به خودش آمد، با سرعتى که تا به حال از خودش نديده بود، مى دويد. کشته شدن با چاقوى يک محفلى قطعا از انواع مرگى نبود که روونا در آزکابان منتظرش بود.

از راهروى دوم که گذشت به داخل يک سلول پيچيد. درحالى که ردايش مثل بچه ها از پشت به ديوار کشيده مى شد روى زمين نشست. نفس نفس مى زد.

- بخ...هير... گ..ذ...ش...هت... واقعا... از اين بدتر نمى...

يک جمله ى من درآوردى ديگرى هم وجود دارد که مى گويد:<< آدم بدشانس از همون اولش بد شانسه!>>

روونا از همان اول بدشانس بود. اول اينكه اسمش شد روونا و مردم هميشه گفتند رونا. دوم اينکه باهوش شد و هيچکس هيچ کدام از حرف ها و معماهايش را نفهميد و اينکه هرررر وقت گفت از اين بدتر نميشه! همان لحظه اتفاقى بدتر زرتى خورد وسط سرش. البته کلمه ى زرتى وسط جملات ادبى واقعا مناسب نبود لکن کلمه اى پيدا نشد که عمق معنا را مثل زرتى نشان بدهد.

همين که رووناى بدشانس گفت از اين بدتر نميشه! در سلول قفل شد. روونا سريع به سمت در دويد. در را تکان تکان داد. در را به اين سمت و آن سمت کشيد. در را نوازش کرد. از در خواهش کرد. سرش را به سمت در جلو و عقب برد. فايده نداشت! قفل بود! خواست باز هم بگويد که از اين بدتر نميشه! که صداى خش خشى را از پشت سرش شنيد. با وحشت به عقب بازگشت. يک تکه از زمين سوراخ شده و در هر ثانيه نزديک بيست سوسک از آن خارج مى شد.

سوسک ها آرام آرام و شايد دوان دوان [زيرا با دنياى راه رفتن سوسک ها زياد آشنا نيستم!] به سمت روونا راه افتادند. روونا روى زمين نشست و کفشش را درآورد.

يک سوسک سياه قصد کرد که از پايش بالا برود.

قررررچ

سوسک اول نابود شد. روونا سريع چند سوسک ديگر را هم کشت که ناگهان خنکى اى را روى گوشش حس کرد. يک سوسک نارنجى روى گوشش بود. روونا جيغ کشيد و با کفش محکم به گوشش کوبيد.

قرررچ

سوسک له شد ولى گوشش هم خونريزى کرد. مهلت نبود تا گوشش را پانسمان کند. سوسک ها تند تند بالا مى آمدند و روونا حالا شروع به خود زنى کرده بود. درد مى کشيد ولى دست از زدن هم نمى توانست بکشد. سوسک ها مى مردند و جاهاى مختلف از بدن روونا خون ريزى مى کرد.

سوسک ها هر لحظه بيشتر مى شدند. روونا روى زمين غلت زد. يک سوسک دقيقا روى دماغش بود. روونا دماغ خوش فرمش را دوست داشت ولى...

قررررچ

دماغ و سوسک با هم له شدند. چند سوسک از دهانش داخل رفتند و شروع به خوردن مغز روونا کردند. يک سوسک در حال جويدن لاله ى گوشش بود و سوسکى هم داشت سفيدى چشمش را براى خوردن بررسى مى کرد.

خب... روونا مرد. حتى شايد بعدا ملخ ها استخوان هايش را ليس زدند البته اگر زبان ليس زدن داشته باشند ولى او خوشحال بود که با چاقوى يک محفلى کشته نشد. فكر كنم خوشحال بود البته.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ ۳:۰۸:۰۳

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱:۰۵ یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

سؤال: آدم‌ها با کدام عضوشان حرف می‌زنند؟
جواب: با چشم‌هایشان.


****

راستش را بخواهید، هکتور تا آن لحظه به چشمان ویولت زل نزده بود. راست‌ترش را بخواهید، تا جایی که هکتور می‌دانست، چشمان ویولت قهوه‌ای روشن و درخشانی بودند، سرشار از شور و هیجان. و.. بدترین نوع ِ راست را بخواهید..

