هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۰:۰۴ پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۶
#1
- ببین لیلی، تو از اینجا با سینی، رومسا تو از این طرف، با جسی، منم با لارتن و استرجس از این محدوده شروع می کنیم. هر کی تونست زودتر سوژه رو به فنا بده برنده س. یادتون نره که این یه اقدام سرنوشت سازه، سلطان گفته این دفعه ماییم که جامو می بریم!!


یک کافه ی قدیمی، در میان مه به چشم می خوره. مری جلوی در کافه روی پله ها نشسته و سرش رو بین دو تا دستش گرفته. معصومه با یک شیشه به سمتش میاد و کنارش می شینه؛
- چی شده؟
- اینایی که من می بینم، تا پنجاه سال دیگه هم نمی فهمن من روحم!! دیگه چه امیدی هست که حالا بیان منو نجات بدن؟
- حالا چرا انقدر خودتو ناراحت می کنی.. معلومه که می تونن. بیخیال!
معصومه این رو می گه و شیشه ای که دستش بوده رو به سمت مری دراز می کنه.
- این چیه؟
- الکل!
- من که گفتم بدون الکل می خورم.. چی؟ آخخخ بمیرم اصلا یادم نبود موقع رفتن شیشه ی پنجره گرفت به دستت، بیا زخم آرنجتو ضدعفونی کنم.


- وای جسی! ما داریم موفق می شیم!!
- آره آجی رومسا! به هر حال قدیمی گفتن، جدیدی گفتن! خودمون می سازیم، خودمونم خرابش می کنیم! اینه!!


- مری تو مطمئنی؟
- آره بابا! می گن این جادوگره تنها کسیه که تونسته چند نفرو به زندگی برگردونه. می گن خودش تا حالا سه بار مرده! چاره ایم نیست. همه ی راه ها رو امتحان کردم. این موج های همزادی هم که خدا رو شکر تعطیل شده، یحتمل این همزاد باز رفته تو فاز منوی مدیریت شاخکای ارتباطیش دچار تلاطم شدن! هعی.. به هر حال با این که این جادوگره یکم پریشش روان داره ولی تنها امیدمونه. آفتاب داره غروب می کنه. خودش گفت اگه موقع غروب رو به جنوب غربی وایستم و این پودر رو که ریختم تو آب، بخورم، می تونم با یکی از بچه های اونجا ارتباط ذهنی پیدا کنم..


سینی و لیلی مشغول گشتن غذاخوری امین آباد بودند. سینی داشت با قاشق و چنگال روی یک سینی دیگه که به دلیل تشابه اسمی با اون حس همذات پنداری پیدا کرده بود، ضرب می گرفت و برای شعر جدیدش که همون موقع به ذهنش خطور کرده بود "من و تو از یه جنسیم، مشتری عزیز، ما ها، همون سینی ایم که می خواستی!" آهنگسازی می کرد. لیلی هم داشت خودش را درون ظرفی نقره ای برانداز می کرد که ناگهان درون سرش فشار عجیبی را احساس کرد و از درد، بیهوش روی زمین افتاد..

" لیلی اوانز! اینک تو از جانب ما برانگیخته شدی تا بروی و بر دیگران ابلاغ نمایی که ما! یعنی مریدانوس! در چنگال شخصی پلید و سیاه به نام استر بلک که همان پسرخاله ی ناتنی استرجس است، اسیر شده ایم و تا وقتی او بر سرزمین مردگان حکومت می کند، ما به همراه مموشی مان گرفتار خواهیم بود و روح، باقی خواهیم ماند که همانا او بر دختران جوان و معروف نظر دارد و گوشی هایشان را می گیرد و باج گیری هم می کند و آخر هم خودشان را می گیرد، پس آگاه باش که اگر حرکتی نکنی، به زودی خودت طعمه ای خواهی شد."


ویرایش شده توسط مريدانوس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۳ ۰:۰۶:۵۷


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۶
#2
"لا لا، لا لا، مو دم موشی، بخواب آروم، لا لا، لا لا، منو یادت نره یک وقت، در اون وقتی که شونه م مامن خواب تو بودش، باس همون موقع.."

- مری! مری!! مری!!
- چی شده حالت خوبه؟
- مری بود خاله رومسا! مری داشت واسم لالایی می گفت. خودش بود!
- خیالاتی شدی دختر، بگیر بخواب.

- خانم لیلی، این معصومه اصلا حالش خوش نیست. داریم به سالگرد رفتن مری نزدیک می شیم، نمی دونم هوای چی زده به سرش که باز اینجوری شده..؟! دستم به دامنت خانم لیلی..
- متوجهم عزیزم! متوجهم، من خیلی خفنم نیازی به توضیح نداشت. اتفاقا من شیش واحد روانشناسی عمومی پاس کردم، خیلی از ترفندهام رو هم روی پسرم هری امتحان کردم جواب داده. نیازی به صحبت نیست من خودم درستش می کنم. یک ساعت دیگه بیاین تحویلش بگیرین.

- خب عزیزم، چته؟
- ...!
- عزیزم؟!
- ...!
- مرگت چیه لعنتی؟!
- ...!

دقایقی بعد!

