هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: مجله شايعه سازي!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۵
#1
ارتکاب قتل!

به گزارش مری تاوت نیوز دو نفر از ارزشی ترین افراد سایت جادوگران دست به همکاری برای ارتکاب قتل زده اند که چون میل نداشته اند نامشان فاش شود ما بخه طور اختصار نام آن ها را می نویسیم:آقای ن.ا و آقای ه.
گفته می شود آن ها سعی در کشتن هلنا بولهام کارتر داشته اند که خوشبختانه موفق به عملی کردن این نقشه ی پلید خود نشدند!
آقای ه. ابراز داشت: ن.ا منو اقفال کرد...به خدا من اینکاره نبودم!
و اما ن.ا برای دفاع از خود گفت: همه از اولش این کاره نیستند!

و همچنین آقای ه. با التماس به خبر نگار ما گفت که خواهش می کنم اسممان را شطرنجی چاپ کنید! تا آبرویمان نرود....
این دو جانی در پی اقدام به قتل خود ابراز داشتند با کینه ی قبلی که آقای ن.ا از خانم هلنا بولهام کارتر داشته است، از آقای ه. دعوت به همکاری و همچنین پیشنهاد رشوه برای وی کرده است!

آقای ن.ا ابراز داشت: چون هلنا یک روز به من گفت دیوانه! من از او کنیه به دل گرفتم و قصد داشتم تا وی را با همکاری دوستم ه. به قتل برسانم!

به اطلاع می رساند که متهمان هم اکنون در بازداشتاه وزارت سحر و جادو به سر می برند تا روز دادگاهشان! . همچنین هلنا بولهام کارتر در سلامت کامل به سر می برد.


ویرایش شده توسط نيكلاس استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۷ ۱۴:۴۴:۲۲
ویرایش شده توسط مری تاوت در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۸ ۱۳:۱۲:۰۶

می دونی اینا رو من چند وقت پیش نوشتم؟؟؟؟؟اما چون عتیقه شدن قیمتین عوضشون نمی کنم!!

-------------


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۵
#2
سلام
اگه کسی اینجا هست الآن جواب منو بده که از کجا می تونم تیزر هری پاتر پنج رو دانلود کنم؟
اگه با پیام شخصی یا مسنجر باشه ممنون می شم
هر چه سریعتر
آیدیم:
merry_r_potter
Thanx
Merry


می دونی اینا رو من چند وقت پیش نوشتم؟؟؟؟؟اما چون عتیقه شدن قیمتین عوضشون نمی کنم!!

-------------


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵
#3
خیلی واقعا جالبه که بعد از اون پست من هیچ کس جواب نداد!


می دونی اینا رو من چند وقت پیش نوشتم؟؟؟؟؟اما چون عتیقه شدن قیمتین عوضشون نمی کنم!!

-------------


Re: گفتگو با مدیران ارتش الف دال,انتقادات و پیشنهاد ها
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۵
#4
من می خوام پست بزنم اکتاویوس عزیز...
اما نمی دونم کجا باید پست بزنم.
می شه بگید؟
ممنون می شم
مری


می دونی اینا رو من چند وقت پیش نوشتم؟؟؟؟؟اما چون عتیقه شدن قیمتین عوضشون نمی کنم!!

-------------


Re: اگه یهو یه لولوخرخره جلوت ظاهر بشه ،چه شکلی میشه؟
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۵
#5
وا کاترین....
بیچاره خانم گلپور...
اونکه به اون مهربونی()
البته به خاطر دل نازکی کاترین جان هم هست...
خانم گلپور که می بینه جیغ می کشه!
(اوه...اوه...به کی گفتم ترسو...درررم الآن میاد منو می کشه!)
مری


می دونی اینا رو من چند وقت پیش نوشتم؟؟؟؟؟اما چون عتیقه شدن قیمتین عوضشون نمی کنم!!

-------------


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵
#6
ببخشید...
این اصلا جواب منطقی ای نبود!
اولا که طولانی شدن امضام به دلیل عکسهاست...
دوما من می خوام عوضش کنم که نمی شه دیگه.
این جواب اصلا معنی نداشت.
من از شما کمک خواستم اونوقت شما یه همچین جوابی به من می دین!
من می گم چرا نمی تونم امضامو عوض کنم. می گید فعلا که تا تونستی درازش کردی!
این مال 3 ماه پیشه
من الآن نمی تونم امضامو ویرایش کنم!


