ياهو
از شدت خستگي حسابي كلافه شده بودم؛ اونقدر كه خوابم نميبرد و اين به خاطر پياده روي بيش از حد با رومسا* بود ! ... ما تقريبا" 4 ساعت تمام در خيابان هاي شهر مشغول راه رفتن و خريد براي اون بوديم!
- واااي خداي من! حس ميكنم تمام پاهام تاول زده !!! ... ديگه نميتونم راه بيام!
اما رومسا مثل هميشه لبخند زد و نگاه ملتمسانه اش را تقديم من كرد و معذرت خواست! ... رفتار و حركات و حتي افكارش باعث آرامش من ميشد! ... اون دختري با افكاري روشن بود كه با دلايل منطقي خودش و آرامش باطني كه داشت همه رو محصور خودش ميكرد ! ... اين رفتارش حتي روي منم تاثير گذاشته بود تا جايي كه بعضي ها فكر ميكردن ما خواهر هستيم!
- نميدونم چرا امشب بيخواب شدم! ... شايد بخاطر افكار پريشونيه كه پيدا كردم ! هميشه وقتي تنها ميشدم به اين فكر ميكردم اگه همين يه دوستم هم از دست بدم واقعا" بايد به چي دل خوش كنم ؟! ... دوستي كه سالهاي زيادي رو با من گذرونده بود! ما به خوبي همديگرو درك ميكرديم و به عقايد هم احترام ميذاشتيم! اگه كسي اونو ناراحت ميكرد من هرگز اون فرد رو نميبخشيدم! ... حتي چندبار سر اين مسئله با بقيه ي بچه ها درگير شده بودم! ... اون تنها كسِ من بود! ... هميشه حسِ اينكه يه روزي از دستش بدم روحم رو آزار ميداد . اما من به خودم روحيه ميدادم كه اين اتفاق حالا حالاها نميوفته ! ... و با اين فكر بخواب رفتم !!!
- جسي جسي جسي ! بيدار شووو ! ... زودباش تنبل خانوم!!!!
رومسا در حالي كه روي تختخوابش بالا و پايين ميپريد اين را گفت و پتو را از روي من كشيد !
- رومسا خواهش ميكنم! من تازه خوابم برد !!!!... فقط چند دقيقه ديگه!
اما اون دستبردار نبود ! و با شور و شوق ادامه داد:
- خيلي خب ! گوش كن چي ميگم! بلاخره موافقت شد، جسي باورت ميشه؟ من با بورسيه شدنم موافقت شد!!!!! ... من تا آخر هفته بايد همه ي كارامو براي رفتن به پاريس انجام بدم! ... نميدوني چقدر خوشحالم جسي !!! ... دلم ميخواد فرياد بزنم ... بلاخره تلاشهام ثمر داد ...
بلاخره چيزي كه ميترسيدم به سرم اومد ! ... رومسا؟ دوستِ عزيزِ من ميخواست منو ترك كنه ؟! نه نه ! امكان نداره ! ... اون هيچ وقت از رفتن به پاريس حرفي نميزد ! ... حتما" دارم خواب ميبينم! ... اما من بيدارم! ... چرا ؟ ... چرا بايد رومسا منو ترك كنه ؟! ... اين انصاف نيست ....
در همين افكار بودم كه از جا پريدم ! رومسا با ليوانِ خالي آبي كه در دستش بود منو بيدار كرده بود !! و از ته دل ميخنديد !
- جسي تعجب كردي مگه نه ؟! ... ميخواستم كه سوپرايز بشي! ... ببينم نميخواي بهم تبريك بگي ؟؟!
گويا زبانم قفل شده بود! صداها را ميشنيدم! حتي صداي تپش قلبم را كه از شنيدن اين خبر با سرعت بيشتري ميتپيد را ميشنيدم ؛ اما مثل هميشه زماني كه متعجب ميشدم به دهانم مهر سكوت زده بودند. در ذهنم هزاران سوال ميچرخيد و مرا در خود فرو ميبرد! ... اما رومسا آرام ننشست و شانه هايم را تكان داد ! ... گويا ميخواست بداند جسمي كه در مقابلش حضور فيزيكي دارد زنده است يا خشك شده ؟!
