هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱:۲۳ پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۷

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۴۵:۱۷ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
هیئت مدیره
پیام: 754
آفلاین
- نهههه! لباسام کثیف شدن! اینا همشون مارک گوچی ان. میدونی الان با این گرونی قیمتشون چنده؟
کراب این را گفت و سعی کرد مارِ اربابش را از خودش جدا کند، اما روده ها و مار ها، جنس محکم و قابل انعطافی دارند و به این آسانی جدا نمی شوند.
- تو رو به پیژامه مرلین، بانو! لباس به این خوشگلی دلت میاد خونی بشه آخه؟
کراب در نهایت نتوانست به قدرت عجیب نجینی پیروز شود و در نتیجه شل کرد و سعی کرد از این اندازه گیری لذت ببرد.

- فس فس!
- بنویس 125سانت. کراب چه خبرته؟ این همه شکم واسه چیه؟ بیچاره اربابِ ما که باید این همه خرج شکم تو رو بدن! از فردا تا یه ماه غذا نمیخوری تا لاغر شی. غذا دستت ببینم نیش میزنم! همه سهم غذاهات هم برای بانو نجینی خواهند بود.

بلاتریکس جمله آخر را با چشمکی به سمت نجینی گفت. نجینی که فقط یک عدد خالی را به بلاتریکس اعلام کرده بود، دوباره از این همه تفسیر سخنانش متعجب شد، ولی با جمله آخر حرف های بلاتریکس هیچ مشکلی نداشت و منظورش را گرفت. به نظر می رسید بلاتریکس می خواست از فس های او به دلخواه خودش استفاده کند. ولی تا وقتی که سهم او هم در نظر گرفته میشد، مشکلی نداشت. به همین دلیل سرش را به نشانه تایید تکان داد و به کراب چشم دوخت.

- بابا به خدا، به پیر، به پیغمبر اینا همش عضله ست. شما ببین بازو رو، شکم و عضله رو! چه سری؛ چه دمی؛ عجب پایی!
- فس!
- نجینی عزیزمون میگن که اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی، خودشون شخصا اقدام میکنن و اگه خودشون شخصا اقدام بکنن دیگه هیچ عضله و شکم و سر و دم و پا نمیمونه برات!
- ولی آخه...
-فس!
- کراب!

با تهدید بلاتریکس، کراب سرشو انداخت پایین و به سمت درختی رفت و به آن تکیه زد و اشک ریخت و عاشق شد! حالا اینکه چرا عاشق شد وسط سوژه، باید بگم که از قدیم گفتن اگر دیدی جوانی بر درخت تکیه کرده اینا، از همون بابت. ولی شما به خودتون نگیرین، سوژه اصلی رو دریابین!

- فــــس!
- بانو نجینی می فرمایند که نفر بعدی بیان جلو. و همچنین این اجازه رو دارین که هر چقدر دلتون می خواد از زیبایی و ظرافت ایشون تعریف بکنین.
- فس!




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۷

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۰:۵۷:۴۰
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
-فس!

-می فرماین وایسین تا اندازه تونو بگیرن. کسی صف رو به هم نزنه که عصبانی می شن. وقتی عصبانی بشن ممکنه یه فلسشون بیفته و شنیدین که ارباب چی فرمودن!

مرگخواران نمی دانستند بلاتریکس چطور موفق شد از یک "فس" این همه حرف در بیاورد! خود نجینی هم کمی متعجب به نظر می رسید؛ ولی ناراضی هم نبود.
مرگخواران صفی مرتب تشکیل دادند و نجینی با تکه ذغالی که پیدا کرده بود چند خط نامرتب روی دمش کشید.
دم نجینی حکم متر داشت!

دمش را دور کمر اولین مرگخوار حلقه کرد...
ولی از شانس ماری اش اولین مرگخوار کراب بود و به دلیل وسعت کمر، دم کافی برای حلقه کردن نداشت و در نتیجه دمش به هم نرسید.
نگاهی به بلاتریکس انداخت.

