همه ی چشمها به سوی شیشه حرکت کردند...
از دور کپه ای ریش سفید(با کمی ارفاق خاکستری) به سمت میخانه می دوید...
ققی با دیدن پیرمرد دو بالی بر سر خود می زنه و رو به بقیه داد میزنه
-جمع کنید بریم صاحبش اومد!!!
میخانه رو داد و فریاد در بر میگیره...هر کس به سویی میره و وسیله ای رو بر میداره...
در با شدت زیاد باز می شه و پیرمرد جوانی

وارد میخانه می شه...
صورت سفید پیرمرد از خشم سرخ شده بود و با برف های روی صورتش منظره ی جالبی درست کرده بود...
در یک لحظه تمامی کسانی که در کافه بودند استاپ(stop) می شن و به چهره ی پیرمرد خیره میشن
-شما توی میخانه چه کار می کردید؟
ققی خودش رو به گریه و زاری میزنه و به پای پیرمرد میافته
-اوه مرلین!!!خواهش می کنم به ما رحم کن ما از سرما به اینجا پناه آوردیم...
پیرمردی که مرلین نام داشت به جغد سفید نگاهی می ندازه و جغد در جواب نوکش رو نمایش می ده(

)
-پس این جغده چرا بیرون بود
ققی به تته پته میفته و دوباره شروع می کنه به التماس کردن
مرلین نگاه مشکوکی به جمع حاضر می ندازه و تک تکشون رو از نظر میگذرونه تا اینکه چشمش به استیو میوفته...
-هی تو جدیدی؟تو رو قبلا اینجا ندیده بودم!تازه وارد گروهشون شدی؟
استیو که افراد حاضر در میخانه رو بدبختایی مثل خودش فرض می کرد به نشانه ی موافقت سر تکون داد...
استیو فکر می کرد مرلین مسئول خشن میخانه است که از بقیه کار می کشد و در عوض به آن ها جای خواب می دهد.
اشک در چشمان استیو جمع شد و او حداقل کاری را که از دستش بر می آمد انجام داد...ولی پس از مدت کوتاهی متوجه شد که مرلین پیر از همه ی حضار بدبخت تر و بی چیز تر است...
ققی دست در پرش می کنه و مقداری سکه ی عجیب میزاره کف دست مرلین...
ابروان مرلین بالا می ره و سکه ها رو میزاره تو جیبش...
مرلین با شک و تردید رو به حضار می گه:تو راه که داشتم میومدم یه لشکر دیدم فکر کنم یه جنگی چیزی در راه باشه...پولشو پیش پیش پرداخت کنید دیگه
هدویگ دوباره شروع می کنه به بال بال کردن و کلمه ی جنگ رو فریاد می زنه...
ققی دوباره دست می کنه تو بالش ولی اینبار هیچی در نمیاره و با قیافه ی وا رفته مقابل مرلین میمونه...
استیو با شرمندگی تمام سکه ها رو میزاره کف دست مرلین...
مرلین سرشو تکون می ده و از کافه خارج می شه...
سرژ با لبخندی ملیحی رو به استیو میگه:
-هی ققی این طرف عجب جنسیه!!!به کارمون میاد...
کم کم صدای رژه ی نیروهای نوشابه ای فضا رو پر می کنه...
[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه