هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۰:۰۱ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
1- دامبلدور شما رو می گیره و یه پیشگویی می کنه. هم پیشگویی رو میگید و هم تعبیرش می کنین! (10 نمره)

- تدییییییییی!
- پروووووووف!
- بیا اینجا بینم!

قبل از اینکه تدی بتونه کاری بکونه، دست راست دامبلدور دراز شد و شونه‌ی تدی رو گرفت و کشوندش داخل اتاق و درو بست و نشوندش روی صندلی! اتاق که برای تدی غریبه نبود... بهر حال این فرزند لوپین هم همیشه یک پاش جلوی شومینه‌ی گریف بود و یک پاش تو دفتر دامبلدور. در مورد رفتار عجیب پروف هم که... ای بابا... عادت داشت!

- بشین پسر مو فیروزه‌ای محبوبم!
- هممم... پروف... فکر میکنم نشسته باشما!
- چه بهتر!

دامبلدور قدم‌زنان و سوت‌‌‌زنان، شاد و خرامان به سمت انتهای اتاق رفت و از توی گنجه‌ای هفت قفله، رمل و اصطرلابی در‌‌آورد و آورد گذاشت روی میزش، درست روبروی تدی که یه نگاه به ابزار فالگیری انداخت و یه نگاه به دامبلدور و ابروش رو تا جایی که پیشونیش اجازه میداد، بالا برد.

- پروفسور... اینا چیه دیگه؟ روح سیبل تو جسمت حلول کرده؟
- من اینا رو تازه گرفتم... از یه جادوگر اهل خاورمیانه! میخواستم امتحان کنم ببینم چطوریه... گفتم کی بهتر از تدی خودمون.

تدی آهی کشید و تو صندلیش جابجا شد.‌ ‌می‌دونست بحث بیفایده است و هر چی بیشتر سوال کنه، آزادیش!‌ به تعویق میفته. سری تکون داد و گفت:

- خب باشه، من آماده‌ام. شروع کنیم!‌

دامبلدور رمل و اصطرلاب رو دستش گرفت و شروع کرد زیر لب چیزهایی گفتن که به هیچ زبون آشنایی که تدی شنیده باشه، نبود. حدس زد باید زبون عربی.. عبری... چیزی باشه. چشماش رو بست و خمیازه کشید... وقت خوابش بود!

- روزی رو می‌بینم که آدم‌ها... اعم از مشنگ و جادوگر با هم ولی خیلی تنهان!

دامبلدور که از دستش اصطرلاب آویزون بود، پرسید:
- تو چی گفتی تدی؟

- پ‌پ‌پروفسور... من اصلا نمی‌.... آدم‌ها کنار هم هستن ولی با هم نیستن... اون روز همین امروزه!

دامبلدور به طرف صندلی پرید و با هیجان گفت‌:‌
- آفرین.. همینه... داره کار میکنه! ادامه بده پسرم... بازم بگو.

همون موقع از پنجره‌ی نیمه‌باز، جغد بند‌انگشتی تدی، بوقک، بال بال زد و اومد رو دستش نشست. تدی، نامه رو از نوک پرندک! جدا کرد و مشغول خوندن داشت و هر از گاهی لبخند میزد و هر از گاهی بلند بلند می‌خندید.

- تدی؟ اونو بعدا بخون... الان کار داریم.

- تدی؟ الو؟... حواست با منه؟ تدی!!!‌

تدی که خم شده بود، قلم و کاغذ از روی میز دامبلدور برداره تا جواب پیامکش! رو بده، یهو متوجه حضور دامبلدور شد.

- اوه.. ببخشید پروفسور... داشتم جواب پیامک چیمز رو می‌دادم.. حواسم پرت شد!
- الان مگه تو نمیری تالار گریف پیشش؟
- چرا خب.. ولی خب جوک و اینا با پیامک حال میده!

و باز بدون توجه به دامبلدور، مشغول ریپ زدن به جیمز شد. پیر محفل آهی کشید و سری تکون داد... تا حالا تعبیر یک پیشگویی رو انقدر سریع و آنلاین! همون لحظه ندیده بود.
2- به جای صغری و عر از خاطراتتون با کاهنه ها بگید! می تونید بعد زمان و مکان رو بشکنید و به معبد دلفی تو یونان باستان برید! (20 نمره)

دفتر خاطرات عزیزم سلام!‌

امروز به جای صغری و عر، گفتم برای تنوع هم که شده برم معبد کاهنه‌ها و چند ساعتی رو با اونا سر کنم. راستش خیلی دوست داشتم بعد زمان و مکان رو بشکنم و به معبد دلفی تو یونان باستان برم.. نه فقط واسه اینکه کلا شکستن بعد زمان و مکان آرزوی بزرگ جادویی منه و خب فعلا که نمیشه ... بیشتر به خاطر درجه ی دافیت کاهنه‌های یونان باستان عرض میکنم! البته الان فقط اون دختره رو یادم میاد که آخرش تو فیلم تروآ، دوبله فارسیش کردنش نامزد آشیل! ولی... بگذریم.. نشد که فعلا!

خلاصه رفتم همین معبده سر کوچه، مرلین رو شکر که مثل این معابد ژاپنی! هزار و شونصد تا پله هم نداشت... بهر حال گرگ پیری هستیم و نفسمون میگیره! همون از در که وارد میشی وسط اندرونی هستی و کاهنات! رو میبینی که همچون حوری از این سو به اون سو جیغ میزنن!

میپرسی چرا جیغ میزنن؟ خب اونجا اندرونی بود و محل راز و نیاز کاهنات و خب من، تک پسری که زده بود تو خال!!
یکی از اون ور داد میزد که "یه یالا میگفتی" یکی از اینور جیغ میکشید که "الان کاهن اعظم رو میفرستم حالتو بگیره". بعضیاشون هم عینهو داستان پرتقال و یوسف... بهر حال تعریف از خودم نباشه، جوون خوش بر و رویی هستم!

بعد خب من سعی کردم براشون موقعیت رو توضیح بدم... بگم اونجوری که به نظر میام نیستم! بگم که مجوز دارم! بگم که... ولی اینا همونجا دادگاه تشکیل دادن و حکم صادر کردن و دو تا کاهی کوماندو رو فرستادن رو تا منو تا بیرون معبد شوت کنن!

خب دوست داشتم بیشتر بشناسمشون.. ببینم زندگیشون چطوریه... ولی خب امان از قسمت!!

پ.ن. میدونی، دارم فکر میکنم شکستن بعد زمان و مکان از رسوخ به معبد کاهی کوماندوها راحت‌تره!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین

کلاغه خبر رسونده که اسم ما اینجا اومده پیرمرد. حالا ما خیلی خانومی می‌کنیم و نجابت به خرج می‌دیم، ولی امان از اون روزی که اون روی عَرانه‌مون بیاد بالا ریشو. الان هم داریم بش نزدیک می‌شیم... خواستیم بگیم درسته خیلی سانتی‌مانتال و شیک و پیک راه می‌ریم و حرف می‌زنیم و خلاصه آرررره، ولی تهش، بچه‌ی جنوب شهریــــم و چــــــی؟ آرررره...!

اولندش!