بلاتریکس لبخندی به نشانه "فهمیدم" زد. سریعا به شکنجه گاه آپارات کرد و چند لحظه بعد با پایی که از قسمت ران قصع شده بود برگشت.
-این خوبه؟

نجینی سرش را تکان داد...
-فس!

-آهان...فهمیدم...قابل انعطاف نیست.

و آپارات کرد...و دوباره برگشت...

این بار روده های خون آلود یکی از اسیران بخت برگشته را در دست داشت.
نجینی از این یکی راضی بود. این می توانست نقش متر بدکی را ایفا کرده و بقیه اندازه را بگیرد!

مایوهایی بسیار زیبا در راه بود...




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ سه شنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۵:۰۵ سه شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
اسلیترین
پیام: 265
آفلاین
لردسیاه هنوز کامل آنجا را ترک نکرده بود، که فنریر زبان به اعتراض گشود:

- ارباب! تکلیف اونایی که از آب و حمام و صابون خوششون نمیاد چیه؟!

- یعنی میخوان روی حرف و خواسته‌ی ما حرف بزنن؟

فنر میخواست جواب لردسیاه رو بده که تاتسو به نرمی جلو میاد و رو به لردسیاه میگه:

- ساما! کاتانا هم باید شنا یاد بگیره یا مشمول این آموزش نمیشه؟

- ما فرقی بین شما و کاتانا قائل نیستیم!

لردسیاه رو برگرداند ولی مجدد برگشت و خطاب به لینی گفت:

- چرا صدای ویز نمیدی پیکسی؟

لینی که از قورباغه‌ها متنفر بود، در دورترین نقطه از غوری پناه گرفته بود:

- ارباب اگه یهو زبون‌ش رو بیاره بیرون چی؟! اگه یهو بخواد پیکسی‌تونو بخوره؟!

- این دیگه مشکل خودته پیکس! ما بعد از این دوره‌ی آموزشی، میگیم از شماها آزمون حرفه‌ای به عمل بیاد و انتظار داریم یکی از دیوارهای خونه‌ی ریدل با کلی مدرک شنا پوشیده بشه!

در آن لحظه صدای بانز شنیده شد:

- خودتون هم شنا بلدین سرورم؟ بانو نجینی چی؟

- ای ملعونِ نامرئی! الان ما و خانواده‌ی ما رو زیر سوال بُردی؟! ما خودمون شخصن کلکسیون مدالِ شنا داریم. دختر ما هم اگه اراده کنه شناگر بسیار قهاری میباشه. ضمن اینکه به صخره‌نوردی علاقمنده. و در زمینه‌های مختلفِ هنری از قبیل نقاشی، آشپزی، و چند هنرِ دیگه، هنرمند فرهیخته و ماهریه.

- و فس!

- و خیاطی!

- غووور! اتفاقن برای آموزش شنا، به چنتا مایو نیاز داریم. دختر شما میتونه برای مرگخواراتون مایو بدوزه؟

- هنری نیست که دختر ما در اون نابلد باشه! منتها دستمزد دختر ما بسیار بالاست. ولی نگران نباشید یارانِ ما! ما از حقوق ماه آینده‌تون این مبلغ رو کم می‌کنیم. درضمن! طی آموزش دیدن‌تون هر کسی موجب بشه یک فلس از دخترمون کم بشه، شام بعدی‌ش خواهد شد!

سپس لردسیاه که برای ترک کردن مکان بسیار عجله داشت، نجینی را با احتیاط از کله‌‌اش خزاند، چرخ خیاطی نجینی را در آنجا ظاهر کرد، دست نوازشی بر دُم نجینی کشید، و رفت.


ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۷ ۲۳:۵۳:۲۰

"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ سه شنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۷

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۰:۵۷:۴۰
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید


لرد سیاه و مرگخواران در کنار دریای سیاه جمع شده بودند!
دریای سیاهی که صرفا به این دلیل که اسمش را پسندیده بودند، آن را از جا کنده و به کنار خانه ریدل ها منتقل کرده بودند.
خیلی هم قشنگ شده بود!

