هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: هری پاتر و ارباب مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
#3

panel123


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
در تالار مرگ هری پاتر حرکت بسیار خوبی انجام داد




هری پاتر و ارباب مرگ
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶
#2

مرگخواران

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از باغ خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
فصل 2

هری در اشپزخانه بارو ظاهر شد. در ان جا مالی در حال درست کردن غذا بود و هرمیون و جینی که یک شلوار جین آبی رنگ به همراه یک تی شرت سیاه رنگ پوشیده بود و بسیار جذاب شده بود داشتند میز را اماده می کردند. کسی متوجه حظور هری که در گوشه ای نیمه تاریک بی سرو صدا ظاهر شده بود نشده بود. هری خواست صدایش را صاف کند و خودش را نشان دهد که صدای چندین پاپ امد و بلافاصله صدای در زدنی مضطرب . مالی و بچه ها که از این نوع درزدن کمی نگران شده بودند به یکدیگر نگاه کردند و با هم از اشپز خانه خارج شدند و به طرف در رفتند. کمی بعد صدای مالی امد که گفت :
_ کیه؟

_ مالی منم ریموس . سریع درو باز کن.

مالی:
_ اگه تو ریموسی بگو......

ریموس:
_ مالی هری جلوی چشم ما غیب شد نمی دونیم کجاست.

مالی:
_ چی گفتی؟

مالی همزمان با پرسیدن سوالش در را باز کرد و لوپین به همراه بقیه اعضا که به دنبال هری رفته بودند وارد شدند. همگی چهره هایی نگران داشتند . مالی که بسیار نگران هری بود پرسید:
_ هری کجاست؟

_ من اینجام خانم ویزلی.

ناگهان همه به سمت منبع صدا برگشتند و چوبدستی هایشان را کشیدند و در انجا هری را دیدند که با چوبدستی کشیده در استانه در اشپزخانه ایستاده است.هری با چند حرکت ناگهانی همه انها را خلع سلاح کرد و پرسید:
_ شما کی هستید ؟ زود باشین بگین ببینم.

مودی اولین نفری بود که که به خودش امد و گفت:
_ چی کار میکنی پاتر ؟ چوبدستی منو بهم پس بده.

هری:
_ بهم ثابت کن تو الستور مودی واقعی هستی و یه مرگخوار عوضی نیستی که جلوی خونم کمین نکرده بود و صحنه رفتن منو ندیده. به سوالم جواب بده قبل از اینکه منو موقع اومدن از مدرسه ترک کنی بهم چی گفتی؟

مودی:
_ گفتم اگه هر سه روز یکبار برای ما نامه نفرستی میایم سراغت که ببینیم چطوری.

هری:
_ اوه خیله خوب بیاین . ببخشید ولی باید مطمن می شدم دیگه.

مودی به محض اینکه چوبدستی اش را گرفت طلسم خلع سلاحی به سمت هری فرستاد و هری به سادگی ان را دفع نمود. مد آی مودی که از این حرکت جاخورد با خشم پرسید:
_ تو کی هستی؟ پاتر نمی تونه طلسم یه کاراگاه رو دفع کنه.

هری:
_ خوب مودی , هری چند ماه پیش نمی تونست ولی هری الان می تونه. تو فکر کردی اگه من خودم نبودم چوبستی تو بهت پس می دادم؟ نه. وقتی خلع سلاح بودی در جا میکشتمت.

مودی که راضی به نظر می رسید گفت :
_ اوه.... راست میگی پاتر.

_ هری تو چجوری اومدی؟

این صدای نگران لوپین بود که این سوال را پرسید. هری شروع کرد « خب ریموس ....» اما هری نتوانست حرفش را تمام کند چون توسط کسی به آغوش کشیده شد. هری در حالی که سعی می کرد نیفتد به جلویش نگاه کرد تا ببیند که چه کسی او را در آغوش گرفته است. زمانی که انبوهی از موهای قرمز را دید فهمید که جینی او را بغل کرده است. جینی آغوشش را بیشتر فشرد و تنفس را برای هری مشکل کرد.

هری در حالی که سعی داشت نفس بکشد نتوانست تعادلش را حفظ کند و بر روی زمین افتاد. هری بریده بریده گفت:
_ جینی... دارم...خفه .... می شم ... هوا.

جینی کمی فشارش را کم کرد ولی کامل از هری جدا نشد. هری حس می کرد صورتش داغ می شود. خود را از جینی جدا کرد و به خاطر اینکه نمی توانست به چشمان خانم و آقای ویزلی نگاه کند در ذهنش سریع گفت:« نورا... سریع منو ببر یه جای خلوت» و هری در برابر نگاه متعجب همه با نوری آبی رنگ غیب شد. در اتاق رون ظاهر شد . اطراف را نگاه کرد و زمانی که رون را در اتاق ندید خودش را بر روی تختی که همیشه موقع آمدن به خانه ویزلی ها بر روی آن می خوابید انداخت.

به حرکت جینی فکر کرد. خودش در آن بیست سال آموزشش به این نتیجه رسیده بود که جدایی او از جینی بهیوده است زیرا از رابطه او و جینی تمام هاگوارتز با خبر بودند و مالفوی و اسنیپ نیز در هاگوارتز بودن و تابحال این خبر را به ولدمورت دادند. پس جدایی انها کاری از پیش نمی برد و اگر او در کنار جینی بماند بیشتر می تواند از او محافظت کند.

ولی نمی دانست که چطور وقتی این خبر را به بقیه خانواده ویزلی بدهد در روی آقا و خانم ویزلی نگاه کند. با خودش می گفت:« اونا از من متنفر میشن که از اعتمادشون سوءاستفاده کردم.» داشت به موارد گوناگون واکنش ویزلیها فکر می کرد که ناگهان در اتاق باز شد و رون و هرمیون در هالی که در صورت هایشان نگرانی موج می زد وارد اتاق شدند. به محض اینکه هری را دیدند خشکشان زد ولی بعد چند لحظه هرمیون به سرعت به سمت هری دوی و او را در آغوش گرفت . با این کار او رون هم به خود آمد و به سمت هری حرکت کرد.

هرمیون:
_ هری .... دلم برا تنگ شده بود.