بانوی گیسو دلبری
دل را سپردی سَرسَری
در این لباس زر زری
نه این وری، نه آن وری

بانوی مخمل پوش شیک
در دست، یک خودکار بیک
گشنیز و خشت و دل و پیک
در لیست، باقی‌مانده نیک

آید دوباره نوبهار
آنگه کشد شخصی هوار
تغییر وضع روزگار
بگشا تو رمز این قرار

مروپی برحسب اصالت و نجابت اسلیترینی‌ش، بسیار تلاش کرد قیافه‌ش کج و معوج نشه و پروفسور که پیشگویی‌ش رو با کلمه‌های طلایی جلوش ظاهر کرده بود، متوجه نشه تو دلش می‌گه «پیرمرد یه تخته‌ش کمه. » ولی این آه ِ آخری دیه از دستش در رفت.

دامبلدور لبخندش رو با سرفه پوشوند:
- متوجه مفهومش نمی‌شید بانوی دلبری؟

مروپی لبخندی زد:
- معلومه که می‌شیم پروفسور. ولی باید حتماً بهتون معنی‌شو بگیم؟ یعنی خودتون نمی‌دونید؟

دامبلدور سری تکان داد:
- درسی هست که باید یاد بگیرید. هیچ‌کس بهتر از خود شما نمی‌تونه یه پیشگویی رو که در موردتون شده تفسیر کنه.

مروپی نگاه زیرکانه‌ای به دامبلدور انداخت و با حالتی طعنه‌آمیز پرسید:
- حتی شما؟

دامبلدور جلوی خنده‌ش رو به زحمت گرفت. یک سری خصوصیات اخلاقی هیچ‌وخ عوض نمی‌شن:
- اگه خوشحالتون می‌کنه، حتی من!

مروپی دوباره به کلمات شناور جلو روش نگاه کرد و به اهمیت 30 امتیاز هر یه تکلیفی که ارائه می‌داد، برای هافلپاف کم‌عضو فکر کرد .دوباره آه کشید:
- خب. بانوی گیسو دلبری که ما هستیم. دلمون رو هم که بدون فکر سپردیم دست مشنگ بی‌مقدار. لباس زَر زَری هم که به طلادوزی‌های ردامون اشاره داره. هووم... خط آخر... تردیده...

برای یه لحظه، هر دو نفر ساکت شدن. بعد مروپی تکونی خورد و از فکر بیرون اومد:
- درسته، تردیده. بعد... مخمل پوش که خب به مخمل سبز تیره‌ی ردامون اشاره داره باز و قسمت بعد هم در مورد لیست‌هاییه که برای افراد تدوین می‌کنیم...

دامبلدور با طرافت، پیشنهادی داد:
- یا شاید برای خودتون..؟

مروپی یه آن گیج شد:
- اما ما که...

بعد انگار دوزاری‌ش افتاد. سکوت کرد. دامبلدور هم هیچی نگفت. اونم سکوت کرد. تا مروپی تقریباً زیرلبی گفت:
- البته... لیست که فقط لیست ازدواج نیست. خاج و دل و خشت و پیک... لیست می‌تونه چهار تا آدم ِ مهم باشه. و انتخاب نهایی... ینی انتخاب نهایی‌مون، هرچی که باشه، درسته، نه؟

لبخند زد:
- ادامه‌ی شعر هم به زمانش اشاره داره. و تشویق ما به رمزگشایی این شعر...

از جاش بلند شد. به سمت در رفت و قبل از این که بره بیرون، برگشت سمت پیرمردی که متفکرانه خیره شده بود به اون کلمه‌ها. ینی داشت سعی می‌کرد بفهمه پیشگویی چیه؟ نمی‌فهمید. تا وقتی زمانش نمی‌رسید، هیچکس نمی‌فهمید. دوباره لباش به خنده باز شدن. برای اولین بار توی اون ملاقات، لبخندش صادقانه بود:
- سپاس آلبوس. این شعر... خیلی چیزها رو مشخص می‌کنه... :)
_________________________

دومندش!

- شکر به مرلین که ازدواج کردیم و بچه دار هم شدیم و بعدش هم آنتیوس و لودو و مرلین و... خاطراتمون با کاهنه‌ها؟! هفت هوراکراکس به میون! فکر کرده همه مثل خودش... پناه بر دنباله‌ی ردای ریش‌ریش‌شده‌ی مرلین!

مروپی گانت همونطوری که رداشو از خارایی که اینجا و اونجا تو دامنه‌ی کوه سبز که نمی‌شه گفت، سردرآورده بودن، جدا می‌کرد، غرغر کنان از کرم‌چاله‌ای که برای سفر در زمان توش بود بیرون اومد.

همونطوری که سمت معبد می‌رفت، به غر زدنش ادامه داد:
- سقراط! آرررره! فکر کردن ما از پشت کوه اومدیم و تو عمرمون مطالعه نداشتیم. سقراط گفته بود " به من تو معبد وحی شده مردم رو هدایت کنم. " جون خودت...

اگر کسی می‌شنید که مادر گرام ارباب با اون همه ظرافت و لطافت و بیانات شیوا، اینطوری چاله‌میدونی حرف می‌زنه...!

- به این می‌گن " درک وجدانی " آقــــای محتــــــرم!! درک وجدانی!! نه وحی! مردک ِ ابله!

به نظر نمی‌رسید مروپی بخواد غر غرهاشو تموم کنه:
- این پیشگوها! عین آدم که حرف نمی‌زنن. مثل اون یکی که برگشت به کروزوس گفت به ایران حمله کنی، پادشاهی بزرگی رو نابود می‌کنی. لامصب یه جوری پیشگویی می‌کنه که نَه توش نیاد. خو لاکردار، یا این اونو نابود می‌کرد، یا اون اینو دیه! در هر صورت، اصن خسته نباشید شما با این پیشگویی‌تون!

جلوی در معبد، دو تا نگهبان واساده بودن که مروپی محل تسترال هم بهشون نداد و اومد بره تو که...

- ایــــــــــست!!

مروپی شصت‌متر از جاش پرید و دید یکی از نگهبانای معبد بوده که هوار کشیده. با عصبانیت گفت:
- اوا زهرمار! زهره‌م ترکید جونم‌مرگ‌شده! چه خبرته ایکبیری؟!

نگهبان بدون این که نگاش کنه گفت:
- بانوان حق ورود به معبد خدای بزرگ، آپولو، فرزند زئوس را ندارند.
- آواداکداورا بابا. توام آواداکداورا. کاهنه‌تون که زنه.

و قدم به داخل معبد گذاشت تا بلکه کاهنه‌های زیبای معبد دلفی رو ببینه:
- اوا... اینا چقد خوشگل و ... اوه... چقدر هم با کمالاتن ماشالا ماشالا!

یک ساعت بعد:

- قندعسل مامان؟ شیر و شکر مامان؟! غنچه‌ی نوشکفته‌ی زندگانی ِ مامان؟ آبنبات...

- مادر! ما اینجا هستیم. نیازی نیست بیشتر از این صدامون کنیـ... مادر اینا دیگه کین؟!

لرد ولدمورت با دیدن انبوه کاهنه‌های پشت سر مادرش، خشکش زده بود. مادرش با هیجان یه طومار پوستی چندین کیلومتری رو قل داد کف راهرو:
- اینا اعضای جدید لیستتون هستن.
-

و این‌گونه شد که بساط معبد دلفی برچیده شد و یارو گفت فرشته‌هه دیه با کسی حرف نمی‌زنه.



