wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
ارسال شده در: سه‌شنبه 17 مهر 1397 22:20
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: یکشنبه 18 آبان 1404 15:18
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
سوژه جدید


لرد سیاه و مرگخواران در کنار دریای سیاه جمع شده بودند!
دریای سیاهی که صرفا به این دلیل که اسمش را پسندیده بودند، آن را از جا کنده و به کنار خانه ریدل ها منتقل کرده بودند.
خیلی هم قشنگ شده بود!

-یاران ما! دیشب که خوابمون نمی برد، داشتیم فکر می کردیم!

-وا مصیبتا...ارباب از بی خوابی مزمن رنج می برن!
-این امر ممکنه روی سلامتیشون تاثیر منفی بذاره...
-به این دلیل نمی تونن خواب های سیاه و مخوفی هم ببینن...
-ارباب فکر هم می کنن...

بدون این که دستوری داده شود، تخته سنگی به پای سخنگوی آخر بسته شد و به دریا پرتاب شد. لرد سیاه ادامه داد:
-داشتیم فکر می کردیم...که شما چه هنرهایی دارید؟

همهمه ای بین مرگخواران به راه افتاد. همه با جدیت و با صدای بلند از صدها هنری که داشتند سخن می گفتند...بین آن همه سرو صدا عده ای در حال بند بازی، عده ای در حال انجام حرکات موزون و عده ای در حال پشتک و وارو زدن شدند...
بانر هم نامرئی شد...چرا که هنرش در در آوردن لباس هایش خلاصه می شد.

-نه! منظور ما هنر دیگه ای بود...

همه ساکت شدند. لرد سیاه قدم زنان به کنار دریا رفت.
-ما این دریا رو با مشقت و سختی به اینجا آوردیم. از روی نقشه ها پاکش کردیم. شش کشور را به هم چسباندیم! ولی شما...یاران ما...از هنر شنا کردن محروم می باشید. از شما می پرسیم...چند نفرتون شنا کردن بلدن؟

همه به هم نگاه کردند.

-بله...ما به این حقیقت پی برده بودیم...و به همین جهت مربی ماهر و هوشمند و شناگری برای شما آوردیم که این فن را به خوبی به شما بیاموزد. یاران ما...زیر سایه ارباب، شنا کردن را فرا بگیرید!

لرد سیاه کنار رفت تا مرگخواران مربی شنایشان را ببینند...

ولی ندیدند!

-یاران ما...اگر زحمتی نیست سر هایتان را کمی پایین بیاورید! ارتفاع مربی شما از سطح زمین نیم متر می باشد.

نگاه ها پایین رفت...و مرگخواران با قورباغه ای که روی دو پا ایستاده بود و مایوی گلداری پوشیده و عینک شنا هم زده بود مواجه شدند!

-قوری هستم...شناگر! دارای سی و پنج مدال طلا و یک نقره...که...خب...اونم می تونست طلا باشه...ولی طرف کوسه بود.


لرد سیاه که مربی شنا را معرفی کرده بود مکان را ترک کرد و مربی را با شناجویان جدیدش تنها گذاشت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
ارسال شده در: جمعه 30 شهریور 1397 00:37
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: یکشنبه 18 آبان 1404 15:18
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
(پست پایانی)


لینی نیش خورده بود و رز همچون گلدانی معمولی در سطح دریا سرگردان شده بود.

با گذشت هر ساعت، لینی احساس حجیم تر شدگی می کرد، تا جایی که مطمئن بود لحظاتی دیگر به مرز انفجار خواهد رسید.
بعد از چند دقیقه دیگر قادر به راه رفتن نبود. تصمیم گرفت قل خوران به راهش ادامه بدهد!
.
.
.
رز پلاسیده شدن برگ هایش را در مقابل نور سوزان خورشید احساس می کرد. آرزو می کرد وقتی که به خانه ریدل ها می رسد، حداقل یکی از غنچه هایش سالم مانده باشد و داستان را برای لرد سیاه تعریف کند.


