هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۶
#1
هافلکلاو
پیوز.جیسون.جسیکا

جمعیت عظیمی رو به روی مصلای هاگزمید جمع شده بودند و با نگاه های پوکر به یکدیگر نگاه میکردند.دسته گل ها تا انتهای خیابان کشیده شده بود و آگهی ها سر تا سر هاگزمید به چشم می خوردند.
جمعیت هافلی عظیمی کنار در مصلی جمع شده و با نگاه های خیره به زمین نگاه میکردند.از آن طرف می شد جمعیت ریونکلایی را دید که به یاد همگروهیشان چمدان ها و بلیت های زیادی به همراه آورده، و آنها هم با اندوه یکدیگر را نگاه میکردند.
لینی با آهی رو به در مسجد کرد و با صدای حشره ای اش گفت :
-یه صلوات مرلینی پسند...


ملت عظیمی که پشت در ها بودند، با شنیدن وز وز لینی به سمت در ها هجوم برده و وارد شدند.
در داخل مصلی عکس بزرگی از این سه همگروهی سخت کوش دیده میشد که بیشتر شبیه لکه ایی از باقی مانده ناهار ولدمورت بود.
رز و ریتا به آرامی وارد جایگاه ویژه شدند و شروع به سخنرانی کردند.

نقل قول:
*مشیت مرلینی بـر ایـن تعلق گرفـته کـه بهار فرحناک زندگی را خـزانـی ماتمزده بـه انتظار بنشیند و این ، بارزترین تفسیر فلسفـه آفـرینش درفـراخـنای بـی کران هـستی و یـگانه راز جـاودانگی اوسـت درگذشت همگروهیان گرامیتان را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده و برایشان از درگاه مرلین متعال مغفرت ، برای شما و سایر بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل خواهانیم .

ریتا و رز:
ملت:


آملیا تلسکوپش را تکانی داد و رو به دورا که با لباس بنفش تیره آمده بود کرد:
-دیدی جس رفت؟دیدی بابا بزرگمون رفت؟دیدی اون یارو هه رفت؟
-اهم ..آره من باید برم.


دورا چین دامنش را تکان داد و برای خواندن متنی که از کشوی میز آملیا کش رفته بود، بر روی منبر رفت.
نقل قول:
در غم از دست دادن عزیزان به سوگ نشستن صبری میخواهد عظیم ، برای شما و خانواده محترمتان صبر و شکیبایی و برای آن عزیزان در گذشته غفران و رحمت واسعه مرلینی را خواستارم . با تشکر آملیا...اهم دورا ویلیامز!


کمی دور تر اعضای گروه ریونکلاو که در سوگ از دست دادن جیسون به فکر فرو رفته بودند ناگهان از جا پریدند و مانند آنگولایی ها به دور مسجد راه افتادند.لیسا با لحن قهر مانندی گفت:
-جنازه هاشون کو؟جنازه هاشون کو؟اصن قهرم.


ملت سختکوش هافلپافی که تازه متوجه توطئه ایی که در حال اتفاق افتادن بود، شده بودند، از صندلی هایشان بلند شدند و میلیون ها بارسوال مذکور را از خود پرسیدند اما در نهایت با این( )شکلک روی زمین ولو شدند.
در همین هنگام بود که در مسجد با صدای غیژی باز شد و سه جنگ زده ی آغشته به تف، با سرعت حلزون وارد مسجد شدند.پیوز عصایش را تابی داد و بالحن پیروزمندانه ایی گفت:
و این است لطف مرلین... اهم و این است قدرت هافلیون و یک ریونی!


چشم غره ایی به جیسون که پری طلایی در دستش بود رفت و گفت:
-این هم از این! بابا بزرگتون، مسافرتون و جسیکاتون ماموریتشونوانجام داده و همتونو پوکوندن!


