خب من میخواستم یه توضیحی راجع به شخصیتم و این که چطور به دنیای جادوگران اومد بدم و جایی رو بهتر از اینجا پیدا نکردم،ببخشید منو اگه مثل مطلب های بقیه نیست در اینجا.
---------------
همه چیز از اون شب شروع شد.داشتم از جلوی در اتاق هری پاتر رد میشدم که اتفاقی چشم ام افتاد به یک بسته بیسکویت که در دستان هری بود، یقین پیدا کردم که بیسکویت رو دوستانش براش فرستادند.واقعیتش خیلی وقت بودم که دلم برای خوردن یک بیسکویت یا حتی یک گاز از بیسکویت لک زده بود.
فردای اون روز زمانی که هری برای قدم زدن به بیرون از خونه رفته بود رفتم توی اتاقش و بعد از کمی جست و جو کردن بسته ی بیسکویت رو پیدا کردم و اونو تا ته خوردن، خواستم برگردم توی اتاقم و کمی با کامپیوترم بازی کنم که فکری به سرم زد ، تصمیم گرفتم برم و توی چمدون هری پاتر قایم بشم و زمانی که اومد توی اتاق بپرم بیرون و اونو بترسم و این سوژه ای باشه برای خندیدن و مسخره کردنش.
تکان هایی رو احساس کردم ، چشم هام رو باز کردم و خودم رو توی جایی تاریک دیدم،خوابم برده بود ، اولش کمی ترسیدم اما سریعا یادم افتاد که توی چمدون هری پاتر قایم شده بودم.احساس عجیبی داشتم انگار زمان زیادی بود که خوابم برده بود. به خاطر همین بود که زیپ چمدون رو آهسته باز کردم و سرم رو از چمدون بیرون اوردم. مو به تنم سیخ شد. توی قطار بودم و به احتمال 99% داشتم به مدرسه جادویی هری میرفتم!! کمی به اطراف نگاه کردم، شک ام به یقین تبدیل شد و نود و نه درصد ،صد در صد شد. اون پسر مو نارنجی رو دیدم که دو سال پیش به خونهی ما اومده بود تا هری را ببره.
قلبم ایستاده بود و بدنم یخ کرده بود. نمی دانستم چطور همراه هری به اینجا آمده بودم اما میترسیدم چیزی بگویم و اعلام کنم پس چشمهایم را بستم و سعی کردم حرکتی نکنم که باعث لو رفتنم بشه.
صدای هری را شنیدم.
«خیلی وقت بود که چمدونم رو جمع کرده بودم ، خیلی دیر اومدید واقعا داشتم نگران میشدم»
و صدای شخص دیگری...
«حق با تو ست هری. ماجراهای مفصلی پیش اومد و ما نتونستیم در همون وقتی که تو نامه برات نوشتیم بیایم دنبالت...بعدا برات توضیح میدم.»
قطار ایستاد و بعد از چند دقیقه یکی منو بلند کرد[که احتمالا هری پاتر بود.] و با خودش برد تا جایی که منو گذاشت زمین.آرام و بی سر و صدا زیپ چمدون رو باز کردم و خزیدم و اومدم بیرون، مطمئن شدم که کسی متوجهم نشده است ؛ سپس دویدم و به گوشه ای رفتم، دیدم که هری پاتر و چند نفر دیگر که شامل پسر مو قرمز هم می شد دارند سوار بر کالسکه هایی بدون اسب میشوند. خیلی ترسیده بودم به اطراف نگاه کردم و دیدم آن مرد غول صفتی که چندین سال قبل کاری کرده بود تا من دم در بیارم دارد تعدادی از بچه ها را جمع میکند اما به جایی نمی رسد و نمیتواند همه را جمع و جور کند پس فریاد زد.
«سال اولی ها از این طرف!»
ترجیح دادم به دنبال او برم و سوار قایق بشم و به آن ساختمان عجیب بروم تا این که سوار کالسکه های بی اسب بشوم! پس به دنبال بقیه بچه که به دنبال مرد غول صفت میرفتند راه افتادم.
کمی بعد به داخل ساحتمان رفتیم و با راهنمایی مرد غول صفت وارد سرسرایی بزرگ شدیم که پر از میز های طویل و صندلی های بلند بود. پشت میزی نشستم و بعد از سخنرانی مردی ریش سفید و قد بلند و لاغر اندام [که من میشناختمش و یک بار به خانه ما آمده بود.]شروع به خوردن کردیم، کمی از ترسم بر طرف شده بود البته چندان به آن قضایا ربط نداشت بلکه من هر وقت تا خرخره غذا میخورم آرامشی وصف ناپذیر به من دست میدهد.
سپس به سالن دیگری رفتیم که بر سر بچه ها کلاهی عجیب و غریب و سخنگو میگذاشتند و بعد از لحظاتی کلاه اسمی را فریاد میزد و آن فرد می بایست به دنبال سر گروه آن گروه به جایی میرفت!
نوبت به من رسید، واقعا میترسیدم اما به هر حال باید میرفتم ، مانند همه ی بچه ها!
کلاه را به سرم گذاشتند، از ترس داشتم خودم رو خیس میکردم ، کلاه چیزهایی زمزمه می کرد.
