گفتگوی رز و تاتسویا با پریدن دختری به سمت رز و در آغوش گرفتن او قطع شد.
- رز باورم نمیشه بعد این همه مدت دوباره دیدمت!
رز که دید گلدونش در حال شکستنه فورا گفت:
- ولم کن گلدونم ترک برداشت!
اون فرد، رز سر جاش گذاشت. رز با دیدن موها و ریش های ژولیده، سر و صورت کثیف و لباسای پاره به این فکر افتاد که اصلا دختر نمیشناسه پس گفت:
- تو کی هستی؟
- چی؟ انقدر زود فراموش شدم؟
فرد با دیدن چهره متعجب رز، دستش به سمت ریشش برد و اون هارو مثل ریش مصنوعی کند ولی بازم رز چیزی یادش نیومد. تاتسویا گفت:
- هی تو همون مسافر قاچاقی نیستی که یه مدت تو کشتی پرسه میزنه؟
- بابا من الان آوارم هیچ جایی هم ندارم که برگردم برای همین گفتم بیام این...
- آماندا؟
آماندا ذوق کرد و گفت:
- شناختی؟
- چطوری سر از اینجا در آوردی؟
- داستانش طولانیه، حالا شندیم که تاتسو_چان...
تاتسویا فورا حرف آماندا قطع کرد:
- زود دختر خاله نشو!
- چشم
تاتسویا_سان میخواد تورو برگردونه خونه ی ریدل.
آماندا یکم مکث کرد سپس گفت:
- یکم بیاین نزدیک تر.
وقتی تاستویا و رز به آماندا نزدیک شدن، آماندا کیفشو گذاشت زمین و تا کمر توش فرو رفت و یه تیکه کاغذ قدیمی از توش بیرون آورد.
- نقشه ی خونه ی ریدل!
تاتسویا پرسید:
- اونو از کجا آوردی؟
- راستش تو این مدت خیلی جاهارو گشتم و خیلی چیز هارو پیدا کردم...
حرف آماندا با صدای بلند و وحشتناکِ رعد و برق قطع شد. آماندا، رز و تاتسویا به آسمون نگاه کردن و دیدن کشتی کاپیتاک هوک داره به سمت طوفان میره. همه ی خدمه کشتی داشتن سعی میکردن کشتی نجات بدن برای همین مدام به اینور و اونور میدویدن.
تاتسویا با دیدن اوضاع خراب کشتی گفت:
- نظرم عوض شد، باید همین الان بریم!
سپس رز برداشت و به سمت یکی از قایق های نجات دوید.