ملت متعجب به یکدیگر نگاه کردند و بعد از دوساعت تازه متوجه خنجری که از پشت خورده بودند شدند.
و برای گرفتن انتقام و پایمال نشدن حق و وقتشان ،جسیکا جیسون و پیوز را قتل عام کردند و لازم به ذکر است، مراسم ترحیم آن بزرگواران فردا ساعت دو در محل مربوطه است.
غذا مذا هم نمیدن.وسیله هم نداریم(ممکنه این هم سر کاری باشه) با تشکر
و المرلین من التوفیق!

«پایان»


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۶
#2
هافلکلاو

جسیکا-جیسون-پیوز



بعد از حدود نیم ساعت دویدن بی وقفه، جیسون با لحن پناه به مرلینی گفت:
-پدر جان داری اشتباه میری! الان ردش کردیم. روح پیوز نفوذی، با لحن خردمندانه ایی گفت:
-هافلیون سخت کوشند. تمام این راه را بر میگردیم! جسیکا...بدنت اصلا راحت نیست این چیه تو جیب چپت؟


جسیکا به بدنش که روح پیوز در آن بود چشم غره ایی رفت و به دویدن ادامه داد. بعد از نیم ساعت دوباره به محل سقوط رسیدند. پیوز با نهایت سرعت خم شد و باعث درد بزرگی در وجود دو هم تیمی اش شد.
-پدر جان به جون بابام بدن من اصلا کشسان نیست!بیخیال من شو. اینه که همش تو مسافرته!


جیسون با نگاه پوکر وار ریونکلاویی اش به جسیکا نگاهی انداخت و گفت:
-عاغا بیخیال ههممون خسته ایم. بیاید زودتر پیداش کنیم برش گردونیم.

جسیکا سرش را دوبار تکان داد تا تاکیدی باشد بر وجود پدر بزرگش.
جیسون به آرامی خم شد و جسم طلایی را بالا آورد.درخشش آنقدر زیاد بود که گریفندوری ها آن را با چهره ی نورانی مرلین اشتباه گرفتند و با حمله ای جانانه به آن سه تن،جسم طلایی را بردند.

-اّه اصلا نخواستم. هی من میگم جسم طلایی هی داستانو میپیچونی!من نوه هامو اینجوری تربیت کردم؟


جسیکا با نگاهی به خودش، جلوی دهانش را گرفته و به سراغ نقشه دوم رفت.

جایی دور بسیار بسیار خوفناک-خانه مرغ توفان(یا حالا طوفان)

-هیس هیس هیس!
-جسیکا!انقدر هیس هیس نکن.


جسیکا با چشم غره ایی که در تاریکی قابل رویت نبود، رو به جیسون کرد و گفت:
-من نیستم پدر جانند!


جیسون سرش را به نشانه تاسف تکان داد و به لانه پرنده نزدیک ترشد.
مرغ توفان خوابیده بود و خرخرش شهر بزرگی را می لرزاند.جیسون با نگاهی عمیق و دقیق به پرنده،از نقشه شان منصرف شد و به سمت خروجی غار راه افتاد.
اما روح پیوز(بسیار بسیار خردمند) اجازه همچین کاری را به او نداد.
جیسون با تمام وجود برای کندن پر مرغ توفان خودش را به زیر او سر داد.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
#3
هافلکلاو

جسیکا.جیسون.پیوز(بابابزرگمون)


جسیکا دستش را با خوشحالی بالا برد و بعد با مکثی کوتاه آ ن را پایین آورد.
-راست میگه مرغ توفان اصن کجا هست که پرش رو باید گیر بیاریم؟


جیسون نگاهی به دو هافلی سر در گم انداخت و رو به ناظر مسابقات کرد.
-میگما! نمیتونم گروهمو تغییر بدم؟
-نع!
-اام آخه اینا ضریب هوشی...
-خب این هافلکلاوه پس یعنی مجبوری یکی از همین آی کیو ها رو انتخاب کنی!


