- امممم.. تام..
- دست به ما بزنی جیغ میزنیم!
- میخواستم بگم.. درکت میکنم!
-
- عشق فرزند به مادر عشقی نیست که هر کسی بتونه درکش کنه! من حواسشون رو پرت میکنم و تو برو به مادرت ابراز عشق کن.. مدتهاست که ندیدیش!
لرد کمی صندلیِ چرخدارش را عقب کشید.
- ما فقط میخوایم بریم جلوی مرگ های غیر منطقی رو بگیریم!
اما اگه اینقدر اصرار داری، ما بهت اجازه میدیم که بهمون خدمت کنی!
دیگر نمی توانست صبر کند. "
مَمَن" ـَش خیلی نزدیک بود. نگاهی به دور و برش انداخت. آرسینوس مشغول اخراج کردنِ خاطیان مسابقه بود و لینی هم سرگرم مانیتور ها. شاید اگر کمی آرام تر راه می رفت، کسی او را نمی دید. دامبلدور چشمکِ دلبرانه ای زد. تام از ابراز عشق میترسید، باید به او نشان میداد که عشق ورزیدن در ملا عام چقدر لذت بخش ترست. لرد با انزجار برگشت و با قدم های کوتاه و آهسته به سوی در حرکت کرد.
تق!- اربااااب؟
- اوه تام! من از اولشم میدونستم که توی وجود تو عشق پیدا میشه!
- ما فقط میخوایم جلویِ کشته شدنِ غیر منطقیِ یه سری آدم دیگرو توی سوژه بگیریم.
- خب این هم نوعِ دیگه ای از عشق ورزیدنه!
- از جلوی چشممون دور شو پیرمردِ دورو!
ولدمورت باید به مادرش میرسید، و هیچکس حتی داوران دیگر جلودارش نبودند.
سمتِ لاکرشون اینا؛
- عــــر عــــر!- فرار کن لاکر!
رز دست لاکر را گرفت و با سرعت شروع به دویدن کردند.
- عــــر عــــر!لحظه به لحظه از مروپ و زامبی ها دور تر می شدند که ناگهان...
- آخ!رز جیغ کشید. ناخن هایِ لاکرتیا در پوست دستش فرو رفته بودند.
- هی.. خوبی؟
رز سر تکان داد، لاکرتیا خواست به دویدن ادامه بدهد که دید رز ایستاده همان وسط.
- بدو دیگه!
- آریانا مرده...خب؟
- خب!
- موهاشم که دیگه به دردش نمیخورن... باید بریم برشون داریم! اینجوری تیرِ بقیه گروها به سنگ میخوره... میفهمی؟ نمیمیریم!
لاکرتیا قصد داشت حقیقتِ تلخِ " موهای آریانا بدونِ خودش کار نمیکنند" را بکوبد فرق سر رز. رز، کارتون را تا نیمه دیده بود و خبر نداشت از اینکه موهایِ درمانگرِ گیسو کمند، تنها تا وقتی که او نفس بکشد کار می کنند. اما زلزله هافلپاف، ویبره زنان به سمتِ زامبی ها می دوید و حتی برنگشت تا جوابِ هم گروهیِ نگرانش را بدهد.
دستش را در موهای قهوهای و بیمصرف آریانا فرو برد و در همان لحظه فهمید که موهای آریانا دیگر بلوند نیست و او اشتباه فجیعی کرده. خواست همانجا فلنگ را ببندد و در برود اما دستش بر شانهاش سنگینی میکرد. با ترس و لرز به عقب نگاه کرد و یوآن آبرکرومبی را دید، همان سگ سانی که لاکتریا از او متنفر بود. یوآن با نیشخندی بر لب گفت:
- از سگا بدت میاد؟ منم از پلی استیشن و ایکس باکس بدم میاد.
و شلغمی را که از عالم بالا قرض گرفته بود را بر فرق سر لاکرتیا کوبید و او را بر زمین انداخت. سپس با جهشی بر روی او پرید و دندان هایش را عر عر کنان در گردن او فرو کردد. از آنجایی که بیشتر اوقات از گیاهان تغذیه میکرد دندان هایش برای دریدن ذرهای کند بودند بنابراین صحنه ی دریده شدن گلوی لاکرتیا آنقدر وحشتناک بود که صلاح نمیبینم آن را شرح دهم. ولی خب در هر حال یوآن گلوی او را درید و تکه تکه کرد، سرنوشت لاکرتیا هم مانند هم تیمیش با مرگ رقم خورد.
سمتِ کسی که فعلا شما نمیدونین کیه:-
مــــــــــــــــــن مانده ام تنهای تنهاااااامــــــن مانده ام تنهاااامیان سیل غم هاااااورلا چهچهه زنان جلو می رفت و به دنبال اِیلین و مورگانا میگشت. چند لحظه بعد، وقتی احساس کرد که دیگر نفس کم آورده، ایستاد و روی زانوهایش خم شد.
همانطور که داشت از خودش می پرسید " کنون باید چه عسلی تناول کرد"، متوجه فریاد بلندی، از فاصله نزدیک شد.
- اِیلیــــــــــــــــن بابا! اِیلین!سرش را به سمتِ صدا چرخاند. اما هر چقدر منتظر شد، دیگر صدایی از آن سمت به گوشش نرسید. تنها یک راه داشت، برود پیِ منبعِ آن صدا!
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۰۰:۴۹
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۰۳:۴۳
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۳۴:۲۳
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۳۸:۳۵
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۴۰:۴۴
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۵۰:۲۵