هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#51
پس ،تجهیزات پنهان در کیف لوازم آرایشی اش را بیرون آورد!
آن تجهیزات شامل :
موچین ، مژه برگردان ، ناخن گیر و دسته ریمل خشک شده ای بود.

کراب دوان دوان به سمت کابین هواپیما حرکت کرد و با گابریل و حشراتی که به شیشه چسبیده و جیغ می کشیدند ، و لیسایی که شعار با زندگی قهرم را وقتی به سقف هواپیما چسبیده بود داد میزد ، روبه رو شد.

سریع پای لیسا را به طرفی پرت کرد و با تجهیزاتش شروع به تعمیر دکمه خلبان خودکار کرد.
اما کراب مغزش تا همین اندازه کشش داشت چون هنوز ملخ و یک بال هواپیما که بر اثر سقوت به دوبال تبدیل شده بود را نداشتن و هواپیمایی بدون این چیز ها حرکت نمیکند!

لرد سیاه که با افتضاح قسمت مرگخواران روبه رو شده بود داد زد .
-فنر کجایی؟....بیا بیرون ما با تو کاری نداریم!

وضعیت هواپیما روبه وخامت بود و مرگخواران دست و پای خودشان را گم کرده بودند.
دیانا که متوجه لردسیاه شد که به کابین خلبان نزدیک میشود ، سعی کرد سقوت مرگ آورشان را کمی نوتلا مالی کند ، پس بلند گو را برداشت و با صدای خانوم دکترانه ای شروع به صحبت کرد.
-مسافران عزیز ..دین ...دین ..دین...ما در حال سقوت نیستیم ، بال های هواپیما از دست نرفته و ملخ هم داریم ،پس آرامش خود را از دست ندهید و آرام باشید!
فنریر هر جا هستی بیا بیرون!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
#52
با این دستور لرد سیاه مرگخواران شروع کردند به فکر کردن.
دقیقه ها میگذشتند و مرگخوار ها فکر میکردند.
اول به یک راه برای رسیدن به آن سوی دنیا و بعد کم کم به خواسته ها و بدبختی هایشان!
برای مثال در مغز رودولف ساحره های زیبا با لباس های مستحجن بود. اما در مغز بلاتریکس چگونه خلاص شدن از شر رودولف. چند قدم آن طرف تر در مغز کراب حراجی بهترین لوازم آرایش های دنیا نقش میبست!
سولی به کمدی تمام نشدنی از برترین و قشنگ ترین کلاه های دنیا فکر میکرد.
و دیانایی که به پای لرد سیاه چسبیده بود به قصری از بستی و نوتلا ی نرم و گرم فکر میکرد!

فنریر هم فکر میکرد !
به دنیایی بدون ظلم و گوشت های خوشمزه ای که مرگخواران در دهانش میگذاشتند!

اما تمام آن فکر های زیبا با صدای لرد سیاه از هم پاشید.
-یاران ما ...راهی پیدا کردین؟
.
.
.
خب مرگخواران راهی پیدا نکرده بودند اما کی جرعتش را داشت تا به لرد تاریکی این حقیقت تلخ را بگوید؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
#53
-خب ..حالا چیکار کنیم؟

یکی از دزد ها گفت و به بیلی نگاه ملتسمانه ای کرد.

بیلی که خوی اربابیش بیدار شده بود ، لبخند شیطانی روی صورت چوبی اش پدیدار شد.
-خب ، اون بیرون پره پلیسه درسته؟

دزد ها سر تکان دادند‌.

بیلی ادامه داد.
-خب شما منو برادرین و اون اسلحه های مشنگی تونو روی سرم بذارین و اون پلیسارو با جون من تحدید کنین....بعد همین طور کشون کشون منو بردارین و از بانک فرار کنین

دزد ها با خود فکر کردن که بیلی حتما زیاد فیلم میبیند اما الان چاره ای بجز اطاعت از او نداشتند.

دزد ها نباید تکان میخوردند چون توسط پلیس کشته یا گرفته میشدند ، پس بیلی با پای خودش رفت و درون دست یکی از دزد ها جا گرفت‌.
سپس داد و بیداد سر داد.
-کمک ‌.....کمک...اینا ..میخوان منو بکشن ....کمک!

پلیس قدمی نزدیک آمد اما با صدای دزدی که بیلی را گرفته بود متوقف شد.
-اگه یه قدم نزدیک تر بیاین می کشکمش!

پلیس نگاهی به کسی که دزد از آن حرف میزد انداخت.
چوب سخن گو؟
برای پلیس مشنگ ، جان آن چوب مهم نبود ، چون پس از گیر انداختن آن دزد ها آن را به موزه ی ملی جانوران ناشناخته تحویل می داد!
پس قدم دیگری به سمت آن ها برداشت.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
#54
کراب اینو گفت و به خر نزدیک تر شد.
اما خر،خر خوبی نبود و از کراب که انگار صورتش را نقاشی کرده بود،به هیچ وجه خوشش نمی آمد!