-یاران ما! دیشب که خوابمون نمی برد، داشتیم فکر می کردیم!

-وا مصیبتا...ارباب از بی خوابی مزمن رنج می برن!
-این امر ممکنه روی سلامتیشون تاثیر منفی بذاره...
-به این دلیل نمی تونن خواب های سیاه و مخوفی هم ببینن...
-ارباب فکر هم می کنن...

بدون این که دستوری داده شود، تخته سنگی به پای سخنگوی آخر بسته شد و به دریا پرتاب شد. لرد سیاه ادامه داد:
-داشتیم فکر می کردیم...که شما چه هنرهایی دارید؟

همهمه ای بین مرگخواران به راه افتاد. همه با جدیت و با صدای بلند از صدها هنری که داشتند سخن می گفتند...بین آن همه سرو صدا عده ای در حال بند بازی، عده ای در حال انجام حرکات موزون و عده ای در حال پشتک و وارو زدن شدند...
بانر هم نامرئی شد...چرا که هنرش در در آوردن لباس هایش خلاصه می شد.

-نه! منظور ما هنر دیگه ای بود...

همه ساکت شدند. لرد سیاه قدم زنان به کنار دریا رفت.
-ما این دریا رو با مشقت و سختی به اینجا آوردیم. از روی نقشه ها پاکش کردیم. شش کشور را به هم چسباندیم! ولی شما...یاران ما...از هنر شنا کردن محروم می باشید. از شما می پرسیم...چند نفرتون شنا کردن بلدن؟

همه به هم نگاه کردند.

-بله...ما به این حقیقت پی برده بودیم...و به همین جهت مربی ماهر و هوشمند و شناگری برای شما آوردیم که این فن را به خوبی به شما بیاموزد. یاران ما...زیر سایه ارباب، شنا کردن را فرا بگیرید!

لرد سیاه کنار رفت تا مرگخواران مربی شنایشان را ببینند...

ولی ندیدند!

-یاران ما...اگر زحمتی نیست سر هایتان را کمی پایین بیاورید! ارتفاع مربی شما از سطح زمین نیم متر می باشد.

نگاه ها پایین رفت...و مرگخواران با قورباغه ای که روی دو پا ایستاده بود و مایوی گلداری پوشیده و عینک شنا هم زده بود مواجه شدند!

-قوری هستم...شناگر! دارای سی و پنج مدال طلا و یک نقره...که...خب...اونم می تونست طلا باشه...ولی طرف کوسه بود.


لرد سیاه که مربی شنا را معرفی کرده بود مکان را ترک کرد و مربی را با شناجویان جدیدش تنها گذاشت.




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۷

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۰:۵۷:۴۰
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)


لینی نیش خورده بود و رز همچون گلدانی معمولی در سطح دریا سرگردان شده بود.

با گذشت هر ساعت، لینی احساس حجیم تر شدگی می کرد، تا جایی که مطمئن بود لحظاتی دیگر به مرز انفجار خواهد رسید.
بعد از چند دقیقه دیگر قادر به راه رفتن نبود. تصمیم گرفت قل خوران به راهش ادامه بدهد!
.
.
.
رز پلاسیده شدن برگ هایش را در مقابل نور سوزان خورشید احساس می کرد. آرزو می کرد وقتی که به خانه ریدل ها می رسد، حداقل یکی از غنچه هایش سالم مانده باشد و داستان را برای لرد سیاه تعریف کند.


جایی بسیار بسیار دورتر...خانه ریدل ها:


مرگخواران خسته از جستجو، دو جعبه در مقابل لرد سیاه قرار دادند.
لرد خوشحال شد.
-پس پیداشون کردین!

در جعبه اول را باز کرد...

با حشره ای سیاه رنگ و بسیار خشن روبرو شد. حشره شاخک های سیاهش را به حالت تهدید آمیزی تکان داد و دروئلا شروع به توضیح دادن کرد.
-سوسکِ شاخ زهر...از رده آکرومانتیولا سانان...بسیار سمی و خطرناکه. بزاق دهنش دارای اسید قوی و سوزاننده ایه. شش جفت بال داره که رو هم چیده شدن. شاخک هاشو می تونه مثل نیزه پرتاب کنه.