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
جلسه ی پنجم کلاس پیشگویی



یک روز طلایی دیگر از روزهای هاگوارتز آغاز شده بود و به دلیل گرم شدن هوا نسبت به هفته گرمتر و دلچسب تر شده بود رداها و ساپورتهای ساحرات مربوطه هم دو برابر همین نسبت تنگتر و دلچسـ چسبناک تر شده بود! و خب چه چیزی بهتر از این شرایط برای رفتن به کلاس پیشگویی! ربطشم اصلا مربوط نیست!

خلاصه اینکه خواستم بگم ملتی راهی کلاس پیشگویی بودن که در این جا ملت مساوی با لینی وارنر و لینی وارنر مساوی با ملت! لینی جست و خیز کنان با کتاب فالنامه شیخ بهایی در دست فنجون قهوه در دست دیگر و کوله باری از برتی بات در جیب به سمت نردبون نقره ای پیش می رفت اما اینطور نباشد که شما عزیزان فکر کنین توی این رول و باقی رول ها ما فقط از بازیگران سرشناس استفاده می کنیم و کلا در همینجا باید به اهمیت سیاهی لشکر در نمایشنامه پی ببرید. چیزی که لینی وقتی از نردبون بالا اومد باهاش رو به رو شد.

خیلی عظیمی از ممدات و فاطیهای دانش آموز گوش تا گوش نشسته بودن به طوری که برای لینی و بالهای ظریف پیکسی وارش به سختی جا پیدا شد. و همین که لینی نشست صحنه عوض شد و استاد دامبلدور وارد شد.

به محض اینکه ریش دامبلدور کف کلاس رو لمس کرد (معلومه که ریش ما حس داره!) همه چیز توی کلاس پیشگویی درهم و برهم شد و رفته رفته شکل جدیدی به خودش گرفت؛ به شکل یونان باستان.

کلاس آمفی تئاتری مدرن هفته ی قبل به یه کلوزیوم یونانی تیریپ وندر پوسایدن (wonder عاقا! یه بازی استراتژیک قدیمی هست به اسم ایج آو میثولوجی، تو بازی مومنین به پوسایدن خدای آبها یه ساختمان گولاخی به نام وندر داشتن که به شکل آمفی تئاتر قدیمی یونان بود که البته این بنا امروزه اثری ازش نمونده دنبال عکسش نگردین!) چی میگفتم؟ بله.. کف پارکت کلاس به مرمر تبدیل شد و رداها به توگا مبدل شد و دامبلدور با آغوش باز درحالی که توی لباس یونانیش نیم لخت محسوب میشد به همه خوشامد گفت و در همین لحظه دو نفر وارد کلاس شدن!

- من تنها یک چیز می‌دانم و آن اینکه هیچ نمی‌دانم.
- عاقل آنچه را که می داند ، نمی گوید ؛ ولی آنچه را که می گوید ، می داند.

در این لحظه هرمیون گرنجر مجازی که از تو کتاب در اومده بود و طی تدریس چفت شدگی جیمز سیریوس پاتر یه دستشو از دست داده بود، از فرط دانایی و همه چی دونی فریاد می زنه و پس میوفته:

- سقراط.. ارسطو!!

- بله فرزندان عزیزم.. دانشمندان و فیلسوف یونان باستان که البته به سختی روحشونو احضار کردم! اومدن امروز که از خاطراتشون با کاهنه ی دلفی برای ما بگن.. اممم.. البته نه هر خاطراتی باباجان! سقی.. اری.. کدومتون اول میگید؟!

- هوووم.. کاهنه ی معبد زیبای دلفی!
- یا کاهنه ی زیبای معبد دلفی..هووم؟!
- برو خودتو مسخره کن صغری (همون سقراط).. همه می دونن من زن و بچه دارم و مرد پاکدامنیم!
- پناه بر زئوس عر عر (ارسطو)! دامن لعنتی تو همیشه پر از لکه و سفیدک بوده!
- چی؟ جلوی این همه ممد و فاطی و یه دونه لینی به من توهین می کنی صغری؟ ! همین الان یه پگاسوس به مقصد هادس برای خودت خریدی!
- منو تهدید می کنی عر؟! بگیر که اومد..

و خب روحست دیگر.. تکامل که نیافته اند دیگر، گاهی دلشان می خواهد مثل بچه ماگل ها دعوا کنند. دامبلدور که دید مهمان های گرانقدرش گند زدند چوبدستی ارشد رو چرخوند و پوف! هر دو روح موذی رو به گاز ناب یونانی تبدیل کرد و با اولین تنفس ناگهان پس افتاد و شروع کرد به گفتن جملات بی معنی:

- اگر از روت بگذری یک وزارت رو نابود می کنی!
تو از گندم ری نخواهی خورد مروپ!
ارتشی از شرق.. خورشید از غرب!
هم پسر شده هم شوهر!


و دانش آموزان پا به فرار گذاشتند و دامبلدور به دنبالشان برای تحویل گرفتن تکالیف!


تکالیف:

1- دامبلدور شما رو می گیره و یه پیشگویی می کنه. هم پیشگویی رو میگید و هم تعبیرش می کنین! (10 نمره)

2- به جای صغری و عر از خاطراتتون با کاهنه ها بگید! می تونید بعد زمان و مکان رو بشکنید و به معبد دلفی تو یونان باستان برید! (20 نمره)


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
1- توضیح بدید که با طنز چه مشکلی دارید و چرا نمی تونین طنز بنویسید با رسم نمودار طنز و جد!! (3نمره)

طنز سخته خو! نیاز به صاعقه ای داره که یهو به ذهنت زده بشه و اون ایده ی ایجاد شده توسط صاعقه رو وارد کارت کنی! گاهی اوقات مسخره ترین چیزا، فقط با یه لحن و طرز نوشتن میتونن تبدیل به طنز شن! درحالیکه همون چیز اگه یه جور دیگه نوشته بشه ممکنه طنز نشه! یعنی هرچقدرم فکر کنی بازم به طنز نمیرسی، بلکه با ارتباط ِ خوف ِ چیزا با هم و همون صاعقه هه میتونی به طنز برسی که خب این چیزی نی که هرلحظه برات اتفاق بیفته که ... هان؟ :(

خب اون طرز نوشتنه و اینا به همون صاعقه نیازمنده که به مخ بعضیا زده نمیشه. صاعقه هه نمیاد خب ... در نتیجه طنزی هم بوجود نمیاد. :((

اینم نمودار که نشون میده تفکر همه جا نیازه، اما میزان نیاز به صاعقه در سه نوع رول متفاوته!

نمودار

2- از نظر شما تکلیف ایده آل چه جور تکلیفیه و چه ویژگی هایی داره؟! واقعا انتظار دارید تکالیف چی باشن آخه؟! (3نمره)

تکلیفی که ولت کنه به امون مرلین که از هر دری و به هر سبکی که میخوای بنویسی و واسه خودت تریلی برونی توش و تو نوشتن آزاد باشی.

انتظار داریم که آسون باشه! اگه روله حتی آسون تر از آسون باشه! ترجیحا جواب تکلیف کوتاه باشه! نیاز نباشه کلهم سلولای مغزی درگیر پیدا کردن پاسخ شن و هرکسی بتونه ج بده، فقط یکی بیشتر خلاقیت در کنه و اثری هنری خلق کنه(!) یکی کمتر خلاقیت در کنه و فقط نمره رو بگیره!

دیگه امری نی، همینا رعایت شه راضی ایم به رضای مرلین.