کراب با ترس و لرزی که هرچه به خر‌ نزدیکتر می شد ، بیشتر می شد روبه چوپان دروغ گو کرد.
-ح حالا چیکار کنم؟

چوپان لبخند عریضی زد.
-برو جلوش وایسا و بزن رو پوزه اش

کراب جلوی خر ایستاد اما تا دستش را بالا برد که بر روی پوزه ی خر بکوبد ، خر سمش را بر روی صورت زیبای کراب (آن طور که خودش تصور می کرد.)کوبید و از صورت کراب چیزی بجز رنگ های درهم آرایشی باقی نگذاشت!

کراب که دماغش اندازه ی سیب زمینی بزرگ شده بود و ریملش طوری زیر چشمش پخش شده بود که گویی ساعت ها گریه کرده ، با صدای تو دماغی و چشمان اشکی به لرد سیاه نگاه کرد.
- ...ارب..باب...گفتم ...که ..نمی ..تونم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸
#55
-برین کنار داداچا....خودم به هوشش میارم!

آبدارچی گفت و به سمت فنریر حرکت کرد.
بالای سر فنریر ایستاد و با لحن دستوری لگدی به شکم فنریر زد‌.
-دهنتو باز کن!

اما فنر تکان نخورد انگار واقعا بی هوش شده بود،یا حداقل مرگخواران اینگونه فکر میکردند.
آبدارچی که دید فنر مصالحت آمیز به هوش نمی آید،تصمیم گرفت با روش غیر مصالحت آمیز به هوشش بیاورد.
پس پارچ آبی را از دارچی اش جدا کرد و روی فنریر خالی کرد.
در کمال تعجب فنریر بازم به هوش نیامد !
انگار که گشنگی و بیگاری بلاخره از پا درش آورده بود.

لرد سیاه که دید فنریر دیگر نیست که ماشین را هل دهد،تصمیم به رهایی فنر و پیدا کردن نوکر دیگری کرد .اما کدام یک از مرگخوارنش این مسئولیت را به گردن میگرفت؟

-یاران ما! ماشین را هل بدید تا ما به مقصد برسیم!

سپس رفت و روی صندلی جلوی پراید نشست و توده ای از مرگخواران را در بهت و جنازه ی گرگینه ی بیچاره رها کرد.


ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۶ ۲۰:۳۹:۲۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸
#56
سر دفتر به قسمت پایینی برگه اشاره کرد.
-اینجا

بیلی امضا کرد،اما انگار امضا ها تمامی نداشت!

-اینجا ....اینجا ....اینجا...اینجا رو هم امضا کنی فقط ده تا دیگه مونده!

بیلی خسته شده بود .دست نداشت و با چوب امضا کردن سخت بود.
بیلی در ذهنش به خود یادآوری میکرد،تمام سختی ها را میکشد و در آینده اربابی حتی بزرگ تر از لرد سیاه میشود.

سر دفتر که انگار برگه هایش تمام شده بود،به دو کارگر که کمی آن طرف تر ایستاده بودند اشاره کرد.
-بیاین اینجا چوب بستی جدید رو درست کنین،زنای زیادی اون بیرون منتظر بستی هاشونن!

بیلی تا به اینجا از شغلش راضی بود.
زیرا که با رودولف زیاد میگشت و به لیس زده شدن توسط زن ها علاقه داشت!

دو کارگر به سمت بیلی آمدند و اورا به سمت دستگاه چوب بری بردند.
بیلی که توقع همچین چیزی را نداشت شکایت کرد.
-هی منو کجا میبرین؟مگه نباید لیسیده بشم چرا میخواین منو ببرین؟

کارگر سمت چپ، بیلی را برداشت و به میز کوبید.
-واسه اینکه تو چوب معمولی و موریانه زده ای و باید تراشیده و تمیز بشی تا مردم لیست بزنن!

بیلی فکر کرد.
آیا اون چوب معمولی موریانه خورده بود؟
مگه اون ارباب نبود؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
#57
من اینو دوست ندارم😾
من نوتلا میخوام با توت فرنگی اگه بستی ام دارین بذارین روش!
راستی من دارم با کی صحبت میکنم؟
چرا انقدر کوچیکه؟😾
شکلک نداره!
حتی‌ نمیتونم توش بنویسم😿


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
#58
بیلی اخمی به موجودی که تا به حال ندیده بود کرد.
-پوزه ی زشتت رو از پشت ما بکش

اما موریانه انگار حرف های او را نمیفهمید،پس پوزه اش را بیشتر به روی کمر بیلی کشید.
بیلی خواست اعتراضی بکند،اما با این کار موریانه کمر بیلی که میخارید،کمی حال آمد. پس بجای اعتراض دهن به آه و ناله باز کرد.
-آخیشششش..اوممم...یه ذره ..بالاتر ...آه ...سمت چپ...خوبه ....آفرین همه جارو باهم!
بلاخره یکی پیدا شد از اربابش پیروی کنه!

