بیلی اخمی به موجودی که تا به حال ندیده بود کرد.
-پوزه ی زشتت رو از پشت ما بکش
اما موریانه انگار حرف های او را نمیفهمید،پس پوزه اش را بیشتر به روی کمر بیلی کشید.
بیلی خواست اعتراضی بکند،اما با این کار موریانه کمر بیلی که میخارید،کمی حال آمد. پس بجای اعتراض دهن به آه و ناله باز کرد.
-آخیشششش..اوممم...یه ذره ..بالاتر ...آه ...سمت چپ...خوبه ....آفرین همه جارو باهم!
بلاخره یکی پیدا شد از اربابش پیروی کنه!
اما بیلی متوجه موریانه هایی که از دسته اش بالا میرفتند و چوبش را میمکیدند نبود!
تعداد موریانه ها زیاد و زیادتر میشد و بیلی انگار بیشتر لذت میبرد.
بیلی برای جلب توجه با دسته اش به آرامی پشت سوسک گنده ای کوبید و باعث شد سر آن سوسک زشت به طرفش برگردد.
-چیه دادا؟کاری داشتی؟
بیلی عصبانی شد و اخمی کرد.
-دادا دیگه چیه؟من اربابتم ارباب!
سپس پشتش را به سوسک نشان داد.
-توهم باید مثل این موجود ناشناخته ازم اطاعت کنی!
سوسک که از بیلی دنیا دیده تر بود،میدانست آن موجود ناشناخته چیست و چه میکند.
-دادا...اون که موری..
بیلی، بیل زد وسط حرف سوسک.
-بلد نیستی بگی ارباب؟
-آخه...
-نه میخوای اسپلش کنم؟همون هجی آمیانه ی شما!....نیگاه..ا...ر...ب...ا...ب!