هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جنگ ارتش تاریکی در برابر وزارتخانه سحر و جادو!

لرد ولدمورت به همراه ارتش تاریکی فراخوان حمله‌ای به وزارتخانه سحر و جادو داده است که پایه‌های جامعه جادوگری را لرزانده است! او تنها یک پیام دارد: اگر واقعا فکر می‌کنید در مقابل ما می‌توانید زنده بمانید، بیایید و از جامعه جادوگری دفاع کنید!

پس در این حمله جزء غارتگران باشید و وزراتخانه را تصاحب کنید، یا سفید بمانید و همراه با وزیر سحر و جادو از جادوگران دفاع کنید! (لیست نبردها) بازه‌ی زمانی: از 16 بهمن تا پایان 26 بهمن


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





میخانه‌ی دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶

ریونکلاو

راجر دیویس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۳ سه شنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۱۲ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1220
آفلاین
در یک حرکت ناگهانی، دو عاشق خشانت پیشه در اندرون پشمهای مک گم میشن و در اندوه فراق از هم دیگه فرو میرن...!

که در میخانه باز می‌شه و راجر وارد می‌شه و می‌ره در جهت کاملا اون سمتی!! جایی که نه مرگ‌خواره نه مکه! نه هوریسه نه ولدیه نه کچله، نه هدیه
اهه اون ور دیگه
(به دلیل تمام سیاست‌های مخالفت با بی‌ناموسی و ... اون تیکه از میخانه کلا سانسور بود!)

که فلور در پشم‌های مک! بوی راجرو می‌شنفه! و تمام خاطرات 8 سال دفاع مقدس و چکش زدن و چوب خوردن و زدن و زدن و زدن! یادش میفته و برحسب تصادف تمام خاطرات اخیر یادش می‌ره

فلور: برو خوشم نیومد!
و می‌ره دنبال راجر اون سمت!

اون سمت از اون‌جایی که نقش اول رفته، دوربین هم می‌ره!
راجر و الکسا و مگورین و اندرومیدا و لونا و آوریل (و تمام ادد لیستای دخترش) در حال گپ زدنن
راجر: نه
مگورین: آره
راجر: هرچی تو گفتی
(سانسوره)

و این چرخه برای همه اتفاق میفته

الکسا: مسواکت فرفری باید باشه!
راجر: عوض می‌کنم!
(سانسوره)

و....

فلور که اینا رو می‌بینه دوباره همه‌ی خاطرات از همین‌شکل رو در حافظه‌ش میاره و می‌بینه راجر چقد ماهه ! و راجر رو صدا می‌کنه
راجر: جونم؟
فلور؟
فلور به چوبدستیش گل ظاهر می‌کنه و می‌گه: برات گل گرفته بودم
راجر و فلور : :bigkiss: و ملت نظاره می‌کنن!
الکسا: اهم!
راجر: مگه نمی‌دونستی الکسا از گل بدش میاد؟ و گل رو پودر می‌کنه
در بازه‌ی زمانی که به صفر میل می‌کرد، این چند دقیقه آخر در میخانه چند دور در ذهن فلرو عقب‌جلو می‌ره و تصمیمش رو می‌گیره و بنگ!!!!!
با چکش می‌زنه سر راجر و راجر می‌ره که دست به بلاک شه که اون ور لوسیوس می‌گه: اکسپلیارموس....!

---------
* بوووق! خجالت بکشین بابا این آخرین پستمه تا 11 روز خفتون می‌کنما!!!


پنج گالیون


ویرایش شده توسط [fa]راجر دیویس[/fa][en]Roger Davies[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۱۳:۳۲:۱۶
ویرایش شده توسط [fa]راجر دیویس[/fa][en]Roger Davies[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۱۷:۳۳:۱۹
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۱۰:۴۹:۲۲

!


Re: ميخانه ديگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1771
آفلاین
جرررر...!!

یقه ولدی در اثر نیرو های متقابل و پیوندهای کوالانسی و زیاد بودن نیروی وارده از طرف فلور پاره میشه و کله ولدی که همگام با یقه بالا اومده بود، بومب میخوره زمین!