اما بیلی متوجه موریانه هایی که از دسته اش بالا میرفتند و چوبش را میمکیدند نبود!
تعداد موریانه ها زیاد و زیادتر میشد و بیلی انگار بیشتر لذت میبرد.
بیلی برای جلب توجه با دسته اش به آرامی پشت سوسک گنده ای کوبید و باعث شد سر آن سوسک زشت به طرفش برگردد.
-چیه دادا؟کاری داشتی؟

بیلی عصبانی شد و اخمی کرد‌.
-دادا دیگه چیه؟من اربابتم ارباب!

سپس پشتش را به سوسک نشان داد.
-توهم باید مثل این موجود ناشناخته ازم اطاعت کنی!

سوسک که از بیلی دنیا دیده تر بود،میدانست آن موجود ناشناخته چیست و چه میکند.
-دادا...اون که موری..

بیلی، بیل زد وسط حرف سوسک.
-بلد نیستی بگی ارباب؟

-آخه...

-نه میخوای اسپلش کنم؟همون هجی آمیانه ی شما!....نیگاه..ا...ر...ب...ا...ب!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
#59
-آی ...اوی..نکن...اوقق..اوق

بیلی چوبه میخواست تمام محتویات معده اش را بالا بیاورد،اما چوب که معده نداشت!
مرد که نامرد شده بود،چوب بیچاره را بیشتر در چاه مستراح فرو کرد.
بیلی همونطور که بالا پایین میشد و بو های بدی رو حس میکرد به یاد خاطره هاش با لرد سیاه افتاد.

فلش بک:

لرد سیاه، بیلی را از روی تخت مخصوصش برداشت و به باغچه ی پشت خانه ریدل رفت.
تاب کوچکی در آنجا نصب شده بود،که سوراخ گردی وسطش داشت.
هورکراسش را درون گردی گذاشت و شروع به هل دادن تاب کرد.
صدای خنده های بیلی خانه ریدل را پر کرده بود.
-هاهاها ...هاهاها

فلش فوروارد:

هاهاها...هاهاها...
صدای خنده های آن زمان در سرش‌ اکو میشد.
همونطور که بیشتر و بیشتر در چاه مستراح فرو میرفت وکم کم
ماده لزجی بدن چوبی بی نقصش را آلوده میکرد،به این فکر کرد که کارش چطور به اینجا کشیده شده است.به راستی چطور؟
اما با بیرون کشیده شدن از چاه افکارش از هم پاشید.
-خب اینجا که تمیز شد.کارت عالی بود !
حالا بریم بقیه دستشویی هارم تمیز کنیم،حالاحالاها باهات کار دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
#60
حالا این سوژه بود که بازم تنها مونده بود.
انگار زندگی هم داشت با اون لج میکرد و هیچ سوژه ای جلوی پاش نمیذاشت!
سوژه سردرگم به جاده نگاه کرد،چند بچه رو دید که داشتن گدایی میکردن.
دل سوژه برای بچه مشنگ ها سوخت،اما یادش اومد که خودشم با اونا فرقی نداره؛پس تصمیم گرفت بزنه به جاده و سوژه گدایی کنه!
سوژه رفت تو خیابون و مشغول گدایی شد،ولی انگار نه انگار که اونجا بود هیچ کس بهش توجه نمی کرد.
بعضی حتی کلمات رکیکی بهش میگفتن و میرفتن!
سوژه گریش گرفت،اما نباید گریه میکرد ؛نشست لب جوب و دوباره زانوی غم بغل گرفت.
ناگهان دستی به روی شونش قرار گرفت.
سوژه که ترسیده بود سرش رو بالا گرفت و با مرد چروکیده ی معتادی روبه رو شد.
معتاد درست کنار سوژه نشست و شروع کرد به حرف زدن.
-بشه اینژا شیکار میکنی؟

سوژه که چیزی از حرف های اون رو نفهمیده بود دوباره زانوش رو بغل کرد.
معتاد دوباره شروع کرد.
-بشه..‌. بی تربیت نباش دیگه!
با داداشت حرف بژن من درداتو میفهمم!

سوژه سرش رو بالا برد و به عموی معتاد نگاه کرد؛انگار بلاخره کسی پیدا شده بود که همدم اون سوژه ی مردنی بشه!


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.