در اتاق دایره ای شکل لکه های نورانی رقصان روی تمام دیوار ها خودنمایی می کردند.به سمت در انتهای اتاق رفت. اتاقی کم نور پر از قفسه های بلند و بی شمار که روی آن ها پر از گوی های کوچک و خاک گرفته ی شیشه ای بود.دستش را دراز کرد...
- یه ذره جلوتر! دِ لامصب! اون پیشگوییه! خو اون دست چلاقتو دراز کن یه نمه!
آن هفته، هفته ی مشاغل در مدرسه ی هاگوارتز بود. از والدین دانش آموزان خواسته بودند تا به مدرسه بیایند و در رابطه با شغل شریف خود با دانش آموزان صحبت کنند. هری پاتر مشهور ،پسر نجات دهنده ی جهان، برگزیده ی برگزیدگان، در سی و ششمین سال زندگی اش را می گذراند. او، خسته از شهرت به همه ی دانش آموزان امضا داده، و از کاراگاه بودن برایشان گفته بود. بعد از اتمام جلسه، به سمت جا استادی یکی از کلاس های خالی رفته و خسته و کوفته، خوابیده بود.
گوی های کوچک و خاک گرفته می لرزیدند. از دو طرف هر کدام دو بال بیرون آمد که آن ها را شبیه به گوی زرین می کرد. تصویر عوض شد. لرد ولدمورت به همان من بی رنگ و رویی و خوفناکی همیشه، با همان چشمان سرخ و بی همان دماغ. قهقه زنان گفت: بالاخره میام میخورمت! یه جان پیچ دیگه مونده هنوز!یوهاهاها!
هری هرچه سعی می کرد افسون اکسپلیارموسش اجرا نمی شد! صحنه عوض شد. رون و هرمیون با همان شکل و شمایل نوزده سال بعد. رون با سبیل به رنگ موهایش و کمی چین و چروک دور چشمانش. هرمیون با ابروهای شیطانی و لب ها و گونه های بوتاکس کرده! هردو بیهوش، دراز به دراز در انبار بستنی فلورین فورتسیکو افتاده بودند. زبانشان از دهانشان بیرون زده بود. هری هر چه سعی می کرد بدود تا به آن ها برسد نمی توانست...
- هری پاتر قربان!
-
- مگه باز هم ولدی میاد تو خواب هری پاتر؟
- نه نه! داشتم خواب می دیدم که داری کوییدیچ بازی می کنی. می خواستم دستتو یه ذره ببری جلوتر که گوی زرین رو بگیری!
- من دابی بود قربان!
عیبی نداره تو چفت شدگی خنگ و نفهم بود قربان! هری پاتر خواب چی دید؟!
- رویای صادقه ! رویای صادقه بود دابی! هرمیون و رون توی انبار فریزر بستنی فروشی بیهوش شدن! هرچی گفتم تحریم کنین این فلورین رو! شیر بستنی هاش پاستوریزه نیست! تو گوششون نرفت! چه خاکی بریزم به سرم؟!
جن خانگی آزاده نسبت به نوزده سال پیش کمی شکسته شده بود. روی صورتش چروک افتاده و جای چاقوی بلاتریکس روی سینه اش خودنمایی می کرد. دابی بشکن زد و گفت:
- باید براشون نوشداروی مسمومیت درست کرد قربان! پیش به سوی ذفتر پروفسور اسنیپ قربان!
- اسنیپ؟! منو ببینه دارم از دفترش دزدی می کنم منو حلق آویز می کنه از سقف دخمه!
- نه قربان. دابی دم کلاس معجون سازی دیدش، داشت می رفت هاگزمید نوشیدنی بزنه. گذشت 19 سال زمان اصن عوضش نکرده!
دفتر پروفسور اسنیپاسنیپ که دیگر علاقه اش را به لیلی آشکار کرده بود، باکی از حرف مردم نداشت. عکس های تمام قد لیلی اوانز سراسر دفترش را پوشانده بود. هری که فرصتی برای غیرتی شدن نداشت ، رو به دابی گفت:
- نوشدارو های مسمویت رو پیدا کن دابی!