-خب؟

-خب ارباب...این بیشتر از یه حشره با نیش ضعیف و بال و شاخک معمولی به درد ارتش سیاه می خوره...نمی خوره؟

لرد سیاه جعبه دوم را باز کرد.
کاکتوس بزرگی پر از خارهای عصبانی...

این بار الکتو توضیح داد.
-همون طور که حدس می زنین خاراش پرتاب می شن. احتیاج به آب و خاک نداره. از نور خورشید متنفره. راستش ما فکر کردیم که چرا انرژی ارتش رو صرف پیدا کردن یه گل و یه حشره بکنیم؟ اینا که بهترن!

لرد به فکر فرو رفته بود.
-بهترن؟...امممم...خب...اینا حرف هم می زنن؟

-حشره هه صبح بخیر می گه...کاکتوسه یه فحش بد هم بلده که بهش گفتیم جلو شما نده!


پایان




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷

دلفی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۷:۲۶ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 235
آفلاین
لینی زنبور را گوشه دیوار خفت کرده بود و با حالت تهدید کننده ای نیشش را برای زنبور تکان میداد.
-حرف میزنی یا یا نیشتو از تو حلقومت بکشم بیرون؟
-ویییییزززز.
-میگم ویز نکن یالا! بگو واسه کی کار میکنی؟ رئیس باندتون کیه؟

زنبور بال بال خصمانه ای زد و نگاه خشانت باری به لینی انداخت.
-وییییییززززززززز!

و در همین حین که زنبور مشغول اعتراض و ابراز خشم بود لینی سعی در عملی کردن تهدیدش داشت و تا کمر توی دهن زنبور شیرجه زد تا نیشش را از حلوقمش بیرون بکشد. زنبور هم بیکار ننشست و سخت با لینی نیش در نیش شده بود.

-نیست! نداریش! رئیست بریدتش که لوش ندی! ها؟


لینی که از پیدا کردن نیش زنبور نا امید شده بود دست از کشتی گرفتن با او برداشت.
-بیا با هم معامله کنیم. تو جای رز رو به من نشون میدی و میگی واسه کی کار میکنی. منم خرج نیشارستانتو میدم بری نیش مصنوعی کار بذاری.

اما زنبور در حالی که داشت به لینی نزدیک میشد و لبخند مرموزی به لب داشت به پایین بدنش اشاره کرد.
لینی با خودش فکر کرد:
-آها... میخواد با اشاره بهم یه چیزی رو بفهمونه... بذار ببیینم... یه تیکش زرده، یه تیکشم مشکیه، راه راه مشکی و زرد، یعنی کی میتونه باشه؟

مکثی کرد و گفت:
-ای رودولف ملعون...پس تو رز طفلیو سر به نیست کردی؟ آخه مگه اون گل نحیف چه پودرپرواز تری بهت فروخته بود؟ باید اربابو هر چه سریع تر مطلع کنم...

و همانطور که لینی مشغول لعن و نفرین رودولف بود و شتاب زده به سمت خروجی گلفروشی میرفت سوزش عمیقی در جای جای بدنش حس کرد و چیزی نگذشت که لینی رو به حجیم شدن گذاشت!
زنبور نیش پیش را گرفته بود که پس نیافتد!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۰:۵۷:۴۰
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

رز ویزلی اشتباهی سر از یه گل فروشی مشنگی در میاره. از اون جا توسط یه مشنگ خریده میشه و به نامزدش هدیه داده می شه.
بعد از دست به دست شدن توسط مشنگ ها، سوار یک کشتی می شه و اونجا با تاتسویا و آماندا آشنا می شه که می خوان رز رو به لرد سیاه برسونن.
آماندا رز رو بر می داره و سعی می کنه با یه قایق نجات فرار کنه که یهو طوفان شروع می شه.

از طرف دیگه لینی برای پیدا کردن رز مامور می شه و برای تحقیق به گلفروشی می ره.

.............

