سرش را بالا مي كند و نگاهش توي آن چشمان سبز زمردي گره مي خورد.
هري كه روي او خم شده و دست خطش را نگاه مي كند مي گويد: جيني ميشه يه دقيقه بياي بيرون كارت دارم.
بدون اينكه حرفي بزند بلند مي شود و به دنبال هري راه مي افتد. هري دست او را مي كشد و مي برد توي يك كلاس.
نگاهش نمي كند.
هري لب پايين خود را مي جود و مي گويد: جيني من بايد يه چيزي رو بدونم.
جيني شانه هايش را بالا مي اندازد.
- جيني بگو ببينم چرا اين روزا اينجوري شدي. اصلا به من توجه كه نمي كني هيچ دور و بر مالفوي هم زياد مي پلكي. جيني من مي خوام بدونم رفتار مالفوي را با من يادت هست يا با برادرت يا...
- برام اصلا مهم نيست دراكو با تو يا رون يا هركس ديگه چي كار كرده. مهم اينه كه با من خوبه.
عصبانيت توي چشمهاي جيني موج مي زد.
- هري هيچي نمي خواد بگي. من تو رو دوست داشتم. ولي الان نمي تونم با كسي كه منو نمي بينه باشم. من نمي تونم كسي رو كه هيچ وقت واقعا منو نديده دوست داشته باشم.
دراكو منو مي بينه. عميق هم مي بينه. من ترجيح مي دم با اون باشم تا با تو.
جيني چرخيد. موهاي قرمز بلندش توي صورت هري خورد. بيرون رفت و در را محكم به هم كوبيد.
هري آهي كشيد و گفت: واي ... خداي من.... من چي كار كردم..
شما اول باید در بازی با کلمات تایید بشید و بعد در این تاپیک پست بزنید در ضمن حتما باید با استفاده از موضوع تصویر داستان بنویسید. موفق باشی