فلور:

مرگخوارا برای نجات ولدی میرن که دوباره شیرجه بزنن روش، ولی چون به طور ذاتی روش قرار دارن، در نتیجه یکی یکی دوباره میپرن بالا و میفتن رو کمر ولدی! ولدی که لباسش از بالا پاره شده بود، از پایین هم پاره میشه، از بین تیکه پارچه های لباس پاره شده، فردی پدیدار میشه که کوچکترین شباهتی به ولدی نداره!

مرگخوارا: لوسیوس!؟
لوسیوس:
مرگخوارا:

لوسیوس به طور جدی احساس خطر میکنه و عقب عقب میره و میره...تا میفته تو بغل فلور!

فلور:
لوسیوس:

در یک نگاه عشق در قلب فلور جوانه می زند و نهال وجودش با شور و نشاط بارور می شود...مرگخواران گل های سرخ را از سبدها بیرون می آورند و بر سر و روی فلور و لوسیوس پرتاب میکنند و ناقوس کلیسا به صدا در می آید!(با تشکر از سرور خانواده جغد های سفید...هدویگ هدویگ زاده!)

لوسیوس: اه این خاله بازیا چیه گل سرخ چیه بوق بوق بوق بوق!
فلور: آوه چه تفاهمی لوسیوس از نظر من تو برازنده ترین مرد روی زمینی!
لوسیوس: راست میگی....!؟

در این بین ناگهان صدای فریادی به گوش ملت میرسه و همه مک رو میبینن که درحالی که دسته ریش هوراس از تو پشماش بیرون اومده داره به طرف فلور و لوسیوس غلت میخوره! در یک حرکت ناگهانی، دو عاشق خشانت پیشه در اندرون پشمهای مک گم میشن و در اندوه فراق از هم دیگه فرو میرن...!
------------------
پستی بود بعد از ماهها...!!

شش گالیون


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۱۰:۴۳:۱۳

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: ميخانه ديگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
گوپس ژوپس دوپس اوپس(2)(صرفا برای هیجانی و تند کردن ِ ریتم ِ نمایشنامه!)

مرگخواران به سرعت پناهگاههایی پیدا می کنن و خودشونو به زور توشون می چپونن ... در این میان مک به دلیل اسکان دادن قریب به نود و پنج درصد ِ مرگخواران افزایش حجم چشمگیری پیدا کرده . باقی مرگخواران که همون لرد باشه از لوستر سقف آویزونه!

فلور وارد میخانه می شه و درو محکم می کوبه. چرت ِ مک پاره می شه و متوجه ِ وجود ِ شیئی خارجی در پشمهاش می شه و شروع به خاروندن می کنه.
- آخ چشم .
- آی کلم.
- آی بوووووووقم!
- آآآآآآآآآخ!

جرج : سلام خانم دلاکور ... به میخونه دیگ سولاخ! خوش اومدید ... هی جک ... یه نوشیدنی برا خانم بیار.
فلور : کسی راجرو ندیده؟

شعله های خشم بر صورت فلور زبانه می کشد و او بسیار عصبانی است و زمانی نمانده است که مهمانخانه بر اثر شعله های خشم او آتش بگیرد و حتی دریایی از اشک و شبنم نیز نتواند چاره ساز باشد. آآآآآآاه !

ملت پشت صحنه : ایول نویسنده ... شیره فضاسازی ... دمت گرم کلی فیض بردیم از این محفل ... چه احساساتی

مک که از صدای داخل پشماش خوشش اومده، مدام در حال ی خاروندن ِ پشماشه و داره کلی حال می کنه.

مک : ایول ... شپش سخنگو ندیده بودیم که دیدیم! ... چقدرم زیادن لامصبا ... ااااااه!

و با سرعت بیشتر مشغول خاروندن می شه.

- یه چیزی پیدا کردم!

دینگ!

- آآآآآآآآآاخ !

و در دستان ِ مک شاهد ِ یک تار سیبیل ِ بلند هستیم!

مک به دنبال منبع سیبیل ها می گرده تا باز هم از این حرکات خیرخواهانه انجام بده!

فلور همچنان که خشمگینه و خیلی خفن قاطیه تابی به موهاش می ده.