می دونی اینا رو من چند وقت پیش نوشتم؟؟؟؟؟اما چون عتیقه شدن قیمتین عوضشون نمی کنم!!

-------------


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
#7
ببخشید من در قسمت امضام مشکل دارم.......
وقتی می خوام امضامو تغییر بدم نمی شه...می نویسه که باید کمتر از 1000 کاراکتر باشه...در حالی که من سه یا چهار قسمت از امضام رو پاک می کنم و فقط یک جمله می نویسم...حتی امتحان کردم...تمام نوشته ها و عکس ها رو برداشتم و فقط یک کلمه نوشتم.
ولی نمی شه.
باز هم همون مشکل رو دارم و همون رو می نویسه.
ممنون می شم راهنمایی کنید.
مری تات


فعلا که تا تونستی امضات رو طول و درازکردی


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۵ ۹:۴۰:۲۱

می دونی اینا رو من چند وقت پیش نوشتم؟؟؟؟؟اما چون عتیقه شدن قیمتین عوضشون نمی کنم!!

-------------


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
#8
هوا سرد و پاییزی بود......
آفتاب از پشت کوه ها با آخرین پرتوهایش با همه خداحافظی می کرد. غروب بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بو......

_جرررررررررررررررر_....!

-این چیه آخه!

امیلی با تمام وجودش کاغذی را که دست مری بود گرفت و جر داد!
مری که هم خنده اش و هم تعجب کرده بود گفت: چی رو چیه؟ چرا اینطوری می کنی؟!

-زیادی ادبی شد بابا! خوشم نیومد!

-بابا می خوام توی ارتش دامبلدور قبول بشم ها! باید خوشگل و تر و تمیز و ادبی بنویسم.

امیلی با حرص گفت:با غروب پاییز و خداحافظی خورشید کسی تو رو عضو ارتش دامبلدور نمی کنه که.....سپس به فکر فرو رفت و ادامه داد:باید چیزهای هیجانی بنویسی...یه چی که به درد ارتش بخوره..

مری فورا گفت: ببین اگه منظورت دوباره دوف!دوف! و بوم!بوم! و دررررررر! و از این چیز هاست من نیستم! این ها رو بنویسمآنیتادامبلدور با کله پرتم می کنه بیرون.

امیلی با شیطنت گفت:..اینکه بهتره....تو با کله پرت بشی بیرون صدای بوم ایجاد می شه!منظورم همین بود! مثلا شروعش رو با این شروع کن:بوم!

مری که تا آن لحظه با یک ابروی بالا رفته به او نگاه می کرد گفت:بووووم! اوم! خوبه...بد نیست اصلا..! فقط یه اشکال کوچیک داره.

امیلی گفت: چه اشکالی؟

مری با حرص گفت: اینکه بعدش چی می شه؟

امیلی عینکی که روی میز مری بود را برداشت و مانند دانشمندها یکی از دسته های آن را روی چانه اش قرار داد و گفت: بذار فکر کنم.....بوم!اونوقت بعدش چی می شه! هیچی...آبشو می کشن چلو می شه.
و شروع کرد به خندیدن.

مری با عصبانیت عینک را از او گرفت و گفت: بده ببینم من اونو...مسخره بازی در نیار....منو بگو از کی کمک خواستم.....

امیلی قیافه ی مظلومانه ای به خود گرفت و گفت: مری جونم! مری جون؟ خوب بوم نشد یه دوف(ابروی مری بالا رفت) ...خوب باشه یه بوف!(مری با عصبانیت برگشت و او را نگاه کرد) ...باشه باشه...اصلا می گم یه کیو کیو چطوره؟

مری با سرعت از روی میز بلند شد و دنبال امیلی کرد! امیلی هم با خنده از اتاق در رفت.

-اوف....

مری نفس عمیقی کشید و دوباره سر میزش نشست.نگاهش به عینک روی میز افتاد و ناگهان خودش هم خنده اش گرفت. فکر بدی نبود. کیو کیو! که خودش هم عاشقش بود! اما شاید همین داستان خوب باشه!

-آره خودشه..!

مری فریاد زنان این را گفت و با خوشحالی مدادش را دستش گرفت.

امیلی در را باز کرد از لای در اتاق گفت: چی خودشه؟ بالاخره به حرف من رسیدی؟ می نویسی بوم!؟

و قبل از آنکه مری جوابی بدهد امیلی با سرعت وارد اتاق شد و مری را در آغوش گرفت!

