راهروهای هاگوارتز-شب دیر وقت!به نوک کفش هایش خیره شده بود. مقصدش جایی جز تالار ریونکلاو نبود اما نمیدانست از کدام مسیر میرود. فکرش تمام مدت به بارتی بود. در کلاس گیاه شناسی خفتش کرده و دعوایی به راه انداخت.
«
فلش بک-- کلاس گیاه شناسی»
بارتی روبروی گابر ایستاده بود و با آخرین قدرت داد میکشید.
-من دیدمتون. خودم با چشای خودم دیدم با راجر دیویس! مدیره دیگه، معلومه که از ما بهتره!
-اون با فلوره. من داشتم آشتی اشون میدادم!
-دلیل و بهانه نیار! اه!
بارتی از گابریل دور و دور تر شد و به سوی در باز گلخانه ی بی رفت.
-
بارتی...!«
پایان فلش بک-- همچنان راهروهای هاگوارتز»
مری با سقلمه ای ناجوانمردانه به گابریل حواس اورا به خودش جلب کرد.
-تو فکر بارتی هستی؟ ولش کن باو.
-تو فکر بارتی هستم، اما بیشتر از اون این ناراحتم کرد که فهمیدم آلبوس سوروس پاتر هم توی گلخونه بوده. اون نفهمید که من دیدمش.
- خب بوده باشه! تو که بهش نمیگی بارتی به خاطر یکی دیگه باهات دعوا میکرد.
میدونی که آسپ دهن لقه!
گابریل آهی کشید و سپس به مری چشم غره ای نازک و ملیح رفت. (روحیه ی پریزادی اشه دیگه!)
مدتی بعد گابریل که از راه رفتن و فکر کردن زیاد به بارتی و آسپ از این دو شخص به شدت متنفر شده بود مری را از حرکت بازایستاند!( چه کللمه ی سختی! ) مری به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
-چیه؟ چی شد؟
-هیچی... فقط... نمیدونم مری، خسته شدم! فعلا بشین.
-کجا بشینم بوقی؟
گابریل وردی زیر لب گفت و دو صندلی از غیب ظاهر شدند و جلوی پای آنها فرود آمدند. گابریل زودتر از مری به سمت صندلی روبرویش رفت و روی آن نشست. سپس صدای قدم هایی را شنید. به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن آسپ به مری ضربه ای زد و گفت:
-مار از پونه بدش میاد سرش میاد!
-منظورت این بود که مار از پونه بدش میاد جلو در خونه اش سبز میشه؟
-همونی که تو میگی
. منم تقریبا همینو گفتم!
مری و گابر چشمان آسپ رو تا قبل از رسیدن به صندلی آن دو از کاسه در آوردند. آسپ که چشم هایی یدکی مثل اون سیب زمینی ِ تو توی استوری (Toy Story) داشت، در کمال خونسردی از کنار آنها گذشت و روبرویشان ایستاد.
-سلام خانم ها.
من به عنوان وزیر و معلم شما کنجکاو شدم ببینم دوتا ساحره ی جیگرز این وقت شب اینجا چی کار میکنند؟
-
به شما هیچ ربطی نداره.
گابر : فکر کنم بهتره به جای چشم های یدکی، دماغ اضافی می آوردی!
مری و گابر:
!
آسپ: بوقی من شنیدم که بارتی باهات دعوا کرد و رفت.
گابر:
نامرد! تو چی میدونی؟ هیچی نمیدونی و من هم بهت نمیگم!
آسپ: ناراحت نباش. بیا، بیا بریم دفتر من.
مری بلند شد و آسپ با اشاره ی دست به او فهماند که او را با گابر تنها بگذارد و سپس به دفتر وزیر رفتند.
دفتر آسپخوشبختانه دفتر آسپ در هاگوارتز دری سالم داشت که هرگز از جایش در نرفته بود. گابریل پشت میز نشسته بود و به درودیوار اتاق نگاه میکرد. طبقه ی بالا به شدت تاریک بود و چیزی دیده نمیشد. اما اتاق آسپ در طبقه ی پایین به جای دیوار کتابخانه داشت! و پنجره ای میان دو کتابخانه ایجاد شده بود که غروب را نشان میداد.
