به نام او كه ما را اصيل پاك آفريد!و آن جادوگر سفيد كسي نبود جز اينيگو ايماگو!
بليز با تعجب در حاليكه محكم دست اينيگو را گرفته بود و حاضر نبود او را رها كند، به كاسه توالت فرنگي مي نگريست و بمبي كه روي آن بود...
بلاتريكس چشمانش را گرد كرد و به اينيگو نگاه مي كرد، سپس آب دهانش را به ديوار دستشويي توف كرد و با خشم به ايماگو نزديك شد و گفت:
- لعنتي، اينيگو تو چه غلطي ميكرده، بمب ميذاري براي لرد، تو كه تو جمع ما بودي، از محفل هم كه اخراج شدي..پس لعنتي تو براي كدوم گروهكي كار ميكني...
اينيگو:
توبياس با نگاهي پر از تنفر به اينيگو نگاه كرد و بعد با خشمي دو چندان گفت:
- زهر گاو، زهر گوسفند...!
اينيگو: آخه بدبختي اينجاست هيچ كدوم زهر ندارن!
بلا: مرگ تو جواب منو بده جنايتكار!
اينيگو با عصبانيت بليز را به عقب به سمت بلا و توبياس هل داد و او را روي آنها پرت نمود... و دست خود را محكم عقب كشيد و رها كرد
سپس دو قدم جلو آمد و با نگاه شادمانه گفت:
من..كدوم گروهك؟ شما هم قاط زديد! حالا يه لرد اومده شما جو گير شديد ها...!
بليز با نگاهي پر از ترس و با لكنت زبان گفت:
پس..پ..پس..اون..اون..چ..چيه؟!
و در حاليكه به دست توبياس چسبيده بود، با انگشتش به بمب بزرگ روي كاسه توالت اشاره كرد!
اينيگو به بمب نگاه كرد و پوزخندي زد، سپس در حاليكه كه قهقه هايي سر ميداد با خنده گفت:
اين..خب يه بمبه ديگه...
توبياس: ميبيني بلا، اين اصلا براش عاديه، شنيده بودم زماني كه شناسه اش دالاهوف بوده همه رو ترور ميكرده..اينم يك نمونه ديگرشه...
بلا در حاليكه سعي ميكرد به خود مسلط باشد پرسيد:
- خب براي چي بمب رو آوردي اينجا؟ اينقدر نخند؟
بلافاصله نگاه ايماگو كه به سمت بمب بود، برگشت اكنون خنده او قطع شده بود و با چشماني خونين و قيافه اي فوق العاده جدي به آن 3 نگاه مي كرد، سپ با لحن لذت بخش گفت:
جهت ترور لرد ولدمورت، يگانه سوسك عالم بشريت! ژوها ها ها ها!و به سرعت دست در ردايش نمود و چوبدستي بيرون كشيد:
-
كروشيو....افسوني با اخگر آبي رنگي با سرعت به سمت صورت بليز رفت، اما بلا او را به كنار هل داد، افسون از شعاع چند ميلي متري سر بليز گذشت...
هر 3 با سرعت به سمت درب خروجي دستشويي شيرجه رفتند...
و پشت سر آنها افسون هاي فوق مرگبار ايماگو كه با فاصله كم به درب و ديوار اصابت مي كرد...
- كجا فرار مي كنيد ترسو ها! مرويد لرد رو به موت خودتون رو خبر كيد...
در حاليكه كه از دستشويي خارج مي شد، چشمش به بلاتريكس افتاد كه به سمتش يك اخگر مرگبار مي فرستد، اينيگو فورا روي زمين شيرجه رفت و به افسون جا خالي داد و در حالي كه ليز ميخورد، پشت سر هم به سمت بلاتريكس افسون مي فرستاد...
تق!افسوني با اخگرهاي فوق نوراني و هاله هاي بنفش با پاي بلا اصابت كرد و او را نقش بر زمين كرد...
- فرار كنيد..به لرد خبر بديد....
اين را به بليز و توبياس گفت و به سختي خود را روي زمين مي كشيد!
اينيگو ايماگو با قدمهاي مرگبار و ترسناك اكنون به او نزديك مي شد، به بالاي سر او رسيد:
- الهي، بلاي بيچاره، چه مرگخوار فداكاري...ولي حيف كه به فنا مي برمت...
و چوبدستي خود را به سمت بلاتريكس گرفت!
در همين لحظه صداهايي به گوش مي رسيد!
در خواست نقد مي شود!
ویرایش شده توسط اينيگو ايماگو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۵ ۱۰:۲۷:۴۰