فصل اول
- برای بار صدم آل، باید روی این تمرکز کنیم که...
-فهمیدم بابا، باید روی این تمرکز کنیم که با کی دوست بشیم؛ من فقط پرسیدم توی کدوم کوپه بریم!
- خب این که خیلی سادس، اول باید همشون رو ارزیابی کنیم بعد تصمیم بگیریم.
- آهان باشه فهمیدم...هی این یکی تقریبا خالیه.
آلبوس سوروس پاتر با باز کردن در یکی از کوپه های قطار سریع السیر هاگوارتز به بحث کردن با دختر دایی خود، رز ویزلی پایان داد و وارد آن کوپه شد؛ رز هم از روی ناچاری به دنبال آلبوس وارد کوپه شد.
- سلام، میگم اگه این کوپه خالیه میشه ما اینجا بشینیم؟
- حتما.
آلبوس به پسر مو طلایی و رنگ پریده ی داخل کوپه لبخند زد و رو به روی او نشست، رز هم کنار آلبوس نشست.چند دقیقه با سکوت سپری شد تا اینکه آلبوس سکوت را شکست:
- من آلبوسم، آلبوس پاتر.
- منم اسکورپیوس مالفوی هستم...و شما؟
آلبوس متوجه شد که اسکورپیوس به رز نگاه میکند. رز خودش را معرفی کرد:
- رز ویزلی هستم.
- خوشوقتم.
- همچنین.
دوباره چند دقیقه با سکوت گذشت اما خوشبختانه این سکوت فقط تا زمانی که یک نفر در کوپه ی آن ها را باز کرد دوام اورد. آلبوس دید یک پیرزن که چرخدستی پر از خوراکی های مختلف را حمل میکرد در کوپه را باز کرده است. پیرزن یکی یکی به آلبوس،اسکورپیوس و رز نگاه کرد سپس گفت:
- عزیزان چیزی از چرخدستی من میخواید بخرید؟
هر سه نفر برای خود خوراکی خریدند و وقتی پیرزن در کوپه را بست، آلبوس سه تا از شکلات های قورباغه ای را که خریده بود باز کرد و نگاهی به کارت های درون آن ها انداخت. کارت ها مطئلق به آلبوس دامبلدور، سوروس اسنیپ و پدر خودش یعنی هری پاتر بودند.
آلبوس یاد گفتگویش با پدرش در سکوی 9 و سه چهارم افتا.
فلش بک: 20 دقیقه قبل در سکوی نه و سه چهارم
-آلبوس سِوِروس، اسم تو رو از روی دو مدیر هاگوارتز انتخاب کردیم. یکی از اونها اسلیترینی بود و احتماًلا یکی از شجاعترین آدمهایی بود که تو عمرم شناختم.
- اما اخه...
-اگر برات مهمه، کلاه گروهبندی احساس تو رو درک میکنه و ملاک قرار میده.
- واقعا؟
- برای من که این کارو کرد.
پایان فلش بک
حرف های پدرش کمی او را ارام کرده بود اما هنوز استرس داشت.
در طول مسیر کم کم یخ هرسه نفرشان آب شد و هیچکدام اصلا نفهمیدند که کی به هاگوارتز رسیدند!