جیسون که قانع شده بود برگشت و دست پیوز را گرفته و به دنبال خود کشاند.بعد از راه رفتن طولانی به جنگل ممنوعه رسیده بودند،جیسون به سمت ورودی جنگل اشاره کرد و گفت:
-تو جنگل ممنو عه هر چیزی پیدا میشه!پس مرغ توفان هم پیدا میشه!


جسیکا با قاطعیت روی زمین نشست و مخالفت خودش با ورود به جنگل ممنو عه را اعلام کرد.
پیوز هم که چیزی از حرف های جیسون را نشنیده بود، به تبعیت از جسیکا روی زمین نشست و عصایش را تابی داد.
جیسون نفس عمیقی کشید و رو به آنها کرد و با صدایی که به وضوح برای هر دو مخاطب قابل شنیدن بود گفت:
-اگه پیداش نکنیم مسابقه رو هم می بازیم!
-اگه بریم اون تو به احتمال 99.999999درصد، میمیریم و من نمیتونم مرگخوار بشم و برم پیش ارباب....

پیوز که تنها حرفی که شنیده بود جمله آخر جیسون بود،گفت:
-اگه بختیار رو میخوایین باید بگم که مرده...


جیسون با قیافه پناه به مرلینی که گرفته بود به سمت جسیکا برگشت و گفت:
-باشه خب. تو چه فکری داری؟

جسیکا با لبخند هافلی رو به پدر بزرگ کرد و سپس به سمت قلعه اشاره کرد.
جیسون نگاهی به جسیکا انداخت و با وجود روح سفیدی که درون وجودش بود،به پلیدی نقشه جسیکا پی برد.
پس هر سه نفر به آرامی به سمت قلعه راه افتادند.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۶
#4
رز با نهایت احترام گلدانش را تلق تلق کنان روی میز کشید و برگه ی رضایت نامه اش را رو به روی لرد گرفت.
-ارباب بفرمایید.


ولدمورت با ندامت برگه را از رز گرفته و بلافاصله آن را روی میز انداخت.
-تو چطور جرعت کردی؟...این که گِله...اِه ردایمان را کثافت برداشته!


رز با نهایت پشیمانی گلبرگ هایش را جمع و جور کرد و با نگاه های غم باری به زمین خیره شد.
-ارباب..چیزه ببخشیدمون...به هر حال..من نمی خواستم...
-هیس!گوشهایمان حال ندارند.


ولدمورت سرش را بالا تر آورد و گفت:
-حالا بگو ببینیم اینجا چی نوشتن؟
-نوشتن..رضایت نا کامل از فرزندمان رز ویزلی که باعث ننگ خانواده ویزلی شده است،را اعلام می دارم.


رز با لبخندی ملیح به صورت رنگ پریده ولدمورت خیره شد.لرد با نگاه های سنگینی کاغذ را رو به روی رز گرفت و گفت:
-پس اینی که خط زدی چیه؟
-چیزه..ارباب بابام دیکته بلد نبود، اونام غلط املایّن!

ولدمورت سرش را تکانی داد و رضایت نامه رز را هم روی میز گذاشت.
نفر بعدی رو به روی ولدمورت ایستاده و رضایت نامه اش را روی میز گذاشت.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۶
#5
مرگخواران با نگاه های مفهوم دار از بقل دستیشان در خواست می کردند تا جلو رفته و دستشان را در گوی بگذارند. اما تا مدت ها کسی جلو نرفت و دستش را درون گوی نگذاشت.

فلش بک

لینی هیس هیس کنان به دفتر کار لرد سیاه نزدیک شد.از دستگاه فکس خانه ریدل ها پیامی برای اربابش آمده بود و او وظیفه خطیر تحویل محموله را داشت.ویز ویز آرامی کرد و به در نزدیک شد.
در نیمه باز بود با دستان حشره ایی و کوچکش در زد،اما جوابی نشنید، پس در را با تمام توانش حل داد و آن را باز کرد.
جلو رفت و به آرامی بسته را روی میز اربابش گذاشت. تعدادی کاغذ نیمه پاره روی میز ولدمورت به چشم می خورد. می دانست نباید فضولی کند اما نزدیک شد. روی کاغذ با دست خط کج و کوله ایی متنی به چشم می خورد.

