دلفی درحالی که میخواست جمع را به دست بگیرد از جای بلند شد وسخنرانی را آغاز نمود:امــ.خب طبق مطالعاتی...
-که در هفته گذشته داشتی بهتره یه راهی پیدا کنیم...درست نمی گم دلفی جان؟
-خیر!درست نمی گی لیسا جان!البته تا حدودی درست می گیا ولی نه کامل.خب مسلما ما باید راهی پیدا کنیم ولی اگر بخوای طبق مطالعاتی که من هفته ی گذشته در292کتاب داشتم...
این بار الیزابت حرف او را قطع کرد:بهتره جلسه بذاریم ونظرسنجی کنیم.من درست گفتم آیا؟
-خب...آره معمولا تو بهتر حدس میزنی.
-من حدس نزدم!فکر کردی فقط خودت کتاب می خونی؟
من یکم فکر کردم بعد حرف زدم.
لینی گفت:باشه باشه.الیز آرامش خودت رو حفظ کن^_^
سایر مرگخواران،مشغول کوبیدن سر خود در دیوار بودند لذا این که نیم ساعت کامل حرفی نزده باشند برایشان عذاب آور بود وآن ها را تقریبا دیوانه می کرد.
در این بین آماندا که مدتی طولانی ساکت بودشروع به صحبت کرد وکاملا مشخص بود این چند دقیقه که نظر نداده بود،مشغول فکر کردن بود!
-از نظر من هم بهتره نظرسنجی کنیم.مثلا از نظر من برای لینی مجسمه ها وقاب های تالار ریون خیلی مهمه
می تونیم اینجوری به هم نظر بدیم شاید درست دراومد وهرکسی تونست چیزی یا کسی که براش خیلی مهمه رو پیدا کنه خب نظرتون؟