مکان : آداس
بازگشت همه به سوی اوست...
بدین وسیله مرگ دردناک ویکتور کرام وب مستر سایت جادوگران را به تمام عزیزان داغ دیده و عضو در حذب تبریک می گوییم!
ونوس با صدای بلند این عنوان رو برای همه آداسیا خوند .
اوریل و فلور و مادر بزرگه
کمی تا قسمتی اون ورتر پیتر و سدریک نشسته بودند و داشتند گریه میکردند .
سدریک : دیگه هرگز مردی به بزرگی کرام نمیبینیم .
پیتر که مثل فواره از چشماش اشک جاری شده بود گفت :
- تنها کسی که در مقابل این ظلم ستم ایستادگی کرد .
سدریک که ششمین جعبه دستمال رو جلوی پیتر تکون میداد گفت :
- هرگز فراموشش نمیکنم .
پیتر
آداسیا نگاه های تعجب آمیزی به هم انداختند .
مادربزرگه : ننه جون قربونت برم به اینا بگو انقدر گریه نکنن بابا سرمون رفت .
آوریل : ساکت شین دیگه بابا مادربزرگه قلبش ناراحته الان .....
ونوس : با من بودی ؟
آوریل
در همون لحظه لیلی از آشپزخونه اومد بیرون و فریاد زد :
- هووووی پیتر داری چی کار میکنی ؟ بدو بیا کمکم !
ناگهان پیتر مثل برق از سر جاش بلند شد و گفت :
- اومدم عزیزم !
سدریک :
تو دیگه کی هستی ؟
فلور نگاه غضب آلودی به سدریک انداخت و فریاد زد :
- مادر بزرگ نگاه کن . پیتر چقدر حرف شنوء ! اونوقت این سدریک .....
مادربزرگه : چرا دخترمو اذیت میکنی هان ؟ بدو بدو زمینا رو بشور !
سدریک : منم باید مثل کرام دارم بزنین . من دیگه زیر بار آستکبار نمیرم !
مادربزرگه : راستی آقا یکی بره این کرامو از روی زمین حیاط جمعش کنه منظره حیاتمونو خراب کرده . دیگه بیچاره سالیم خسته شده تا الان .
فلور : سدی جون بدو برو این کرامو از روی زمین برش دار ببینم .
سدریک
فلور :
مادربزرگه : یکیتون بره حداقل این سالی رو به حالت اولیش برگردونه ما در آشپزخونه به نیروی کمکی احتیاج داریم . من که نمیتونم با این سنم سالی رو به حالت اولش برگردونم یه وقتی زبونم لال میفتم رودست شما میمونما
فلور : خدا نکنه !
آوریل : زبونتونو گاز بگیرید .
سدریک : ما از این شانسا نداریم
مادربزرگه : بله ؟
سدریک
مادربزرگه : خوب من برم ببینم این سالی در چه حاله .
مادربزرگه با زحمت از سره جاش بلند شد و به سمت حیاط راه افتاد .
مکان : حیاط آداس
مادر بزرگه از در اومد بیرون . اما اثری از کرام ندید . جایی که باید بدن بی جان کرام قرار میگرفت حال فقط ادامه دور و دراز سالی قرار داشت .
مادر بزرگه : سالی ؟ کرام کجاست ؟
سالی که دور یه شاخه پیچ خورده بود سرشو به آرامی بالا آورد و با لبخند سالی گونه ای گفت :
- رفت !
مادربزرگه : کجا رفت ما که اونو کشتیم
سالی : نه بابا کرام بهم وعده داد گفت اگر بزارم بره دوباره منو مدیر میکنه و به اضافه اون کمک های مالی هم بهم کرد منم زیاد گردنشو فشار ندادم بعدشم گذاشتم بره
مادربزرگه : سالی میکشمت !
سالی : من هیچ وقت زز نمیشم
مادربزرگه : آه ننه جون قلبم !
سالی : آخ جون !
سدریک از درون خونه : نه بابا ما از این شانسا نداریم !!!