کلاس طلسمات و وردهای جادویی تد پشت میز تیچریش نشسته بود و پاهایش را روی یکدیگر انداخته و پیپ بزرگی گوشه دهانش به چشم میخورد. به ورقه های امتحانات دانش آموزان نگاه میکرد و هراز چند گاهی سرش را بلند کرده و به یک هدیه ی جادویی و زیبا که ویکتوریا برایش گرفته بود، نگاه میکرد.
هدیه یک تابلوی نقاشی بود از مکانی پردرخت و گل و گیاه های بسیار زیبایی در آن بود و همچنین رودخانه ای نیز جلوی تصویر قرار داشت. جادویی بودن ِ این نقاشی، این بود که اصلا حرکت نمیکرد و تد مدت ها فکر کرده بود که چطور کسی توانسته است چنین نقاشی بکشد!
تق تق ! تد : من باید چند بار به تو بگم اول در بزن بعد بیا تو جیمز !
- اهم، استاد ! من جیمز نیستم .
تد : هرکی هستی! اِ ، دوشیزه دلاکور!
گابر : سلام!
تد : بوقی نمیگی الان مثلا من داشتم اعمال بیناموسی انجام میدادم مزاحم شدی؟
گابر : ساری؛ کار مهم داشتم.
تد : ع(ا!)شوه هم نیا؛ من ویکتوریا رو خیلی دوست دارم.
گابر : اممم، استاد این ا(ع!)شوه هه واسه ی یک کار دیگه اس. استاد آخه چرا اینقدر به من نمره ی کم دادید؟ من که امتحان عملی امو خیلی خوب داده بودم!
تد : یکی تو خوب امتحان دادی یکی خرس شجاع!
تد از پشت صندلی بلند شد و به سمت گابریل اومد. ورقه ی امتحانش رو از دستش بیرون کشید و تمرکز گابریل برای طلسم کردنش رو به هم زد! ورقه را به دماغش نزدیک تر کرد.
- سوالاتم که ماشالا نصفش تقلبه!
- استاد خب دیدم گراوپ درست نوشته، منم کپی پیست کردم از روش! میشه به چشای من نگاه کنید. میخوام طلسمتون کنم.
تد :
تد ورقه رو روی میز گذاشت و گفت:
- باشه،بیا الان برای من یک جادو انجام بده !
- بگید استاد. میخواید جادوتون کنم؟
تد :
گابر : نه چه کاریه؟ جادوتون نمیکنم!
تد به دورو بر اتاقش نگاه کرد. سپس با تعجب به تابلوی نقاشی خیره شد. همیشه از این ناراضی بود که این تصویر حرکت نمیکند. به گابریل اشاره کرد و او به سوی تابلوی نقاشی اومد. به آن خیره شد و سپس ، نفس عمیقی کشید.
- خیلی سخته استاد، ولی ..
موویوس!
ورد آبی رنگی از نوک چوبدستی اش ، بعد از حرکت ضربه مانندش پرتاب شد و درست به آن تابلو خورد . هیچ اتفاقی نیفتاد .. ! گابریل به سوی تد برگشت.
- استاد، اگه بخواید میتونم "
وینگاردیوم له ویوسا " رو اجرا کنم..
تد : بوقی حالا دیدی واسه چی بهت..
نگاه تد به تصویر افتاد. با وحشت گابریل را به کنار پرتاب کرد و سپس تابلو را با دو دست گرفت. گیاهی که از بقیه جلوتر بود ؛ رشد کرد و بزرگتر شد . به نظر میرسید سیخ هایی سمی دارد . تد با فریادی از ترس سعی کرد چوبدستی اش را در بیاورد ، اما چوبدستی اش توسط گیاه شکسته شد.
گابریل را صدا کرد.
- بیا دلاکور، اگه بتونی این رو جادو کنی بهت سی میدم!
- چی میگی
!
- میگم جادوش کن ..
گابریل به آرشیوش مراجعه کرد(!) و بالاخره یادش آمد که مشابه چنین وردی را از آلبوس سوروس پاتر شنیده بود.
تد : بوقی وردش رو بگو..
گابر : یادم نیست ، شما یادتون نمیاد ؟
تد : ... اه ! نه، من بنا به دلایلی یادم نیست.
گابر : من فکر کنم یادم بیاد.. فلان ملان؟ فلان بیا ؟ فلان مینا؟ !! فلان ژیلا ! فلان .. یه فلانی چیزی توش بودا
!
تد :
!
گابر : فلان میلا؟ نه .. میلا داشت.. فرلان میلا؟ فران میلا ! فران میلا، خودشه ! فرانمیلاو (!)!
تد آمد مخالفت کند و به گابریل تذکر دهد این "
و " را از آخره همه ی حرفهایش حذف کند! حتی ورد هایش! اما کار از کار گذشته بود. طلسم گابریل به تابلو برخورد کرد ، تد میدانست که به زودی فاجعه ای رخ خواهد داد ! اما، برعکس آنچه فکر میکرد .
نقاشی آرام گرفت و مثل روز اولش بی حرکت شد . تد به گابریل نگاه کرد که خودش نیز مطمئن نبود ، چه کار کرده است !
گابر : امم ، استاد نمیخواد نمره امو کامل بدی !
تد : صبر کن .. کجا ؟
گابر : پرت ! ( غیب شد )!
تد : صبر کن باو ، کار داشتم ! اون ورد چی بود که گفتی ؟ هان ؟ من این ورد رو تا حالا نشنیده بودم ؛ چی بود اون ورد ؟ هی ! منننن باید اون ورد رو پیدا کنم .. !
و بدین ترتیب تد روز ها و شب به گشتن دنبال آن ورد مشغول شد و بیمارشد و به جلسات تدریسش نیز نرسید ، و سر به بیابان گذاشت !
.
.
.
.
هه! من شرمنده، بگرد ورد رو پیدا کن !