- ایناهاش قربان.
هری که از فرط اضطراب دستانش می لرزید، کتاب را ورق زد تا به قسمت نوشدارو ها برسد.
- نوشدارو برای معجون راستی، معجون عشق،نوشدارو برای کچلی، رویش دوباره ی بینی، مسمویت های غذایی. همینه!
هری پاتیل کثیف و چرکی را از تو کمد در آورد. نگاهی به کتاب انداخت.
نقل قول:
مواد لازم:
بابونه دو قاشق غذا خوری ، عرق نعنا یک بطری، جگر وزغ خرد شده دو عدد، خون مار آفریقایی مبتلا به دیابت 1 پیمانه، قارچ سمی توهم زا 1 عدد، دو قطره معجون رویا، دو قاشق غذاخوری از ماده ای که مسمویت ایجاد کرده...
طرز تهییه:
ابتدا جگر را در پاتیل بیاندازید و کمی تفت بدهید. عرق نعنا را اضافه کنید. پاتیل را روی شعله ی کم بگذارید و در جهت عقربه ها ی ساعت هم بزنید تا نصف عرق نعنا تبخیر شود. سپس پودر بابونه و خون مار را اضافه کنید. شعله را زیاد کنید تا معجون قل بزند. سپس افسون سرد کننده را اجرا کنید. به محض این که دمای معجون به پنج درجه سانتیگراد رسید دو قطره معجون رویا را اضافه کنید. یک دقیقه قبل از مصرف، دو قاشق غذاخوری از ماده ای که مسمویت ایجاد کرده را هم داخل پاتیل بریزید.
- اوه! یا ریش مرلین!اسنیپ اومد!دابی قایم شو! شت!
دست هری به بطری معجون رویای اسنیپ خورد و به جای دو قطره، کل بطری در پاتیل خالی شد.
سوروس اسنیپ از هاگزمید برگشته و روی شانه های ردایش را دانه های برف پوشانده بود. دو کیسه خرید و یک گونی برنج در دست بود و زیرلب به خاطر غذاهای بدمزه ی هاگوارتز و دست پخت بد جن های خانگی غرولند می کرد. ناگهان دست از غر کشید و شروع به بو کشیدن کرد.
-چه بوی گندی میاد... بوی پاتره! پاتر! من که می دونم آخرین باری که رفتی حموم حدود بیست و سه سال می گذره.
می دونم بار آخر رفتی حمام ارشد ها. بوی گندت تو تمام اتاقم پیچیده! بیا بیرون!
هری زیر میز::worry:
- من همین الان میرم که به مدیر بی طرف مدرسه گزارش بدم که تو بی اجازه اومدی تو دفتر من!
بعد از گفتن این حرف اسنیپ الکی صدای راه رفتن در آورد و به محض این که هری از جایش بلند شد...
- استیوپفای!
هری جاخالی داد دست دابی را گرفت و به طرف شومینه برد. پودری در آتش ریخت و فریاد زد:
- کوچه ی دیاگون!
قبل از آن که طلسم اسنیپ به هدف برسد، هدف در شومینه ناپدید شده بود.
کوچه ی دیاگونهری پاتیل را زیر بغلش زده در کوچه ی دیاگون می دوید. قطرات نوشدارو با دویدن او به هوا پرتاب می شدند.
- اینجا چه قدر عوض شده! زمان ما این شکلی نبود! بلوار نداشت، آسفالت نشده بود! بستنی فروشی کجاست؟!
هری با بدختی مکانی را که در 19 سال قبل بستنی فروشی بود پیدا کرد اما به جای آن ساختمان بلندی قرار داشت که روی در آن طلاکوبی شده بود:
بانک گرینگوتز! شعبه ی بیست و ششم کوچه ی دیاگون!