- خانم لیلی شما مرگتون چیه؟
- راستش من همیشه خواستم معروف شم.. من هیچ وقت نتونستم معروف شم.. جای من اون پسرم هری که نمی خوام صد ساااال!...معروف شد! چی بگم از این زندگی؟
- آخی خانم لیلی غصه نداره که! بیا آدامس بخور.

همه ی اعضای امین آباد در کنار پنجره ای که شیشه اش شکسته بود نشسته بودند و سالگرد رفتن مری را جشن! می گرفتند. معصومه در بغل جسی زار می زد و اندرو با آدامس درز پنجره را می گرفت که در مصرف گاز صرفه جویی های لازم به عمل آید تا زندگی ملت دچار یخ زدگی نشود سازمان گاز رسانی ایران جهان، گاج! سینیسترا که به همراه سیریوس قطعه شعری برای مجلس آماده کرده بود، روی صندلی چوبی ای ایستاده بود. سرفه ای کرد تا صدایش را صاف کند، به نشانه ی هماهنگی برای سیریوس سری تکان داد و شروع به خواندن اشعارش کرد؛
- تو که رفتی برنگشتی، چرا رفتی برنگشتی، اگه رفتی برنگشتی؟ حالا همه با هم چرا رفتی برنگشتی؟
- Yeah! Yeah! حالا سلطان رپ سیریش واسه ت می خونه، می خونه که هر کی اینجاس بدونه، اون رفته دیگه برگشت نداره، امیدی به برگشتش نیست بیچاره، من من من من من خوب می دونم، من از بچگیم دارم رپ می خونم!!

استرجس هم برای تازه واردین امین آباد که با دیدن این صحنه ها گیج شده بودند، درباره ی این واقعه ی تاریخی توضیح می داد؛
- بله همون طور که مشاهده می کنید، این شکستگی شیشه ی پنجره زمانی ایجاد شد که یکی از اعضای امین آباد ملقب به مری، به محض ورود به سن 18 سالگی، از فرط شادی جیغی کشید و به دنبال اسب سفیدش، با سر از پنجره بیرون دوید و او دیگر بازنگشت..
اشک در چشمان قهوه ای و آهویی معصومه جمع شده بود و به یاد خاطراتش با مری، دستمال گلدوزی شده اش را که روی آن دو حرف M دوخته شده بود، در آورد و به آن خیره شد.


"لا لا، لا لا، مو دم موشی، بخواب آروم، لا لا، لا لا، منو یادت نره یک وقت، در اون وقتی که شونه م مامن خواب تو بودش، باس همون موقع.."
- مری!
- جان مری؟!
- مریییییی؟! مگه تو نرفته بودی اسب سفیدتو..؟
- اسب؟ مگه اسبم که از حالا برم دنبال اسب؟! رفته بودم جایی کاری داشتم! ولی پام رسید به شهر مردگان، از همینا که تو رول پلینگ هر جا دست استر و سارا می رسه یه سری بهش می زنن. خلاصه که اجبارا همون جا موندنی شدم و الآن هم با ستم ازش زدم بیرون که معصومه ی کوچولوی مموشیمو ببینم حالم یکم بیاد سر جاش و برگردم.
- برگردی؟ کجا برگردی؟
- همون شهره دیگه! ناسلامتی من دیگه یه روحم!!
__________________________________________________

با عرض شرمندگی! من از عقده های فروخفته ی کودکی رنج نمی برم، فقط برای این خودم زیاد تو رولم بودم که برگشتنم با عقل جور در آد! با تشکر



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۰۱ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۶
#3
بازي راونكلاو و گريفيندور

- نمي خواااااام!! كنكور آزمايشيم رو بد دادم!! من كوييديچ بازي نِ مي كُ نَم!!
مري در حالي كه به بچه هاي تيم كه كنار شومينه جمع شده بودند، نگاه مي كرد، اين را گفت و در تالار را به هم كوبيد .

سكوت ممتد و تنها صداي باد . هوا سرد بود. مري ردايش را به دور خود پيچيد و با عصبانيت به سمت درياچه رفت، پرنده اي با يك حركت سريع كرمي را از روي تنه درختي ربود و به پرواز در آمد.
- اَه لعنتي!
مري كرم را از روي سرش برداشت و روي زمين پرت كرد، بي آن كه متوجه برق دو چشم در پشت سرش شود ..

مري چشمانش را باز كرد. سرش گيج مي رفت و قيافه ي جسي كه برايش دست تكان مي داد، جلوي صورتش محو و دوباره پيدا مي شد. استرجس رو به اعضاي تيم كرد؛
- مثل اين كه مدتي بيهوش بوده، فوقش مي ميره، ولي به بازي مي رسه، مشكلي نيست !

همه ي اعضاي تيم شاد و سرحال سر ميز صبحانه نشسته بودند. هدويگ از سيب هايي كه آلبوس كه عجيب احساس جواني مي كرد به طرفش مي انداخت جاخالي مي داد و استرجس مشغول توضيح متدهاي حمله ي تيم راونكلاو براي سينيسترا بود كه هر چند دقيقه خميازه اي مي كشيد و كلمه اي را به شعر جديدش اضافه مي كرد. ناگهان جسي رو به مري كرد و گردنش را نشان داد؛
- اين دو تا جاي زخم چيه رو گردنت ؟! مثل جاي دندون دراكولا مي مونه !!
- ها؟!!
- هيچي، فراموشش كن !!

مري جلوي آينه مشغول پوشيدن ردايش بود، كه ناگهان متوجه دم نارنجي رنگي شد كه پشتش تاب مي خورد. ناخن هايش كه بلند و تيز شده بودند را از نظر گذراند و به جاي زخم روي گردنش دست كشيد .

صداي همهمه ي تماشاچيان توي گوش بازيكن ها مي پيچيد. چو و استرجس جلو آمدند تا با هم دست بدهند. چو كه به تازگي هري را با جسيكا زياد مي ديد( در جهت هري پاتري شدن!!) با خشونت دست استرجس را فشرد و با خود فكر كرد "شما پسرا همه تون مثل همين!". داور سوت شروع بازي را زد و چهارده جارو به هوا رفت .

كورن سرخگون رو روي هوا مي قاپه، استرجس رو با اشاره به گنجشكي در همون دور و بر گول مي زنه و سرخگون رو پاس مي ده به فيلي. سرخگون با بازوي فيلي برخورد مي كنه، صداي جيغش به هوا مي ره، آستين رداشو بالا مي زنه و روي علامت مرگخواري روي دستش كه در اثر ضربه، قرمز شده، يخ مي ذاره! البته بين اين دو اتفاق اخير يخ رو با چوب دستيش ظاهر مي كنه و رولينگ حال مي كنه كه چقدر قوانين جادو در اين رول رعايت شده. هدويگ سري به نشانه تاسف تكون مي ده؛
- دكي نگفته بودي تو هم آره!!

سرخگون ميفته توي دست هاي سينيسترا، سيني پس از چسبوندن چماق لونا به بلاجر توسط آدامس هاي جادويي اندرو، سرخگون رو پاس مي ده به جسيكا. جسيكا رو در روي چو قرار مي گيره. چو كه شديدا تشنه انتقام از رقيبش بود، به دنبال چوب دستيش مي گرده؛
- مي كشمت!
جسيكا سعي مي كنه توضيح بده كه اين فقط يه رابطه دختر خاله پسرخاله ايه و هري مثل برادرش مي مونه! و بدون اين كه چو متوجه بشه سرخگون رو مي اندازه براي هدويگ. چشم هاي چو كم كم پر از خون مي شه و بي تفاوت به اقرارهاي جسيكا جلو مي آد ..

هدويگ به باتيلدا نگاه مي كنه، چشماشو درشت مي كنه و قيافه مظلومي به خودش مي گيره! زيرنويسي روي صفحه قرار مي گيره: " من كنكوري هستم!" دل باتيلدا به رحم مياد و بدون توجه به چو كه با كپه اي از موهاي جسي به طرفش مياد تا خفه اش كنه، سرخگون رو با دست خودش مي اندازه توي دروازه!!

آوريل سرخگون رو مي گيره و با آرامش كامل به راه خودش ادامه مي ده و رو در روي دامبلدور قرار مي گيره. دامبلدور نگاه غمناكي به آوريل مي اندازه؛
- متاسفم لاوين! من هميشه آهنگ هاتو مي پرستيدم! به خالكوبي روي بازوي راستش اشاره مي كنه!! ولي مجبورم به خاطر هري پاتري شدن لهت كنم، چون تو تو كتاب نيستي!! لبخند تلخي مي زنه و دستش در آخرين لحظه مي لرزه..! تمام تماشاچي هاي موجود در ورزشگاه پودر مي شن و فقط يك رفتگر مي مونه كه به خاطر اين كه مجبوره تمام پودرها رو تنهايي جارو كنه، از كلمات ركيكي استفاده مي كنه!! دامبل با چشم هايي پر از اشك عكس آوريل رو در مياره و بهش نشون مي ده؛
- هميشه مي خواستم اينو واسم امضا كني، چطور مي تونم بكشمت؟!
و مي زنه زير گريه..
آوريل ، از اين فرصت استفاده كرده و سرخگون رو شوت مي كنه. صداي تشويق از كپه هاي پودر ِروي صندلي تماشاچيا بلند مي شه!!

ورنون و مري همچنان مشغول پيدا كردن اسنيچ هستند. ناگهان هدويگ با ناز بسيار از جلوشون رد مي شه .مري تعقيب ورنون رو ول مي كنه و به دنبال هدويگ مي ره !!
هدويگ با تعجب به مري نگاه مي كنه و ابراز مي داره كه تو رو اين جا چه كار؟! و مري اعلام مي كنه كه گرسنشه و گوشت پرنده خيلي دوست داره! در اين حين دندون هاي نيش و ناخن هاي تيزش رو هم نشون مي ده! دم نارنجيش هم ناخودآگاه از زير رداش مي زنه بيرون.. ورزشگاه از ترس منقبض مي شه!! هدويگ عكس بچگي هاش رو از جيبش در مياره تا شايد يه جرقه ي آشنايي تو مغز مري زده بشه، ولي مري ِ مري، قوي تر از وجدان مري بوده و گرسنگي شديدا بر وي مستولي شده مي باشد!! سرانجام با همت تمام اعضاي تيم مري قانع مي شه كه بايد اسنيچ رو بگيره، اسنيچ بال داره، مي تونه اسنيچ رو بخوره! ولي مري براي بعد از بازي نقشه هاي پليدانه اي در سر داشت ..