جایی بسیار بسیار دورتر...خانه ریدل ها:


مرگخواران خسته از جستجو، دو جعبه در مقابل لرد سیاه قرار دادند.
لرد خوشحال شد.
-پس پیداشون کردین!

در جعبه اول را باز کرد...

با حشره ای سیاه رنگ و بسیار خشن روبرو شد. حشره شاخک های سیاهش را به حالت تهدید آمیزی تکان داد و دروئلا شروع به توضیح دادن کرد.
-سوسکِ شاخ زهر...از رده آکرومانتیولا سانان...بسیار سمی و خطرناکه. بزاق دهنش دارای اسید قوی و سوزاننده ایه. شش جفت بال داره که رو هم چیده شدن. شاخک هاشو می تونه مثل نیزه پرتاب کنه.

-خب؟

-خب ارباب...این بیشتر از یه حشره با نیش ضعیف و بال و شاخک معمولی به درد ارتش سیاه می خوره...نمی خوره؟

لرد سیاه جعبه دوم را باز کرد.
کاکتوس بزرگی پر از خارهای عصبانی...

این بار الکتو توضیح داد.
-همون طور که حدس می زنین خاراش پرتاب می شن. احتیاج به آب و خاک نداره. از نور خورشید متنفره. راستش ما فکر کردیم که چرا انرژی ارتش رو صرف پیدا کردن یه گل و یه حشره بکنیم؟ اینا که بهترن!

لرد به فکر فرو رفته بود.
-بهترن؟...امممم...خب...اینا حرف هم می زنن؟

-حشره هه صبح بخیر می گه...کاکتوسه یه فحش بد هم بلده که بهش گفتیم جلو شما نده!


پایان

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
ارسال شده در: شنبه 15 اردیبهشت 1397 19:47
تاریخ عضویت: 1395/11/07
تولد نقش: 1395/11/09
آخرین ورود: یکشنبه 27 خرداد 1403 19:27
از: چی بگم؟
پست‌ها: 235
آفلاین
لینی زنبور را گوشه دیوار خفت کرده بود و با حالت تهدید کننده ای نیشش را برای زنبور تکان میداد.
-حرف میزنی یا یا نیشتو از تو حلقومت بکشم بیرون؟
-ویییییزززز.
-میگم ویز نکن یالا! بگو واسه کی کار میکنی؟ رئیس باندتون کیه؟

زنبور بال بال خصمانه ای زد و نگاه خشانت باری به لینی انداخت.
-وییییییززززززززز!

و در همین حین که زنبور مشغول اعتراض و ابراز خشم بود لینی سعی در عملی کردن تهدیدش داشت و تا کمر توی دهن زنبور شیرجه زد تا نیشش را از حلوقمش بیرون بکشد. زنبور هم بیکار ننشست و سخت با لینی نیش در نیش شده بود.

-نیست! نداریش! رئیست بریدتش که لوش ندی! ها؟


لینی که از پیدا کردن نیش زنبور نا امید شده بود دست از کشتی گرفتن با او برداشت.
-بیا با هم معامله کنیم. تو جای رز رو به من نشون میدی و میگی واسه کی کار میکنی. منم خرج نیشارستانتو میدم بری نیش مصنوعی کار بذاری.

اما زنبور در حالی که داشت به لینی نزدیک میشد و لبخند مرموزی به لب داشت به پایین بدنش اشاره کرد.
لینی با خودش فکر کرد:
-آها... میخواد با اشاره بهم یه چیزی رو بفهمونه... بذار ببیینم... یه تیکش زرده، یه تیکشم مشکیه، راه راه مشکی و زرد، یعنی کی میتونه باشه؟

مکثی کرد و گفت:
-ای رودولف ملعون...پس تو رز طفلیو سر به نیست کردی؟ آخه مگه اون گل نحیف چه پودرپرواز تری بهت فروخته بود؟ باید اربابو هر چه سریع تر مطلع کنم...