هری هم هرمیون را در آفوش گرفت و گفت:
_ سلام هرمیون ... منم دلم برات تنگ شده بود.

هرمیون در حالی که از هری جدا می شد پرسید :
- هری تو چطور اومدی اینجا؟

هری با رون دست داد و او را برادرانه در آغوش گرفت بعد به سمت هر میون برگش و گفت :
- فردا می فهمین. همه می فهمن.

رون:
- رفی
ق چطور تونستی همه او ها رو با هم خلع سلاح کنی؟

هری:
- خوب اینو نمی تونم فردا بگم.... بیاین اینجا.

و هری شروع کرد به تعرف تمام اتفاقاتی که برای افتاده بود و در تمام مدت رون و هرمیون با دهن هایی باز و چشمانی گرد شده به او خیره شده بودند و به جرف هایش گوش می داند. در آخر که صحبت هایش تمام شد خواست که وسایلش ذرا به اتاق رون منتقل کند که هرمیون مانع او شد و گفت:
- نه هری وسایلتو نیار اینجا.

هری:
- برای چی؟

- برای این که تو باید توی اتاق جینی بخوابی .

این صدای خانم ویزلی بود که به طور ناگهانی در چهار چوب در ظاهر شده بود. با این حرف خانم ویزلی هری فریاد زد:
- چی؟
و بعد با صدایی آرام تر ادامه داد:
- اما خانم ویزلی من نمی تونم توی اتاق جینی بخوابم. نمیشه توی اتاق فرد و جرج بخوابم؟

خانم ویزلی:
- متاسفم هری اونجا بیل با فلور میخوابن.

هری خواست حرفی بزند که با نگاه خانم ویزلی پشیمان شد و با یک گشت در ذهن خانم ویزلی موضوع را گرفت و به ناچار قبول کرد.

هری:
- باشه

_ ولی مامان....

خانم ویزلی:
_ ساکت رونالد ویزلی این به تو ربطی نداره. خوب هری عزیزم وسایلتو بردار ببر اتاق جینی.

هری دقیقه ای فکر کرد و بعد آخرین تلاشش را نیز کرد. گفت:
_ خوب من میتونم برم گریمولند .

خانم ویزلی:
_ تو هیچ جا نمیری هری جیمز پاتر نمی تونی مثل چند دقیقه پیش غیب بشی.

هری با یاد آوری اتفاقات چند دقیقه پیش قرمز شد و سرش را پایین انداخت.خانم ویزلی که این حرکت هری را دید لبخندی زد و با مهربانی گفت:
_ خیله خوب هری برو دیگه.

هری که دید چاره دیگری ندارد ساکش را به دست گرفت و در ذهنش به نورا گفت که برود . و سپس با آتشی آبی رنگ ناپدید شد. در پشت دراتاق جینی ظاهر شد. کمی به در نگاه کرد نفسی عمیق کشید و در زد. پس از چندی در باز شد و جینی در آستانه در ظاهر شد.

جینی:
_ هری....

و هری را در آغوش گرفت. هری در حالی که دستانش را دور جینی حلقه می کرد گفت:« سلام جینی خوشحالم که میبینمت. میشه بیام تو؟»

جینی:
_ هری منم خوشحالم که میبینمت. بیا تو.

پس از اینکه هری به همراه ساکش وارد اتاق جینی شد و افکارش را مرتب کرد و شروع کرد.

هری:
_ ام.. جینی... من میخواستم باهات صحبت کنم...در مورد رابطه مون. ببین من کلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که کل هاگوارتز از رابطه ما خبر داشت و اسنیپ و مالفوی هم بیشتر سال رو توی مدرسه بودن پس اونا حتما به ولدمورت همه چی رو گفتن پس اون، چه من به تو نزدیک باشم و چه نباشم سعی میکنه تو رو بگیره تا بر علیه من استفاده کنه... درست مثل سیریوس ... من فهمیدم که اگه من از تو دور باشم از تو محافظت نمی کنم بلکه بیشتر تو رو در خطر می اندازم.پس من از تو میپرسم جینی....آیا تو قبول میکنی که با من همراه بشی؟
جینی که در پوست خودش نمی گنجید با هیجان بالا و پایین پرید و با خنده ای بزرگ گفت:«اوه هری معلومه که قبول میکنم.»بعد خود را در آغوش هری انداخت.آن دو چند دقیقه ای را به همین صورت گذراندند تا اینکه جینی خود را از هری جدا کرد و چشمانش را به چشمان سبز هری که از خوشحالی برق میزد دوخت.

او با خود گفت:« وای خیلی دلم برای این پسر تنگ شده بود. نمی دونم بدون اون چی کار باید می کردم.» هری که با استفاده از هنر جدیدش ذهن جینی را خوانده بود با خود فکر کرد که چقدر احساسات آندو شبیه هم است. پس از یک دقیقه خیره شدن به چشمان یکدیگر هری یاد چیزی افتاد . از جینی فاصله گرفت و به طرف پنجره بسته اتاق به را افتاد.

زمانی که به پنجره رسید آن را باز کرد و اجازه داد تا نسیم شبانگاهی تابستان به داخل اتاق بیاید. به کنار پنجره نگاه کرد و چوبش را بیرون کشید و با چند حرکت پیچیده جایگاهی زیبا به مانند جایگاه فوکس که در دفتر دامبلدور دیده بود بوجود آورد. در ذهنش به نورا گفت که میتواند ظاهر شود و در جایش بنشیند. پس از چند لحظه آتشی آبی رنگ و زیبا بر بالای جایگاه به وجود آمد و سیمرغ باشکوه بر روی جایگاه خود نشست.

جینی که تا الان فقط نظاره گر کار هری بود با دیدن پرنده آبی با رگه هایی از پر های طلایی از جای خود بلند شده و به سمت هری که در حال نوازش سر پرنده بود پیش رفت.زمانی که به آنها رسید متوجه شد که پرنده از نزدیک بسیار قشنگ تر است. از همان فاصله کمی به کندوکاو پرنده زیبا پرداخت.در این موقع هری داشت در ذهنش به نورا درمورد جینی توضیح میداد و نورا هم پس از صحبت هری گفته بود که از جینی خوشش آمده است. جینی به آرامی پرسید:
_ هری این چجور پرنده ای هستش؟

هری:
_ این یه سیمرغه جینی.