ولدی روی لوستر احساساتی می شه و یاد گذشته هاش میفته :
- من از همون موقعی که لوسیوس بودم عاشق ِ این خشانت های فلور بودم. ولی نمی دونستم چطوری بهش ابراز علاقه کنم. الان که قدرت ِ زیادی دارم و یه سری نوچه موچه دارم بهترین موقعیته تا پیشنهادمو بهش بدم. مطمئنم که قبول می کنه و آخ جون دو سه سال دیگه چند تا بچه قد و نیم قد دورمو می گیرن! ... آآآآآآآآاه فلور ِ عزیز ِ من!

لوسیوس دستهاشو برای در آغوش کشیدن ِ فلور باز می کنه و طرح قفلینگ ِ سایت باعث می شه تیرش به سنگ بخوره و با کله جلوی فلور به زمین بخوره.

فلور : این از کجا پیداش شد؟!

باقی مرگخواران برای نجات ارباب از داخل پشمای مک شیرجه می رن به سمت لرد و روش تلنبار می شن.
در این میان هوریس اسلاگهورن به دلیل اینکه سیبیلاشو دوست داره پیش مک مونده و داره التماس می کنه که مک سیبیلاشو ول کنه!

فلور : چشمم روشن ... اینجا چه خبره؟!

صدایی از زیر آوار(مرگخوارها با آوار هیچ تفاوتی ندارن بلکه حتی بی مصرف ترن!) : فلور ... من ... من می خوام ... من می خوام با تو ازدواج کنم!

تمام ملت ِ حاضر در کافه و حومه : چیییی؟!

فلور : جیییییییییییییییییغ!

و با دستاش یقه ولدی رو می گیره از زیر جمعیت می کشدش بیرون ........

====

نشد که بشه که کوتاه بشه ...


ایول هدی
هشت گالیون! خیلی خندیدم.مخصوصا با تیکه های مک


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۱۰:۳۹:۴۸



ميخانه ديگه سوراخ!!
پیام زده شده در: ۱:۱۸ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
- اينجا رو سپردم دست تو ، فلور هم هر چند وقت يه بار مياد به اينجا يه سري مي زنه، يه نامه برام اومده. براي يه كار خيلي مهم بايد برم. تا دو هفته ديگه خداحافظ جرج!!
مرلين اين را با عجله در حالي كه در درون شومينه ايستاده بود،‌ گفت. سپس صداي ترقي برخاست و او ناپديد شد.

- و ما در اين لحظه اربابمون رو مي ذاريم روي سرمون، و براي خفنيت خودمون جشن مي گيريم!!
همه مرگخوارها به وجد مي آيند و شروع مي كنند به كف زدن. جرج در حالي كه آستين هاشو بالا زده تا علامت مرگخواريش رو با افتخار به همه نشون بده، مشغول تعارف كردن نوشنيدنيه.
در اين هنگام ولدمورت كه روي بالاترين صندلي نشسته بود، با قيافه اي كه رضايت از اون مي چكيد، دستي تكان داد و همه را به سكوت فراخواند.
مرگخوارها با اشتياق منتظر صحبت اربابشان شدند؛
- اي مريدان من! همگي مي دانيد كه ما خيلي خفول هستيم و در دو سوت همه محفليا رو عين خاك ردامون مي تكونيم – به خاك ردايش اشاره مي كند - همچين مي ريزيمشون به هم كه چــــــــــــي!! – بليز به آرامي به شانه ولدمورت مي زند و اشاره مي كند كه هيجانات خودش را كنترل كند، ولدمورت سرفه اي مي كند – بلي، همان طور كه عرض كردم، ما همه را نابود خواهيم كرد و برقله پيروزي و فخر بر تمامي جهان حكمفرمايي مي كنيم. تنها چيزي كه تا به امروز از داشتن آن عاجز بوديم،‌ چيزي از براي دوست قديميان بود كه به زودي به ما مي پيوندد.
در همين لحظه كسي در زد، جرج از پنجره نگاهي به بيرون انداخت و پس از رد و بدل كردن نگاهي با ولدمورت، در را باز كرد.
- آآآه هوريس عزيز! همين الآن داشتم راجع به تو و سبيل هاي نازنينت با بقيه صحبت مي كردم، خوشحالمون كردي كه اومدي، ما واقعا به اون سبيل هاي طلايي نياز داريم!!
اسلاگهورن سبيل هايش را مرتب كرد و ولدمورت را برانداز كرد؛
- تام يه چيز ديگه بود ولي با اين حال گريمش خوب رو صورتت خوابيده، خيلي قشنگ تو نقش فرو رفتي لوسيو..!
ولدمورت سرفه بلندي كرد، اسلاگهورن را به گوشه اي كشاند و به وي قول بالغ بر پنج مقام عالي رتبه پس از حكمران شدن بر تمام دنيا را داد تا وي بيخيال گذشته واقعي ولدمورت شود.

