جسیکاتون-نقاب دار بسیار مذکر
تکلیف اشتباه؟
جمعیت عظیم تر و تعداد خبرنگاران بیشتر می شد. زد و خوردی که میان دو خبرنگار رخ داده بود، تشنج فضا را بیشتر میکرد.
-بکش کنار!شبکه یک،شبک هر..
-آهای! خبرش مال خودمه!اوووخ
-حمید معصومی نژاد...ای بابا انقدر رد نشید دیگه!
-این فیلمو برای گزارشگر منو تو..نهههههه!
جسیکا با نگرانی روی مبل رنگ و رو رفته تالار نشست.رز با قیافه ایی که نگرانی از آن می بارید اول به جسیکا و سپس به در نگاه میکرد!
-خب خب خب باید آروم باشم.طوری نشده که،اون از اولشم همونجوری بود!
آملیا کنار جسیکا نشست و با لحن کشدار و خسته همیشگی اش گفت:
-باز با خودت حرف میزنی؟اون بدبخت کجاش اونجوری بود؟
دورا در حالی که سعی میکرد چین های لباسش را جمع کند گفت:
-برای اولین بار باهاش موافقم!اون بیچار...
حرفش به پایان نرسید زیرا در تالار توسط تسترال های که قصد ورود را داشتند کنده و خیل عظیمی اعم از مشنگ و غیر مشنگ به درون تالار هجوم آوردند.دورا در حالی که به لباس بنفشش که حالا قهوه ایی شده بود نگاه میکرد، از روشنایی و سپیدی روی گردان و به سپاهیان یزید..اهم ولدمورت پیوست!
جسیکا در حالی که گونی بزرگی را پشت سرش میکشید و با توجه به حظور مشنگ ها در هاگوارتز، توانست به مکانی دور آپارات کند!
جایی دور دست-مکانی نا معلوم!جسیکا طناب سر گونی را باز کرده و قربانی را آزاد کرد.
-اهم...نقابم..وااای مرلین!چشمم گوشم دماغم دستم،اینا که همشون هستن!
گیبن در حالی که پوکر وار به جسیکا نگاه میکرد،چشمش را درون حدقه جا انداخت.
جسیکا به آرامی به او نزدیک شد و گفت:
-تو که طوریت نشده...دافنه...
-چی؟مرلینی؟ای بابا میخواستم رنک بهترین گیبن عجیب رو بگیرم! اّه
جسیکا به دیوار غار تکیه داد و گفت:
-متاسفم.
گیبن به نشانه همدردی چشمش را در آورده و آن را به سمت جسیکا قل داد.
-اّیییی !انتی چندش!بکنش تو! زود...
گیبن چشمش را برداشت و با قیافه ای متفکر که زیر نقابش پنهان شده بود گفت:
-خب پس..چرا من اینجام؟احیانا دافنه نباید اینجا باشه؟
-دافنه میخواد بخورتت!همه مشنگ ها رو میخواد بخوره!اون تبدیل شده به یک مشنگ خوار!
گیبن در حالی که در قیا فه اش«این چقدر خنگه» خاصی موج میزد،گفت:
-آی کیو.من جادوگرم جادوگر خیلی مذکر!
جسیکا سرش را به دیوار کوبید و با لحن همدردی وارانه ایی گفت:
-یعنی نمی دونستی؟
-چیو؟
-این که تمام مدت مشنگ بودی؟
گیبن چشمانش رادرون حدقه شان فرو کرد و با لحن متعجبی گفت:
-نه!
-بابات...ترامپه!و مامانت اوباما!
-خنگه!اوباما که نمیتونه مامانم باشه!ابته بستگی داره...
-خب حالا هر چی!مام تازه فهمیدیم!یعنی خوشم میاد اون پشمک و کلاهش سال اول تشخیص ندادن.
گیبن در حالی که سعی داشت رنگ صورتش را که مدام در حال تغییر بود را ثابت نگه دارد، گفت:
-جون بابات راستشو بگو!یعنی خون پرزیدنتی در رگ هام جریان داره؟
-اوهوم!اما نکته منفیش اینه که دافنه گشنس! حتی از هاگرید هم بیشتر!و همش تقصیر دستور ساخت معجونای هکتوره!اما مرلین شاهده نمی دونستم خرابه.فکر میکردم قراره معجون مرگ باشه!
-حالا چرا اومدیم اینجا؟اصن اینجا کجاست؟من میخوام برم پیش خانوادم.
جسیکا با لبخند ملیحی گفت:
-اینجا گاتهام...نیویورکه! و این غار هم مرکز فرماندهیCIA ِ!
گیبن در حالی که به در و دیوار غار نگاه میکرد گفت:
-CIA؟پس کامپیوترای فوق مدرنش کو؟چجوری بمب و از اینجور چیزا میفرستن؟
-اوCIAciaکه نه!منظورم سازمان سموران ایرانی - آمریکاییه!
ناگهان در دور دست ها نور زرد رنگی به چشم آمد .گیبن با نهایت شادی گفت:
-پیام آوران هلگا!
-نه بابا اون انعکاس نور خورشید رو کله باباته!
گیبن نگاهی به
جمعیت عظیم و به خصوص پدرو مادر گم شده اش انداخت. و به آغوش آنان شتافت!
از طرفی دافنه نیز از فرط گشنگی در گذشت و داستان را رو به اتمام برد.جسیکا هم که دید سوژه دارد به سمت گل ها و باقالی ها میرود، به افق های دور خیره شده وقدم زنان در غروب خورشید ناپدید شد.