جینی:
_ سیمرغ؟ مگه اونا افسانه نبودند؟

هری:
_ نه سیمرغ ها افسانه نیستند میبینی که الان یکی جلوت نشسته نه؟ دلیل اینکه میبینی او کم دیده میشن اینه که از اونا تعداد کمی وجود داره و اون تعداد هم زیاد خودشون رو به کسی نشون نمیدن.

جینی:
_ اون مال توئه؟ از کجا پیداش کردی؟

هری:
_ خب ..اون مال من نیست اون
دوست و همراه منه و اینکه اون منو پیدا کرد نه من اونو.

جینی:
_ آها ... اسمم داره؟

هری:
_ آره اسمش نورا هستش.

جینی:
_ چه اسم قشنگی...میتونم نازش کنم؟

_" بله تو میتونی"

جینی با شنیدن صدایی خوش سیما در ذهنش به عقب پرید. و نگاهش بین هری و نورا در نوسان بود.هری که دلیل حرکت جینی را با ذهن روبی ( له جی لمنسی) فهمیده بود به آرامی گفت:
_جینی اون میتونه از طریق دهن با انسان صحبت کنه. البته نمیدونم چطور با تو صحبت کرده چون به من گفته بود که فقط میتونه با همراهش صحبت کنه.

و بعد پرسشگرانه به نورا نگاه کرد.نورا درحالی که همزمان با هر دوی آنها صحبت میکرد گفت:
_ "خب هری من همه چیز رو بهت نگفتم . ما معمولا نمی تونیم با هر کسی صحبت کنیم ولی وقتی یک عشق خیلی قوی بین همراه ما و کس دیگری بوجود بیاد می توانیم با هردوی آنها به صورت تکی و یا مشترک صحبت کنیم و این هم به این دلیل است که وجود ما از عشق منشا میگرد. و حالا عشق زیاد بین شما باعث این شده است."
جینی با صدای عادی خودش پرسید:
_چطوری میتونم با تو از طریق ذهن صحبت کنم نورا؟

هری گفت:
_فقط باید به نورا فکر کنی و حرفتو بزنی.

چند دقیقه ای سکوت بود و هری فهمید نورا و جینی درحال صحبت هستند پس به سوی کمد رفت. لباس هایش را عوض کرد و نگاهی به جینی و نورا انداخت و بر یکی از تخت های موجود در اتاق دراز کشید . و به فردایش فکر کرد . به کار هایی که باید انجام میداد. البته بیشتر به این فکر می کرد که برای چه محفل زود تر به دنبالش آمده بود.

همین طور که در مورد مسائلی همچون هاگوارتز ... محفل.. .ولدمورت... جینی و... فکر میکرد چشمانش کم کم سنگین شدند و او به دست خواب ربوده شد.







*****************************************************

هری صبح زود بیدار شد و خود را کش و قوصی داد و به طرف کمد لباس ها رفت. پس از عوض کردن لباس هایش با یکدست گرم کن ورزشی طبق گفته مورگانا برای ورزش کردن آماده شد.مورگانا گفته بود که ورزش کردن برای سلامت جسمانی و اجرای طلسم های سنگنین لازم است و او نیز تصمیم گرفته بود که به ورزش کردن بپردازد.

آرام آرام به پایین رفت و سعی داشت صدایی تولید نکند. وقتی به آشپزخانه رسید خانم ویزلی را دید که پشت به در مشغول اماده کردن صبحانه است.بی صدا به طرف در رفت و از آن خارج شد. شش هایش را با هوای دلپذیر صبحگاهی پرکرد و شروع کرد.پس از دوساعت دویدن و درازونشست به بارو برگشت.

فکر میکرد که همه هنوز خواب باشن بنابر این خیلی آرام در را باز کرد و بست. زمانی که چرخید شش چوبدستی را دید که به سمت خودش نشانه رفته است.اول تعجب کرد ولی بعد از چند ثانیه با ارامش به افراد روبرویش نگاه کرد. رون اولین نفر بود که طلسمی شلیک کرد و هری نیز با تکان دادن دستش طلسم را به سمت خود رون برگرداند و با این کارش باعث شد که چند طلسم خلع سلاح و بیهوشی نیز به سمتش روانه شود که هری با تکان چوبدستی اش همه را ناپدید کرد . اولین نفر بیل بود که سخن گفت:
بیل:
_تو کی هستی؟

هری:
_ اولش صبح تو هم بخیر بیل. بعدشم خوب معلومه من هری ام.

بیل:
_ ثابت کن.

در جواب هری هیچ حرفی نزد در عوض چوبدستی اش را کشید و بدون کلام ورد " اکسپکتوپاترونوم" را اجرا کرد و با این کارش باعث شد که هم چوبدستی افراد پایین بیاید و هم دهان ها از سر تعجب باز شود. و بعد از آن هری چوبدستی خود را مانند بیست سال گذشته در بین انگشتانش چرخاند و در کاور کمری اش که یک ماه پیش از طریق جغد خریده بود گذاشت.

مالی اولین نفر بود که جلو آمد و اورا در آغوش کشید به طوری که هری داشت خفه میشد. بعد از چند لحظه او را رها ساخت و شروع به برانداز کردن وی کرد.

مالی :
_ وای هری جون چرا تنها رفتی بیرون ؟ نمیگی یه وقت مرگخوار ها حمله کنند....وای ببین چقدر لاغر شدی دیشب نشد درست و حسابی ببینمت بیا ...بیا بشین صبحانه بخور .

هری:
_ ممنون خانم ویزلی ولی من میتونم موقع حمله از خودم دفاع کنم....باشه ولی بزارین که اول از همه برم دوش بگیرم.

و با لبخندی آنها را ترک کرد و به طرف حمام به راه افتاد در طول راه با چند طلسم جمع آوری یکدست لباس مناسب به همراه یک حوله احضار کرد. نیم ساعت بعد از حمام در آمد و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. زمانی که به انجا رسید به جز خانم ویزلی و بیل کس دیگری در آنجا نبود. خانم ویزلی وقتی هری را دید یک ظرف پر از غذا های مختلف جلویش قرار داد. بیل از پشت پیام امروز شروع به صحبت کردن کرد.