چشمان ویولت حالا خیلی تیره‌تر از "قهوه‌ای" به نظر می‌رسیدند. بیشتر نزدیک به..
سیاه.

همین یک ثانیه، همین یک لحظه خیره شدن به آن چشم‌های سرد و تیره.. همان لحظه که دست ویولت بر روی دهانش قرار گرفت و اجازه نداد تکان بخورد.. همان لحظه.. چشمان ویولت لب به سخن گشودند: «سلام. من ویولت نیستم.»

و دیگر دیر شده بود!

کسی که ویولت بودلر نبود، با خیز بلندی خودش را از دیوار جدا کرد و برق چاقویش، در تیرگی آزکابان درخشید. کسی که هنوز هکتور بود، فریادی کشید و همین، نمایان‌گر وخامت اوضاع بود. اخطار دادن یک مرگخوار، به یک محفلی، برای حفظ جانش در برابر یک محفلی دیگر، تنها پس از برگزاری مراسم ازدواج مورگانا و مرلین در آسمان هفتم اتفاق می‌افتاد.
- هاگرید!!

فریاد هکتور در آزکابان پیچید و ‌غول دورگه تنها فرصت کرد بچرخد. بچرخد و چاقوی تیزی که قرار بود مهمان ِ ریه‌ش شود، در شکمش فرو رود.

- لعنت.

ویولت با خشم غرّشی کرد و عقب پرید. چاقو زدن به شکم یک غول دورگه، مثل قلقلک دادن کف پای یک اژدهای خفته بود. بی تأثیر.. و خطرناک!

- ویولت!

فریاد هکتور این بار برای اخطار دادن به هم‌تیمی خودش در آزکابان پیچید. اصلاً معلوم بود او با خودش چند چند است؟! به هر حال.. ویولت بودلر با چابکی از برابر روونایی که سریعاً از شوک بیرون آمده و به او هجوم برده بود، جا خالی داد. روی پاشنه‌ی پایش چرخید و صدای آرام و سردی در سرش تذکر داد: «چاقوتو توی شکم یارو جا گذاشتی.»

حالا نوبت غرّش هاگرید بود:
- گوووووشنمــــــ..

تصویر کسی در برابر چشمان ویولت جان گرفت. تصویر کسی با گلوی بریده شده.. افتاده بر روی زمین.. تصویر دختری که با دستانی لرزان چاقو را از کنار جسد دوستش برمی‌داشت..

چرخشش به پایان نرسیده بود.
دیالوگ ِ هاگرید هم.
که ضامن‌دار ِ خود ِ ویولت بودلر از آستینش بیرون آمد!

- نـــــــــــــه!!

جیغ روونا و فریاد هکتور، آزکابان را لرزاند.
چشمان هاگرید مات ماندند و گلوی دیگری دریده شد.

بی‌اعتنا به جسم سنگینی که بر زمین افتاد و تمام قلعه را لرزاند، کسی که ویولت بودلر نبود، به سمت کسی چرخید که هنوز روونا ریونکلا بود. چشمانش به سخن آمدند: «نوبت توئه.» چشمانش پوزخند زدند: «تک تکتون رو قتل عام می‌کنم.»

و.. کسی که هنوز با تتمه‌ی قدرتش هکتور دگورث گرنجر بود، خودش را میان آن دو نفر پرت کرد. صدای چشمانش، وحشت‌زده، اما مصمم بود: «جلوت وایمیسم!»

- فرار کن!

با هم‌گروهی‌ش نبود. دستانش را از دو طرف باز کرد و پناه ِ بانوی آبی‌پوش شد.
- فرار کن روونا!

و روونا.. تنها کسی که در آن جنون، هنوز مثل کسی که باید، رفتار می‌کرد، برگشت و گریخت.
کسی که ویولت نبود، نخواست جلویش را بگیرد. بی اعتنا به هکتور ِ در حال نفس نفس زدن، چاقویش را غلاف کرد و چاقوی دیگر را از شکم هاگرید بیرون کشید. چیزی نگفت. اعتراضی نکرد. تنها سری تکان داد و راه افتاد.

"چشم‌ها حرف می‌زدند."

و در آن تاریکی، کسی نمیتوانست حرف چشمان او را بخواند به هر حال.


But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.