هوريس روي اولين صندلي كه پيدا كرد نشست و نوشيدني اي را به سمت خودش كشيد. در همين لحظه چشمش به مك افتاد كه داشت چرت مي زد؛
- مك؟ مك بون؟ اُه تو با دست و پاترين كسي هستي كه تا حالا ديدم!! هممم.. نظرت راجع به عضويت تو كلوپ اسلاگ چيه؟
چشمكي به مك زد و كارتش را به طرف او هول داد.

همه مشغول بودند كه كسي در زد. مهماني باقي نمانده بود كه نيامده باشد. جرج به سمت پنجره دويد. با نگراني به سمت ولدمورت برگشت؛
- بدبخت شدم قربان!! فلوره ..


پنج گالیون


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۱۰:۳۵:۴۳


نیروهای نوشابه ای!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
مـاگـل
پیام: 929
آفلاین
نيروهاي نوشابه اي يك صدا فریاد می زدند!

-ماهمه پیرو خط شیکمیم بر سر سوتی ها حمله می بریم!
کو شیکم کو شیکم کو شیکم ما!تنگیده تنگیده تنگیده دل ما!

هر كي كه تو كافه بود با شنیدن صدای نیروهای نوشابه ای به خودش لرزید !

ققی: یا مرلینا!با این نیروها چیکار کنیم!تا حالا هرکی با اینا در افتاده از اون ور ور افتاده!
سرژ که بی حال و بدون هیچ احساسی به ققی دات نگاه می کرد ناگهان چهار چشم می شه !

سرژ: هوی بری هووووی با توام!تو این نوشابه هارو می شناسی؟
بری:هان؟ من!نه!منکه تازه امدم منکه چیزی نمی دونم!ققی می دونه!
ققی: ها منم زیاد نمی دونم فقط می دونم اسلحشون گاز نوشابه است و تمام افرادشون رنگشون مشکیه و اسموت شده هستن!وکلی وزیر معلق شیکم رو دوست دارن!
بینز:من توی کتابهای تاریخی یک چیزایی ازشون خوندم!تا حالا بارها به آداس حمله کردن!در به وزارت رسیدن کینگزلی نقش مهمی داشتن!و اصولا نیورهای باحالی هستن!

هدویگ که از ترس داره سکته می کنه با نگاههای پرسشگر داره به حرفهای بچه ها گوش می ده!

هدویگ:ببینم دیگه اطلاعات دیگه ای ندارین؟

ققی: من یکیو می شناسم اسمش کورن هست!می گن در زمانهای گذشته با این نیروها و وزیر شیکم در افتاده!
سرژ: ظاهر می کنیم!

ویژژژژژژژژژژژژ!


دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


Re: ������ �� �����
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵

كورن اسميت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
از کوچه
گروه:
مـاگـل
پیام: 352
آفلاین
همه ی چشمها به سوی شیشه حرکت کردند...
از دور کپه ای ریش سفید(با کمی ارفاق خاکستری) به سمت میخانه می دوید...
ققی با دیدن پیرمرد دو بالی بر سر خود می زنه و رو به بقیه داد میزنه
-جمع کنید بریم صاحبش اومد!!!
میخانه رو داد و فریاد در بر میگیره...هر کس به سویی میره و وسیله ای رو بر میداره...
در با شدت زیاد باز می شه و پیرمرد جوانی وارد میخانه می شه...
صورت سفید پیرمرد از خشم سرخ شده بود و با برف های روی صورتش منظره ی جالبی درست کرده بود...
در یک لحظه تمامی کسانی که در کافه بودند استاپ(stop) می شن و به چهره ی پیرمرد خیره میشن
-شما توی میخانه چه کار می کردید؟
ققی خودش رو به گریه و زاری میزنه و به پای پیرمرد میافته
-اوه مرلین!!!خواهش می کنم به ما رحم کن ما از سرما به اینجا پناه آوردیم...
پیرمردی که مرلین نام داشت به جغد سفید نگاهی می ندازه و جغد در جواب نوکش رو نمایش می ده( )
-پس این جغده چرا بیرون بود
ققی به تته پته میفته و دوباره شروع می کنه به التماس کردن
مرلین نگاه مشکوکی به جمع حاضر می ندازه و تک تکشون رو از نظر میگذرونه تا اینکه چشمش به استیو میوفته...
-هی تو جدیدی؟تو رو قبلا اینجا ندیده بودم!تازه وارد گروهشون شدی؟
استیو که افراد حاضر در میخانه رو بدبختایی مثل خودش فرض می کرد به نشانه ی موافقت سر تکون داد...
استیو فکر می کرد مرلین مسئول خشن میخانه است که از بقیه کار می کشد و در عوض به آن ها جای خواب می دهد.
اشک در چشمان استیو جمع شد و او حداقل کاری را که از دستش بر می آمد انجام داد...ولی پس از مدت کوتاهی متوجه شد که مرلین پیر از همه ی حضار بدبخت تر و بی چیز تر است...
ققی دست در پرش می کنه و مقداری سکه ی عجیب میزاره کف دست مرلین...
ابروان مرلین بالا می ره و سکه ها رو میزاره تو جیبش...
مرلین با شک و تردید رو به حضار می گه:تو راه که داشتم میومدم یه لشکر دیدم فکر کنم یه جنگی چیزی در راه باشه...پولشو پیش پیش پرداخت کنید دیگه
هدویگ دوباره شروع می کنه به بال بال کردن و کلمه ی جنگ رو فریاد می زنه...
ققی دوباره دست می کنه تو بالش ولی اینبار هیچی در نمیاره و با قیافه ی وا رفته مقابل مرلین میمونه...
استیو با شرمندگی تمام سکه ها رو میزاره کف دست مرلین...
مرلین سرشو تکون می ده و از کافه خارج می شه...
سرژ با لبخندی ملیحی رو به استیو میگه:
-هی ققی این طرف عجب جنسیه!!!به کارمون میاد...
کم کم صدای رژه ی نیروهای نوشابه ای فضا رو پر می کنه...


[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه


Re: ������ �� �����
پیام زده شده در: ۰:۴۸ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
شاید میشد گفت که استیو در طول زندگی خود، هزاران مکان فلاکت بار دیده بود، اما تابحال، درمکانی که جو افسردگی در آن اینقدر زیاد باشد، پای نگذاشته بود.
ققی، او را روی یک صندلی گذارد و خود پشت بار رفت، شیشه ای خاک گرفته درآورد و چوب پنبه ی آن را کند. صدای یک مرد از آشپزخانه ی پشت بار رسید که:
ـ زیادی دست و دلبازی به خرج ندی.
در پی این صدا، شخصی با ریش دراز نمایان گردید که در دستمال کثافتی را به لیوانها میکشید و آنها را پاک میکرد.
ققی رو به او کرد و پاسخ داد:
ـ نترس سرژ. حالش خوب شه بسمونه.
مرد ریشو که سرژ نام داشت، و به نظر میرسید رییس آنجاست، روبروی راه پلّه ایستاد و فریاد زد:
ـ هوووووووووووو بود هنوز نیومده؟؟
صدای شخصی آمد:
ـ من هنوز نمیبینمش.
سرژ، پیش استیو به کنار شومینه آمد و دستانش را به هم مالید.
در حالی که تشعشع آتش روی ریشهای مجهول الرنگش افتاده بود، از استیو پرسید:
ـ بچه ی سلطان آبادی؟
استیو حس کرد او آدم خوبیست، جواب داد:
ـ نه. من نمیدونم پدر و مادرم کیه؟
خشانت ذاتی از صدایش رخت بربسته بود. مانند مرلین عاجزانه حرف میزد
سرژ، سیخ شومینه را برداشت و آتش را به هم زد.
ناگهان صدای غژ در باز شدن آمد و سوزی سرد وارد بارِ میخانه شد.
یک سگ در حالی که له له میزد، وارد میخانه شده بود.
در پی آن، یک روح وارد میخانه شد و همان موقع، یک شخص با اورکت آبی از طبقه ی بالا پایین آمد.
سرژ پرسید:
ـ مذاکراتتون به جایی نرسید؟
روح پاسخ داد:
ـ حتی اجازه ی حرف زدن به من نمیده.
ـ پس فردا میاد مالیات رو بگیره؟
ـ آره... هرچقدر التماس کردم که حداقل جریمه ی حذبی رو نگیره قبول نکرد... فردا صبح ساعت هفت.
استیو احساس کرد حتی اگر فردا بمیرد، باید به این اشخاص کمک کند.
ناگهان شیشه ی میخانه شکست و یک جغد سفید بال بال زنان وارد مغازه شد.
ققی دستمالش را روی زمین انداخت و داد زد:
ـ چی شده؟
هدویگ چیزی مثل کلمه ی جنگ...پناه... را بر زبان آورد و بیهوش برزمین ماند.
ادامه دارد...