بیل:
_ سلام هری بابت رفتار قبلم ببخشید. حالت چطوره؟

هری:
_ سلام بیل نه مشکلی نیست.حال من خوبه تو چطوری؟

بیل:
_ خوبم.ببین ریموس گفت که فردا بعدازظهر میاد اینجا تا باهات صحبت کنه .

هری:
_ ممنون بیل .

بیل سری تکان داد و از طریق اجاق از بارو خارج شد.هری نیز پس از ده دقیقه خوردن از خانم ویزلی تشکر کرد و به طرف اتاق رون به را افتاد زیرا فکر می کرد که که بچه ها در
آنجا باشند . زمانی که در زد و در را باز کرد آنها را آنجا نیافت. به سمت آشپز خانه به را افتاد و وقتی رسید از خانم ویزلی پرسید :
_ خانم ویزلی... شما میدونید بچه ها کجان؟

مالی ویزلی:
_ فکر کنم به زمین کوییدیچ رفتن.

هری:
_ ممنون.

و به طرف زمین کوییدیچ به راه افتاد . زمانی که به آنجا رسید رون و جینی را دید که سوار بر جارو های پرنده شان در حال مانور دادن هستند و سرخگون را به طرف یکدیگر پرتاب می کنند. هرمیون از سمتی دیگر اورا دید و به سمت او آمد .

هرمیون:
_ سلام هری حالت چطوره؟

هری:
_ سلام هرمیون من خوبم تو چطوری؟

هرمیون:
_ منم خوبم . راستی هری امروز صبح داشتی ورزش میکردی؟

هری:
_ آره ... داشتم می دویدم.

هری با این حرف چوبدستی اش را بیرون آورد و به سمت بارو نشانه رفت و پس از یک دقیقه چوب جاروی آذرخش هری در جلویش بود. او رو به هرمیون کرد و گفت :«میشه بقیه صحبتمون رو بعدا ادامه بدیم؟» وقتی هرمیون با سر تایید کرد هری سوار بر آذرخشش شد و به سمت رون و جینی به پرواز در آمد.

جینی و رون هیچکدام متوجه آمدن هری نشدن . ولی وقتی که هری با سرعت زیاد از بیان آنان رد شد و سرخگون را گرفت به طرف او رفتند .

رون:
-هی رفیق چه خبر حالت خوبه؟

هری :
-سلام رون من خوبم تو چطوری؟

رون:
_ منم خوبم ببینم صبح کجا بودی؟

هری:
_ رفته بودم قدم بزنم.

_ هری.....

هری:
_ سلام جی.....

هری به خاطر ضربه ناگهانی جینی به صورتش نتوانست حرفش را به پایان برساند . جینی با خشم ادامه دارد:
_ تو بی فکر عوضی نمیگی اتفاقی برات بیفته که بدون خبر از خونه میزنی بیرون؟ تو با خودت چی فکر کردی اینکه میتونی یک تنه اسمشو نبررو بکشی؟ چرا به کسی خبر ندادی که رفتی بیرون و به هیچ کس هم خبر ندادی.

با بیان آخرین کلمه بغض جینی شکست و با گریه به سمت زمین رفت. هری که وضعیت جینی را دید به دنبال او رفت و وقتی به زمین رسیدند شانه های جینی را گرفت و به سمت خودش چرخاند. به جینی نگاه کرد که با دستانش صورتش را پوشانده است و سعی داشت که از هری جدا شود. بعد از یک دقیقه شروع به صحبت کردن کرد.

هری:
_ جینی ... من متاسفم نمی خواستم که تو رو نگران و ناراحت کنم. من میتونم از خودم مواظبت کنم ... خطری منو تحدید نمی کنه مگه یادت رفته کل محوطه خونه شما زیر جادوی رازداری قرارا داره ؟ بعدشم من که برای شکار ولدمورت نرفته بودم رفته بود که کمی قدم بزنم. تازه نورا هم با من بود. تا وقتی که اون با منه حتی خود ولدمورت هم نمیتونه به من آسیبی برسونه.

جینی که آرام تر شده بود و گریه اش متوقف شده بود دستانش را کم کم از روی صورتش برداشت و به هری خیره شد. چشمانشان در هم قفل شد . نگاهشان در وجود دیگری را در می نوردید و عمق وجود دیگری را میگشت. هر دو میدانستد که دیگر چقدر عاشقشان هست و حاضر است که جان خود را برای دیگری بدهد. مخصوصا جینی که میدانست هری تا انتهای تالار اسرار به دنبالش آمده است و باسیلیسکی را کشته است و اگر فوکس ققنوس دامبلدور نبود اوهم میمرد.

آن دو در آعوش یکدیگر فرو رفتند. وگرمای وجودشان نسبت عشق و علاقه شان را به دیگر فهماند.
پس از یک دقیقه آنها از یکدیگر جداشدند و به سوی هرمیون و رون به راه افتادند . در این بین هری لبخندی زد و روبه جینی گفت.

هری:
_ ولی جدی خیلی دستت سنگینه.

و سپس هر دو زدند زیر خنده .


ویرایش شده توسط ادوارد در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۷ ۱۷:۰۷:۱۸

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


هری پاتر و ارباب مرگ
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۶
#1

مرگخواران

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از باغ خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
فصل1

_ سوروس ...خواهش میکنم.

_ «آواداکدورا...»

هری پاتر درحالی که عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود از خواب پرید،نمی توانست ان صحنه را فراموش کند ، صحنه ورود یک خیانتکار ، جریانی از نوری سبز و بعد پرکشیدن مردی بزرگ. مردی که بزرگترین جادوگر قرن لقب داشت ، درحالی که در چشمانش میشد درد و خیانت را دید از بلند ترین برج هاگوارتز سقوط کرد.

آلبوس دامبلدور بزرگترین حامی و معلم او بود، مردی که برایش بیشتر از یک معلم بود ، یک پدر و شاید یک پدر بزرگ ، کسی که چیز های زیادی به او یاد داد . کسی که همیشه به او کمک می کرد و راهنمایی میداد، و حتی برای نجات جان او خود را بی سلاح کرد.