و همانطور که لینی مشغول لعن و نفرین رودولف بود و شتاب زده به سمت خروجی گلفروشی میرفت سوزش عمیقی در جای جای بدنش حس کرد و چیزی نگذشت که لینی رو به حجیم شدن گذاشت!
زنبور نیش پیش را گرفته بود که پس نیافتد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده

پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
ارسال شده در: شنبه 15 اردیبهشت 1397 00:32
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: یکشنبه 18 آبان 1404 15:18
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
خلاصه:

رز ویزلی اشتباهی سر از یه گل فروشی مشنگی در میاره. از اون جا توسط یه مشنگ خریده میشه و به نامزدش هدیه داده می شه.
بعد از دست به دست شدن توسط مشنگ ها، سوار یک کشتی می شه و اونجا با تاتسویا و آماندا آشنا می شه که می خوان رز رو به لرد سیاه برسونن.
آماندا رز رو بر می داره و سعی می کنه با یه قایق نجات فرار کنه که یهو طوفان شروع می شه.

از طرف دیگه لینی برای پیدا کردن رز مامور می شه و برای تحقیق به گلفروشی می ره.

.............

داخل کشتی


قهقهه های شیطانی تاتسویا فضای کشتی را پر کرد.
-حقت بود! این طوفان خشم منه...از استاد ساموراچی یاد گرفتم. الان در طوفان خشمم غرق می شی و در هم نوردیده می شی و نابود می شی...

آماندا که با یک دست قایق و با دست دیگرش رز را گرفته بود فریاد کشید:
-خب آخه اینجوری که رز هم در هم نوردیده می شه. بعد جواب ارباب رو ...قلپ....

جمله آماندا ناتمام باقی ماند، برای این که یک شمشیر ماهی با دماغ به داخل دهانش فرو رفته بود.

شانس نداشت که! از این همه ماهی صاف این یکی اسیر طوفان شده و چرخان چرخان تا قایق آمده و به دهان آماندا کوبیده شده بود.

تاتسویا تازه متوجه شد که رز در حال از دست رفتن است. برای همین طوفان خشمش را آرام کرد و در فاصله ای که آماندا سرگرم بیرون کشیدن شمشیر ماهی بود، شنا کنان خودش را به قایق رساند.
-کور خوندی. منم باهاتون میام. اینم بده به من.

شمشیر ماهی را برداشت و غلاف کرد.
-حیوون خونگی مناسبی برای یک ساموراییه! براش اسم انتخاب می کنم.


گلفروشی:


لینی یقه زنبوری را گرفته بود و به شدت تکان می داد.
-حرف بزن...تو می دونی رز کجاست. بوشو ازت استشمام کردم. ویز نکن! حرف بزن!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
ارسال شده در: جمعه 24 فروردین 1397 20:25
تاریخ عضویت: 1396/06/24
تولد نقش: 1396/06/26
آخرین ورود: پنجشنبه 12 تیر 1399 22:39
پست‌ها: 97
آفلاین
کسی فریاد زد :
- هی تاتسویا! نمی بینی داره طوفان میشه؟کلی کار هست که باید انجام بدی. داری کجا می ری؟ تو موتور خونه بهت نیاز داریم. دنبالم بیا.

تاتسویا با صورت رنگ پریده برگشت و کاپیتان را دید. زیر لب گفت :
- لعنتی! باید برگردیم.

صورت آماندا مچاله شد و گفت :
- اما تاتسویا! ما می خوایم همین الآن بریم. این کشتی جای من و رز نیست. ما باید همین حالا بریم.

تاتسویا با لحن سردی گفت :
- به من ربطی نداره. الآن نمی تونیم. شما هم باید برگردین به کابینتون.

خون در صورت آماندا دوید. اخم کرد و داد زد :
- تو نمیای؟

تاتسویا با لحن پر تاکیدی گفت :
- ما همه با هم نمی ریم.