میز آسپ مرتب و تمیز بود و کلاه وزارتی معلمشان روی میز به چشم میخورد.
-خوب کردی که اومدی. نوشیدنی میخوری؟
-ممنون.
-یه چیزی بخور. سرت گرم میشه! اینم برای تو...!
آسپ لیوان بزرگی از آب کدوحلوایی رو به سوی گابریل هل داد که با تعجب هنوز به کتاب های دیوار خیره مانده بود.
-معطل چی هستی؟ به سلامتی تو!
- به سلامتی من..!
گابر با تردید لیوانش را به لیوان آسپ کوبید. آسپ که از این مسئله که با یک پریزاد نوشیدنی میخوره به شدت ذوق کرده بود نوشیدنی را روی خودش ریخت و سپس حواسش به لباسش پرت شد. گابریل متوجه شد که رنگ نارنجی آن روی لباس سفید آسپ سبز شده است!
به یاد تد ریموس لوپین افتاد که با هر قدمش به تاپیک زمین بازی کوییدیچ باعث سفید شدن صفحه به طرز عجیبی میشد!
-پردولانیوس!
چوبدستی اش را به سمت لیوان آب کدوحلوایی اش گرفت. لحظه ای فکر کرد دیوانه شده. اما بعد با دیدن آب کددوحلوایی سبز رنگی که در لیوانش بود حالش منقلب شد و همه ی آن را روی زمین خالی کرد.
-آخ! معذرت میخوام..الان تمیزش میکنم. ریپارو!
لحظه ای بعد حتی یک قطره از آن سم روی زمین نبود. گابریل که وحشت زده شده بود روی صندلی نشست و با نگاه مرموز آسپ مواجه شد.
- معذرت میخوام! دستم یک لحظه لرزید..حواسم به اتاق شما بود!
- متوجه ام.
اما گویی متاسف بود. گابریل که از دستپاچلفتی بودن آسپ خیلی خوشحال شده بود پرسید:
-استاد؛ این کتاب هارو از کجا آوردین؟
-اونا مهم نیست. بیشترش دزدیه. اممم، گابر آوردمت اینجا که ازت بپرسم چه چیزی بین تو و بارتی هست؟ چرا اون این طور عصبانی شده بود؟
-چرا فکر میکنی بهت میگم؟
آسپ نفس عمیقی کشید و به میز بزرگی در گوشه ی اتاقش اشاره کرد. لحظه ای بعد، میز پر از غذاهایی رنگارنگ بود.
-بیا شاممون رو بخوریم. هنوز باهات کار دارم!
-نمیریم توی سرسرا؟
-نه! اونجا که نمیتونیم صحبت کنیم. بخور.
گابریل به سمت غذاها پرید و اولین تکه ی مرغ سوخاری را برداشت. نزدیک بود اولین گاز را به آن بزند که یادش افتاد معجونش سمی بود و بسیار شک کرد.آن غذارا نزدیک صورتش نگه داشت و کلاس طلسمات را به یاد آورد.
دیز اینفتی !وردی بود که باید به کار میبرد. به غذا نگاه کرد. میدانست که نمیتواند با این ورد خطر را رفع کند. بنابراین غذاهارا کنار گذاشت و نوشیدنی اش را برداشت و سر کشید. بعید میرسید آسپ آنرا مسموم کرده باشد.
-خب گابریل، چرا با بارتی دعوا کردین؟
-به شما ربطی... خب اون من رو با راجر دیده بود!
خودش نیز از حرفش تعجب کرد و جلوی دهانش را گرفت. چرا این را گفته بود؟ اصلا قصدش نبود که به آسپ بگوید. در اتاق از جایش کنده شد و مری که در چهار چوب ایستاده بود گفت:
-گابر بدو بیا ، امشب تولد ادیه!
-اومدم!
آسپ :
در اتاق رو بپا !
----
خب به من چه طولانی شد؟ من نازی رو طلاق نمیدم!