از زمانی که به خانه شماره 4 پرایوت درایو بازگشته بود ، هرشب این کابوس را میدید، و هر شب بیشتر از تام ریدل متنفر میشد. و همین طور برای نابودی او مصمم تر . میخواست هر چه بیشتر قوی شود تا بتواند انتقام پدرو مادرش ، سیریوس ، سدریک ، استادش و همه کسانی که به واسطه‌ی ولدمورت کشته شدند را بگیرد.

هرشب زمانی که بیدار می شود کنار پنجره می رود و به عمق تاریکی خیره می شود. درباره زندگی اش فکر می کند ، سوال های بیشماری در ذهنش پیش می آید ، ولی فقط یک سوال اصل کاری هست، « چرا من؟ » همیشه از خودش می پرسید "چرا من؟" چرا یکی دیگر نه؟ چرا نویل نه ولی بعد جواب خودش را میداد، نویل مطمئا همان اول شکست میخورد درست روبروی اینه نفاق انگیز .
از زمانی به خانه برگشته بود شروع به خواندن کتاب های مختلف در مورد دفاع ،دوئل ، طلسمها و.... کرده بود ، چه کتاب های مدرسه و چه کتاب هایی که هرمیون و دوستانش برایش می فرستادند. البته وقتی کتابهایش تمام شد کتاب های زیاد دیگری را از طریق جغد خریداری کرده بود و میخواند.

خودش از سرعت خواندن و یاد گیری اش متعجب شده بود که چطور کتابی که یک ماه خواندنش طول می کشد را در یک روز می خواند. خودش حدس می زد که بخاطر بلوغ جادویی و آشکار شدن توانایی هایش است.او در این مدت تعدادی حفاظ امنیتی روی خانه اش قرار داده بود تا زمان تولدش آماده باشد چون می دانست که حفاظ های دامبلدور تا زمان تولدش نابود می شوند. ولی در عمق وجودش می دانست که این طلسم ها در برابر ولدمورت کاری از پیش نمی برد.

بله او جادو کرده بود ، و مجوز داشت … از خود وزیر سحر و جادو رفوس اسکریمجور . همه چی از انجا شروع شد که......

((مراسم تدفین با شکوهی بود . بعد از سخنان پدر روحانی وزیر سخن رانیش را شروع کرد و در اخر از نزدیکان پرفسور دامبلدور دعوت کرد که به جایگاه بروند در خصوص آلبوس دامبلدور سخنانی بگویند. و بعد از اتمام سخنانش اساتید هواگوارتز حتی فایرنز به همراه چندی دیگر منتظر شدن تا به نوبت به جایگاه بروند. و در این بین به در خواست وزیر و پروفسور مکگوناگل هری نیز به ان چند نفر پیوست.

حالا نوبت او بود ، به آرامی از جایش بلند شد و به طرف جایگاه به راه افتاد . در سر راه چشم همه جمع به او بود بعضی ها با امید و بعضی با نا امیدی به او می نگریستند. دیگر همه می دانستند که او تنها امید جامعه جادوگری هست و تنها کسی هست که می تواند مانع لرد سیاه شود.

بالاخره به بالای جایگاه رسید، نگاهی به جمعیت کرد ، جمله هایش را خواست مرتب کند ولی نشد. با خودش گفت:« بزار هر چی میخواد بشه» و شروع کرد.

_« دامبلدور…. بزرگترین مردی بود که من تابحال دیدم و شناختم …. او کسی بود که به من هدف زندگی رو اموخت ….به من اموخت که چرا باید با تاریکی مبارزه کنم…. اموخت چرا افرادی مانند ولدمورت ( کل جمع نفسشان را حبس کردند) به وجود امدند ..... او بزرگترین مردی بود که من در راه مبارزه با تاریکی دیدم .... او فقط یک خواسته در این دنیای تاریک لرد سیاه داشت و من از شما می‌خواهم که به خواسته او احترام بگذارید .... این که با تاریکی مبارزه کنید حتی اگه اون کار بردن نام ولدمورت باشه.»( باری دیگر جمعیت نفس خود را حبس کردند).

هری که می‌خواست برود با دیدن این عکس العمل برگشت و با عصبانیت گفت :
_« شما چطور انتظار دارین که ولدمورت نابود بشه درحالی که حتی از اسمش هم میترسین؟؟ شما واقعا مستحق اینین که زیر دست اون باشید.»

و با تنفر نگاهش را برگرداند و از جایگاه دور شد.جمعیت هنوز به حرف های او فکر می کردند مخصوصا به جمله های اخرش. بعد از سخنان هری جمعیت کم‌کم متفرق می شدند.... در پایان که همه رفتند هری به سمت مقبره دامبلدور رفت و کنار ان نشست . بعد حدود ده دقیقه کسی او را صدا زد.
_ «آقای پاتر...»

هری به ارامی برگشت و پشت سر خود وزیر سحر و جادو رفوس اسکریمجور را دید . به آرامی از جایش برخواست و رو به روی او استاد و گفت:

_ «بله جناب وزیر .... چه کمکی میتونم بکنم؟ ..... اگه برای این اومدین که بپرسید من و پروفسور دامبلدور اون شب کجا بودیم و چی کار می کردیم .... من هیچ کمکی نمیتونم بهتون بکنم .... من هنوز هم سر حرفم هستم.»

و خواست که برگردد ، ولی با حرف وزیر متوقف شد.

_ «نه اقای پاتر ..... من برای مسئله دیگری پیش شما اومدم. همانطور که میدونید شما هنوز به سن قانونی نرسیدین و در این مدت ممکنه در موقعیت های خطرناکی قرار بگیرید .... بنابر این من یک مجوز اجرای جادو زیر سن قانونی برای شما اوردم تا شما بتونین در موقعیت های خطرناک بدون نگرانی از خودتون دفاع کنید.»

هری که می دانست اسکریمجور میخواهد با این کارش هری به نفع وزارت خانه عمل کند با این حال قبول کرد .

_« خیلی ممنون جناب وزیر خوشحالم که شما به فکر امنیت من هستید.»

_ «اوه خواهش میکنم اقای پاتر بالاخره شما تنها امید جامعه جادوگری هستید. ... بفرمایید .»