نقل قول:
برنامه فردایمان
1.دادن رنک بدبخت ترین مرگخوار توسط خودمان.
2. تقدیر از خودمان به علت ارباب بودنمان.
3.باز هم تقدیر از خودمان اینبار به دلیل خفنیتمان.
4.تقدیر از نجینیمان.
5.آوردن قدح.دیدن آینده مرگخوارانمان و سر کار گذاشتنشان.
6.سرو شام و پایان مجلس.
7.تقدیر از خودمان.
8.مسواک شبانگاهیمان.
9.یادمان نرود بخوابیم.
10.دیدن خواب های خبیثانه مان.


لینی خوب دقت کرد.بله!برنامه کار های ولدمورت در روز آینده بود.یک دور برنامه را مرور کرد و سپس از دفتر کار ولدمورت خارج شد.

پایان فلش بک

لینی بعد از مدتی دستان کوچکش را بالا آورد.مرگخواران بعد از دیدن حشره ی نحیفی که ویز ویز کنان به آن سوی میز می رفت، نفس عمیقی کشیدند و در جایشان ولو شدند.
لینی نگاهی به چهره ی پر ابهت و تاریک ولدمورت کرد و دستش را درون قدح گذاشت.
قدح دود کرد و تغییر رنگ داد.همه نفس ها در اعماق سینه حبس شده بود.قدح به رنگ اولیه برگشت و همین اتفاق برای جلب توجه ولدمورت کافی بود.
ولدمورت به جلو خم شد و با دقت به درون گوی خیره شد.مدتی گذشت اما لرد سیاه هنوز محو اتفاقاتی که درون قدح در حال رخ دادن بود شده و کوچک ترین حرکتی نمیکرد.ریتا قلم پرش را تکانی داد و با صدای آرامی گفت:
-ارباب چی میبینید؟

ولدمورت از روی قدح بلند شد و با نگاه مرموزی روی صندلی اش نشست.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۶
#6
مرگخواران پوکر وار به هم نگاه های سنگین می انداختند. هر کس انتظار داشت تا دیگری پیش قدم شده و نامه را به دامبلدور برساند.

-بس کنید دیگه!کی میبره نامه رو؟
-آی کیو جان کی میتونه همچین کاری بکنه؟درسته دامبل بات مارو تشخیص نمیده اما،خب دامبلدور اصلی که مارو میشناسه!
-آره تازشم تا بخوایم نامه رو بدیم بهش علامت شومو میبینه و زاارررررت!

مرگخوار ملعون که قانع شده بود روی زمین نشست و در افکار خودش غرق شد.در همین هنگام لینی که فیس فیس کنان دور اتاق می چرخید، با قیافه ی مثبتی که هیچ کس در صورت وی ندیده بود گفت:
-بدیمش جسیکا! نه مرگخواره نه محفلی.مشنگ دوست هم که هست. دامبلدور هم که از تمایلاتش نسبت به مرگخواریت خبر نداره .پس این میتونه یه فرصت خوب هم برای اون و هم برای ما باشه!

ملت مرگخوار که تازه متوجه نبوغ ریونکلایی لینی شده بودند،سر هایشان را تکان دادند و از طریق تنها راه ارتباطی با جسیکا،که گوشی مشنگی بود با او تماسی بر قرار کردند.

بووووووووق!بووووووق!