داخل کشتی


قهقهه های شیطانی تاتسویا فضای کشتی را پر کرد.
-حقت بود! این طوفان خشم منه...از استاد ساموراچی یاد گرفتم. الان در طوفان خشمم غرق می شی و در هم نوردیده می شی و نابود می شی...

آماندا که با یک دست قایق و با دست دیگرش رز را گرفته بود فریاد کشید:
-خب آخه اینجوری که رز هم در هم نوردیده می شه. بعد جواب ارباب رو ...قلپ....

جمله آماندا ناتمام باقی ماند، برای این که یک شمشیر ماهی با دماغ به داخل دهانش فرو رفته بود.

شانس نداشت که! از این همه ماهی صاف این یکی اسیر طوفان شده و چرخان چرخان تا قایق آمده و به دهان آماندا کوبیده شده بود.

تاتسویا تازه متوجه شد که رز در حال از دست رفتن است. برای همین طوفان خشمش را آرام کرد و در فاصله ای که آماندا سرگرم بیرون کشیدن شمشیر ماهی بود، شنا کنان خودش را به قایق رساند.
-کور خوندی. منم باهاتون میام. اینم بده به من.

شمشیر ماهی را برداشت و غلاف کرد.
-حیوون خونگی مناسبی برای یک ساموراییه! براش اسم انتخاب می کنم.


گلفروشی:


لینی یقه زنبوری را گرفته بود و به شدت تکان می داد.
-حرف بزن...تو می دونی رز کجاست. بوشو ازت استشمام کردم. ویز نکن! حرف بزن!





پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ جمعه ۲۴ فروردین ۱۳۹۷

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 97
آفلاین
کسی فریاد زد :
- هی تاتسویا! نمی بینی داره طوفان میشه؟کلی کار هست که باید انجام بدی. داری کجا می ری؟ تو موتور خونه بهت نیاز داریم. دنبالم بیا.

تاتسویا با صورت رنگ پریده برگشت و کاپیتان را دید. زیر لب گفت :
- لعنتی! باید برگردیم.

صورت آماندا مچاله شد و گفت :
- اما تاتسویا! ما می خوایم همین الآن بریم. این کشتی جای من و رز نیست. ما باید همین حالا بریم.

تاتسویا با لحن سردی گفت :
- به من ربطی نداره. الآن نمی تونیم. شما هم باید برگردین به کابینتون.

خون در صورت آماندا دوید. اخم کرد و داد زد :
- تو نمیای؟

تاتسویا با لحن پر تاکیدی گفت :
- ما همه با هم نمی ریم.

آسمان که سر تا سر لباس سیاه پوشیده بود غرید. اولین قطره های سرد باران به صورت آماندا و گلبرگ های رز برخورد کردند. آماندا گفت :
- نخیر ما می ریم.

آماندا رز را از بغل تاتسویا قاپید و برگشت. با عجله به سمت قایق های نجات دوید. رز که از خوشحالی در برگ نمی گنجید هورا کشید و گفت :
- آفرین آماندا! برو ، برودو ما رو ببر پیش ارباب و خونه ی ریدل ها.

تاتسویا جیغ کشان به دنبالشان دوید.

- شما حق ندارین برین. من به اون پولا احتیاج دارم. وایستین.

آماندا که به هیچ وجه از جیغ جیغ های آن چشم بادامی خوشش نیامده بود برگشت و چوبدستی اش را رو به او گرفت و گفت :
- کریشیو.

تاتسویا در آخرین لحظات زندگی اش وقتی از درد به خود می پیچید و می نالید پخش زمین شد و خشکش زد. توجه خدمه به رز و آماندا جلب شد. اما دیگر دیر شده بود. آنها به قایق نجات رسیده بودند. آماندا با چوبدستی اش قایق را بر سطح آب انداخت. مرد ها جیغ و داد زنان به سمت آنان حمله ور شدند. آماندا با رز به داخل قایق پرید و دوباره با وردی از طریق چوبدستی اش طناب های متصل به کشتی را برید. مردان درست زمانی به لب کشتی رسیدند که آماندا و دوستش در دریای بی کران در قایقی کوچک و رهای از کشتی به حرکت در آمدند. آماندا که نیشش تا بناگوش باز شده بود در حالی که با تمام وجود می خندید برای کشتی دست تکان داد و فریاد زد :
- خداحافظ ای کشتی مزخرف ، خداحافظ سرگردانی ، خداحافظ چشم بادومیا. من می رم پیش اربابم. و امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمتون مشنگای پست!