_ « ممنونم جناب وزیر.»))


هری درحالی که داشت کتابی دگیر میخواند بر روی تختش نشسته بود که ناگهان جغدی سیاه رنگ وارد اتاق هری شد نامه ای را بروی سر او انداخت و رفت. هری به ارامی پاکت نامه را پاره کرد ، و بلافاصله خط خرچنگ قورباغه رون را شناخت ، متن نامه اینچنین بود.

سلام هری .... امیدوارم که حالت خوب باشه و اون ماگل ها برات دردسر درست نکرده باشن. بگذریم .... میخواستم بهت بگم که یه اتفاقاتی افتاده که باید سریع تر بیایم دنبالت و تو رو منتقل کنیم . پس اماده باش امشب ساعت 8 بابام ... لوپین... بیل ... چارلی ... چشم باباقوری ... تانکس و یه چند نفر دیگه از افراد محفل میاین دنبالت تا بیارنت بارو .

دوستدار تو رون.

هری نامه را جمع کرد و به ساعتش نگاه کرد ، ساعت6:30بعد از ظهر بود، کتابش را علامت گذاشت و کناری گذاشت. بلند شد و به فضای بیش از حد شلوغ اتاقش نگاه کرد، مطمنا به موقع نمی توانست همه وسایلش را جمع کند به قفس هدویک نگاه کرد ، او در قفس نبود و احتمالا یکی دو روز دیگر بازمی گشت و مطمئنا وقتی هری را در اینجا نیابد به بارو می رود. کمی فکر کرد و بالاخره بعد از چند دقیقه فکری به ذهنش رسید . صدایش را صاف کرد و تقریبا بلند گفت :« دابی»

جن خانگی با صدای پاقی در اتاق ظاهر شد و به طرف هری امد و در حالی پای هری را بغل می کرد گفت:

_ اوه هری پاتر قربان دابی رو صدا کرد... دابی خوشحال شد که به هری پاتر کمک کنه.

_ اوه ... سلام دابی میخواستم ببینم میشه وسایل اتاقم رو توی صندقم جمع کنی؟ من نمی تونم سریع همه این ها رو جمع کنم.

_ او هری پاتر قربان .... دابی خوشحال میشه بتونه کاری انجام بده.

_ ممنونم دابی نمی دونم که چطور ازت تشکر کنم.

_ هری پاتر جادوگر بزرگیه .....هری پاتر همیشه به دابی لطف داشته
_ اوه دابی اگه میشه اینجا و جمع کن تا من برم پایین به خانوادم خبر بدم.

و هری به سمت اتاق نشیمن به راه افتاد . وقتی به اتاق نشیمن رسید عمو ورنون و دادلی را پای تلویزیون یافت بعد رفت به اشپزخانه رفت تا خاله اش را که مشغول سابیدن کف آشپز خانه بود صدا بزند. وقتی به در اشپزخانه رسید در زد و صدایش را صاف کرد وقتی که خاله اش متوجه او شد شروع کرد.

_ اههم..... خاله پتونیا میشه یه لحظه بیاین توی اتاق نشیمن می‌خوام یه چیزی رو بهتون بگم . خیلی مهمه .

_ اوووو خیله خوب پسر اومدم.

خیلی عجیب بود چون خاله پتونیا هیچ وقت به محل نمی گذاشت ... به هر حال آنها با هم به سمت اتاق نشیمن حرکت کردند زمانی که به انجا رسیدند خاله پتونیا به سمت همسر و پسرش رفت و کنار انها نشست و هری هم روبروی انها ایستاد و شروع کرد.

_ ام... من میخواستم بهتون بگم که من دارم امشب از اینجا میرم . و میخواستم که ازتون تشکر کنم که منو قبول کردین و به خونتون راه دادید ، البته با رفتاری که با من داشتید تمام کودکی من رو خراب کردین . و میخواستم بهتون بگم که طلسم های محافظ اینجا مطمنا روز تولدم از بین میرن پس بهتره یه چند هفته ای به مسافرت برید چون اون کسی که پدر و مادر منو کشت میخواد منو هم بکشه و حتما به اینجا سری میزنه تا منو پیدا کنه. پس حتما به سفر برین چون اون و آدماش از شما ماگل ها خیلی متنفرن.

هری بعد از اتمام سخنانش برروی پاشنه پایش چرخید و انها را در بهت حرف هایش تنها گذاشت . در اتاقش را باز کرد ، اتاقش خیلی تمیز شده بود و همه وسایلش جمع شده بود. به سمت چمدانش رفت و در این را باز کرد ، داخل چمدانش با طلسمی بزرگ شده بود و همه وسایلش از جاروی آذرخشش و قفس هدویک که کوچک شده بودند گرفته تا تمام کتاب هایش در ان بود ، در چمدانش را بست و به طرف تختش رفت تا کمی استراحت کند .

زمانی که خواست بنشیند پاکتی زرد رنگ را بر روی تختش دید ، با خود فکر « حتما یه جغد بعد از رفتن دابی اینو اورده» در حالی بر روی تخت دراز می کشید پاکت را زیر و رو کرد، هیچ اسمی نبود ، رنگش زرد بود و به نظر قدیمی می آمد پاکت را به ارامی باز کرد. ناگهان نوری طلایی رنگ درخشید و به طرف صورت هری امد و مستقیم به او خورد. و دیگر هری هیچ نفهمید.

در اتاقی بیدار شد، اطرافش را نگاه کرد اتاق ساده ای بود به رنگ آبی ،پنجره ای در سمت دیگر اتاق قرار داشت . متوجه شد که عینکش بر روی چشمانش است ، چوبدستی اش را که کنار تخت بود برداشت و به طرف پنجره رفت. منظره ی زیبایی بود ، درختان و گل ها در کنار هم چشم اندازی دیدنی درست کرده بودند. برگشت، به سمت در اتاق در طرف دیگر اتاق رفت و ان را باز نمود.