I Was Runinig lose


Re: ميخانه ديگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ شنبه ۲ دی ۱۳۸۵

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۱۵:۵۶
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1388 | خلاصه ها: 1
آفلاین
سرما تا عمق استخوانش نفوذ می کرد، چشمانش جایی را نمی دید، برف و کولاک جای هیچ گونه عکس العملی باقی نمی گذاشت و همچنان در سرمای سوزناک شب عرض خیابانها را می پیمود تا شاید جایی گرم و نرم بیابد. امروز هیچ درآمدی نداشت، حتی نتوانسته بود یک دلار بدزدد..
انگار همه دنیا بر ضد او شده بودند... برف... برف بود که مردم را فراری میداد. دیگر کسی به بازارها سر نمیزد. دیگر از خیابانهای شلوغ خبری نبود. کیفهای جیبی پر پول اکنون در خانه های دربسته امن و امان بودند و استیو هیچ دسترسی به آنها نداشت!
اشک در چشمانش یخ زده بود. گرسنگی امانش نمیداد. میخواست هر چه زودتر جایی را بیابد تا شب را در آنجا بگذراند. پدرش از جیب دزدهای باسابقه و اصیل بود.. از قرون وسطی به این طرف خانواده او جد اندر جد جیب دزدهای ماهری بودند که بین همه خلافکاران و صد البته پلیسان زبانزد بودند.
استیو در این زمینه استعداد فراوانی داشت. طوری جیب افراد را خالی میکرد که انگار از ابتدا چیزی در آن نبوده است!! پدرش به او افتخار میکرد. البته تا وقتی که بمیرد!! استیو چند روش جدید برای دزدی اختراع کرده بود و این روشهای جادویی او را از باقی دزدها متمایز می کرد.

- اووه... عجب کریسمس سردی..

دلش خوش بود شب کریسمس را میتواند در خانه گرم و نرمش باشد، اما برای ماموریتی مجبور شده بود بولتون را ترک کند و به لندن بیاید.

- اون از درآمد امشبمون.. اینم از سرما.. چیزی نمونده که مرگ فرا برسه! لندن؟ برف؟ آره! برف... ای کاش من جادوگر بودم و میتونستم با یه اجی مجی خودمو گرم کنم..

خوابش می آمد.

- وای اگه بخوابم کارم تمومه! لعنت به تدی... مرتیکه خودش الان رفته بی جامه پارتی نسکافه و چای و این چیزا میخوره.. ما رو فرستاده دنبال محموله! آخه یکی نیست بهش بگه سر سیاه زمستونی آدم قحط بود منو فرستادی ماموریت؟؟؟ بزنم همینجا فکتو بیارم پایین؟؟؟

قالمپ!
به زمین افتاد. مقداری برف به دهانش فرو رفت .طعم برف را حس میکرد. چشمانش خسته بود.. بوی مرگ را میشنید.. کارش تمام بود...