مري دستي به سبيل هاي گربه اي ِ تازه در اومده اش كشيد. در يك لحظه برق اسنيچ رو ديد و با سرعت به سمتش حركت كرد. چو از گوشه ي زمين بر سر ورنون فرياد كشيد كه به دنبال مري برود. ورنون كه سرخ شده بود، چيني به صورتش داد؛
- مـــن؟! آخه توكسوپلاسموز داره!!
اين را گفت و با اكراه سرعتش را زياد كرد .
ورنون و مري شانه به شانه ي هم حركت مي كردند. هر از گاهي به هم تنه مي زدند و با هر تنه ورنون به چشم يك چندش به مري نگاه مي كرد!! مري در يك حركت مقداري از موهاي دمش را روي گردن چاق ورنون ريخت و او را جا گذاشت. ورنون كه گردنش حساسيت داده و سرخ تر از قبل شده بود، چوب دستيش را با خشونت در آورد و به سمت مري كه تا گوي زرين فاصله ي بسيار كمي داشت گرفت؛
- آوداكداورا ..
لارتن با فرياد من نجاتت مي دم نارنجــــــــــــي!! روي مري پريد و باعث شد طلسم تنها با سبيل سمت راست مري برخورد، آن را پودر كرده و باعث از دست رفتن تعادل وي شود. در آخرين لحظه مري دمش را دور گوي زرين قلاب كرد و در حالي كه مشغول سقوط به سمت زمين بود، آن را خورد !!

يك هفته بعد

همه ي اعضاي تيم در تالار عمومي نشسته بودند كه جسي در حالي كه مري را روي صندلي چرخ دار هول مي داد ، وارد شد؛
- دكتراي بازپروري! گفتن اثر گاز گرفتن گربه هه روي گردنش خوب شده!! فقط اين شكستگي هاي جزئي بايد درمان بشه !
مري از لا به لاي باندپيچي هايش به نشانه تاييد خِرخِري كرد.
- فردا كي به جاي مري بازي مي كنه ؟
- ليلي قراره جاش بازي كنه!!
در همين لحظه لارتن با نگراني وارد سالن عمومي شد .
- بچه ها ليلي يه نامه زده بود پشت در ، ايناهاش :
" استرجس واسه خودت چي مي گي؟ من فردا بازي كنم؟! عمرا!! كنكور آزمايشيم رو بد دادم !!"
____________________________________________________
من يه پست شبيه اين براي بازي ترم پيش زده بودم كه به علت به موقع نبودن حساب نبود! پس نبايد زدن اين مشكلي داشته باشه؟!



ميخانه ديگه سوراخ!!
پیام زده شده در: ۱:۱۸ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶
#4
- اينجا رو سپردم دست تو ، فلور هم هر چند وقت يه بار مياد به اينجا يه سري مي زنه، يه نامه برام اومده. براي يه كار خيلي مهم بايد برم. تا دو هفته ديگه خداحافظ جرج!!
مرلين اين را با عجله در حالي كه در درون شومينه ايستاده بود،‌ گفت. سپس صداي ترقي برخاست و او ناپديد شد.

- و ما در اين لحظه اربابمون رو مي ذاريم روي سرمون، و براي خفنيت خودمون جشن مي گيريم!!
همه مرگخوارها به وجد مي آيند و شروع مي كنند به كف زدن. جرج در حالي كه آستين هاشو بالا زده تا علامت مرگخواريش رو با افتخار به همه نشون بده، مشغول تعارف كردن نوشنيدنيه.
در اين هنگام ولدمورت كه روي بالاترين صندلي نشسته بود، با قيافه اي كه رضايت از اون مي چكيد، دستي تكان داد و همه را به سكوت فراخواند.
مرگخوارها با اشتياق منتظر صحبت اربابشان شدند؛
- اي مريدان من! همگي مي دانيد كه ما خيلي خفول هستيم و در دو سوت همه محفليا رو عين خاك ردامون مي تكونيم – به خاك ردايش اشاره مي كند - همچين مي ريزيمشون به هم كه چــــــــــــي!! – بليز به آرامي به شانه ولدمورت مي زند و اشاره مي كند كه هيجانات خودش را كنترل كند، ولدمورت سرفه اي مي كند – بلي، همان طور كه عرض كردم، ما همه را نابود خواهيم كرد و برقله پيروزي و فخر بر تمامي جهان حكمفرمايي مي كنيم. تنها چيزي كه تا به امروز از داشتن آن عاجز بوديم،‌ چيزي از براي دوست قديميان بود كه به زودي به ما مي پيوندد.
در همين لحظه كسي در زد، جرج از پنجره نگاهي به بيرون انداخت و پس از رد و بدل كردن نگاهي با ولدمورت، در را باز كرد.
- آآآه هوريس عزيز! همين الآن داشتم راجع به تو و سبيل هاي نازنينت با بقيه صحبت مي كردم، خوشحالمون كردي كه اومدي، ما واقعا به اون سبيل هاي طلايي نياز داريم!!
اسلاگهورن سبيل هايش را مرتب كرد و ولدمورت را برانداز كرد؛
- تام يه چيز ديگه بود ولي با اين حال گريمش خوب رو صورتت خوابيده، خيلي قشنگ تو نقش فرو رفتي لوسيو..!
ولدمورت سرفه بلندي كرد، اسلاگهورن را به گوشه اي كشاند و به وي قول بالغ بر پنج مقام عالي رتبه پس از حكمران شدن بر تمام دنيا را داد تا وي بيخيال گذشته واقعي ولدمورت شود.