آسمان که سر تا سر لباس سیاه پوشیده بود غرید. اولین قطره های سرد باران به صورت آماندا و گلبرگ های رز برخورد کردند. آماندا گفت :
- نخیر ما می ریم.

آماندا رز را از بغل تاتسویا قاپید و برگشت. با عجله به سمت قایق های نجات دوید. رز که از خوشحالی در برگ نمی گنجید هورا کشید و گفت :
- آفرین آماندا! برو ، برودو ما رو ببر پیش ارباب و خونه ی ریدل ها.

تاتسویا جیغ کشان به دنبالشان دوید.

- شما حق ندارین برین. من به اون پولا احتیاج دارم. وایستین.

آماندا که به هیچ وجه از جیغ جیغ های آن چشم بادامی خوشش نیامده بود برگشت و چوبدستی اش را رو به او گرفت و گفت :
- کریشیو.

تاتسویا در آخرین لحظات زندگی اش وقتی از درد به خود می پیچید و می نالید پخش زمین شد و خشکش زد. توجه خدمه به رز و آماندا جلب شد. اما دیگر دیر شده بود. آنها به قایق نجات رسیده بودند. آماندا با چوبدستی اش قایق را بر سطح آب انداخت. مرد ها جیغ و داد زنان به سمت آنان حمله ور شدند. آماندا با رز به داخل قایق پرید و دوباره با وردی از طریق چوبدستی اش طناب های متصل به کشتی را برید. مردان درست زمانی به لب کشتی رسیدند که آماندا و دوستش در دریای بی کران در قایقی کوچک و رهای از کشتی به حرکت در آمدند. آماندا که نیشش تا بناگوش باز شده بود در حالی که با تمام وجود می خندید برای کشتی دست تکان داد و فریاد زد :
- خداحافظ ای کشتی مزخرف ، خداحافظ سرگردانی ، خداحافظ چشم بادومیا. من می رم پیش اربابم. و امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمتون مشنگای پست!

او رز را در آغوش گرفت و آهی از آسودگی کشید. ولی چیزی نگذشت که شادی اش با صدای رگبار آسمان که شبیه انفجار یک کوه بود ، خیلی سریع جایش را به نگرانی وحشتناکی داد.





افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.
پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
ارسال شده در: چهارشنبه 22 فروردین 1397 17:16
تاریخ عضویت: 1395/10/05
تولد نقش: 1395/10/06
آخرین ورود: چهارشنبه 15 دی 1400 05:55
از: همه جا
پست‌ها: 225
آفلاین
گفتگوی رز و تاتسویا با پریدن دختری به سمت رز و در آغوش گرفتن او قطع شد.
- رز باورم نمیشه بعد این همه مدت دوباره دیدمت!

رز که دید گلدونش در حال شکستنه فورا گفت:
- ولم کن گلدونم ترک برداشت!

اون فرد، رز سر جاش گذاشت. رز با دیدن موها و ریش های ژولیده، سر و صورت کثیف و لباسای پاره به این فکر افتاد که اصلا دختر نمیشناسه پس گفت:
- تو کی هستی؟
- چی؟ انقدر زود فراموش شدم؟

فرد با دیدن چهره متعجب رز، دستش به سمت ریشش برد و اون هارو مثل ریش مصنوعی کند ولی بازم رز چیزی یادش نیومد. تاتسویا گفت:
- هی تو همون مسافر قاچاقی نیستی که یه مدت تو کشتی پرسه میزنه؟
- بابا من الان آوارم هیچ جایی هم ندارم که برگردم برای همین گفتم بیام این...

- آماندا؟

آماندا ذوق کرد و گفت:
- شناختی؟
- چطوری سر از اینجا در آوردی؟
- داستانش طولانیه، حالا شندیم که تاتسو_چان...

تاتسویا فورا حرف آماندا قطع کرد:
- زود دختر خاله نشو!
- چشم تاتسویا_سان میخواد تورو برگردونه خونه ی ریدل.

آماندا یکم مکث کرد سپس گفت:
- یکم بیاین نزدیک تر.