3- قانون ها از کجا میان؟ کی وضعشون کرده؟ کی اجراشون می کنه و چه کسی بهشون نظارت داره؟ چرا؟ (3نمره)

4- در کل قوانین چه ربطی به پیشگویی دارن خب؟ آیا امکان داره پیشگویی یه قانون شکنی باشه یا دور زدن قوانین یا یک پدیده ی بی قانون حتی؟ چرا؟ (3نمره)

شاید راه ورود به پیشگویی (یعنی شرایطی که برای پیشگویی کردن نیازه) دارای قوانین خاصی باشه (مثلا تو فال قهوه میگن حتما فلان جور باید قهوه رو نوش جان کنی) و حتی تعبیر اون هم قانون داشته باشه (مثلا همون اشکالی که ته فنجون قهوه مشاهده مینمایی و هرکدوم معنی خاصی دارن) اما پیشگویی های عمیق تری مثل اونایی که تریلانی میکرد و مستقیما آینده رو نشون میده و دیگه نیاز به تعبیر و این قرتی بازیا نداره، بی قانون هستن چون ما داریم بعد زمان و مکانو میشکونیم و این شکسته شدن زمان و مکان یعنی دور زدن قوانین و پیچوندن اونا.

چون قانون طبیعی اینه که زمان اینطوری که الان میبینیم پیش میره و اگه خلاف این رفت، بی قانونی رخ داده! اما خب یه جمله ای هست که میگه بی قانونی هم واسه خودش قانونیه! بنابراین تو این بی قانونی ذکر شده هم امکان ِ وجود ِ قوانین ماورایی که با قوانین فعلی در نتاقص هستن وجود داره.

5- در محضر پروف بنشینید و براش پیشگویی کنید که یک روز قانونها همه از کار میوفتن. یک پیشگویی آخرالزمانی به سبک نوستراداموس یا تریلانی یا هر کس دیگه.. (همه ی اینها باید در قالب رول انجام بشه و بگید چی می بینید توی اون روز) (21نمره)

- پروف وقتی اینطوری زل میزنی خب آدم هول میشه!

لینی غرغرکنان اینو رو به دامبلدور که جلوش نشسته بود و منتظر پیشگویی بود میگه. دامبلدور عینک روی صورتشو صاف میکنه و میگه:

- فرزند تاریکی ـه من! منکه نگفتم پیشگویی واقعی کنی که 100% برآورده میشه. فقط گفتم از تخیلت استفاده کن.

- چه فرقی میکنه خب بازم باید از خودم خلاقیت در کنم! حداقل یه ور دیگه رو نگاه کن تا اراجیف تحویلت ندم ... خب هول میشم.

لینی سریعا آخرین جمله رو بعد از چشم غره ی دامبلدور اضافه میکنه. دامبلدور که میبینه چاره ای جز این کار نداره، صندلیشو میچرخونه و به بیرون از پنجره خیره میشه. با حرکت دستش اشاره ای به نشان شروع میکنه و چشماشو میبنده.

لینی با ذوق و شوق صندلیشو به جلو هل میده و درحالیکه به سقف خیره شده و دستاشو به هم چسبونده و زیر چونه ش گذاشته شروع به توصیف آخر الزمان ِ مد نظرش میکنه!

- تو اون زمان، قانونی وجود نداره که، همه چی شبیه برتی بات میشه. یعنی نمیتونی هیچ تصوری از اینکه اگه این کارو کنی، عکس العمل چیه داشته باشی. ممکنه جالب باشه، ممکنه فاجعه بار باشه و کلا قوانین برتی باتی حکم فرمان. یعنی مثلا میای خودتو از پنجره پایین بندازی، میبینی رو هوا معلق موندی! بعد که به زحمت خودتو به نزدیکا زمین میرسونی و بیخیال خودکشی شدی، درست تو دو سه متری زمین جاذبه دوباره برقرار میشه و تلپی میفتی رو زمین و ممکنه پات بشکنه! این برتی بات هم عجب خلقتیه ها ...

لینی نقطه ی دیگه ای از سقفو نگاه میکنه و ادامه میده:

- رنگ آسمونم قرمز میشه! نه یه آبیه خوشگله و نه سیاه و تاریک. قرمز و نارنجی و از این رنگای غروب میشه. اصن دلت میگیره! ملت عینهو دیوونه ها اینور و اونور میرن و یه عده هم با بیخیالی به آسمون زل میزنن و کف میکنن که چقد شب و روز قشنگه و ای لعنت به غروب که مرز تاریکی و روشناییه!

لینی پوزخندزنان میگه: کوها هم همینطور که دامنشونو به دست گرفتن شروع به راه رفتن میکنن، اما حواسشون هست که آدمارو له نکنن. فقط همینطوری واسه خودشون رژه میرن! کلا دیوانگی در تک تک موجودات زنده و غیر زنده موج میزنه! آها دریاها هم مواج میشن اما اینا دیگه پا در نمیارن راه برن. همونجا سرجاشون موج مکزیکی میرن فقط.

لینی نفسی تازه میکنه و دوباره شروع به حرف زدن میکنه:

- درختا هم هوهو میکنن و تنه هاشون یه بار به اینور کج میشه، یه بار به اونور. همه ی اینا باعث میشه ملت بفهمن که چه فاجعه ای داره رخ میده و ای داد آخر الزمانه! ماهواره ها و خط ِ تلفن و اینترنت و تلویزیون و سایر خزعولات مشنگا هم میترکه و اینجاس که مرز دنیای بین مشنگا و جادوگرا میترکه و البته همه اینقد درگیر ِ پایان زندگی و دنیاشون هستن که اهمیتی هم به این مسئله نمیدن و برا اولین بار مشنگا از وجود جادوگرا تعجب نمیکنن.

لینی به سمت دامبلدور برمیگرده و بعد از کوبوندن دستاش رو میز و از جا پریدن دامبلدور با حالت مرموزانه ای میگه:

- همه جا ترسناک و مخوف میشه. همه به دنبال پیدا کردن سرپناهی برا نجات دادن خودشون هستن و عده ای به غارها و عده ای به زیرزمین های طبیعی زمین پناه میبرن. باد شدیدی میوزه و ملتو آشفته تر از قبل میکنه ... و این نشانه ی شروع فرود فلاکت بر سر مردمه ... دریاها طغیان میکنن و شهرارو به زیر خودشون فرو میبرن، مردم غرق میشن. کوهای متحرک متوقف میشن و اونایی که آتشفشانی هستن فوران میکنن و مردم و شهرارو توی حرارت و گدازه های خودشون میسوزونن و نابود میکنن.

لینی از جاش بلند میشه و همینطور که قدم میزنه تکمیل میکنه:

- اونایی هم که تو غارا هستن در اثر ریزش سقف جان به جان آفرین تقسیم میکنن، اونایی که بالا ساختمون شونصد طبقه پناه گرفتن در اثر وزش باد پایین پرتاب میشن و له میشن و ... خلاصه همه میمیرن دیگه. فقط ارباب باقی میمونن و یارانشون. میخواین بگم چطوری؟

لینی برمیگرده و با دیدن چهره ی دامبلدور، دست از ادامه ی سخنرانیش برمیداره.

- بسه دیگه چرت گفتن، میتونی بری.

و لینی سرشو پایین میندازه و جاشو به نفر بعدی میده و از اونجا خارج میشه.




