با سلام خدمت پروف چانگ و بقیه بچه ها! اینم از تکالیف ما، باشد که خوشتان بیاید!
جواب سوال یک:
شخص بد بخت: فوق لیسانس ریاضی محض، آقای عبداللهی:
رواقی(مدیر مدرسه ای که شخص مذکور در اون درس میده):
-شفیعی، زنگ رو بزن، این معلما تا کی باید اون تو بخورن و حرف بزنن؟ من نتیجه کنکور میخوام، بهشون بگو برن سر کلاسا!
آقای شفیعی(معاون مدرسه) در حالی که داره با موبایلش حرف میزنه، میره سمت اتاق دبیران، در رو باز میکنه و میگه:
- سلام آقایون، خسته نباشید، کلاس ها آماده هستند، میتونین برین سر کلاس ها!
معلم ها با نارضایتی ار جاشون بلند میشن و میرن سمت کلاس ها، ولی آقای عبداللهی هنوز نتونسته دفتر نمره اش رو پیدا کنه.
بالاخره بعد از یه مدت گشتن توی قفسه ها، پیداش میکنه!
آماده میشه که بره سر تنها کلاسی که امسال بهش توی اون مدرسه دادن، سوم تجربی ۱ !
وارد کلاس میشه، یادش نیست که امروز روز معلمه، واسه همین همون لحظه ای که وارد میشه با دیدن کلاس شوکه میشه!
بچه ها همه جای کلاس رو تزیین کردن، یه تیکه کیک برای معلم کنار گذاشتن، واسه همه آبمیوه گذاشتن و کلا همه چیز آماده ی یه جشن درست و حسابیه!
یکی از بچه ها سنتور آورده بود، یکی ویولن، یکی هم ارگ! کلا بچه ها دل تو دلشون نبود که یهو معلم گفت:
- آقای .... و آقای .... میز رو ببرین سر جاش بذارین، این وسایل رو هم جمع کنین، ینی چی این کارا، دفتر ها رو در بیارین امروز میخوام درس بدم.
اون روز معلم درس میده، ولی برگشتنی به خونه، میبینه که هر چهار چرخ ماشینش پنچر شده و همینطور فردا هم نمیاد مدرسه، چون پاش به طور عجیبی شکسته بود!
نفر دوم: فرد خوشبخت ماجرا: برادر بهداد، لیسانس زیست شناسی سلولی و مولکولی، شغل: فعلا بیکار در جامعه!
امروز یکی از بهترین روز های برادر بهداد بود، ازدیشب که با عشقش حرف میزد و توی بغل اون خوابید، تا صبح که با هم از خواب بیدار شدند!
یکمی با عشقش حرف زد و لباسش رو پوشید و بوسش کرد و رفت بیرون.
ناسلامتی چند جا مدیر بود، باید به همه ی کاراش میرسید، از سرکشی به طبقه ها تا سرکشی به تک تک افراد جدید و قدیمی، ولی باز هم دلش پیش عشقش مونده بود! همه ی کار هاش رو سریع انجام میداد، خیلی وقت نبود که ارتقای شغلی گرفته بود، ولی باز هم با همه ی توانش کار میکرد و از کارش لذت میبرد،همیشه سعی میکرد بهترین باشه.
یکمی از ضهر گذشته بود که تلفنش زنگ زد، سرپرست سازمان بود، اونو احضار کرد به اتاقش:
در اتاق:
- سلام، با من کاری داشتید؟
- بیا بشین، کار خیلی مهمی دارم برات، از وقتی که مدیر بخش شدی زیر نظر دارمت، خیلی خیلی خوب کاراتو انجام میدی، با اینکه قبل از اومدنت یه سری آدم عوضی هم میخواستن مدیر بشن، ولی چون لیاقتش رو نداشتن، خودشون رفتن!
ولی الان برات یه خبر خیلی خوب دارم، میخوای بشنوی؟
- البته رئیس، خیلی هم خوشحال میشم.
- پس بیا جلوتر، کنار من.
- چشم ولی ...
- ولی نداره، بیا.
برادر بهداد میره سمت صندلی رئیس، و کنارش می ایسته، رئیس از صندلیش بلند میشه و میگه:
- از این به بعد تو اینجا میشینی، تمام اتاق و بخش و اداره ها مال توئه، ولی باید با تمام وجودت کار کنی، این قول رو میدی؟
- ولی رئیس، من نمیتونم اینو...
- تو میتونی و قبول میکنی، دیگه نمیخوام حرفی بشنوم.
دل تو دل برادر بهداد نبود، با تمام قدرتش کاراشو انجام داد و خیلی سریع رفت خونه تا تمام جریان رو به عشقش بگه.
جواب سوال دوم:
سه شغل مشنگی:
دندانپزشک، چون کاراش راحت تره، مثل قلب نیستش که یکی باشه، سی و سه تاست! خرابش هم کرد، مصنوعی هم داره!
معلم اول ابتدایی، خیلی حس فوق العاده ای داره که ببینی بچه ای که تا دیروز نمیتونست بنویسه، الان برات داره کتاب میخونه!
استاد دانشگاه، دلیل نداره که، خیلی خیلی خوبه، تازه برادر بهداد هم شاید رفت استاد دانشگاه شد.
سه شغل جادویی:
وزیر سحر و جادو، اینم دلیل نمیخواد، چون بدون شوخی قدرت مدیریتیم فوق العادس، خیلی خوب میتونم جامعه ی جادوگری رو اداره کنم.
مدیر هاگوارتز، اینم به همون دلیل بالا، ولی علاقه م به این بیشتره!
معلم تاریخ جادوگری، اینم که خودمم، خیلی هم از تاریخ خوشم میاد!
جواب سوال سوم:
معنی دقیق عبارت "تن لش" چیه؟
چرا اکثر مشنگ ها عقده ی مدیریت دارن؟ و اگه مدیر نشن کلا غیبشون میزنه مثلا، ولی بازم اونجا ها میخوان خرابکاری کنن؟
چرا اتوبان ها همیشه شلوغن؟
چرا دایی چاقه؟
آیا تام و جری واقعا وجود دارند؟
چرا مدیرا از صندلیشون خیلی خوششون میاد؟
چرا مشنگ ها به موهاشون ژل میزنن؟
چرا شامپو هاشون رو ماهی یه بار عوض میکنن؟
چرا ناخناشون رو باید با آهن بر برید؟
آیا واقعا زوپس چیز خوبیست؟
پرکاربردترین نام مشنگی چیست؟
جواب سوال چهارم:
علم بهتر است یا ثروت؟
ج) پزشکی!
این ینی چی؟