- الان تو هر هشت جهت جغرافیایی دیاگون شعبه زدن! این همه بانک به چه درد مردم می خوره آخه!
بالاخره با کمک دابی، بستنی فروشی را که اکنون محیط آن را بزرگ تر کرده بودند، پیدا کرد. هری دوان دوان به سمت انبار فریزر رفت. همان طور که در خواب دیده بود رون و و هرمیون دراز به دراز افتاده بودند. دور دهان رون بستنی آب شده ی شکلاتی و توت فرنگی و دور دهان هرمیون به رنگ بستنی توت فرنگی بود. تنها نکته ای که با خوابش تفاوت داشت این بود که در کنار آن دو ، بیل که رگه های خاکستری در موهایش دیده می شد و فلور و جینی هم مسموم شده بودند. هری که یادش رفته بود باید دو قاشق از ماده ای که ایجاد مسمویت کرده بود در معجون بریزد و به خاطر معلومات بالایش در معجون سازی توجهی به این که کل بطری معجون رویا را در نوشدارو ریخته، نداشت؛ نوشدارو را به خورد همه ی آن ها داد. ناگهان خوابش گرفت..چشم هایش سنگین شد... و خوابش برد.
گوی های بلورین خاک گرفته، ولدمورت که دنبالش کرده، کوییدیچ، چو زیر داروش ها با چشمان اشک آلودش...
- پدر تسترال تو هنوز خواب چو رو میبینی؟!
- جینی! نه به جان لیلی... تو .. تو توی خواب منی؟!
بیل رون را از پشت گرفته بود و نمی گذاشت تا برود و به هری حمله کند. اما نمی توانست از سرو صدای او کم کند.
- مرتیکه تو مگه ناموس نداری! منو بگو خواهرم رو سپردم به تو!
هری که همچنان زیر داروش در اتاق ضروریات ایستاده بود فریاد زد:
- من شما رو از مسمویت نجات دادم! جای دستت درد نکنه است؟
هرمیون آهی کشید و گفت:
- تو که هیچ قت تو معجون سازی استعداد نداشتی! خوب به جای این که خودت این گندو بالا بیاری، می دادی به یه کاربلد معجون درست کنه.
- منظورت چیه؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟!
- هیچی! ما تو خواب تو گیر افتادیم!
- یعنی چی؟!
- دابی داره سعی می کنه بیدارت کنه. برو دره ی گودریک . همه ی بچه ها اونجان . مراقبشون باش تا وقتی که بتونی ما رو برگردونی به دنیای مادی.
- چرا چرت و پرت میگی؟! این فقط یه خوابه. من الان بیدار میشم. شما ها هم به هوش میاین.
در حالی که نیرویی هری را از آن ها دور و دورتر می کرد، جینی فریاد زد:
- مواظب جیمز و آلبوس و لیلی و ویکوریا و لوئیس و دومینیک و رز و هوگو و تدی باش!:pretty:
هری:
...
- هری پاتر قربان!
هنگامی که هری چشمانش را باز کرد دماغ دراز و نوک تیز او را دید که در چند میلیمتری از چشمش قرار داشت!
- دابی! مگه بهت نگفته بودم این کارو ...
قبل از این که هری حرف را تمام کند دابی سرش را لای در فریزر گذاشت و در را محکم بست! دابی بد!
- گردنتو قطع نکن! من کابوس دیدم دابی. جینی، رون و هرمیون و بیل اینا کجان؟!
- اونا یهو غیب شدن هری پاتر. دابی بد!
- یعنی واقعیت داشت؟!
دره گودریکهری هنگامی که در را باز کرد یک گلدان که از داخل خانه پرتاب شده بود از بالای سرش به فاصله ی کمی عبور کرد و به دیوار پشت سرش خورد و شکست!
جیمز، هوگو و آلبوس سوار بر جارو مشغول تمرین دروازه بانی بودند.
- هوگو! این بازی گندت رو از بابات به ارث بردی احتمالا!