هوريس روي اولين صندلي كه پيدا كرد نشست و نوشيدني اي را به سمت خودش كشيد. در همين لحظه چشمش به مك افتاد كه داشت چرت مي زد؛
- مك؟ مك بون؟ اُه تو با دست و پاترين كسي هستي كه تا حالا ديدم!! هممم.. نظرت راجع به عضويت تو كلوپ اسلاگ چيه؟
چشمكي به مك زد و كارتش را به طرف او هول داد.

همه مشغول بودند كه كسي در زد. مهماني باقي نمانده بود كه نيامده باشد. جرج به سمت پنجره دويد. با نگراني به سمت ولدمورت برگشت؛
- بدبخت شدم قربان!! فلوره ..


پنج گالیون


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۱۰:۳۵:۴۳


Re: اداره مبارزه با سوءاستفاده از اشیای مشنگی
پیام زده شده در: ۱:۵۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶
#5
عله نگاهي به قيافه مونا مي اندازد و به اين فكر مي كند كه چگونه او را ترميم كند. وسايل بيل را كه هنگام پرتاب شدنش از در جا مانده، بر مي دارد و مشغول مي شود.

چند ساعت بعد

- تمومه! البته وسايلش كمي قديمي بود مال 10، 15 قرن پيش، براي همين شايد رنگ ها خوب رو صورتت نخوابه!
عله آينه را به دست مونا مي دهد. مونا چشمانش را با ترس باز مي كند و اندر كف قيافه خودش غرق مي شود و غش مي كند؛





تصویر کوچک شده

در همين لحظه داوينچي با خشم از پنجره به داخل مي پرد؛
- از بچگيت تنهايي نقاشي مي كشيدي؟! نقاشي عزيزمو نابود كردي، اون وقت امضا هم مي كني؟ .. اي ********(تايم استراحت)************* ..
" به مدت پانزده دقيقه از پخش اين صحنه هاي غيراخلاقي معذوريم!"
تق! لئوناردو در حالي كه مونا را زير بغلش زده، در را به هم مي كوبد و بيرون مي رود..

- ببين شعري كه گفتم قشنگه مك؟!
" دگر مادر ندارم، پدرم مُرد نيامد!! برادر را نگويم كه مرا كاشت، نيامد.. يكي از شوورام مرد، اون يكي رفت و به دنبالم نيامد.. كسي نيست كه من رو بگيره نترشم؟!"
مك كه تمام وجودش گچ گرفته شده، سعي مي كنه از لاي شكافي كه براي دهنش باز گذاشتن اعتراض كنه كه "اين جمله آخريه شعر بود؟!"، ولي آنيتا دستمالش رو مي كنه تو دهن مك و به حالت بيا منو بگير به مك خيره مي شه. در همين هنگام صدايي از دور و بر مي آيد و مك و آنيتا بيل را كه سعي مي كند چيزي بگويد، سر تا پا در گچ، روي تخت بغلي مي يابند!!

- مونا عزيزم بيدار شو!! منم بابا لئو؟!
مونا لاي چشمانش را اندكي باز مي كند و پس از سنجيدن وضعيت از جا بلند مي شود. در همين هنگام لئوناردو چوب بلندي را از پشت سرش بر مي دارد و فرياد مي كشد؛
- مگه نگفتم اگه يه خراش برداري، ...؟!

بعد از بسته شدن در، عله دو دست خود را بالا برده با زاويه اي كه بيشترين شتاب را بگيرد، آن ها را بر سرش مي كوبد؛
- حالا كه مونا نيست چجوري مخ اسنيچ رو بزنم؟! نكنه همه چي رو سه خودش برداره؟ مثل اين كه خودم بايد وارد عمل بشم!!


ویرایش شده توسط مريدانوس در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۲ ۱:۵۸:۴۰
ویرایش شده توسط مريدانوس در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۲ ۲:۰۱:۱۹
ویرایش شده توسط مريدانوس در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۲ ۲:۰۴:۰۲
ویرایش شده توسط مريدانوس در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۲ ۲:۰۹:۵۶


Re: اداره مبارزه با سوءاستفاده از اشیای مشنگی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۶
#6
اسنيچ نامه رو مي خونه، دستاشو به هم مي ماله و با اشتياق به جعبه اي كه رو به روش، روي ميزه نگاه مي كنه..