وقتی تاستویا و رز به آماندا نزدیک شدن، آماندا کیفشو گذاشت زمین و تا کمر توش فرو رفت و یه تیکه کاغذ قدیمی از توش بیرون آورد.
- نقشه ی خونه ی ریدل!

تاتسویا پرسید:
- اونو از کجا آوردی؟
- راستش تو این مدت خیلی جاهارو گشتم و خیلی چیز هارو پیدا کردم...

حرف آماندا با صدای بلند و وحشتناکِ رعد و برق قطع شد. آماندا، رز و تاتسویا به آسمون نگاه کردن و دیدن کشتی کاپیتاک هوک داره به سمت طوفان میره. همه ی خدمه کشتی داشتن سعی میکردن کشتی نجات بدن برای همین مدام به اینور و اونور میدویدن.
تاتسویا با دیدن اوضاع خراب کشتی گفت:
- نظرم عوض شد، باید همین الان بریم!

سپس رز برداشت و به سمت یکی از قایق های نجات دوید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آماندا در 1397/1/22 17:22:20
پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
ارسال شده در: پنجشنبه 16 فروردین 1397 20:16
تاریخ عضویت: 1396/12/07
تولد نقش: 1396/12/12
آخرین ورود: سه‌شنبه 8 آذر 1401 19:27
پست‌ها: 137
آفلاین
عرشه ی کشتی کاپیتان هوک

نزدیک به یکسال می شد که رز ویزلی، درد غربت و دوری از خانه را می چشید؛ با وجود این در تمامِ این مدت، در هیچ جا به اندازه ی کشتی دزدانِ دریایی به او خوش نگذشته بود.

در آن آب و هوای دلپذیر و معتدل، رنگ و رویش باز شده و حسابی دلبر شده بود. البته درست نیست که بگوییم دلش برای خانه ی ریدل تنگ نشده بود اما ماهی گیر خیلی بهتر از مشنگ های دیگر با او رفتار کرده بود. رز بیشتر از هر چیزی دلش می خواست دوباره در کنار لرد ولدمورت، لینی، هکتور و دیگران زندگی کند ولی در حال حاضر تصمیم داشت از هوای مناسب بهره مند شود و حمام آفتاب بگیرد.

- داشتم می گفتم، مرجانای دریایی تو مانیکور کردن نظیر ندارن! ستاره‌شونم کارش درسته، می تونه ساقه هاتو تتو کنه و...
- نه!

مرغِ دریایی که بر روی عرشه نشسته بود و با رز گپ می زد، با شنیدن جیغِ از ته دلِ رز و غنچه هایش، بال هایش را باز کرد و رفت.

رز سری تکان داد و زمزمه کرد:
- سادگی جوونا کجا رفته؟ حیا کو؟

از گوشه ی چشم، دختری با موهای مشکی بلند دید که با کنجکاوی اورا برانداز می کرد. دختر گامی به سمتِ او‌ برداشت و رز تمامِ تلاشش را به کار بست تا یک گلِ غیر جادویی به نظر برسد.

- آامم... شما...
-
- شما همون رزِ گمشده نیستین؟
-
- هوی، موتویاما! الکی الافی نکن! برگرد سرِ کارت!

کاپیتان هوک، در حالی که سبیل های چربش را تاب می داد، بر سرِ دخترِ مو مشکی فریاد زد.

- بله کاپیتان!

ریشه های رز می لرزید. یعنی دختر اورا شناخته بود؟ اصلا چه کسی بود؟ حتی اسمش را هم نشنیده بود. پاتایاما... یا چنین چیزی.

هرکسی که بود، از دوستان رز نبود. حتی جادوگر هم نبود. فقط یه مشنگِ دیوانه بود که با گل ها حرف می زد.

از آن به بعد همه ی حواسِ رز به آن مشنگِ دیوانه بود و او را زیر نظر داشت که با وسیله ی مشنگی عجیبی زیر نور ماه تمرین می کرد و چشمان غنچه ها را با برگ ‌هایش می پوشاند تا چنین صحنه هایی را نبینند.