او رز را در آغوش گرفت و آهی از آسودگی کشید. ولی چیزی نگذشت که شادی اش با صدای رگبار آسمان که شبیه انفجار یک کوه بود ، خیلی سریع جایش را به نگرانی وحشتناکی داد.







عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۷

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 225
آفلاین
گفتگوی رز و تاتسویا با پریدن دختری به سمت رز و در آغوش گرفتن او قطع شد.
- رز باورم نمیشه بعد این همه مدت دوباره دیدمت!

رز که دید گلدونش در حال شکستنه فورا گفت:
- ولم کن گلدونم ترک برداشت!

اون فرد، رز سر جاش گذاشت. رز با دیدن موها و ریش های ژولیده، سر و صورت کثیف و لباسای پاره به این فکر افتاد که اصلا دختر نمیشناسه پس گفت:
- تو کی هستی؟
- چی؟ انقدر زود فراموش شدم؟

فرد با دیدن چهره متعجب رز، دستش به سمت ریشش برد و اون هارو مثل ریش مصنوعی کند ولی بازم رز چیزی یادش نیومد. تاتسویا گفت:
- هی تو همون مسافر قاچاقی نیستی که یه مدت تو کشتی پرسه میزنه؟
- بابا من الان آوارم هیچ جایی هم ندارم که برگردم برای همین گفتم بیام این...

- آماندا؟

آماندا ذوق کرد و گفت:
- شناختی؟
- چطوری سر از اینجا در آوردی؟
- داستانش طولانیه، حالا شندیم که تاتسو_چان...

تاتسویا فورا حرف آماندا قطع کرد:
- زود دختر خاله نشو!
- چشم تاتسویا_سان میخواد تورو برگردونه خونه ی ریدل.

آماندا یکم مکث کرد سپس گفت:
- یکم بیاین نزدیک تر.

وقتی تاستویا و رز به آماندا نزدیک شدن، آماندا کیفشو گذاشت زمین و تا کمر توش فرو رفت و یه تیکه کاغذ قدیمی از توش بیرون آورد.
- نقشه ی خونه ی ریدل!

تاتسویا پرسید:
- اونو از کجا آوردی؟
- راستش تو این مدت خیلی جاهارو گشتم و خیلی چیز هارو پیدا کردم...

حرف آماندا با صدای بلند و وحشتناکِ رعد و برق قطع شد. آماندا، رز و تاتسویا به آسمون نگاه کردن و دیدن کشتی کاپیتاک هوک داره به سمت طوفان میره. همه ی خدمه کشتی داشتن سعی میکردن کشتی نجات بدن برای همین مدام به اینور و اونور میدویدن.
تاتسویا با دیدن اوضاع خراب کشتی گفت:
- نظرم عوض شد، باید همین الان بریم!

سپس رز برداشت و به سمت یکی از قایق های نجات دوید.


ویرایش شده توسط آماندا در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۲۲ ۱۶:۲۲:۲۰


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 137
آفلاین
عرشه ی کشتی کاپیتان هوک

نزدیک به یکسال می شد که رز ویزلی، درد غربت و دوری از خانه را می چشید؛ با وجود این در تمامِ این مدت، در هیچ جا به اندازه ی کشتی دزدانِ دریایی به او خوش نگذشته بود.

در آن آب و هوای دلپذیر و معتدل، رنگ و رویش باز شده و حسابی دلبر شده بود. البته درست نیست که بگوییم دلش برای خانه ی ریدل تنگ نشده بود اما ماهی گیر خیلی بهتر از مشنگ های دیگر با او رفتار کرده بود. رز بیشتر از هر چیزی دلش می خواست دوباره در کنار لرد ولدمورت، لینی، هکتور و دیگران زندگی کند ولی در حال حاضر تصمیم داشت از هوای مناسب بهره مند شود و حمام آفتاب بگیرد.

