عرشه ی کشتی کاپیتان هوکنزدیک به یکسال می شد که رز ویزلی، درد غربت و دوری از خانه را می چشید؛ با وجود این در تمامِ این مدت، در هیچ جا به اندازه ی کشتی دزدانِ دریایی به او خوش نگذشته بود.
در آن آب و هوای دلپذیر و معتدل، رنگ و رویش باز شده و حسابی دلبر شده بود. البته درست نیست که بگوییم دلش برای خانه ی ریدل تنگ نشده بود اما ماهی گیر خیلی بهتر از مشنگ های دیگر با او رفتار کرده بود. رز بیشتر از هر چیزی دلش می خواست دوباره در کنار لرد ولدمورت، لینی، هکتور و دیگران زندگی کند ولی در حال حاضر تصمیم داشت از هوای مناسب بهره مند شود و حمام آفتاب بگیرد.
- داشتم می گفتم، مرجانای دریایی تو مانیکور کردن نظیر ندارن! ستارهشونم کارش درسته، می تونه ساقه هاتو تتو کنه و...
- نه!
مرغِ دریایی که بر روی عرشه نشسته بود و با رز گپ می زد، با شنیدن جیغِ از ته دلِ رز و غنچه هایش، بال هایش را باز کرد و رفت.
رز سری تکان داد و زمزمه کرد:
- سادگی جوونا کجا رفته؟ حیا کو؟
از گوشه ی چشم، دختری با موهای مشکی بلند دید که با کنجکاوی اورا برانداز می کرد. دختر گامی به سمتِ او برداشت و رز تمامِ تلاشش را به کار بست تا یک گلِ غیر جادویی به نظر برسد.
- آامم... شما...
-
- شما همون رزِ گمشده نیستین؟
-
- هوی، موتویاما! الکی الافی نکن! برگرد سرِ کارت!
کاپیتان هوک، در حالی که سبیل های چربش را تاب می داد، بر سرِ دخترِ مو مشکی فریاد زد.
- بله کاپیتان!
ریشه های رز می لرزید. یعنی دختر اورا شناخته بود؟ اصلا چه کسی بود؟ حتی اسمش را هم نشنیده بود. پاتایاما... یا چنین چیزی.
هرکسی که بود، از دوستان رز نبود. حتی جادوگر هم نبود. فقط یه مشنگِ دیوانه بود که با گل ها حرف می زد.
از آن به بعد همه ی حواسِ رز به آن مشنگِ دیوانه بود و او را زیر نظر داشت که با
وسیله ی مشنگی عجیبی زیر نور ماه تمرین می کرد و چشمان غنچه ها را با برگ هایش می پوشاند تا چنین صحنه هایی را نبینند.
تازه چشم هایش گرم شده بود که صدایی از جا پراندش.
- هی! تو رز ویزلی - سان* هستی، درسته؟
- منو از کجا...
قبل از این که بفهمد بند را آب داده بود! هرچه رسیده بود، پنبه شد و ناچار شد دست از وانمود کردن به این که یک گلِ عادی است، بردارد.
- تو دیگه کی هستی؟ چرا باید بهت اعتماد کنم؟
دخترک خندید و جواب داد:
- لازم نیست به من اعتماد کنی. من اینجا کار می کنم که خرجِ زندگیم رو دربیارم. ولی با جایزه ای که از بردنِ تو به خونه ی ریدل ها گیرم می آد، دیگه نیازی به این کار ندارم.
خارهای رز تیز شدند.
- بردنم... به خونه ی ریدل؟
- خب آره... منم بدم نمی آد یه نگاهی به اون جا بندازم و... فکر نکن به خاطرِ توعه! به خاطر خودم این کار رو می کنم!
رز در شرایط مسخره ای گیر کرده بود! از طرفی نمی توانست و نمی خواست به زندگی مشنگیِ عادت کند و از طرفی به دختر هیچ اعتمادی نداشت.
- اسمت... اسمت چی بود؟
- تاتسویا، تاتسویا موتویاما.
- نمنه؟
دختر آهی کشید و گفت:
- می دونم می دونم... می تونی بهم بگی تاتسو.
رز حاضر بود به هر روزنه ی امیدی چنگ بیندازد و به خانه ی ریدل ها و دنیای جادوگری برود. نفسِ عمیقی کشید و گفت:
- کِی بریم؟
تاتسویا خندید.
- فردا صبح که به لنگرگاه رسیدیم، از این کشتی و از دنیای مشنگیِ می ریم.
_________
* سان: پسوند احترام آمیز
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۶ ۲۰:۴۳:۵۱
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۶ ۲۰:۴۸:۳۸
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۶ ۲۰:۵۳:۴۴