-هووم؟
-تویی؟
-هوووم؟
-میگم خودتی جسی؟
-اووووهوم.
-پس چرا شبیه سادیسمی ها جواب میدی؟
-اووو.ننهیملئیب
-چی؟
-ای بابا میگم دهنم پره.حالا حتما باید اینجوری زنگ میزدی؟

رز غنچه هایش را به نشانه تاسف تکانی داد و با لحن محکمی گفت:
-برات یه ماموریت دارم.
-ای بابا زمین رو که جارو کردم. تابلو ننه رو هم برق انداختم. پنجره های مجازیو هم بستم. دیگه چیکار مونده که نکرده باشم؟
-این ماموریت مرگخواریه!
جسیکا:
رز:
مرگخواران دیگر:

جسیکا با صدایی که بیشتر شبیه صدای هورکراکس بود، گفت:
-خب ماموریتت رو پی وی کن دارم میام!
رز:
مرگخواران:

چند لحظه بعد-دستشویی دفتر دامبلدور


جسیکا با قدم هایی آرام ولی مطمئن در طول محل قدم میزد. بسیار مصمم بود که نامه را تحویل دهد.اما می دانست که بیشتر از دومتری در نباید بپلکد. به هر حال او دامبلدور بود و شستن ریش هایش 12 ساعتی طول میکشید!

تق تق تق تق!

-بله؟
-ارباب منم...اهم پروفسور منم!جسیکاتون!
-جسیکا ما تو هاگوارتز در زدن رو تحمل...

جسیکا با ورژن بروسلی وارد دستشویی شد. که مرلین را شکر، با دامبلدور با لباس رو به رو شد.جلو رفت و گفت:
-کله زخمی...یعنی هری گفت بدم بهتون اینو! گفت،...چیزی نگفت!

جسیکا با خوشحالی محموله را تحویل داد و با نهایت سرعت از محل ارتکاب جرم متواری شد.


ویرایش شده توسط جسیکا ترینگ در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۶ ۱۳:۲۷:۱۸

هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
#7
جسیکاتون-نقاب دار بسیار مذکر
تکلیف اشتباه؟

جمعیت عظیم تر و تعداد خبرنگاران بیشتر می شد. زد و خوردی که میان دو خبرنگار رخ داده بود، تشنج فضا را بیشتر میکرد.
-بکش کنار!شبکه یک،شبک هر..
-آهای! خبرش مال خودمه!اوووخ
-حمید معصومی نژاد...ای بابا انقدر رد نشید دیگه!
-این فیلمو برای گزارشگر منو تو..نهههههه!

جسیکا با نگرانی روی مبل رنگ و رو رفته تالار نشست.رز با قیافه ایی که نگرانی از آن می بارید اول به جسیکا و سپس به در نگاه میکرد!
-خب خب خب باید آروم باشم.طوری نشده که،اون از اولشم همونجوری بود!

آملیا کنار جسیکا نشست و با لحن کشدار و خسته همیشگی اش گفت:
-باز با خودت حرف میزنی؟اون بدبخت کجاش اونجوری بود؟

دورا در حالی که سعی میکرد چین های لباسش را جمع کند گفت:
-برای اولین بار باهاش موافقم!اون بیچار...

حرفش به پایان نرسید زیرا در تالار توسط تسترال های که قصد ورود را داشتند کنده و خیل عظیمی اعم از مشنگ و غیر مشنگ به درون تالار هجوم آوردند.دورا در حالی که به لباس بنفشش که حالا قهوه ایی شده بود نگاه میکرد، از روشنایی و سپیدی روی گردان و به سپاهیان یزید..اهم ولدمورت پیوست!
جسیکا در حالی که گونی بزرگی را پشت سرش میکشید و با توجه به حظور مشنگ ها در هاگوارتز، توانست به مکانی دور آپارات کند!

جایی دور دست-مکانی نا معلوم!

جسیکا طناب سر گونی را باز کرده و قربانی را آزاد کرد.
-اهم...نقابم..وااای مرلین!چشمم گوشم دماغم دستم،اینا که همشون هستن!

گیبن در حالی که پوکر وار به جسیکا نگاه میکرد،چشمش را درون حدقه جا انداخت.
جسیکا به آرامی به او نزدیک شد و گفت:
-تو که طوریت نشده...دافنه...
-چی؟مرلینی؟ای بابا میخواستم رنک بهترین گیبن عجیب رو بگیرم! اّه

جسیکا به دیوار غار تکیه داد و گفت:
-متاسفم.