- داشتم می گفتم، مرجانای دریایی تو مانیکور کردن نظیر ندارن! ستاره‌شونم کارش درسته، می تونه ساقه هاتو تتو کنه و...
- نه!

مرغِ دریایی که بر روی عرشه نشسته بود و با رز گپ می زد، با شنیدن جیغِ از ته دلِ رز و غنچه هایش، بال هایش را باز کرد و رفت.

رز سری تکان داد و زمزمه کرد:
- سادگی جوونا کجا رفته؟ حیا کو؟

از گوشه ی چشم، دختری با موهای مشکی بلند دید که با کنجکاوی اورا برانداز می کرد. دختر گامی به سمتِ او‌ برداشت و رز تمامِ تلاشش را به کار بست تا یک گلِ غیر جادویی به نظر برسد.

- آامم... شما...
-
- شما همون رزِ گمشده نیستین؟
-
- هوی، موتویاما! الکی الافی نکن! برگرد سرِ کارت!

کاپیتان هوک، در حالی که سبیل های چربش را تاب می داد، بر سرِ دخترِ مو مشکی فریاد زد.

- بله کاپیتان!

ریشه های رز می لرزید. یعنی دختر اورا شناخته بود؟ اصلا چه کسی بود؟ حتی اسمش را هم نشنیده بود. پاتایاما... یا چنین چیزی.

هرکسی که بود، از دوستان رز نبود. حتی جادوگر هم نبود. فقط یه مشنگِ دیوانه بود که با گل ها حرف می زد.

از آن به بعد همه ی حواسِ رز به آن مشنگِ دیوانه بود و او را زیر نظر داشت که با وسیله ی مشنگی عجیبی زیر نور ماه تمرین می کرد و چشمان غنچه ها را با برگ ‌هایش می پوشاند تا چنین صحنه هایی را نبینند.

تازه چشم هایش گرم شده بود که صدایی از جا پراندش.
- هی! تو رز ویزلی - سان* هستی، درسته؟
- منو از کجا...

قبل از این که بفهمد بند را آب داده بود! هرچه رسیده بود، پنبه شد و ناچار شد دست از وانمود کردن به این که یک گلِ عادی است، بردارد.
- تو دیگه کی هستی؟ چرا باید بهت اعتماد کنم؟

دخترک خندید و جواب داد:
- لازم نیست به من اعتماد کنی. من اینجا کار می کنم که خرجِ زندگیم رو دربیارم. ولی با جایزه ای که از بردنِ تو به خونه ی ریدل ها گیرم می آد، دیگه نیازی به این کار ندارم.

خارهای رز تیز شدند.
- بردنم... به خونه ی ریدل؟
- خب آره... منم بدم نمی آد یه نگاهی به اون جا بندازم و... فکر نکن به خاطرِ توعه! به خاطر خودم این کار رو می کنم!

رز در شرایط مسخره ای گیر کرده بود! از طرفی نمی توانست و نمی خواست به زندگی مشنگیِ عادت کند و از طرفی به دختر هیچ اعتمادی نداشت.
- اسمت... اسمت چی بود؟
- تاتسویا، تاتسویا موتویاما.
- نمنه؟

دختر آهی کشید و گفت:
- می دونم می دونم... می تونی بهم بگی تاتسو.

رز حاضر بود به هر روزنه ی امیدی چنگ بیندازد و به خانه ی ریدل ها و دنیای جادوگری برود. نفسِ عمیقی کشید و گفت:
- کِی بریم؟

تاتسویا خندید.
- فردا صبح که به لنگرگاه رسیدیم، از این کشتی و از دنیای مشنگیِ می ریم.

_________

* سان: پسوند احترام آمیز


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۶ ۲۰:۴۳:۵۱
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۶ ۲۰:۴۸:۳۸
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۶ ۲۰:۵۳:۴۴

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.