- قربونت برم...می دونستم به حرفم گوش می دی..

مری خود را از او جدا کرد و گفت: نخیر نمی نویسم بوم!

قیافه ی امیلی وا رفت.
-پس چی می نویسی؟

-ایندفعه می خوام بنویسم جرررررررررررر!

-چی؟

مری شروع به نوشتن کرد:
هوا سرد و پاییزی بود......


می دونی اینا رو من چند وقت پیش نوشتم؟؟؟؟؟اما چون عتیقه شدن قیمتین عوضشون نمی کنم!!

-------------


Re: ضرر های جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵
#9
تنبلی


می دونی اینا رو من چند وقت پیش نوشتم؟؟؟؟؟اما چون عتیقه شدن قیمتین عوضشون نمی کنم!!

-------------


Re: جام جهانی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵
#10
ادامه ی پست آیدی مالفوی:

=========================
طرفداران حذم با شور و نشاط تیم خود را تشویق می کردند و با دست هفت ساحره ی بهت زده را نشان می دادند و می خندیدند. آنها بسیار خوشحال بودند ، شاید علت آن همینی بود که مری می گفت....اما..............

آیدی گفت: هوم! به نظرتون چرا طرفدار های ما نیومدن!

سامانتا گفت: معلوم نیست ، اما همچین موضوع مهمی هم نیست ، ما روحیه مون رو نمی بازیم، اونا توی مسابقه ی قبل ثابت کردن که عاشق تیم فمن هستند. همین برای ما کافیه.
مری گفت: ما که روحیه مون رو نمی بازیم......بهتره برای بهترنمایش دادنش گردباد بیایم......
دیانا گفت:گردباد؟! نه به چه مناسبت؟
مری گفت:به مناسبت روحیه! فقط به خورده آروم ترش کنین.....از زمین هم فاصله بگیرین که چمن ها کنده نشن.....
سامانتا گفت: موافقم....همه حاضرن....
مری گفت: نه وایسین ...همون جمله ی همیشگی...
آیدی گفت: آره همون.....

تماشاچیان حذم تار کبود متحیر مانده بودند.......همه ی نگاه ها به هفت یار فمنی بود....

سامانتا گفت: آیدی برو......

آیدی در 001/0 ثانیه از زمین بلند شد......و شروع کرد به چرخیدن و بالا رفتن.....پشت سر او در سمت چپ دیانا شروع به چرخیدن کردو در سمت راستش مورگانا.............سامانتا و مری با هم از زمین بلند شد.......سرعت چرخش آنها در هوا هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد و در آخر مینکی بلند شد و زیر پای اوهم خانم رایس.......
فاصله ی آنها از زمین زیاد و زیاد تر می شد...... سرعتشان را بیشتر و بیشتر می کردند و هرچه سرعت بالا می رفت نورضعیف صورتی رنگ که هاله ی چرخش آنها بود پررنگ تر و واضح تر می شد.......باد در گوش همه پیچیده بود....اما ناگهان به جای صدای باد صدای آوازی به گوش رسید....صدایی دلنشین.......صدایی که هرلحظه بلند تر می شد وطنین آن از طرف گردباد صورتی رنگ به تمام ورزشگاه هجوم می آورد.....نور پررنگ تر .....طنین آواز بلند تر و سرعت بیشتر می شد.......گردباد شروع به حرکت کرد.......و با نور صورتی رنگ بر روی زمین شروع به نوشتن کرد...با نوشته شدن هر حرف آواز آن نیز از سوی هفت یار به گوش می رسید.و در آخر این نوشته بود که بر روی زمین دیده می شد: "فمن"
همین که صدای بلند فمن تمام شد ناگهان از بالای گردباد جرقه ای بلند شد و در آسمان نوشت: "به امید پیروزی"
و ناگهان همه چیز پایان یافت و وقتی سرها از طرف آسمان به زمین پایین آمد ، این هفت دختر صورتی پوش بودند که به همه تعظیم می کردند................
دهان همه باز مانده بود...تمامی این چیزها در یک لحظه اتفاق افتاده بود و همه در بهت بودند...ناگهان همه شروع به دست زدن کردند.....حتی تماشاچیان حذم هم با شور و شوق دست می زدند.....
سامانتا گفت: مری جان...فکر کنم پیشنهاد خوبی بود!
مری گفت: وای..باورم نمی شد این قدر خوب اجرا کنیم.....اما هیچ جونی دیگه نداریم ...من...من....
چشمهای مری سیاهی می رفت.....دیانا او را گرفت تا نیفتد و آیدی گفت: مری؟ تو که انقدر ضعیف نبودی؟وایسا.....
آیدی آبی از غیب ظاهر کرد: اینو بخور دختر.....تو باید دووم بیاری....
مری گفت: معلومه که دووم میارم.....برای آبم ممنون....
و لیوان را به سوی آیدی گرفت.
آیدی گفت: خواهش می کنم...خوب دخترای فمنی...همه حاضرن؟
و به راه افتاد.....


