نام: لیف
رنگ چشم:مشکی
رنگ مو : سیاه
قد : 60 / 1
سن : 20 سال
گروه : ریونکلاو
وزن :60
علاقه مندیها : از استراحت و صحبت و لجبازی با باردا
توضیحات اضافه :
یک روز بهاری به همراه مادرم و تعدادی سرباز به جنگلهای سکوت میرفتیم تا به جاسمین و پدرش دووم یاهمان جارد سر بزنیم که ناگهان پیر مردی قد بلند جلوی ماظاهرشد. من از تعجب خوشکم زد .اما مادرم خیلی زیاد خوشحال شد . من اول دو هزاریم نیفتاد امابعد جریان را فهمیدم البته زمانی که مادرم موضوع را به من گفت او گفت : نام ایشان پرفسور دامبلدور است . او یکی از بهترین دوستان پدرت بود . وقتی مادرم اسم پدرم رو آورد اشک در چشمانم جمع شد.
بعد از چند لحظه پروفسور دامبلدور از من دعوت کرد تا در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز درس بخوانم و جادوگری یاد بگیرم و به من گفت زمانی که پدرت نو جوان بو در این مدرسه مقدار کمی جادوگری یاد گرفت .
شخصیت های خارج کتاب تائید نمیشن