"فرد عجیبی است... اصیل زاده که نیست... شجاع هم که نیست...از هوش کمی هم برخورداره..."
ناگهان فریاد زد:
"هافلپاف"
و من به دنبال بقیه بچه هایی که وقتی این نام را میشنوید میرفتند ، رفتم. سر گروه ما روحی قد بلند و خوش قیافه به نام سدریک دیگوری بود... به دنبالش میرفتیم. ناگهان چشمش به من افتاد و با تعجب پرسید:
«چمدونت کو؟»
به دروغ گفتم:
«توی قطار جا گذاشتم!»
با چشمانی گرد به من نگاه میکرد. سپس گفت:
«خیلی خوب ، صبر کن با هم میریم پیش مدیر گروه ، شاید بتونه کاری برات بکنه!»
بعد از این که سدریک مشکلات یه سری بچه ها رو حل کرد دستش رو گذاشت رو شونه من و من رو با خودش برد تا جلوی دفتری ، سپس بدون من وارد شد و صدا زد:
«پرفسور اسپراوت!...»
صدای جیغ مانند زنی جواب داد:
«الان میام ...سدریک!»
سدریک از اتاق بیرون اومد و با صدای آرومی به من گفت:
«سعی کن خودت رو مظلوم نشون بدی!
»
این حالت رو داشتم تا این که زن قد کوتوله چاقی که شباهت زیادی به عمه مارجم داشت اومد بیرون و پرسید :
«چی شده پسرم؟»
سدریک به من اشاره کرد و گفت:
«پرفسور این از بچه های هافلپافه، چمدونش رو توی قطار جا گذاشته، میتونید کمکش کنید؟»
زن جیغ جیقغو که اسمش پرفسور اسپراوت بود بلوزم رو گرفت و کشید تو دفترش و جیغ زد:
«فکر کنم یه چیزایی برات داشته باشم... تو میتونی بری سدریک!»
زن ، من رو توی دفترش برد و خودش نیز شروع کرد به بررسی یک گنجینه بزرگ.
نمیتوانستم چیزی بگویم ... هنوز ترس داشتم.
بعد از مدتی سکوت ، صدایش در آمد:
«خوب خوب خوب. سه دست ردای مشکی ساده – یک کلاه ساده نوک تیز برای فعالیت های روزانه – دو جفت دستکش حفاظتی – ردای مشکی زمستانی مشکی یا نقره ای !... این از لباس هات!»
سپس به سمت کتابخونه اش رفت و شروع به جست و جو کردن ، کرد.
بعد از مدتی مجددا صدایش در آمد:
«خب خب پیدا کردم... یک دونه کتاب طلسمات قانونی نوشته میراندا گاسهاک – تاریخ جادوگری نوشته باتیلدا گاشات – نظریه های جادویی – راهنمای تغییر شکا – یک هزار گل و گیاه جادویی – معجون های جادویی – جانوان شگفت انگیز و زیست گاه آن ها – جادوی سیاه ...پسر خوش شانسی هستی همه چیز هست برات!»
به سمت جعبه ای عجیب و غریب رفت ، چوبدستی اش رو به سمتش گرفت و وردی زیر لب خواند ، در جعبه باز شد و پرفسور سرش رو به درون جعبه برد:
«اگه واقعا شانس بیاری باید این چند قلم هم برات جفت و جور کنم... آهان ... آهان ... ایناهاش یک دونه چوبدستی ، یک پتیل ، تلسکوپ ، ترازوی برنجی ... همین... اوه متاسفم برات بطری شیشه ای نتونستم پیدا کنم ، البته مشکلی نداره میتونم با پرفسور اسنیپ صحبت کنم ، شاید داشته باشه و بتونه بهت بده!»
پرفسور چیزهایی را که برام در نظر گرفته بود توی کیشه ای ریخت و دستم داد و گفت:
«اما یادت باشه آخر سال برشون گردونی ، حسابی هم مواظبشون باش خراب نشن... میتونی بری به خوابگاه!»
مردد بودم بگویم یا نگویم ولی بالاخره زیر لب گفتم:
«مت-ش-کرم... متش-کرم!»
و به سمت خوابگاه هافلپاف برگشتم و مثل بچه های دیگه خوابیدم و سر کلاس ها حضور پیدا کردم ، و دیدم جادوگر بودن هم لذتی دارد و در تمام این مدت ها خودم را از چشم هری دور میکردم که مبادا لو برود من یک ماگلم!.
البته هنوز که هنوزه برای من سوال است که چرا بعد از این همه مدت کسی متوجه نشد من ماگل هستم ! شاید هم واقعا جادوگر باشم!! و خودم خبر ندارم!
=================================
ویراش ناظر : دوست گرامی !
این مطلبی که شما نوشته بودی ، هیچ ربطی به این تاپیک نداشت و موضوعات بدون ارتباط پاک خواهند شد !
پست رو من پاک نمی کنم چون معلومه روش وقت گذاشتی . ولی لطفا دیگه این جوری پست نزنین !
کس دیگری این طوری پست بزنه ، پاک خواهد شد !
ناظر انجمن - ماروولو گانت