مری لبش را می گزید و معلوم نبود این کار او نشانه ی فکر کردن است یا عصبانیت ، نمی دانست چیزی را که او دیده بود بقیه نیز دیده بودند یا نه....لکه ی صورتی رنگی که ناگهان در میان تماشاچیان ناپدید شد...چه می توانست باشد؟ شاید این فقط به نظرش آمده بود........

دیانا گفت: چی شده مری؟ چرا یه هو همچین شدی....

تا مری دهانش را باز کرد که چیزی بگوید آیدی اجازه ی این کار را به او نداد و گفت: به احتمال زیاد از اینکه تماشاچی ها نیومدن نگرانی هان؟ مهم نیست ، ما می بریم.

-نه من....

-دیگه چیه؟ نگران نباش....بچه ها راه بیفتین.... "به امید پیروزی"


بقیه ی اعضا همگی بعد از او فریاد زدند: "به امید پیروزی" و هفت ساحره با شکوه هرچه تمام تر به سوی کناره ی زمین به راه افتادند......


سامانتا که با مشاهده ی تشویق تماشاچیان متعجب شده بود گفت:اینا رو ...بابا ایول به خودمون........

مری گفت:هه ! ایول به خودمون؟! او لالا! ، تریپ مشنگی اومدی!

-نیست تو نیومدی!

-خوب دیدم تو اومدی منم اومدم!!

-حالا برو ، من نمیام!!!!!
همین که مری دهنش را باز کرد تا جواب سامانتا را بدهد:

- ای بابا...ول کنین شماهام دیگه!
دیانا با اخم رو به مری و سامانتا کرد و این جمله ی آخر را گفت.
-.......شما دو تا هیچ وقت ول نمی کنین؟!

مری گفت: بابا خواستیم روحیه بگیریم.

دیانا گفت: روحیه داریم.

مری گفت: آره می بینم . چرا اینقدر دستپاچه ای؟برای بازی؟

-نه.

-پس چی؟

دیانا در فکر بود. اما چهره اش نشان می داد که مشغولی فکر او به خاطر بازی نیست...چیز دیگری او را در فکر فرو برده بود که به احتمال زیاد خواهرش از آن اطلاع نداشت ، یا اطلاع داشت ولی به اندازه ی دیانا برایش مهم نبود....اما مری با خود اندیشید که امکان چنین چیزی وجود ندارد....روحیه ی آیدی و دیانا بسیار شبیه به هم بود و امکان نداشت چیزی که آنقدر فکر دیانا را به خود مشغول کرده بود ، آیدی را به فکر فرو نبرد..اما..نکند دیانا همان چیزی را فهمیده باشد که خودش هم به آن پی برده بود؟

مری خم شد و به صورت دیانا نگاه کرد و گفت: چی ش....


اما آیدی که تا آن لحظه صحبت های آنها را نشنیده بود حرف مری را قطع کرد و با صدایی رسا و جدی گفت: بچه ها رسیدیم.

با این حرف فرصت دیگری دست نیافت تا از علت نگرانی دیانا مطلع شود ..با خود می اندیشید شاید در میان مسابقه...


هفت ساحره پشت سر هم به صف کنار زمین در سمت راست داور ایستادند.......چند لحظه بعد از آنها تیم حذم تار کبود نیز به کناره ی زمین رسید و با اشاره ی داور دو کاپیتان با هم دست دادند و برای اولین بار در این بازی صدای گزارشگر به گوش رسید.....

===================
به امید پیروزی فمن....
مری


ویرایش شده توسط مری تات در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۹ ۱۶:۰۱:۲۹
ویرایش شده توسط مری تات در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۹ ۲۰:۰۰:۳۷
ویرایش شده توسط مری تات در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۹ ۲۰:۰۶:۴۵

می دونی اینا رو من چند وقت پیش نوشتم؟؟؟؟؟اما چون عتیقه شدن قیمتین عوضشون نمی کنم!!

-------------






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.