قییییزژژژ

پرنده ای سیفید رنگ از دری به بیرون پرتاب شد!
صدایی از داخل آن در:
- برو گمشو بیرون جغد بی حیا!!
جغد: بابا شوخی کردم!! من قصد بدی نداشتم

- میری یه بسته مایع ظرف شویی میخری میاری زمینو میسابی! تا تو باشی دیگه اینجا رو با مرلینگاه افغانستان اشتباه نگیری!!

- هی هی صبر کنین درو نبندید! اینجا یه نفر مرده!! یه جسد!!! هووو هوووو هوووو هووووووووو

معلوم الحالی به نام ققی سرش را از آنجایی که دری باز شده بود بیرون آورد. استیو بی حرکت روی زمین افتاده بود.
ققی دچار احساسات جوانمردانه شد و اشکها ریخت

هدویگ خوشحال از اینکه بحث عوض شده است: خب بیا ببریمش داخل یه چایی چیزی بهش بدیم حالش سر جاش بیاد

- من میبرمش داخل! تو باید بری مایع ظرف شویی بخری

هدویگ آهی کشید و غمگین و فسرده بال بال زد و رفت تا سوپرمارکتی پیدا کند که در شب کریسمس باز مانده باشد..

ققی نیز چوبدستی اش را بیرون کشید و با یک حرکت استیو جیب دزد معروف به اسی قاپزن را به داخل میخانه دیگ سوراخ هدایت کرد.


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
تصویر کوچک شده
قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


Re: ميخانه ديگ سوراخ
پیام زده شده در: ۵:۴۱ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
مـاگـل
پیام: 791
آفلاین
مرلین و اکبر ققی ، با دیدن هاداواگولا ، روی میز نیم خیز شدن و بعد چند لحظه کنترلشونو دوباره به دست آوردن و نشستن .
هاداواگولا یه خرده از جلوی در کنار رفت تا هدویگ هم در کنارش قرار بگیره .
هدویگ :
هاداواگولا : خب داشتین راجع به طرحتون صحبت می کردین ! ... ما هم اومدیم گوش بدیم !
مرلین و اکبر ققی نگاهی به همدیگه کردن و از روی صندلیشون بلند شدن و روبروی هاداواگولا واستادن ... هاداواگولا یه قدم عقب رفت ولی سریعا خودشو جمع و جور کرد و محکم سر جاش ایستاد .
مرلین : چی می خوای پیرمرد ؟!
هاداواگولا: تو هنوز زنده ای پیرمرد ؟ ... سر اون قضیه دزدی از کاروان ، تو نمردی ؟ ... پس همه پولا رو بالا کشیدی آره ؟!(تیریپ فیلمای وسترن...من بعد !)
اکبر ققی که تا الان نگاهش بین هاداواگولا و مرلین می چرخید ، بالاخره اونو روی مرلین متوقف کرد و گفت :
- راست می گه مرلین ! ... اصلا یادم نبود بپرسم وقتی من و هاداواگولا رو کشتن ، چه بلایی سر تو اومد !
مرلین :
هاداواگولا : زود همه چی رو تعریف کن ... کلک هم تو کارت نباشه !

--- فلش بک ---

کاروان وزارت سحروجادو ، با یک کالسکه پرنده داشت روی هوا حرکت می کرد ... کیلومترها آنطرفتر هم یک جغد و یک ققنوس ، روی شونه های یک پیرمرد نشسته بودند و نظاره گر دور دست ها بودند ... کاروان به آرامی نزدیک می شد ... آن دو پرنده ، به هوا برخاستند و مستقیم به سمت اتاق کاروان حرکت کردند ... پارچه های سیاهی را دور نوکهایشان بسته بودند و امکان شناسایی صورتشان وجود نداشت !
آن دو پرنده به داخل اتاقک رفتند و بعد از بیهوش کردن سر نشینان با ضربات نوک ، همه محموله کاروان را برداشتند و به پیش پیرمرد برگشتند !