- ساکت شو پسره ی بـــیـــب!
سپس هر سه از روی جارو پایین پریدند و مشغول دوئل شدند! پرتو های سبز و قرمز رنگ فضای خانه را پر کرد.در آشپزخانه لیلی و رز با گاز و کتری بازی می کردند و در سالن، ویکتوریا و تدی مشغول صمیمی شدن بودند!هری سردرگرم نمی دانست به کدام یک از این توله بلاجر های شیطان رسیدگی کند!
چند ساعت بعد، بعد از این که هری برای دختر ها قصه ی پریان و ولدی مموش گفت و برای پسر ها از نبرد تن به تنش با لرد سیاه تعریف کرد، همه ی آن ها را خواباند. به سمت تخت خوابش رفت و خودش را روی تخت انداخت. هنوز سرش به بالش نرسیده بود که از خستگی بیهوش شد!
...
- یادت باشه بچه های من هق غوز صبح باید آب پقتقال طبیعی بخوقن. بغای پوستشون خوبه.(لهجه ی فلوری!)
- هری جان بی زحمت به هوگو و لیلی دیکته ی شب بگو. کلمه ترکیب هاشون هم ازشون بپرس.
- هری حتما جیمز رو حموم کن! آلبوس هم که می دونی شبا جاشو خیس می کنه. تشکش روهم باید تمیز کنی.
- آقا هوای این ویکتوریا هم داشته باش، زیاد با تدی تنهاش نذار.
هری: بچه ها من چی کار کنم از تو کله ی من در بیاین؟!
هرمیون گفت: باید همون معجونی که به ما دادی رو ...
- بابا، بابا، بابا، بابا، بابا!
- چــــــــیـــــــــــه؟!
جیمز درحالی که اژدهای عروسکی اش را زیر بغل زده بود گفت:
- من می ترسم، بیام پیشت بخوابم؟
- بیا! یه دقه دیرتر اومده بودی زن دایی ات می گفت باید چه خاکی بریزم توی سرم...
- راستی مامان کجاست؟ دلم براش تنگ شده... مامان کجاست؟ مامان...
با بلند شدن صدای گریه ی جیمز بقیه ی بچه ها هم از خواب بیدار شده و با گریه مادر و پدرشان را می خواستند. خواباندن دوباره ی آن ها 3 ساعت طول کشید و سی سال از عمر هری کم کرد!
فردا صبح هنگامی که از خواب بیدار شد، مغزش پر از توصیه های ایمنی والدین بود. کی رو باید می بردم حموم!؟ کی جاشو خیس می کرد؟! کی به تخم مرغ حساسیت داشت؟ کی فقط تخم مرغ می خورد؟
هری در همین افکار بود که متوجه شد جیمز و رز از ریش تابلوی دامبلدور آویزان شدند.
- د نکن بچه! اسون اثر هنریه! هوگو تو چرا کهیر زدی! انگار رو پوستت پلاستیک صورتی کشیدن!
- خوب من به تخم مرغ حساسیت دارم!
در سالن پذیرایی، جیمز و تد و دیگران با دابی به عنوان توپ ، وسطی بازی می کردند. هری که کلافه شده بود، همانند یک مرد نمونه بچه های آن مهدکودک را تنها گذاشت و از خانه خارج شد.
- هی گفتن فرزند کمتر، زندگی بهتر ما گوش نکردیم...
نگاهش به پاتیل حاوی نوشدارو افتاد که بیرون در ورودی، کنار راه پله قرار داشت. یک جرعه از آن را نوشید... چشم هایش سنگین شد...و خوابید.
چند دقیقه بعد، جینی، رون، هرمیون، بیل و فلور کنار پاتیل ظاهر شدند. فریاد آوداکدورا ی بچه ها فضای خانه را پر کرده بود. همه به سمت خانه هجوم بردند. اما کسی حواسش نبود که هری پاتر غیب شده و امشب در خواب تک تک آن ها ظاهر می شود...