تام ریدل یک پسربچه یتیم تو پرورشگاه بوده وازمحبت کمتری
برخورداربوده پس می شه گفت این دلیلش بوده. اما نه،نه،صبر
کن
دربچگی می فهمه
که مارزبون بوده ووقتی که وارد
هاگوارتزمی شه ازقضیه نواده و تالاراسرارباخبرمی شه ودرکل مسیرزندگی اش عوض می شه و
ضدمشنگ هامیشه وعقیده خون
خالص می گیره. سعی کرده از زندگی اش بفهمه وداستان این خانواده نامعلومشه بفهمه وهمه چی مثل اسم تمام ارشدهای هاگوارتزواینجورچیزارومی بینه و
می فهمه پدرش مشنگه. درآخر اسم پدربزرگش روبه عنوان آخرین نوادگان اسلیترین پیدا می
کنه ودرهمان سالی که تالاروباز می کنه ومیرتل گریان رومی کشه
به عنوان تعطیلات بعدازهفت سال در مدرسه خارج می شه ووارد به
دهکده لیتل هنگلتون می شه. و واردخانه پدربزرگش می شه و می
بینه که فقط دایی اش اونجاست
ودایی که نمی شناستش بهش می
گه که مادرش باپسرمشنگه پول دارفرارکرده ولی پسره اونوتو همون لندن گذاشت وپدربزرگش بخواطراینکه دخترش خون خالصی روکه درنظرش خیلی مهمه
کنارگذاشته ازناراحتی می میره وحتی دیگه اسم دخترش روهم نیاورده ومی گه من دختری ندارم.
تام ریدل حافظه اونوپاک می کنه
وانگشترمارولو روکه مال زمانی مال پدربزرگش بوده تبدیل به جان پیچ می کنه ودرهمون جاقایم
می کنه. بعدازصحبت بادایی اش پدروپدرومادربزرگ پدری اش رو
می کشه وهمه فکرمی کنن کار دایی شه ودرآخراززیرزبون استاد
اش یعنی اسلاگهورن نحوساخت جان پبچ رویادمی گیره وچون عشقش زندگی جاودانس اونهارو می سازه