مونا يكدفعه بارقه ي نوري رو مي بينه و در نهايت در جعبه باز مي شه و اون اسنيچ رو در مقابل خودش مي بينه كه با نگاهي كه عفاف وي را زير سوال مي برد و بسيار حرام بود و ادامه ي چيزهايي كه در كتاب ديني سال دوم آمده، او را زير نظر داشت.
مونا از جعبه بيرون مياد و اول از همه خودش رو چك مي كنه كه هيچ گونه خراشي برنداشته باشه، بعد به خاطر عزت نفس فوق العاده و ايولي كه داشته، نگاهش رو پايين مي اندازه و سرخ مي شه و هنگامي كه دوربين مشغول نشان دادن مناظر طبيعي اطراف بيرون از پنجره كه شامل مك و آنيت آويزان از لبه ي آن نيز بود، سرش رو بلند مي كنه و با نيتي شيطاني ِ از پيش تعيين شده اش با عله، لبخند شديدا معني داري به اسنيچ مي زنه!!
اسنيچ هول مي شه و دست و پاش رو گم مي كنه؛
- من.. من.. خب بهتره با مسئول خبرها صحبت كني.. فردا ساعت هفت صبح يادت نره..!!
اين رو مي گه و از اتاق خارج مي شه. مونا پوزخندي مي زنه و فقط به پول فكر مي كنه..

- ديدي ديدي! نه جون من اون مردك رو ديدي؟!
مك و آنيت كه در تمام اين مدت دماغ ها را به شيشه چسبانده بودند، مشغول بحث بودند. مك در وجودش تمايل شديدي به موناليزا پيدا كرده بود و آنيتا داشت به او چشم غره مي رفت. مگر مك از اسنيچ چه چيزي كم داشت؟! مي توانست همه ي طلاهاي دنيا را به پايش بريزد، واي اگر ...***!! آنيتا سرشار از سوال بود، كاش مي توانست رمز اين جذابيت را از مونا بپرسد، مگر او از مونا چه چيزي كم داشت؟!

پس از پانزده دقيقه انتظار در باز و شخصي وارد اتاق شد و قلب مونا با ديدن او سرشار از خراش گشت..!! در اين بين وجدانش پيوسته به او گوشزد مي كرد كه به خاطر اين خراش ها داوينچي وي را ***، ولي اهميتي نداد و خودش هم خودش را خراشيد!!
شخص تازه وارد به طرف مونا آمد، نگاهي به وي انداخت و دستش را دراز كرد؛
- من شام آخرم! مسئول خبري اسنيچ!!


ویرایش شده توسط مريدانوس در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۰ ۰:۰۶:۳۹


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۰:۴۴ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#7
از سر استرجس يه ابر مياد بيرون!!
فضا از يه باريكه نور قرمز زوم اوت مي كنه و راهروي امين آباد رو كه به سمت در خروجي مي رفت نشون مي ده كه با انواع ليزرها محافظت مي شه. انواع دوربين هاي مداربسته اونجا كار گذاشته شده و دور تا دور در سيم خاردار كشيدند. يك مشت امين آبادي هم اون طرف راهرو پشت بسي ميله نااميد از رسيدن به هواي تازه، خوابيدند.
استرجس لبخندي پيروزمندانه مي زنه، داشته به خودش شديدا افتخار مي كرده و اصلا متوجه نبوده كه كه فضاي ابر داره عوض مي شه؛
زير ِ زمين، تاريك، بوي خاك، با صداي دالبي!!
- نوكم گيــــــــــر كرده!
- معصومه اون بيل رو بنداز!!
مري بيل رو توي كپه ي خاك فرو مي كنه و با يك حركت ظريف نوك هدويگ رو كج مي كنه! و بعد از خاك درش مياره.
- نور! نور!!
معصومه از اين كه تونلشون به بيرون راه پيدا كرده با خوشحالي شروع به دست زدن مي كنه.
- خب اندرو وقتشه! يه دونه از اون آدامس هاي انفجاريت رو رديف كن.
اندرو آدامسي رو مي جوه، اون رو به آخر تونل مي چسبونه و بعد همگي سريعا پشت يك كپه خاك پناه مي گيرند..

بعد ابر توهمات مدير كم كم محو مي شه و اون با احساس غرور بي حد و حسابي، بدون اطلاع از افكار امين آبادي ها، به دفتر خودش بر مي گرده.

امين آبادي هاي قديم دور هم جمع شده بودند؛
- فكر كنم، بهتره كارمون رو قبل از اجراي اون طرح، شروع كنيم!
- موافقيم! نقشه ي اول چيه؟
- بايد با امين آبادي هاي ديگه صحبت كرد..

معصومه عينك آفتابيش رو از روي چشمش بر مي داره، كاغذي رو به لارتن مي ده و براي اين كه كسي مشكوك نشه مشغول سوت زدن مي شه!!
لارتن نگاهي به معصومه مي كنه؛
- سيني! گرفتي ما رو؟ اين شوخي ها چيه؟
- من سيني نيـــسستم!
- شوخي نكن ديگه!‌ خيال كرده من ديوونه ام!!
معصومه با يك حركت سريع كارت شناساي سازمان جاسوسيشو در مياره و اون رو به لارتن نشون مي ده، بعد در حالي كه شنلش پشتش تكون مي خورده، مي ره سراغ نفر بعدي..



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#8
- بزن جلو اين فيلم لعنتي رو حوصله مون سر رفت!
دوربين يك كنترل سوني رو نشون مي ده و انگشتي با ناخن پديكور مانيكور و از اين صحبتا! دكمه اي رو مي زنه، فيلم به سرعت جلو مي ره.. مري حدود سيصد بار غش مي كنه، آدامس ها باد مي شن و مي تركن و در آخر فيلم تدي دست تكون مي ده. صفحه يك لحظه سياه مي شه و بعد فيلم جديد پخش مي شه...