- جسي ؟! خواهر خوبم ؟! ... چي شده ؟! چرا ساكتي ؟! ... داري منو ميترسوني ! حرف بزن ! ... خواهش ميكنم .... جســـي ... و اشكهايش به راه افتاد !
و من بلاخره توانستم به اين سكوتِ لعنتي خود پايان دهم و با صدايي كه گويا از ته چاه شنيده ميشد گفتم:
- چرا ؟
- چرا چي عزيزم ؟!
- چرا ميخواي تنهام بذاري؟!
- تنهات بذارم ؟! كي همچين حرفي زده ؟!
- تو منو ترك ميكني! ... و من ... من ...
- تو چي جسي ؟!
- من ميترسم ! ... ميترسم نتونم با اين تنهايي كنار بيام ...
- جسي ؟! ... من نميخوام تو گريه كني ! ... تو تنها دوستِ خوبِ مني! ... من هيچ وقت تو رو تنها نميذارم ! ... فقط براي مدتي ميرم و دوباره ميام پيشت ! ... بهت قول ميدم عزيزم !!
بلاخره شكست! بغضي كه مدتها در گلويم جا خوش كرده بود فوران كرد و اشكهايم همچون رودخانه اي روان شد! ... ترسي كه از آن رنج ميبردم به واقعيت تبديل شده بود ! ... و من ! دختري كه هرگز در مقابل مشكلات سر خم نميكردم براي نگه داشتن دوستم حاضر بودم تمام دارايي ام را فدا كنم!
- اين "مدتي" كي تموم ميشه رومسا ؟!
رومسا كه جلوي پاهام زانو زده بود، اشكهاشو با دستمال پاك كرد و گفت:
- نميدونم! ... اما من تمام تلاشمو براي اينكه زودتر بيام پيشت انجام ميدم! ... من تو رو فراموش نميكنم ! ... اينو مطمئن باش! ... ما ميتونيم براي تعطيلات همديگرو ببينم ؛ مگه نه ؟!
- نميدونم ! ... فقط ميترسم ...
من اينها رو گفتم و با وضعي آشفته از اتاق بيرون رفتم! ... راه ميرفتم و براي تنهايي خودم اشك ميريختم ! ... به درختِ تنومندي تكيه دادم و در حالي كه سرم رو روي زانوهام گذاشته بودم به اين فكر ميكردم كه : حق با رومساست! ... اون براي موفقيت توي درسش خيلي زحمت كشيد! ... من نميتونم با رفتارم اونو ناراحت كنم ! ... اون ميدونست كه موفق ميشه براي همين كلي خريد كرد ! ... من بايد با زندگي خودم كنار بيام ! ... اما چرا من ؟! ... و دوباره گريه كردم !
اين آخرين شبي بود كه من و اون توي اين اتاق ميخوابيديم! ... واااي كه چقدر دلم براي دردودل كردن ها و مسخره بازي هامون تنگ ميشد ... رومسا آرام خوابيده بود ! ... مثل هميشه ... چمدونش جلوي درب آماده بود، تا به محض روشن شدن هوا از اينجا خارج بشه ! ... اما من ! ... مثل ديوونه ها تو تاريكي نشسته بودم و بهش نگاه ميكردم! هيچ وقت فكر نميكردم كه اينقدر بهش وابسته شده باشم! ... براي اينكه جلوي افكارم رو بگيرم كاپشنم رو برداشتم و رفتم بيرون از خونه ! ... نميخواستم وقتي ميره اشكهاي منو ببينه و ناراحت بره ! ... براي همين تا صبح روي پارك پرسه زدم !
هوا روشن شده بود! اون مسلما" دنبال من ميگشت! ... اميدوارم قبل از رفتن نامه ي معذرت خواهي منو خونده باشه ! ... واااي خدا من! دارم چيكار ميكنم ؟! ... بايد برم!... نبايد تنهاش ميذاشتم ! ... دويدم! ... اونقدر كه نفسم بند اومده بود ! ...اماحيف؛ وقتي به خونه رسيدم اون رفته بود! دوستِ عزيز من رفته بود، و فقط روي كاغذي كه برايم گذاشته بود كه نوشته بود :
" خداحافظ عزيزم! اميدوارم منو ببخشي، من برميگردم! خيلي زود ...
قربانت رومسا "