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
ای جویندگان و پویندگان راه دانش! به بابای مرلین قسم، حتی به بابای بابایش قسم که طنز نوشتن در حالت اسفبار و فلاکت و بدبختی و حال نداری یک (با ی مفتوح) چیز مزخرف و بی نمکی از آب در میاد که مسلمان نبیند کافر نخواند! پس این بار کم طنزی و سادگی بیشتر را بر ما ببخشایید و اما بعد..
دانش آموزان این بار بعد از ملاقات هفته ی پیششان با تک درخت و شنیدن حرفهای عجیب و غریب و ثقیل الدرک بسیار، افتان و خیزان با کمری خمیده و مغزی رمیده از نردبان نقره ای بالا می رفتند و از دکور و درس این هفته ی دامبلدور به ریش بزرگان تمام قبایل و اقوام کره زمین پناه می بردند و به درگاه آنان استغاثه می کردند !
اما این ادا و اطوارها را چه سود! تاریکی مطلق.. همه جا تاریک بود و نه چشم چشم را می دید نه تسترال صاحبش را می شناخت! بدتر از همه این که هر کس از نردبان بالا می آمد سر جایش خشکش می زد و خیل بعدی به خیلی قبلی می رسیدند و هیچ کس جلو نمی رفت و ازدحام و هول بده و وضعیت بی ناموسانه ی فجیعی رخ داده بود یه جی اف ها و بی اف هایی که در آستانه ایام مقدس ولنتاین ربوده نشدند و هیس گویان فریاد هم نزدند!
بله می فرمودیم.. وقتی همه رسیدند و کم کم کار داشت بالا می گرفت و شمشیرها بر افراشته شده بود ناگهان چراغهایی در کلاس روشن شد و به همه کلاسی مدرن و آمفی تئاتری به سبک کلاس های اجنبی رو به نمایش گذاشت.. و البته آنهایی که شمشیرهایشان برافراشته بود هم رسوا شدند!

در انتهای کلاس پشت میز استاد، دامبلدور رنجور و خسته و در ریش پیچیده با حالت غمبرک گونه ای نشسته بود و به کاغذهای رو به رویش نگاه می کرد و تا زمانی که همه ننشستند حرفی نزد، وقتی هم زد همچین آش دهن سوزی نبود:

- فرزندانم! روزتون بخیر.. خوش اومدین، این شما و این جلسه ی چهارم و همکاران کمکی من برای این هفته..

و به در پشت سرش اشاره ی نامحسوسی کرد و دوباره به غمبرکش ادامه داد. و اما از در ابتدا توده ای مو آشفته وارد شد. ملت همه از ترس بلاتریکس بودن موها پشت مالی ویزلی.old. قایم شدن اما کمی بعد دریافتندکه موها کاملا سفید بوده و خطری نداره پس مالی ویزلی رو مرخص کردن و به پوزیشن قبلی برگشتند.

پشت سر توده ی آشفته ی مو ویلچر و شخصیتی منهدمی وارد شد که باز این فکر رو متواتر می کرد که لودو وارد شده.. اما نبود خب!

- سلام شاگردان عزیز! اینجانب آلبرت هستم از نوع انشتین و چون شما منو نمی شناسید موهامو شونه نکردم!! ایشون هم همکار منهدم و گرانقدر من استیون.. استیفن؟ چمیدونم.. فرزندم هابکینز! خوش اومدید به کلاس پروف با تدریس ما!

واکنش دانش آموزان تنها چهار شاخ موندن بود و بس! از اونجایی که صدایی از پروف منهدم به گوش نمی رسید انیشتین خودش ادامه داد:

- پروفسور دامبلدور این هفته می خواستن دلایل منطقی و عقلایی پیشگویی رو برای شما بگن و خب چی بهتر از ریاضی و فیزیک برای این کار؟ اینطور شد که از ما دعوت کردن و ما هم با کمال میل پذیرفتیم. هرچه سریعتر به بحثمون می پردازیم.

دانش آموزان همچنان مث تمام این جلسات چهار شاخ نیگا می کردن!

- خب ببینید بچه ها! هر چیزی توی این دنیا یه منطقی داره.. یه قانونی داره. هرکی هرکی نیست. هر پدیده ای یه حساب و کتابی داره.. حتی جادو و پیشگویی! و خب از اونجایی که پروف دامبلدور قبلا راجع به بعد زمان و مکان براتون حرف زدن و شما هم مطلقا هیچ چیزی نفهمیدین ما از خیر مطالب علمی می گذریم بچه ها.. این هفته رو به یه قل دو قل بازی کردن اختصاص می دیم به امید این که با این مثال ساده بتونین به وجود قانون پشت هر چیزی پی ببرید و شاید حالا جلسه بعد کارت و شمع و قهوه و تعبیر خواب اوردیم و گفتیم بر اساس چه قانونهایی پیشگویی انجام میشه.. لتس پلی گایز!

اممم.. راستی تکالیف این هفته با این توضیح که. از چهارتا سوال سه نمره ای پایین فقط می تونید به سه تاش پاسخ بدید به انتخاب خودتون! خب این شما و این تکالیف.. استیون تو حرفی نداری!؟.. خب نداره. خدا یار و نگهدار همتون!

تکالیف:

1- توضیح بدید که با طنز چه مشکلی دارید و چرا نمی تونین طنز بنویسید با رسم نمودار طنز و جد!! (3نمره)
2- از نظر شما تکلیف ایده آل چه جور تکلیفیه و چه ویژگی هایی داره؟! واقعا انتظار دارید تکالیف چی باشن آخه؟! (3نمره)
3- قانون ها از کجا میان؟ کی وضعشون کرده؟ کی اجراشون می کنه و چه کسی بهشون نظارت داره؟ چرا؟ (3نمره)
4- در کل قوانین چه ربطی به پیشگویی دارن خب؟ آیا امکان داره پیشگویی یه قانون شکنی باشه یا دور زدن قوانین یا یک پدیده ی بی قانون حتی؟ چرا؟ (3نمره)
5- در محضر پروف بنشینید و براش پیشگویی کنید که یک روز قانونها همه از کار میوفتن. یک پیشگویی آخرالزمانی به سبک نوستراداموس یا تریلانی یا هر کس دیگه.. (همه ی اینها باید در قالب رول انجام بشه و بگید چی می بینید توی اون روز) (21نمره)



باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
مــــن این کلاسو دوست نـــئــارم!
این جا هوا سنگینه!
مــــــن خوابم مـــیـــاد...
الآن وقت خــواب بعد از ظهر منــه...

1- عمیق تر نگاه کنید! یه مثال جادویی کاملا طنز و من در اوردی از پیشگویی با راه تمرکز و ذهن بیارید! (6 نمره)
بــرخــلـــاف چیزی که اکثریت فک می کنن، تمرکز نه تو اتاقای پروف دامبل فوران می کنه، نـه تو هتلای پیشگویی!
تمرکز فقط و فقط تو مرلینگاه!
نوستراداموس رو میشناسین حتما دیگه؟
همین که یه ملتیو به تسترال تسبیه کرد و از همون بالا هر هر به ریشمون خندید! بـعــله... این نوستراداموس میشسته تو مرلــیـنگاه تفـکر می کرده!
میگن یــکــی از همون مـواقع که اوشون تو مرلینگاه نشسته و تمرکز می کرده، متوجه میشه که آفتابه گم شده!
در نتیجه تمرکزش به هم می خوره و این پیشگویی که جهان میره رو هوارو می کنه!