با چوبدستی کشیده به طرف پایین پله ها رفت ، خانه ی قشنگی بود.کمی با چشمش گشت ولی چیزی ندید چند لحظه
بعد صدایی از طرف چپش امد . به طرف صدا برگشت . راهروی نسبتا کوتاهی روبه رویش بود, در طول راهرو به حرکت در آمد. وقتی به انتهای راهرو رسیدبه اتاق بزرگی برخورد کرد که به نظر اتاق نشیمن بود و مردی بر روی یک مبل راحتی در کنار شومینه ای خاموش نشسته بود. هری به آرامی جلو رفت و در حالی که چوبدستی اش را بالا آورده بود شروع به حرف زدن کرد.
هری گفت:
_ شما کی هستین؟

مردی بلند قامت مسنی از روی مبل بلند شد و به طرف هری برگشت و تازه آن موقع بود که هری توانست چهره مرد را ببیند. هری در بهت فرورفت , اگر مرد چشمانش آبی بود تفاوت چندانی با پروفسور دامبلدور نداشت. همان ابهت دامبلدور همان نگاه آرامش بخش همان بینی عقابی و ده ها شباهت دیگر.بالا خره چیرمرد لب به سخن گشود.
پیرمرد گفت:
- سلام پس بالاخره بیدار شدی.
هری :
- گفتم شما کی هستین؟

مرد خنده ای کرد و گفت:
_ اوه .... باید اول خودم رو معرفی می کردم. خوب اسم من مورگانا هست . و یک چیز دیگه اگه میشه اون چوبدستی رو بیار پایین.

هری که بسیار تعجب کرده بود با من و من پرسید :
_ مم... مورگانا؟؟؟ همون مورگانای بزرگ؟؟

پیرمرد:
_ پس چی فکر کردی پسر ، تو چند تا مورگانا میشناسی؟؟

هری:
_ یعنی واقعا شما مورگانا هستید؟ ولی چطور ممکنه؟ نه حتما من خوابم برده. اره همینه من الان خوابم .... الان بیدار میشم.

سپس یک ضربه محکم به صورتش زد، ولی بعد نا امید شد چون دستش محکم به صورتش خورد و درد بدی ایجاد کرد.

مرد که این حرکت را دید خنده کرد و گفت:
_ نه پسرم تو خواب نیستی ، این یک خاطرس البته از نوع خاصش که اینطور هست من میتونم تورو ببینم حرف بزنم و لمس کنم حالا میخوای خودتو به من معرفی کنی؟

هری:
_ ...... که اینطور ...ولی باورش سخته .در ضمن اسم من هری پاتر هست قربان .

پیرمرد:
_ اقای پاتر ، میتونم هری صدات کنم؟

هری:
_ البته . میتونم یک سوال بپرسم؟

پیرمرد:
_ بپرس اما اول بیا بنشینیم . آخه من یه پیرمردم.

پس از اینکه انها بر روی دو مبل راحتی و بزرگ نشستند هری رو به مرد کرد و پرسید:
_ ببخشید ولی من چرا اینجام ؟

پیرمرد:
_ خوب ، یه دلیل ساده داره و اون اینه که تو نواده منی .

هری:
_ چی ؟؟.....‌ن...نواده....نواده شما ؟

پیرمرد:
_ اره. پس چی ؟ فکر نکردی که چرا من باید این خاطره رو درست کنم؟

هری:
_ وای خدای من ..... باورم نمیشه..... من ... نواده مورگانا.

پیرمرد:
_ اره ، خوب ، حتما بعد میخوای بپرسی که چرا تو اومدی اینجا. جوابت اینه که من می‌خوام به تو امورش بدم تا بتونی با اون شیطان پست روبرو بشی.

هری:
_ چی؟ شما از کجا میدونین که من باید با ولدمورت روبرو بشم؟

پیرمرد:
_ خوب .... بزار از اول برات توضیح بدم ... لطفاً وسط حرف من نپر و بزار حرفم تموم بشه بعد اخرش هرچی سوال موند بپرس. خوب ... هری تو نواده منی و من می‌خوام به تو با آمورش دادنت کمک کنم تا بتونی با اون شیطان پست نواده سالازار مبارزه کنی ... من از اونجا می دونم که من بهترین دوست مرلین بزرگ بودم و اون یکی از بزرگترین پیشگو های جهان بود . اون به من گفت یه پیشگویی کرده که در مورد نواده من و نواده ملکه تاریکی هست و گفت که این دو زمانی باید روبروی هم قرار بگیرند و با جنگشون نتیجه صد ها سال جنگ بین سفیدی و سیاهی رو مشخص کنن .... یعنی هر کدوم از دو طرف پیروز بشن تا صد ها سال کسی جلودار سپاه لشکر آنان نیست.بعد وقتی من این پیشگویی رو شنیدم به همراه مرلین دنبال راه حل گشتیم .... تا اینکه به این خاطره رسیدیم .... بعد از اینکه کار ما تموم شد من خاطره رو طوری درست کردم که هر زمان که نیاز داشتی پیش تو بیاد.... خوب انگار تو الان به اون احتیاج داشتی .... خوب اگه سوالی نداری بریم تمرین رو شروع کنیم.

هری که از این اطلاعات متعجب شده بود سری تکان داد و گفت:
_ اوه که اینطور خوب اطلاعات زیادی بود و درک کردنشون سخته....ولی بازم فقط یه سوال می مونه .... تمرین من چقدر طول می‌کشه؟

پیرمرد:
_ پنجاه سال .... البته به کار کردن خودت بستگی داره که این زمان کمتر باشه یا نه .

هری با تعجبی فراوان پرسید:
_ چی ؟ گفتین پنجاه سال! این که خیلی طولانیه تا اون موقع ولدمورت همه دنیا رو نابود می کنه .

پیرمرد با ارامش توضیح داد:
_ خوب من یادم رفت بهت بگم زمان در اینجا کمی دیر تر میگذره یعنی در این پنجاه سال برای تو بیرون از این خاطره فقط چند ساعت گذشته.... اینجا یه جورایی یه گذرگاهه ...من و مرلین ااینو کشف کردیم که هرکس که میمره به یه گذرگاه وارد میشه .... ما هم گذرگاه من رو جوری تغییر دادیم که تو بتونی بیای اینجا ... ولی فقط یک بار.و در ضمن سن وبقیه چیز ها اینجا تغییری نمیکنه.