روز بعد ، دو پرنده در قفس ، در میدان اصلی شهر ، در انتظار طناب دار بودند !

--- پایان فلش بک ---

هاداواگولا: تا اینجاشو که خودمونم می دونستیم !!! ... بقیشو بگو !
مرلین : قبل از شروع ، ببینم شما رو چه جوری شناسایی کردن ؟ ... مگه نقاب نداشتین ؟
اکبر ققی : چرا ! ... ولی ققنوس قرمز و جغد سفید دیگه ای توی شهر ما نبود ! ... پس یه راست اومدن سراغ ما !!!
مرلین : ببین من با کیا همکار بودم !
هاداواگولا : موضوع رو عوض نکن ... با پولا چی کار کردی ؟
مرلین : اونا رو زیر یه درخت چال کردم ... ولی وقتی بعد ده سال رتم سراغشون ، دیگه اونجا نبودن !
هاداواگولا و اکبر ققی :
هاداواگولا به اکبر ققی اشاره کرد که دنبالش بیاد ... هر دو به یه گوشه ای رفتن .
هاداواگولا : اکبر ، یه حسی داره بهم می گه مرلین پولا رو این زیر چال کرده و الانم می خواد همشو بالا بکشه !!!
اکبر ققی : راست می گی منم احساس کردم... باید بفهمیم چه ریگی به کفششه !
..................................


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۴ ۵:۵۱:۱۵



ميخانه ديگ سوراخ !!
پیام زده شده در: ۶:۱۹ شنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۵

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
مرلين و ققي پوزخندي به روح هدويگ زدند !
- نكنه مي خواي مانع كارمون شي ؟! مثل اين كه كشتيمت بس نبود ؟
- اون همون يه بار بود ، ولي اين دفعه نمي تونين از من رد شين !!
هدويگ كه تو چارچوب در وايساده بود ، اين رو مي گه و قهقهه ي خبيثانه اي سر مي ده !

بليز با نگراني اطرافشو نگاه مي كنه و وقتي مي بيني كسي متوجهش نيست ، سرش رو مي اندازه پايين و به قصد خروج از در ، به راحتي از روح هدويگ رد مي شه .
هدويگ با ديدن اين صحنه بغض مي كنه و دوان دوان از اونجا دور مي شه .
ملت : بليز تو يه قهرماني !
بليز : منو مي گنا !!
و مرلين به خاطر اين موفقيت بزرگ همه رو به نوشيدن نوشيدني كره اي مجاني !! دعوت مي كنه .


- ببينين دوستان ! اين نقشه اي كه من طراحي كردم .
توجه همه به ورق بزرگي كه روي ميز پهن شده ،جلب مي شه .
- اين سيستم دست به آب هاي ديجيتاليه !
خاكستر فلور كه دور يه ليوان نوشيدني كرده اي پخش بود ، صداشو صاف مي كنه ؛
- ببخشيد ! اونوقت سيستم ديجيتالي جديد با سيستم دست به آب هاي قبلي چه تفاوتي مي كنه ؟
- تقريبا هيچي ! فقط روي درها چند تا دكمه گذاشته مي شه كه در واقع به هيچ دردي نمي خورن ! بنيادش بر همون دست به آب هاي ساده است ، فقط يه سيستم پخش آهنگ اضافه داره !!
بليز كه بعد از شكست هدويگ احساس يه قهرمان ملي رو داشت ، اعتراض مي كنه ؛
- ولي با اين حساب شما دارين ملت رو گول مي زنين ؟!
- بليز ، عزيزم ! اين به نفع ملته ! اين يه تلقين مثبته كه فكر كنن دست به آب هاي شهرشون ديجيتاله !
ناگهان صدايي به گوش مي رسه ؛
- هنوزم عادت داري مردم رو گول بزني پيرمرد ؟!
- چه صداي آشنايي !
مرلين اين رو گفت و به سمت در برگشت ؛
- هاداواگولا ؟
- آره خودمم !!
و هدويگ كه پشت روح او بود ، اضافه كرد ؛
- رفتم بزرگترمو آوردم !!


ویرایش شده توسط مريدانوس در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۶:۲۴:۰۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.