اندرو، جسي، رومسا، لوييس، سارا، توماس، مري و سايرين قدم زنان در چمنزارهاي سرسبز كنار جاده، پس از گذراندن اردويي يك ماهه در يكي از ييلاق هاي خوش آب و هواي علي آباد كتول، به سمت امين آباد بر مي گردند. احساس دلتنگي شديدي همه شون رو در بر گرفته، خوشحالند از اين كه بعد از اين همه مدت دوباره به خونه شون، با ديوارهاي سفيدي كه پر از خاطره هاي مختلفند بر مي گردند. معصومه از روي شونه ي مري فرياد زد:
- مي بينمش!!
و با يك كله معلق پايين پريد و به سمت امين آباد شروع به دويدن كرد..

مري با تعجب به معصومه كه جلوي در خشكش زده بود، نگاهي انداخت.
- پس چرا نمي ري تو؟!
معصومه انگشت اشاره ي لرزانش را به سمت تابلوي جديد، ديوارهاي تازه رنگ شده و آدم هاي سفيدپوشي گرفت كه تازه مي نمودند. دل همه خالي شد. چه بر سر آنجا آمده بود؟! هدويگ بقيه را كنار زد و با كنجكاوي وارد شد؛
- كجا؟!
- ما مال همينجاييم، يعني چي كجا؟ دستتو بنداز ببينم!
- آقاي مدير گفتند كسي رو بدون اجازه ي شخص ايشون راه نديم.
- مدير؟!
همگي نگاهي رد و بدل كردند.
- چي شده جك؟
مامور سفيدپوشي كه جك نام داشت، به تازه واردين اشاره اي كرد و خود را عقب كشيد تا صاحب صدا كه همان مدير بود، آن ها را بهتر ببيند.
بهت همه را فرا گرفته بود؛
- استرجس!!!
- پس بالاخره برگشتيد؟ از امين آباد جديد خوشتون مياد؟ مي بينيد چي ساختم؟!
معصومه با انزجار به ديوارهاي صورتي گلدار نگاه كرد و براي سليقه ي كسي كه آن را انقدر جواد رنگ كرده بود تاسف خورد.
- وسايلمون رو چي كار كردي؟
- قديمي شده بودند، همه شون رو انداختم بيرون، حالا هم براي اگه مي خواين اينجا بمونين بايد طبق مقررات من عمل كنين، مفهومه؟
همه سكوت كرده بودند.
- خب چند نفر هستين؟ ده تا، هممم!!
معصومه با عصبانيت گفت:
- يازده تا!
اما گويي استرجس او را نمي ديد..
كنار رفت تا تازه واردين به امين آباد جديد وارد شوند..

- مي گن اين فيلم بر اساس يك داستان واقعي ساخته شده است، عجب!!



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
#9
بازي هافلپاف و گريفيندور

- اسنيچ مال خودمه ، گرفتمش !!
- مي بينيم مال كيه !!
آفتاب گرم زمستاني!! بر سر همه مي تابيد. همه ي بازيكنان پس از نيم ساعت دور افتخار زدن، خسته و كوفته روي زمين نشسته بودند و از فرط مشغوليت، سعي در كندن چمنهاي مصنوعي ورزشگاه داشتند و سدريك و مريدانوس همچنان كل كل مي كردند . داور هنوز نيامده بود..

يك بنز مشكي شش در، دقيقا جلوي صورت استرجس ترمز كرد و در اثر ترمز آن، مقداري چمن مصنوعي كنده شد و روي صورت استر پاشيد. استر كه رنگش به سفيدي مي زد، با بهت به مارك بنز روي كاپوت خيره شد. در ِ وسط از آخر سمتِ چپِ ماشين باز و شخصي با عينك آفتابي از ماشين پياده شد. با لبخندي مليح به استرجس نگاه كرد، گوشه ي عينكش را پايين آورد ؛
- شما استرجس پادموري ؟! همون كه نقشت تو داستانم خيلي كم رنگ بود ، اي ناقلا خوب خودت رو جا كرديا !؟!
- شما ؟! (سوء استفاده از موقعيت و استفاده از شكلك به تعداد دلخواه توسط استرجس)
- جي.كي ، يه رولينگ !!
اين را گفت و دندان هاي سيفيدش را به ملت نشان داد. " واسه لثه،با تو دوسته، واسه دندوناي خسته ! واسه مرهم ، واسه آفت هات (سكون بر ف) ، واسه ميكروباي پَسته! خمير دندون كِرِسْت ، واسه لثه، با تو دوسته .. "
در همين لحظه شخصي خودش رو از بين خبرنگارا با زحمت مي اندازه بيرون ؛
- خانم رولينگ ، درسته كه شما متولد قرن پنجمين ؟!
رولينگ با يه بشكن طرف رو پودر مي كنه و خيلي طبيعي گويي هيچ اتفاقي نيفتاده به ملت مي نگره!
- هي جو ! سِت لباس ورزشي منو بيار ! همون صورتيه !!