2- حالشو ببرید! یه مثال جادویی و یقینا من در اوردی از راه دوم که عشق باشه بیارید! (6 نمره)
سوال دارم من!
بپرسم؟
حالشو کجا ببرم؟
عــشــق... بعله...
فـــرض کن یه جای خلوت با شاهزاده ی رویا هات نشستی... سرشو گذاشته رو پات تو هم سرتو خم کردی روی سرش و با موهات یه پرده بین خودتون و دنیای بیرون درست کردی...
اون یه لبخند میزنه... تو ضربان قلبت دوبل میشه... کله دنیارو از یاد می بری
یــه صدای دیلینگ میاد و مغزت یهو قــاط میزنه، خاموش میشه! اون لحظه ای که توی مغزت هیچی نیست... پیشگویی بالاخره یه جای خالی پیدا می کنه تا خودشو نشون بده...
پس میپره وسط ذهن خالی شده ی تو و یه قسمت از آیندرو بهت نشون میده! اما خب تو قسمت خالی تر از اونه که چیزی بفهمی... در نتیجه معمولا پیشگویی از راه عشق اگه خیلی حرفه ای نباشی جواب نمیده! :دی

3- تمرین کنید! خیلی کم و مختصر و به سلیقه ی خودتون در مورد طنز یا جدی، راههایی که گفتم رو تمرین کنید.
-دختـــرم نمی خوای شروع کنی؟
-یــــــــــاون... (افکت خــمــیازه!) چرا پــدر جان... صبر داشته باش...

نــیم ســاعــت بعد

-منتظرم دخترم...
-هــــــــــــیـــــس... تـــفکـــر...
-باشه دخترم...
-هوووم...پروف! بالش نداری؟ زمین کلاس خیلی سفته!

یک ساعت و نیم بعد

-دخترکم؟
-پدر جان، تــعــمق(بر وزن تفکر، با ریشه عمق! :دی)...
-باشه دخترم... تو عمیق شو...
-هوووم... پروف؟ پتو چه طور؟ هوا سرده!

دو ساعت بعد...

-نگــــا، نــگـــا، نــگا می کنیم! ^___^
-دخــتر جان؟
-اِاِاِ پروفسور دیالوگامون اشتبــــا شد! اول شما باید میگفتی! اوپـــس..

-دختـرکم یکــم بشینی فضاسازی کنی حل میشه!
-پدر جان میدونستین صداتون خیلی خواب آوره؟
-دخترم؟
-باشه... باشه...
پروفسور دامبلدور با آن ریــــــش بلند نقره ای چهار زانو نشسته بود و فلور نیم متر آنور تر دراز کشیده بود! زیر سرش یکی از ان بالشتک های کلاس قرار داشت و رویش پتویی گرفته شده بود...

-دخترم؟ داری تمرکز می کنی؟ مطمئنی بیداری؟
-پرفسور، من کاملا مطمئنم.. شما یکم سکوت پیشه کنین و رنگ فونتتونو عوض کنین من پیشگوییمو عرض می کنم!
-باشه دخترم... من به تو اعتماد دارم... میدونم راست میگی!
فلور لبخندی زد و چشمانش را بست...

شترق... تلق تولوق!تق تق! (افکت بر خورد با شتاب زیاد با در و سپس در زدن!)
-بیا تو فرزندم!
-پروفسور دامبلدور! لوسیوس مالفوی سر کلاسش یه گرگینه برده!
-من به لوسیوس اعتماد دارم... اون همچین کاری نمی کنه!
-اما پروفســور.... جـــــــــــیــغ...


-دخترم؟ مطمئنی هنوز هم که بیداری؟

فلور چشمانش را باز کرد و خوابش را تعریف کرد. دامبلدور پرسید:
-پس خوابیده بودی؟ چون چنین چیزایی فقط تو خوابای تو پیدا میشه...

شترق... تلق تولوق!تق تق!

پروفسور دامبلدور با همان لبخند ملیح همیشگی گفت:
-بیا تو فرزندم!

یکی از دانش آموزان پایه اول دوید تو و گفت:
-پروفسور دامبلدور! لوسیوس مالفوی سر کلاسش یه گرگینه برده!

-من به لوسیوس اعتماد دارم... اون همچین کاری نمی کنه!

فلور قبل از این که صدای جیغ دانش آموز بیاید لبخندی دلربایانه به دامبلدور زد و گفت:
-نمره ی منو رد کن بیاد!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
1- عمیق تر نگاه کنید! یه مثال جادویی من در اوردی از پیشگویی با راه تمرکز و ذهن بیارید! (6 نمره)

من تقلب نکردم! :دی

این پروفسور تریلانی ما، وقتی یهو حواسش از کلهم دنیا پرت میشد و غرق در تخیلات خودش میشد و تو حالت خلسه(!) فرو میرفت، چنان مغزش به طور ناخودآگاه تمرکز فوق العاده ای پیدا میکرد که اصن تریلانی از دنیا کنده میشد و حتی بعد از پیشگویی هم یادش نمیومد چه کرده، چراو؟ چون تمرکزه از دست میرفت و در نتیجه اتفاقاتی که موقع تمرکز افتاده بود هم به فنا میره و از ذهنش پاک میشه.

حالا اون موقع که تمرکزش زیاد میشد، مغزش یکهو وقایعی رو درک میکرد و در آینده میدید که میشد همون پیشگویی! مغزش به شدت به کار میفتاد و این تمرکز فوق العاده ش باعث میشد که حقایقی رو دریابه و ببینه که هنوز به وقوع نپیوسته و در نتیجه پیشگویی هایی رو که به واقعیت می پیوست انجام میداد.

2- حالشو ببرید! یه مثال جادویی و یقینا من در اوردی از راه دوم که عشق باشه بیارید! (6 نمره)

مثلا تو یه بیابون برهوتی گیر کردی و به شدت گشنه ته و چیزی دم دستت نی که بخوری. بعد یهو با کلی آه و افسوس میری تو خواب و خیال و تو فکرت یه غذای خوشمزه رو تصور میکنی و اینقد عمیق بهش فک میکنی که حتی بو و طعمش هم تو ذهنت میاد انگار که همون لحظه داری غذارو میل میکنی.

بعد ناخودآگاه دهنت شروع به حرکت میکنه گویی داری غذاهه رو میجوی، خودتو تصور میکنی که صورتتو به غذا نزدیک کردی و داری اونو بو میکنی و مث فیلما چشاتو میبندی و با اشتیاق به بو کردنش ادامه میدی، در حالیکه بخار ِ غذای داغ صورتتو نوازش میده.

خب حالا مرلین رو چه دیدی، شاید در این لحظه یکهو پیشگوییت بزنه و یه چی رو در آینده ببینی، ضمن اینکه تا به این مرحله بدون شک از بعد زمان و مکان خارج شدی و کاملا غرق در تصوراتت هستی. فقط کافیه پیشگوییه سر برسه و آینده رم ببینی دیه.

3- تمرین کنید! خیلی کم و مختصر و به سلیقه ی خودتون در مورد طنز یا جدی، راههایی که گفتم رو تمرین کنید.(18 امتیاز)

بعد از رفتن هلگا و تنها موندن دامبلدور ِ عصبانی و لینی، لینی با ترس آب دهنشو قورت میده و زیر چشمی به دامبلدور خیره میشه که سعی داره با کشیدن نفسای عمیق، دوباره آرامش قبلیشو بدست بیاره.