******************************************************************************

بیست سال. بیست سال از زمانی که هری در این خاطره بود می گذشت . در این مدت هری تمام چیز هایی که مورگانا می دانست را یاد گرفته بود. و به راحتی می توانست با مورگانا دوئل کند و طبق گفته مورگانا او و مرلین باهم آموزش دیده بودند و بنابراین هری می توانست با مرلین هم دوئل کند البته به شرطی که مرلین بزرگ از جادو های اختراعی مخصوص خودش استفاده نکند.

برای هری این سطح از اطلاعات خیلی هم زیاد بود. و فکرش را نمی کرد که روزی این همه دانش داشته باشد . ولی طبق گفته مورگانا این دانش کافی نبود تا با ولدمورت روبرو شود . او می گفت که او باید کتاب بخواند ،تجربه کسب کند، و پیش استادان بزرگ تعلیم ببیند . تا بتواند ولدمورت را شکست دهد. ولی هری منظور او را از استادان بزرگ نفهمیده بود و از مورگانا هم سوالی نمی کرد چون در این بیست سال فهمیده بود که اگر چیزی لازم به توضیح باشد مورگانا خودش توضیح میداد.

امروز ، روز اخر زندگی هری پیش مورگانا بود و باید امروز او را ترک کند . در حالی که همراه با مورگانا به سمت اتاق نشیمن می رفتند به اطراف خانه نگاه می کرد ، ان طور که مورگانا گفته بود اینجا همان خانه پدر و مادر هری در گودریک هالو است و بعد ها اسم دهکده تغییر کرده است . هری تصمیم داشت خانه اش را بزمانی که برگشت باز سازی کند.

به اتاق رسیدند. بر روی دو مبل راحتی بزرگ نشستند ، چند ثانیه سکوت بود تا اینکه مورگانا شروع کرد.

مورگانا:
_ خوب هری تمرینات تو زود تر از اونچه انتظار داشتم تموم شد و ما باید از همدیگه جدا بشیم . می خواستم برات ارزوی موفقیت کنم . و امیدوارم کارهات به خوبی پیشرفت کنی. و یک نکته دیگه، ببین هری من باید یک چیزی رو به تو بگم .... در بین خاندان ما تا زمان تو دونفر هستن که وجودشون سیاه هست. یکی من و دیگری تو هری.

هری:
_ من؟

موگانا:
_ بله هری تو... در بین خاندان ما هر هزار سال یک بار یک نفر با وجودی سیاه به دنیا میاد. هری باید خیلی مواظب باشی که عصبانی نشی چون موقع عصبانیت ممکنه که دست به کار های سیاهی بزنی که برای خودت و اطرافیانت خطرناکه.
********************************************************************************

چشمانش را به ارامی باز کرد.در اتاقش بر روی تختش بود . ساعتش را نگاه کرد ، ساعت 7:30 بود . فقط نیم ساعت تا امدن افراد محفل مانده بود. بر روی تختش نشست و به این بیست سال زندگی اش فکر کرد ، ده دقیقه از زمانی که به فکر فرو رفته بود می گذشته بود که نوری ابی رنگ درخشید و پرنده ای ابی رنگ با چندین رگه پر طلایی در وسط اتاق ظاهر شد و نامه ای که در نوک داشت را بر زمین انداخت.

هری که به پرنده زیبا خیره شده بود ، متوجه نامه نشد . و بالاخره با اواز پرنده به خودش امد و نامه را برداشت. پاکت نامه شبیه به پاکت قبلی بود. به ارامی ان را باز کرد و وقتی فهمید خاطره ای در کار نیست کاغذ نامه را بیرون اورد. متن نامه اینچنین بود:

سلام بر تو ای نواده من
تو که این نامه را می خوانی باید تا به حال متوجه شده باشی که نواده من یعنی مورگانا ی بزرگ هستی . من برای تو چیزی می گذارم ، دوست و همراه خودم، سیمرغ . سیمرغ پرنده ای شگفت انگیز است که قدرتی دو برابر ققنوس دارد و اشکی به مراتب قوی تر از او. ولی یک چیز دیگر هم هست این سیمرغ اولین سیمرغ زمین و ملکه تمام حیوانات است.البته بجز یک موجود , ققنوس سیاه قوی ترین موجود دنیا که هیچ چیز قدرت مقابله با او را ندارد.
البته اگر سیمرغ با تو باشد دیگر حیوانی چه سیاه و سپید به تو حمله نخواهد کرد . در مراقبت از ان کوشا باش هر چند او خودش می تواند از خودش مراقبت کند . راستی نگران اسمش نباش خودش به موقع به تو می گوید.
« به امید پیروزی بر پلیدی »


نامه را کنار گذاشت و پرنده زیبایی که روبرویش بود نگاه کرد با صدای ارامی پرسید:
_ تو مال منی ؟

صدایی ماورایی و زیبا در ذهنش پاسخ داد:
_ نه مرد جوان ، من همراه تو هستم.

هری با صدای معمولی گفت:
_ اوه .. ببخشید اگه ناراحتت کردم، خوب میشه بهم بگی اسمت چیه ؟
( توجه : مکالمه های هری و سیمرغ در ذهنش هستند پس اگر در جمع باهم صحبت کردن کسی نمیشنوه ت. ن)
سیمرغ:
_ اسم من نورا هست هری پاتر. و نیازی نیست بلند صحبت کنی در ذهنت به جمله هات فکر کن و من می فهمم.

هری:
_ وای..... اینجوری جالب تره . خوب نورا تو میتونی منو هری صدا بزنی . میشه بهم بگی چه قابلیت های داری و قدرتت چقدره؟

********************************************************************************

صدای زنگ خانه شنیده شد ، هری به ساعتش نگاه کرد و دید ساعت 8:00 است . فهمید که اعضای محفل امده اند. او که تا این لحظه تقریبا توانایی های نورا را می‌دانست رو به کرد و گفت :
_ خوب نورا بپر روی شونم و نامرئی شو نمی‌خوام به همین زودی به همه نشونت بدم . بعد وقتی بهت گفتم بدون هیچ نشونه ی عجیبی منو ببر به بارو .

نورا:
_ باشه هری ، بزن بریم.


پایان فصل اول منتظر فصل های بعدی باشید.


phoenixd38@gimal.com


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.