گیبن به نشانه همدردی چشمش را در آورده و آن را به سمت جسیکا قل داد.
-اّیییی !انتی چندش!بکنش تو! زود...

گیبن چشمش را برداشت و با قیافه ای متفکر که زیر نقابش پنهان شده بود گفت:
-خب پس..چرا من اینجام؟احیانا دافنه نباید اینجا باشه؟
-دافنه میخواد بخورتت!همه مشنگ ها رو میخواد بخوره!اون تبدیل شده به یک مشنگ خوار!

گیبن در حالی که در قیا فه اش«این چقدر خنگه» خاصی موج میزد،گفت:
-آی کیو.من جادوگرم جادوگر خیلی مذکر!

جسیکا سرش را به دیوار کوبید و با لحن همدردی وارانه ایی گفت:
-یعنی نمی دونستی؟
-چیو؟
-این که تمام مدت مشنگ بودی؟

گیبن چشمانش رادرون حدقه شان فرو کرد و با لحن متعجبی گفت:
-نه!
-بابات...ترامپه!و مامانت اوباما!
-خنگه!اوباما که نمیتونه مامانم باشه!ابته بستگی داره...
-خب حالا هر چی!مام تازه فهمیدیم!یعنی خوشم میاد اون پشمک و کلاهش سال اول تشخیص ندادن.

گیبن در حالی که سعی داشت رنگ صورتش را که مدام در حال تغییر بود را ثابت نگه دارد، گفت:
-جون بابات راستشو بگو!یعنی خون پرزیدنتی در رگ هام جریان داره؟

-اوهوم!اما نکته منفیش اینه که دافنه گشنس! حتی از هاگرید هم بیشتر!و همش تقصیر دستور ساخت معجونای هکتوره!اما مرلین شاهده نمی دونستم خرابه.فکر میکردم قراره معجون مرگ باشه!

-حالا چرا اومدیم اینجا؟اصن اینجا کجاست؟من میخوام برم پیش خانوادم.

جسیکا با لبخند ملیحی گفت:
-اینجا گاتهام...نیویورکه! و این غار هم مرکز فرماندهیCIA ِ!

گیبن در حالی که به در و دیوار غار نگاه میکرد گفت:
-CIA؟پس کامپیوترای فوق مدرنش کو؟چجوری بمب و از اینجور چیزا میفرستن؟
-اوCIAciaکه نه!منظورم سازمان سموران ایرانی - آمریکاییه!

ناگهان در دور دست ها نور زرد رنگی به چشم آمد .گیبن با نهایت شادی گفت:
-پیام آوران هلگا!
-نه بابا اون انعکاس نور خورشید رو کله باباته!

گیبن نگاهی به جمعیت عظیم و به خصوص پدرو مادر گم شده اش انداخت. و به آغوش آنان شتافت!

از طرفی دافنه نیز از فرط گشنگی در گذشت و داستان را رو به اتمام برد.جسیکا هم که دید سوژه دارد به سمت گل ها و باقالی ها میرود، به افق های دور خیره شده وقدم زنان در غروب خورشید ناپدید شد.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۹:۵۵ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۶
#8
کِی؟

چی بگم واقعا؟

موقعی که دامبلدور حموم بود...


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: المپیک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۶
#9
آی ام کامینگ!

یور وینر فور اِوِر!

همین دیگه اومدم بگم منم هستم!
.
.
.
.
زود هم بخوابید!دیره...


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶
#10
فکر کنم این اولین و آخرین رایم باشه اما به هر حال...
میدونم همه خیلی خوبن و کارشون حرف نداره!
اما میخوام این رای رو بدم به رز زلر که کارش واقعا عالیه!
هم تو هافل و هم تو ترجمه واقعا پیگیره و هیچ کس رو به حال خودش ول نمیکنه!خیلی کمک میکنه تو ایفا و اگه نبود نمی دونم کلا میتونستم پیشرفتی بکنم یا نه!
به هر حال به نظرم حقشه که این رنکو بگیره!



هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.