هلگا دهنش رو باز كرده بود تا جواب پيزن رو بده كه صداي ادي مياد!
هلگا به جاي اينكه حرفي بزنه نفسش رو بلند ميده بيرون و بعدش داد ميزنه:
هلگا:رز؟...چيكار كردي؟هان؟...
صداي رز مياد كه گفت:
رز:هيچي داشتم راه ميرفتم پام گير كرد به مبل افتادم روي ادي!...
هلگا كه حسابي خندش گرفته بود زد زير خنده و صداي ادي اومد كه با غر و لند داد زد:
ادي:آره چشماي اين دوست شما هم مثل خودتون چپ و چوله...مبل به اين بزرگي رو چه جوري نديدي آخه؟...
رز:واي خداي من...ببخشيد...از خواب بيدارت كردم؟...
ادي:نه الان دارم هفت تا پادشاه رو خواب ميبينم!
هلگا از طبقه پايين كه نميتونست جلوي خندش رو بگيره داد زد:ادوارد بلاخره الان ساعت دو و نيمه تو بايد نيم ساعت ديگه بيدار ميشدي كه من كوييديچ ببينم!زياد فرقي نكرد...از بين دو تا ماشين ماگلي با سرعت ويراژ داد و ادامه داد:حالا هم ميتوني نيم ساعت ديگه بخوابي!...
صداي ادوارد از اون بالا اومد كه با غر و لند گفت:مرسي...پيشنهادت مفيد واقع شد!
هلگا برگشت دنده رو عوض كنه كه ديد پيرزن هنوز همونجوري اونجا واستاده و زل زده به هلگا!...هلگا خنده نخوديي كرد و گفت:ببخشيد خانم شما كاري دارين اينجا؟
پيرز زن چند لحظه با دهن باز به هلگا خيره شد و پرسيد:ببخشيد شما چيزي گفتي دخترم؟...
اين دفعه هلگا با دهن باز به پيرزن خيره شد و از بين دو تا خونه ماگلي كه از سر راه اتوبوس كنار ميرفتن رد شد و دوباره گفت:پرسيدم شما با من كاري دارين خانم؟...
پيرزن كه تازه متوجه شده بود گفت:آهان..آره دخرتم...گفتم اگه اين كار برات سنگينه بيا خونه ما ظرفها رو بشور!
هلگا براي چند لحظه با تعجب به پيرزن نگاه كرد و پيرزن در جواب نگاه هلگا فقط تونست لبخند كوچكي بزنه و منتظر جواب بمونه!هلگا نتونست جلوي خودش رو بگيره و زد زير خنده!پيرزن مات و مبهوت به هلگا نگاه ميكرد و به دنبال اشكالي در جمله خودش ميگشت كه باعث خنده هلگا شده بود!....
هلگا سرانجام به زور جلوي خنده خودش رو گرفت و گفت:
خانم خيلي از لطفتون ممنونم ولي من به خاطر احتياج به پول اين شغل رو نگرفتم!...تازه اين شغل فقط براي سرگرميه من خودم توي ژاندارمري هاگزميد و دفتر فرماندهي كارآگاهان و اداره سواستفاده از وسايل مشنگي كار دارم!يعني در واقع فكر كنم كه بيش از اندازه كار دارم!كلي درس نخوندم كه ظرفاي شما رو بشورم كه!
پيرزن براي چند لحظه با دهن باز به هلگا نگاه كرد و سپس گفت:آهان...فهميدم من هي ميگم چقدر قيافه تو آشناست برام دخترم!تو توي دهكده ما رئيس ژاندارمريي؟هموني كه با كارمنداش از دهكده مواظبت ميكنه؟...
هلگا لبخندي زد و سرش رو به نشانه مثبت تكون داد!...
پيرزن سرخ شد و گفت:اي واي..پس...پس...ببخشيد كه مزاحت شدم دخترم...
هلگا خنده اي كرد و گفت:خواهش ميكنم شما مراحمين...و سپس داد زد:مسافريني كه بايد توي ايستگاه هاگزميد پياده بشن رسيديم!...بعد از اينكه پيرزن و بقيه مسافرها پياده و چند نفر هم سوار شدن هلگا داد زد:ادوراد؟...ادي؟...ساعت سه ست!الان مسابقه شروع ميشه!بيا بشين پشت فرمون!...
بعد از چند دقيقه ادي كه موهاش شاخ شاخ شده بود و قيافش هم خواب آلود بود اومد پايين و جاي هلگا نشست!هلگا هم بدو بدو رفت بالا تا همراه رز كوييديچ تماشا كنه!!!.....