سوژه ی جدید!باشد که الف دال پیروز باشد!روزی آفتابی و دل پذیری بود.مثل همیشه پرندگان بر روی درختان خود با صدای بلند فریاد می زدند و با صدای جیک جیکشان همه را از خواب بیدار می کردند.این پرندگان روزی صد بار مورد لعن و نفرین قرار می گرفتند!
آن روز روزی خوب در آژانس مسافر بری بود.تمام اعضاء آژانس منتظر مشتری بودند.
یک مردی که قیافه ای ترسناک داشت جلوی میزش نشسته بود و منتظر مشتری بود.در باز شد.پیرزنی وارد شد و...
نمای بیرون از آژانس!پرندگان جیک جیک می کردند...درختان سبز انگار که برای ساختمان آژانس مسافر بری لباسی سبز درست کرده بودند و...شپلخ!
پیرزن با صدای مهیبی از در آزانس به بیرون پرت شد و پشت سرش مرد داد زد:
-
مگه نگفتم که اینجا گوشت فروشی نیست؟برو پی کارت خانوم! بعد از چند ساعت!مرد دوباره روی صندلی نشسته بود ولی اینبار با صدای ترق بلندی از جا پرید.
در باز شد و گروه آپارات کرده ی الف دال وارد شدند.آنها آنقدر هیاهو راه انداختند که مرد را عصبانی کردند.
مرد به دو قدمی جیمز رفت و سرش داد کشید:چی می خوای؟
جیمز ناراحت شد و با شدت از ساختمان بیرون رفت و داد زد:من مامانمو می خوام...
پروفسور گرابلی پلنک گفت:این چه طرزشه؟درست صحبت کن.
مرد گفت:ببخشید...خب چی می خواین؟
-ما یک تور برای شهر پاریس می خوایم!
گرابلی با خشم گفت:کی گفت تو حرف بزنی دیدا؟
بعد به سمت مرد برگشت و گفت:بله ما یک تور برای پاریس می خوایم.
مرد گفت:یکی دیگه مونده.باید تا چند ساعت یگه صبر کنید.بفرمایید بشینید.
و الف دالی ها نشستند.اما جیمز در آنجا نبود.
کیلومتر ها آن طرف تر.جیمز داشت از ترس آن مرد با سرعت بوگاتی می دوید تا اینکه به یک جایی رسید که خودش هم نمی دانست کجاست.
جیمز اندکی دوروبرش را نگاه کرد و اشخاصی را دید که دارند حرف می زنند.
-من می گم بریم پاریس.با تور.خوبه؟
-آفرین دراکو.این برای جوخه خیلی خوبه.
-پس بریم به آژانس مسافر بری؟تا دیر نشده؟
-بریم.
جیمز قضیه را فهمید.ولی نمیدانست که یک تور بیشتر نمانده.ولی باز هم با سرعت شروع به دویدن کرد تا به آژانس برسد.
کارگردان:مگه بلد نبود آپارات کنه؟
-یادش نبود! ادامه دهید!