بالاخره دامبلدور به خودش میاد و مهربانانه برمیگرده سمت لینی و میگه: میتونی شروع کنی!

لینی تیریپ آدمای متفکرو به خودش میگیره و درحالیکه چهارزانو نشسته سعی میکنه مث مهران مدیری که تو مرد هزار چهره در جمع بزرگان ادب به هوا پیوست، هوا بره و کف کنه و یه چیزی از خودش بیاره و تحویل دامبل بده. اونم که یقینا باور میکنه!

اما دامبلدور که تمام مدت داشته ذهن لینی رو میخونده، چشم غره ای بهش میره و میگه: اونا تخیلات مشنگاس که طرف رفت هوا! تو که نمیتونی هوا بری. به جا این تفکرات پوچ و توخالی یکم تمرکز کن پیشگوییت بیاد.

لینی "ایش" کنان سری تکون میده و ذهنشو خالی از این تفکرات پوچ و توخالی میکنه و به جاش عمیقا سعی میکنه تمرکز کنه و از دنیا کنده بشه و بره تو عالم پیشگویی.

یک ربع بعد:

لینی چشماشو باز میکنه و میبینه که دامبلدور به خاطر کهولت سن و بیش از حد منتظر بودن برای لینی، به خواب فرو رفته. بنابراین از فرصت استفاده میکنه و صدای خودشو دورگه میکنه و میگه:

- دامبلدور ... $#%^%*&%#@!#@$#×!@$^%*%...

لینی بعد از یه سری چرت و پرت ردیف کردن، سعی میکنه تن صداشو بالاتره ببره تا آلبوس بیدار بشه و درست وقتی که دامبلدور تکونی میخوره و میخواد بیدار شه میگه:

- و به دیار باقی می شتابه!

لینی سعی میکنه ادای تریلانی رو در بیاره تا دامبلدور واقعا فک کنه پیشگویی کرده، بنابراین عین برق گرفته ها یهو از جا میپره و دامبلدورو میبینه که با قیافه بهش خیره شده.

- چی پیشگویی کردی؟ واقعا پیشگویی کردی؟

لینی سعی میکنه خودشو به نفهمی بزنه و میگه: هان؟ منظورتون چیه پروفسور؟ من یه لحظه خوابم برد فقط! آخه من پیشگویی بلدم اصن؟

دامبلدور آه کشان کلی حسرت میخوره که چرا تو این موقعیت حساس خوابش برده و یه پیشگویی شاید خیلی مهم رو از دست داده و از طرفی دوباره اتفاقاتی که با هلگا افتاده بود براش تکرار میشه و بنابراین به شدت تو آمپاس شدید قرار میگیره و از لینی میخواد که بدون اجرای راه دوم، هرچه سریع تر اتاقو ترک کنه و اونو تنها بذاره!




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۲

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱:۱۴ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 211
آفلاین
1- عمیق تر نگاه کنید! یه مثال جادویی کاملا طنز و من در اوردی از پیشگویی با راه تمرکز و ذهن بیارید! (6 نمره)

والا استاد ما یه پروفسور تریلاونی داشتیم که کلاً این بنده خدا شخصیتی بس اسکول داشت.
اما بعضی وقتا یهو خل و چل می شد و تمرکزش بالا میرفت و یه چرت و پرت هایی می گفت.
بعد ها که ما رفتیم تحقیقات به این نتیجه رسیدیم که این بابا چون هی اسکول بازی در می آورد هیچوقت تمرکز نداشت. ولی وقتی خل و چل می شد دیگه که دست خودش نبود اسکول بازی در بیاره، در نتیجه تمرکزش می رفت بالا و درست پیشگویی می کرد.

2- حالشو ببرید! یه مثال جادویی و یقینا من در اوردی از راه دوم که عشق باشه بیارید! (6 نمره)

اون پیشگویی جلسه اول ما که دعوامون کردین کاملاً از راه عشق بود.
من عشق درونم به قلیان اومد. قِلیان نه ها، قَلَیان.
بعد عاشق یکی شدیم که خودمون نمی دونستیم کیه، ولی خب عاشق شدیم دیگه. عاشقی که گناه نیست.

الهی اون شوهر خیالی م برام بمیره که چقدر خوب و آقا بود.

3- تمرین کنید! خیلی کم و مختصر و به سلیقه ی خودتون در مورد طنز یا جدی، راههایی که گفتم رو تمرین کنید.

- خب هلگای عزیز. ممنون که اومدی تا تکالیف من ِ پیرمرد رو انجام بدی.
- چاکریم بابا آلبوس.
- خب فرزندم اول از راه تمرکز برو.

هلگا چهار زانو روی زمین نشست و هر دستش رو روی سر یکی از زانو هاش گذاشت و شروع کرد به تمرکز گرفتن.
ولی هر چی زور میزد تمرکزش نمیومد. هی پخ های جدید سالازار توی ذهنش میومد که از هیکلش تعریف و تمجید کرده بود. مطمئن بود سالازار میخواد مخش رو بزنه.

اما الان وقت این فکرا نبود. آلبوس مثل چارلی معلق () بالای سرش وایساده بود و منتظر پیشگویی بود.

با خودش کلی فکر کرد و از مرلین طلب کمک کرد که ناگهان چیزی به ذهنش رسید.

- ای آلبوس دامبلدور، برای تو اتفاق های خوبی خواهد افتاد! منتظر باش. منتظر مقدار زیادی برتی بات که به تو می رسد باش.

آلبوس که یه لحظه عنان از کف داد و بیخیال وقارش شده بود جیغ زد:
- یا شورت یقه هفت ِ مرلین! برتی بات؟

هلگا که متوجه اشتباهش شده بود گفت:
- نه بابا وحشی بازی در نیار. خود برتی بات که نه. از اون شوکول خوشمزه هاش منظورم بود.

آلبوس نفس راحتی کشید و گفت:
- درسته فرزندم. آفرین... آفرین! خبر بسیار خوبی را پیش بینی کردی. امتیاز این سوال را کاملاً گرفتی. حالا برو راه دوم.

هلگا که سر از پا نمی شناخت گفت:
- من و سالازار دوباره با هم ازدواج می کنیم.

آلبوس دوباره عنانش رو از کف داد و با کله توی دیوار رفت و فریاد زد:
- ای مرلــــــین من چه گناهی به درگاه تو کردم که باید اینو همش تحمل کنم؟! منو بکش راحت کــــــــن. سوروووس کجایی؟ بیا راحتم کن لا مرووت.




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
اطلاعیه!


پیرو درخواستهای دانش آموزان قد و نیم قد عزیزم! از اجباری بودن طنز توی تکلیفهای پایین صرفنظر می کنیم. جدی هم مورد قبوله! صندوق پستی ریش اینجانب هم فعلا پر شده بعد از تخلیه خبرتون می کنم فرزندان.. همچنان تکالیف به شکل زیرست:

1- عمیق تر نگاه کنید! یه مثال جادویی من در اوردی از پیشگویی با راه تمرکز و ذهن بیارید! (6 نمره)

2- حالشو ببرید! یه مثال جادویی و یقینا من در اوردی از راه دوم که عشق باشه بیارید! (6 نمره)

3- تمرین کنید! خیلی کم و مختصر و به سلیقه ی خودتون در مورد طنز یا جدی، راههایی که گفتم رو تمرین کنید.(18 امتیاز)


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۰:۰۰ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
جلسه ی سوم کلاس پیشگویی



ای کسانی که ایمان آوردید..شما ای مشتاقان حور و غلمان! شما به سمت کلاس پیشگویی بشتابید و به نردبان نقره ای چنگ اندازید و متفرق نشوید که اگر بشوید برای شما ضرری مبین است! چی تبلیغات؟ نه عزیز من این چه حرفهاییست؟ پناه بر خدا! اینها صرفا آیاتی بسیار سیاه و شیطانی بود که مرلین نازل کرد، گرچه بعد از انزال نزول این برکات گوشش به دست بابای بزرگوارش کنده شد!