تازه چشم هایش گرم شده بود که صدایی از جا پراندش.
- هی! تو رز ویزلی - سان* هستی، درسته؟
- منو از کجا...

قبل از این که بفهمد بند را آب داده بود! هرچه رسیده بود، پنبه شد و ناچار شد دست از وانمود کردن به این که یک گلِ عادی است، بردارد.
- تو دیگه کی هستی؟ چرا باید بهت اعتماد کنم؟

دخترک خندید و جواب داد:
- لازم نیست به من اعتماد کنی. من اینجا کار می کنم که خرجِ زندگیم رو دربیارم. ولی با جایزه ای که از بردنِ تو به خونه ی ریدل ها گیرم می آد، دیگه نیازی به این کار ندارم.

خارهای رز تیز شدند.
- بردنم... به خونه ی ریدل؟
- خب آره... منم بدم نمی آد یه نگاهی به اون جا بندازم و... فکر نکن به خاطرِ توعه! به خاطر خودم این کار رو می کنم!

رز در شرایط مسخره ای گیر کرده بود! از طرفی نمی توانست و نمی خواست به زندگی مشنگیِ عادت کند و از طرفی به دختر هیچ اعتمادی نداشت.
- اسمت... اسمت چی بود؟
- تاتسویا، تاتسویا موتویاما.
- نمنه؟

دختر آهی کشید و گفت:
- می دونم می دونم... می تونی بهم بگی تاتسو.

رز حاضر بود به هر روزنه ی امیدی چنگ بیندازد و به خانه ی ریدل ها و دنیای جادوگری برود. نفسِ عمیقی کشید و گفت:
- کِی بریم؟

تاتسویا خندید.
- فردا صبح که به لنگرگاه رسیدیم، از این کشتی و از دنیای مشنگیِ می ریم.

_________

* سان: پسوند احترام آمیز

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در 1397/1/16 21:43:51
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در 1397/1/16 21:48:38
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در 1397/1/16 21:53:44
The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"
پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
ارسال شده در: یکشنبه 12 فروردین 1397 12:44
تاریخ عضویت: 1396/06/18
تولد نقش: 1396/08/13
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:06
از: شبانگاه توی سایه ها.
پست‌ها: 494
ارشد گریفیندور، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
گیاه گوشت خوار درحال ور رفتن با ملاقه بود و پیکسی هم درحال دور شدن ازش.

لینی راهشو به طرف در مغازه کج کرد و از مغازه بیرون رفت. کمی به اون ور این ور نگاه کرد ولی نظری نداشت که کجا بره.

صدای شاهین از بالای سر لینی به گوشش رسید , لینی سعی کرد به شاهین نگاه کنه ولی به خاظر خورشید که پشتش بود کاملا واضه نمی تونست ببینه. فقط نزدیک شدنشو می تونست ببینه.

با خودش فکر کرد که میتونه از این شاهین کمک بگیره. شاهین داشت نزدیکتر میشد. لینی برای اینکه هم بهتر ببینتش و هم افتاب پس گردنشو نسوزونه کمی خودشو کشید به سمت سایه. ناگهان چشاش گرد شد!. شاهین پنجه هاشو تیز کرده بود و برای صرف ناهار درحال نزدیک شدن به لینی بود.

لینی سریع خودشو از لای در به داخل مغازه گل فروشی کشوند و شاهینه هم بخاطر این که بال هاش مید این چاینا بود نتونست ترمز کنه و با شیشه مغازه روبوسی محکمی کرد.

لینی نفس راحتی کشید و بعد به اطرافش نگاه کرد.
گل گوشت خوار که از ور رفتن با ملاقش خسته شده بود و از نامیدی داشت سیگار می کشید.
صاحاب مغازه که داشت فوتبال میدید و شاگردش با زیر پیرهنی خرو پف می کرد.
ولی چند تا زنبور اونور تر درحال ور رفتن با یه گل بودن که نظر لینی رو بخودشون جلب کردن.



افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آستریکس در 1397/1/12 12:49:52
Life flows in the veins.

از جرقه‌ای کوچک تا شعله‌ای فروزان؛ با شجاعت و اتحاد، برای گریفیندور!

اثر هنری ضیافت من.


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
ارسال شده در: دوشنبه 14 اسفند 1396 22:52
تاریخ عضویت: 1396/05/14
تولد نقش: 1396/05/16
آخرین ورود: جمعه 20 مهر 1403 22:40
از: زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
پست‌ها: 377
آفلاین
لینی بال بال زنان و ناامید به سمت در خروجی مغازه میره تا جاهای دیگه‌ای رو بگرده که ناگهان برگ بزرگی سر راهش سبز میشه.

- آبجی جایی تشریف میبری؟

لینی به صاحب برگ نگاهی انداخت و با گل بزرگ و گوشتخواری مواجه شد. با این که پیکسی همیشه روابط خوبی با رز داشت و حامی حقوق گیاهان بود، اما همیشه می‌دونست گیاهان گوشتخوار دشمنشو محسوب میشدن.

- خب اره... یعنی میرم بیرون. مزاحم شما نمیشم.
- آبجی مزاحم چیه، شما مراحمید.

گیاه گوشتخوار لینی رو برانداز کرد. خواست زبونشو بیرون بیاره و دور لباشو لیس بزنه که نشون بده گشنشه، اما بعد متوجه که نه زبون داره و نه لب. مطمئنا هر گیاه دیگه‌ای بود، سرخورده می‌شد، زرد می‌شد، پژمرده می‌شد؛ اما گیاه گوشتخوار، قوی و استوار بود، پس نگاهشو از رو ناهار آبیش برنداشت.

-نه دیگه من میرم.

لینی تلاش کرد تا راهشو از کنار برگ گیاه گوشتخوار باز کنه، اما گیاه دست بردار نبود و همزمان با حرکات لینی راهشو سد می‌کرد.
- شما جایی نمیری.

گیاه گوشتخوار اون یکی برگشو بلند کرد و از پشت لینی بهش نزدیک کرد و همزمان برگ دیگشو جلو آورد تا پیکسی رو گیر بندازه.

لینی:

این صدای جیغ پیکسی‌ای نبود که در حال بلعیده شدنه، بلکه صدای فریاد پیروزی و جنگندی بود. لینی که خاطرات خوبش با رز و مرگخوارا و صد البته ارباب یادش اومده بود و متحول شده بود، در یک حرکت انتحاری ملاقه هکتور رو در آورد و به صورت عمودی در حلق گیاه گوشتخوار فرو کرد.
- خود هکتور که هیچ وقت به درد نمیخوره، لااقل ملاقه‌اش به درد خورد.

پیکسی اینو گفت و به پروازش ادامه داد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر تغییر اندازه داده شدهaven
پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
ارسال شده در: دوشنبه 14 اسفند 1396 01:55
تاریخ عضویت: 1396/08/08
تولد نقش: 1396/08/08
آخرین ورود: سه‌شنبه 17 تیر 1404 10:54
پست‌ها: 265
آفلاین
گلِ زشت گلبرگ‌های باریکش را از جلوی صورتش کنار زد و به لینی نگاه کرد :

- به من نگو آقا. من که آقا نیستم! :(

- پس چی بگم؟

- میتونی بگی عزیزم!

- عزیزم!

- قشنگم!

- قشنگم!

- ملوسم!

- عزیزم، قشنگم، ملوسم! تو یه گل با چند تا شاخه و چنتا گل ندیدی که جادویی باشه؟

- نـــــه! ندیدم! از اینجا برو! منو با بدبختیام تنها بذار! من یه گل زشت و تنهام! برو دنبالِ گلِ خودت! بروووو!

لینی که از داد و فریادِ گلِ زشت کمی هراسیده بود، بال بال زنان از آنجا دور شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