جلسه قبل دير وقت بود و منم تو حالت خوابو بيداري يه چيزي نوشتم ، خودم قبول دارم افتضاح بود ( مخلوطي از همه سبك ها بود!) ولي هر چي باشه يك امتياز بهتر از هيچي بود!
تکلیف:ريتا با مهارت از لا به لاي درختان و گيان عبور ميكرد و پشت سرش دانش اموزان در حالي كه به خاطر برخورد با انواع گياهان و حيوانات اشو لاش شده بودندحركت ميكردند!
ريتا با چهرهاي خندان و سر زنده رو به بچه گفت : مراقب باشيد از اينجا به بعد منطقه رمبو هاست !
بچه ها با ترس و ناراحتي به هم نگاه كردند و دوباره پشت سر ريتا حركت كردند ... .
پس از ساعت ها حركت ريتا ايستاد و كوله اش را روي زمين گذاشت ، نفس عميقي كشيد و گفت : خب بچه ها همين جا يكم استراحت ميكنيم!
بچه ها همگي از خستگي بر روي زمين افتادند و مشغول رسيدگي به ذخم هايشان شدند ؛ هوا كم كم ر به تاريكي ميرفت و به خاطر انباوه درختان ، جنگل تاريك تر ميشد ؛ باد هاي سرد گاه گاهي ميوزيد و درختان را تكان ميداد.
هستيا با عصبانيت رو به مري گفت : ميگم اينو بگير!
مري : نه چرا من بگيرم ، اصلا وظيفه من نيست !
هستيا : يا ميگيري ياي همين الان طلسمت كنم!
ريتا سريع به سمت دو دختر رفت و كتاب را از دست هستيا گرفت و پرتاب كرد به چند متر انطرف تر و كتاب به بدن يك گياه خورد.
ريتا : نمي خوام با اين جور بچه بازي ها انسجام گروه از دست بره! نيشتم ببند ترورس !!!
ترورس كه شكه شده بود لبخند روي لبانش خشكيد و سرش را پايين اورد ، بچه ها دوباره مشغول كارهاي خود شدند كه ناگهان گياهي به بزرگي يگ ساختمان در پشت سرشان پديدار شد.
ريتا سريع چوبش را دراورد ، به سمت گياه گرفت و طلسمي را به سمت او فرستاد ، نيمي از بدن گياه منفجر شد ولي كامل از پادر نيامد ، گياه با وحشي گري بيشتر به سمت ريتا حمله كرد و او را در خود بلعيد.
بچه ها چيزي كه ميديدند باور نمي كردند ، تنها كسي كه راه برگشت را ميدانست ريتا بود ، تنها كسي كه راه كشتن گياه را بلد بود ريتا بود!
مرلين : بچه ها مراقب باشيد و فرار كنيد .
بچه ها همين كه فكر فرار به سرشان زد گياه دوباره حمله كرد و مرلين را تكه تكه كرد .
ترورس چوبش را دراورد و به سمت گياه گرفت ولي طلسمي يادش نمي يامد كه براي مبارزه با اين گياه به درد بخورد پس سريع از جلوي گياه كنار رفت.
گياه دوباره جلو امد و دهانش را باز كرد ، مري خودش را به داخل دهان موجود پرت كرد ؛ تمام بچه ها با تعجب به صحنه نگاه ميكردند و چيزي كه ميديدند باورشان نميشد ، انفجار مهيبي در دهان گياه غول اسا رخ داد و كله گياه به كلي نابود شد ولي همچنان زنده بود.
ناگهان فكري به ذهن ترورس رسيد ، چوبش را بلند كرد و به سمت بدنه گياه پرتاب كرد ، چوب به قسمت مورد نظر برخورد كرد و گياه شروع به كوچك شدن كرد.
همه بچه ها با تعجب به گياه نگاه ميكدند و چيزي كه ميديدند با ورشان نمي شد ، گياه كوچك شده بود.
ترورس با درماندگي بر روي زمين نشست و نفسي از سر اسودگي كشيد.
ليني : كي راه برگشتو بلده!
بچه ها بار ديگه با ترس به هم نگاه كردند و لبخند تلخي از سر افسوس زدند!