جمعیت انبوهی پشت نردبان نقره ای صف کشیده بودند و به یاد صف مواد کوپنی دهه ی شصت و هفتاد شمسی هل های جانانه و بسیار مشتی به هم می دادن و خلاصه لذتشو می بردن! بهتر از اون این که صف مختلط بود و لزومی به چادر سر کردن و از این دست مشنگ بازی های سودجویانه نبود! اما شما را به این حرفا چه کار عزیزان من، به نردبان چنگ بزنید تا بریم سر کلاس!

چند دانش آموز کلاس چهارم و پنجم که به هر حال به سن مناسبی برای تقاضای حور و غلمان رسیده بودند(!)، دوان دوان و مشتاق نردبان و تنبان یکدیگر رو چنگ زده بودند تا هرچه سریعتر برسن بالا و اون شاه داف یا احیانا پاف مربوطه رو قبل از بقیه به چنگ بیارن اما بدانید عزیزان من که عبرت ها چه بسیارند و عبرت گیران چه قلیل و اندک و باقی هم بسیار ابله!

هر آدم عاقلی می تونست به این نتیجه برسه که این کلاس پیشگویی، کلاس تغییر شکل هم هست و هیچ چیز، هیچ وقت در این دو ساعت زودگذر دنیا کلاس پا برجا نمیمونه و هیچ دو جلسه ای شبیه هم نخواهد بود.

پس اینطور شد که مشتاقان و شبقت گیرندگان این دفعه هم مثل دفعه ی قبلیها وقتی به کلاس رسیدند از نا امیدی پخش زمین شدند و دیدند که حور و غلمان و بیکنی سابق رو هم اون لولوی سابق برده! در عوض...

آسمان آبی تمیزی بر فراز کلاس وجود داشت که شاید عجیب ترین مورد موجود بود. آسمان صاف و ابرهای کومولوس سفید و باد خنکی که معلوم نبود از کجا می وزید. و تک درخت بیدی که با این نسیم می لرزید، وسط کلاس روی نیم تپه ای پوشیده از سیزه و گل های وحشی زرد و بنفش قرار گرفته بود. و آخر از همه دامبلدور که با ردای زرد کهربایی قدم زنان جلو می آمد که اگه ریش های سفیدش در باد نمی جنبید با گوگوش ِ هیاهو اشتباه گرفته می شد! هرچند تعدادی نخبه این اشتباه رو مرتکب شدن.

دامبلدور که این جلسه آشکارا با جلسات قبل فرق می کرد و خبری از بزله گویی و شوخی در وجودش نمانده بود، زیر شاخه های لرزان بید متوقف شد و با صدای بم خواب آورش شروع به صحبت کرد:

- خب عزیزان من.. فرزندان روشنایی یا تاریکی یا اقلیت کم رنگ توسی و خاکستری! خوش اومدید به جلسه سوم کلاس پیشگویی! سوالی هست؟ از جلسات قبل طبعا!

سوالی نبود و فقط چند نفر در ذهنشان به این فکر کردند که تکلیف اول خودش کنکوری بود لامصب و تعدادی فوش چیز دار توی ریش دامبلدور انداختند. دامبلدور که به رسم اوقات جدی بودنش دستانش را پشت سرش به هم گره کرده بود، شروع به قدم زدن کرد و در همان حال گفت:

- بله! می دونم نو گل های باغ علم و دانش، خیلی براتون سخت بود که علم و طنز رو به هم پیوند بزنید اما این کاریه که ما هر جلسه داریم انجام می دیم و از این به بعد هم انجام می دیم.. تو دل شوخی ها هم می تونه حقایق باورنکردنی ای وجود داشته باشه.. به هر حال.. من تصمیم گرفتم این جلسه رو به جوابهای مناسب برای سوال یک اختصاص بدم.. و یقین داشته باشید که تاکید خاص من روی این موضوع بوی سمج می ده! سوال؟!

و از اونجایی که علما و فلاسفه و فقهای حاضر در جمع همه مثل بزهای بزستان نگاه می کردند دامبلدور ادامه داد:

- چه چیزهایی شما رو از زمان جدا می کنن؟ ذهن و دل شاید.. لحظاتی که فکرتون یک روز تموم درگیر یه مشکل و مساله ست احتمالا کائنات هم با شما همسو میشه، وقتی به جایی می رسید روز و ساعت رو گم می کنید. کاری که ذهن شما در این رابطه می کنه تمرکزه! چیزی که شما عزیزان رو از یه مشنگ متمایز می کنه، هر طلسمی که انجام بدید تمرکز می خواد، پیشگویی هم یه جادوئه پس با تمرکز میشه راهی درش یافت! بیدل بابا جان!؟ شما این دفعه دل و قلوه که پیدا نکردین؟ هر وقت پیدا کردی خبر بده پدر جان تا یه دلبری دلداری چیزی برات پیدا کنیم تا دچار ارور شخصیتی نشی! هوووم.. سوال؟!

و خلق همچنان مصر و پایبند به اصل بوژبوژی پیشین! دامبلدور ادامه داد:

در سازمان اسرار اتاقی هست که بلاه بلاه! همتون این رو شنیدید اگه دست کم یه بار اون کتابهای رولینگ جوان رو خونده باشید.. راه میان بری که سریعتر به مقصد می رسه! عشق سریعتر متمرکز میشه، فرقی نداره عشق به چی.. فقط کافیه احساسات شما با کاری که می کنین کاملا پیوند بخوره و به حالتی جدایی ناپذیر در بیاد! احساسات شما رو از زمان که هیچ! از مکان هم خارج می کنن! بله هلگا.. اون چیز داغی که شما گرفتید ننه جان هیچ لیمویی تا به حال تجربه نکرده بود!

لیمو شیرین هزار ساله ی هاگوارتز هر هر خندید و با به یاد آوردن حال و حولی که زیر پتو داشت در احساسات مسخ شد و چشماش سفید شدن و در جا پس افتاد و چندتا ممد امدادی مدد رسانده و هلگای عزیز رو از صحنه خارج کردند!

دامبلدور، برگشت و روی چمن ها زیر درخت بید نشست، نفس عمیقی کشید و با صدای بلندتری گفت:

- تکلیف جلسه ی بعدتونو یادداشت کنین!

1- عمیق تر نگاه کنید! یه مثال جادویی کاملا طنز و من در اوردی از پیشگویی با راه تمرکز و ذهن بیارید! (6 نمره)

2- حالشو ببرید! یه مثال جادویی و یقینا من در اوردی از راه دوم که عشق باشه بیارید! (6 نمره)

3- تمرین کنید! خیلی کم و مختصر و به سلیقه ی خودتون در مورد طنز یا جدی، راههایی که گفتم رو تمرین کنید.


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.