ریونا و باری خسته شده بودند. راضی کردن بانوی چاق که اصلا اهمیت ماجرا را درک نمی کرد؛ ریونا را عصبانی کرده بود. با لحنی جدی و عصبانی تر از قبل گفت:
- چی میخواین؟
- میخوام به صدام گوش کنید! مدتی هست که دارم یک قطعه رو تمرین می کنم.
- چی؟ چطور میتونی اینقدر خونسرد باشی؟ نمی فهمی؟ خیلی وقت نداریم.
ریونا از قبل هم عصبانی تر بنظر می رسید. باری حس کرد ممکن است، ریونا همین الان به پرتره بانوی چاق حمله ور شود. پس جلوی ریونا را گرفت. خیلی آرام بدون اینکه بانوی چاق متوجه شود به او گفت:
- هی ریونا! آروم! ما مجبوریم! باید حقیقت رو بفهمیم! تنها راهمون، ورود به تالار بقیه گروه هاست!
- خیلی خب، من ارومم. یعنی سعی میکنم!
وقت زیادی نداشتند. نه میدانستند، این اتفاقات زیر سر کیست و نه میدانستند که چه کسانی در خطرند! پس خیلی سریع به سمت پرتره برگشتند. ریونا سعی میکرد چهره اش مهربان بنظر برسد. باری در همان زمان به بانوی چاق گفت:
- باشه، ما اوازت رو می شنویم اما راستش باید اون رو خیلی اروم اجرا کنی. نمی دونم متوجه ای یا نه؟ نمیخوایم کسی بدونه ما اینجایمم!
ریونا زیر لب غرغر کرد. واقعا نمی فهمید. بانوی چاقِ درون پرتره چطور میتوانست اینقدر احمقانه عمل کند. هر چند نمی توانست منکر این شود که آواز زیبایی بود. بنظر ساعت ها، روزها و حتی شاید سال ها بود که بانوی چاق آن آواز را تمرین می کرد. فکر کرد شاید دل بانوی چاق شکسته باشد! شاید کسی به او توجه نمی کرده و برایش اهمیتی قائل نمی شده! این تصورات خیلی سریع در ذهن ریونا می گذشت. باری در کنارش محو آواز بود. او کمتر از ریونا متعجب نشده بود!
- خیلی خب! حالا میتونید برید داخل! به کسی نگین که من شما رو راه دادم. در واقع من کارم تو این جا رو دوست دارم.
- ممنون!
جمله اخر را ریونا و باری هر دو باهم گفتند. در صدایشان هیجان و شادی کوتاهی موج میزد. بانوی چاق کنار رفت و آنها وارد تالار گریفندور شدند. تالار خلوت بود. با این که بار اولی بود که تالار گریفندور را میدیدند، اما مطمئن بودند این سکوت و خلوتی غیر طبیعی و به معنی بدی بود. هر چه بیشتر جلو می رفتند هیجان و ترسشان بیشتر میشد.
- من خوابگاه پسر ها رو می بینم تو هم از اون سمت برو، خوابگاه دخترا اونجاست!
- مشکلی پیش نمیاد اگه تنها بری و منم تنها برم؟
- مجبوریم. خیلی طولش نده. اگه من نیومدم باید خیلی سریع به تالار خودمون بری و همه چی رو تعریف کنی. باشه؟
- باشه... اما اگه منم نیومدم تو باید همین کار رو بکنی! اصلا سعی نکن دنبالم بگردی!
باری تردید داشت. اما باید ریونا را راضی میکرد، پس قبول کرد. چوب دستی اش را از ردایش بیرون آورد و به سمت خوابگاه پسران گریفندور حرکت کرد. ریونا هم به سمت خوابگاه دختران حرکت کرد. بنظرش مسخره می آمد. چرا باری با او نیامده بود. او که دخترک قهرمان نبود! بارها هم گفته بود که اصلا شجاع نیست! همان طور که چوبدستی اش را محکم گرفته بود و به جلو میرفت، در درون به زمین و زمان بد و بیراه می گفت و بیشتر از همه به خودش که چرا خودش وارد این هَچَل کرده بود.
ده دقیقه بعد، تالار عمومی گریفندور!
باری در حالی که وحشت کرده بود از پله ها پایین می آمد. با نور کم چوبدستی اش به دنبال ریونا می گشت، لحظه ای خیالش راحت شد. او روبروی پله ها ایستاده بود. نزدیک تر که شد، تعجب کرد. صورت ریونا خیلی بی روح بنظر میرسید. با این که به باری زل زده بود چیزی نمی گفت!
- تو هم چیزی که من اون بالا دیدم رو دیدی مگه نه؟ چرا اینقدر وحشت کردی؟ ما که از قبل توی تالار خودمون حدس زده بودیم که بچه های بقیه گروه ها بیهوش شده باشند. پس چی تو رو اینقدر ترسونده؟
- اونجا... اونجا یه پیغام روی دیوار نوشته شده بود. اِن... انگار... انگار میدونستند ما می خوایم اونجا بریم!
باری ترسیده بود اما کنجکاو بود. دلش میخواست هر چه زودتر بفهمد چه بلایی دارد به سرشان می آید .
- چی؟ چه پیغامی؟
- نوشته شده بود: همه چی از هافلپاف شروع شد، با هافلپاف هم تموم میشه! پس تا اون موقع مراقب خودتون باشید!
- این... این وحشت ناکه ریونا. باید بریم. بریم و این رو به بقیه بچه های گروه بگیم!
- میدونم.
باید می رفتند، دیگر نمی توانستند تالار گریفندور را تحمل کنند. نمی توانستند این پیغام را پیش خودشان نگه دارند!