صداي سوت در ورزشگاه مي پيچه و چهارده تا جارو به همراه جاروي خفن خانوم رولينگ! به هوا مي ره!
دنيس سرخگون رو روي هوا مي زنه، به جلو پيش مي ره ، اون رو به ادوارد پاس مي ده و ادوارد بعد از پيچوندن مرلين به دور خودش ، اون رو براي درك مي اندازه. جي.كي رو در روي درك قرار مي گيره و نگاهي بهش مي اندازه؛
- شما شخصيتت تو كتاب من چي بود ؟
- درك ، از بخش جنايي ! به همراه دستيارم هنراد!!
- مطمئني شما تو كتاب من بودي ؟!!؟
- !!

درك سرخگون رو از پشت سر براي ادوارد مي اندازه و اون مقابل سارا قرار مي گيره. سارا پوزخندي مي زنه. همه منتظر يه حركت شگفت انگيز از اون هستند. رولينگ نگاهي به سارا مي كنه، بشكني مي زنه و اعلام مي كنه كه اصلا خوشش نمياد نيروهاي مافوقي كه اون تو كتابش نياورده رو كسي داشته باشه. سارا با ناباوري به حال نيروي از دست رفته اش زار مي زنه و سرخگون به راحتي وارد حلقه ي وسط دروازه مي شه..

جسي سرخگون رو مي گيره و آروم آروم به راه خودش ادامه مي ده ، اما رو با گنجشكي كه اونور داره پرواز مي كنه! سرگرم مي كنه و سرخگون رو براي اندرو مي اندازه، تا جي.كي مياد حرفي بزنه ، اندرو تو صورتش جيغ مي كشه كه باعث مي شه ، رولينگ پشت لودو پناه بگيره! و بعد اندرو با لبخندي رضايتمندانه سرخگون رو براي هدويگ مي اندازه. هدويگ سرخگون رو با نوكش نگه مي داره، شتاب مي گيره و هدفشو انتخاب مي كنه . ولي هدفي مشخص نبود ، چون اسپراوت تمام حلقه ها رو پوشونده !! هدويگ سعي مي كنه سرعتشو كم كنه ، ولي فايده اي نداره .. بال هاشو مي گيره جلو چشمش و با نوك مي ره تو شيكم اسپراوت .. وقتي چشمشو باز مي كنه، اولين چيزي كه مي بينه يه لبخند مليحه؛
- آ ... آ ... ! جغدهاي سيفيد ماماني و كوچولو كوييديچ بازي نمي كنن ..
رولينگ اين رو مي گه و هدويگ رو از زمين بيرون مي بره .

ملت كم كم دارن به حالت شاكي در ميان .. ناگهان هري ، رون و هرميون جيغ و دادكنان به سمت زمين مي دوند و كمي بعد ولدمورت و يك دسته مرگخوار مي ريزند توي ورزشگاه!
هري جيغ مي كشه و مي پره تو بغل جي.كي :
- خااااله ! مگه نگفتي فقط بايد لبخندي بزنم و واسه همه دست تكون بدم ، اينا جزو قرارمون نبودا .. مگه نمي خواستي من مدل نقاشيت بشم ؟!
- سسس ! ساكت باش بچه ! تابلومون نكن !!

هرميون و رون در حال له شدن زير دست و پاي مرگخوارا هستند و درخواست كمك مي كنند. همه ي تماشاچيا از شدت زجرآور بودن صحنه ، به سمت درهايي كه در قسمت جلو، عقب و طرفين! وجود داره مي دوند. جي.كي هري رو پرت مي كنه تو دهن يه شاخدم مجارستاني كه در همون لحظه داشت همراه رفقاش به سمت جنوب كوچ مي كرد و به صورت خيلي اتفاقي از بالاي سر اونا رد مي شد. بعد قهقهه ي بلندي سر مي ده ؛
- كتاب هفت ، هر جور كه من بخوام تموم مي شه !! يوهاها !!
اعضاي دو تيم كه شديدا شاكي شدند ، با شنيدن اين حرف به سمت جي.كي مي رن.
جي.كي پوزخندي مي زنه و رو به همه شون مي گه ؛
- خيال كردين اگه من ، اون هري رو با ديدن منظره ي گاوهايي كه تو مراتع سرسبز مشغول چرا هستند ، تو قطار ، از فرط بيكاري مجسم نمي كردم ، كدومتون الآن اينجا بودين ؟!؟
همه به فكر فرو مي رن، توي فكرهاشون صداي بوووووق - بوووق و بوق هاي بسياري شنيده مي شه !! رولينگ يه بشكن ديگه مي زنه و صاعقه اي زده مي شه كه همه رو پودر مي كنه !!

صحنه ي آخر
رولينگ روي يه كپه ي مرتفع خاكستر نشسته و مشغول طرح زدن از تصوير يه اسنيچه كه توي يه ورزشگاه جنگ زده ي پر از خاكستر پرواز مي كنه ..


ویرایش شده توسط مريدانوس در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۸ ۲۲:۰۵:۴۹


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۰:۰۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
#10
نام : مريدانوس
عضو گروه : گريفيندور

شما پروفسور بينزيـــــــــن ؟! دستتون درد نكنه !! !!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.