ادامه: آبرفورث پشت در اتاق آلبوس، فالگوش ايستاده و منتظر صدايي از درون اتاق بود. اما صدايي از اتاق آلبوس نمي آمد. او ميدانست براي چه آلبوس آنقدر افسرده و پريشان شده است. اون زن ميخواست. اما چه كسي حاضر بود به او زن بدهد؟ آبرفورث چند دقيقه ديگر پشت در ايستاد اما بازهم صدايي نيامد. با نا اميدي راهش را به سمت اتاقش كج كرد اما دو قدم بيشتر برنداشته بود كه صداي بلند آلبوس كه داشت آواز ميخواند او را سرجايش ميخكوب كرد.
-دنيا ديگه مثل تو نداره.
نه داره نه ميتونه بياره.
دلا همه بيقرار عشقن. اما عشقه كه واسه تو بيقراره...
صداي آلبوس قطع شد. آبرفورث معطل نكرد و با ورد "آلوهومورا" در را باز كرد و وارد اتاق شد. آلبوس با چهره اي خسته و كوفته روي تختش نشسته بود.
-هي تو اينجا چيكار ميكني؟
آبرفورث نتوانست جلوي خود را بگيرد و محكم زد زير خنده. صداي خنده او چنان بلند بود كه آلبوس انگشت هايش را در گوش هايش فرو كرد.
آلبوس با تعجب گفت:
-به چي ميخندي؟
چهره آبرفورث از شدت خنده كبود شده بود. او در حالي كه نفس نفس ميزد، با زحمت پاسخ داد:
-تو... تو عاشق شدي؟
ابروهاي آلبوس درهم رفت. او با صدايي رسا جواب داد:
-نه. چطور مگه؟ اصلا كي بهت همچين چيزي گفته؟
آبرفورث به آلبوس نزديكتر شد و دستي به شانه اش زد.
-به من دروغ ميگي؟ من كه ميدونم حتما عاشق يكي شدي. آخه كدوم بدبختي مياد با تو زندگي كنه بچه جون؟!
آلبوس با خشونت دست آبرفورث را از روي شانه اش كنار زد. سپس با اخم گفت:
-اولا بچه خودتي. دوما به تو چه؟ سوما برو بيرون!
آلبوس فرصت جواب دادن را به آبرفورث نداد و او را با ورد "وينگارديوم له ويو سا" به بيرون اتاق، كات كرد و در را با صد جور ورد قفل كرد.
از پشت در صداي آبرفورث مي آمد كه ميگفت:
-دروغگو! دروغگو! دروغگو!
آلبوس در جواب او فحشي آنچناني نثارش كرد. صداي آبرفورث كم كم رو به خاموشي رفت و آلبوس مطمئن شد كه او رفته است. او بار ديگر به فكر فرو رفت. چرا همه او را مسخره ميكردند؟ مگر عاشق شدن چه عيبي داشت؟ بله او عاشق شده بود. اما كسي خبر نداشت كه عاشق چه كسي شده است. او آهي كشيد و با خود گفت:
-اگه راضي بشه چي ميشه!
سپس از روي تختش پايين آمد و به سمت تلفن مشنگي كه روي ميز بود قدم برداشت. آن را در دست گرفت، شماره ها را چرخاند و منتظر ماند. بعد از چندتا بوق صدايي از پشت خط آمد:
-الو؟
-الو مينروا...