هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

تور جهانی سالازار اسلیترین


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
مـاگـل
پیام: 430
آفلاین
سکوت دلهره آوری اتاق زیر شیروانی را دربر گرفته بود.پنجره کوچکی که روی سقف قرا داشت بدون شیشه بود و باد سرد زمستان از میان آن به درون اتاق نفوذ میکرد.دخترک کوچک با قدم هایی لرزان ایستاد و درحالی که نفس در سینه اش حبس بود به اطراف خیره شد.
-بیدار شدی؟

دخترک به عقب پرید و درحالی که صدای ضربان آشفته قلبش را به وضوح میشنید،باصدایی خواب آلود گفت:
-من کجام؟
-سرزمین جادو....تو انتخاب شدی!

ضعف و سستی صدا قابل ترحم بود.صدا حالت زنده و انسانی اش را از دست داده بود و چنان بر روحیه انسان تاثیر میگذاشت که انگار رنگی زیبا به لکه ای بی رنگ تبدیل شده است.
صدا دوباره ادامه داد:
-هلگا!تو به عنوان یک ساحره بزرگ انتخاب شدی...بدون که فقط سه نفر دیگه تو دنیا هستن که توانایی هایی مثل تو دارن...توانایی های جادویی!


-چرا یارو معلوم نیست؟
-چون تاریکه؟
-من مشکوکم...خوب چرا چیزی روشن نمیکنن؟
-خفه خون بگیرید ببینم چی میگه!


در این هنگام نور فانوس روشن شد و دخترک توانست چهره مرد را به وضوح ببیند.لباسهایش آن قدر از نور مستقیم دور مانده بود که اینک همانند کاغذ پوستی زرد،رنگ باخته بود و انسان را آزار میداد.با این حال در چهره پیرمرد غمی عمیق و مهربانی ای بی دریغ دیده میشد که حس آرامش را به هلگا هدیه میداد.
-فقط به یاد داشته باش که برای هیچکس از دیگری ارزش بیشتری قائل نباشی و همیشه پشت کار و صمیمیت رو در صدر قرار بده!
و دوباره سکوت...!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
ظاهرا همه خیلی مشتاق بودند تا توی خاطرات هلگا شنا کنند!
و به اینکه فضولی در خاطرا دیگران کار درستی نیست هم توجه ی نداشتند!پس با کله و تا کمر به داخل قدح فرو رفتند و شغول دیدن خاطرات هلگا هافلپاف شدند.

شب بود و هوا تاریک بود دختری نه ساله روی تخت چوبی روبه روی پنجره خوابیده بود.اتاق با نور مهتابی که دزدانه از لابه لای پرده نیمه کشیده پنجره می آمد روشن شده بود و باد به آرامی پرده را بالا و پایین می کرد.دختر دنده به دنده شد و خرس پشمالویش زیر بدنش له شد.

رودولف خمیازه ای کشیدوگفت:
-اَه...اینم شد خاطره؟هیچی نداره وینکی یکم بزن جلو یه صحنه ی جنگی چیزی بیاد!
دورا شترقی به آنتو زد و گفت:
-نخیرم قشنگه نزنین جلو دارم می بینم!
-ولی من نمی خام ببینم.
-این آفنبات چوبی رو می کنم تو حلقت ها!
-منم این سیاهی رو می کنم تو حلقت!
-سیاهی کدومه؟
رز دستش را روی لبش به نشانه ی سکوت گرفت و گفت:
-هیسسس ...ساکت باشین..یکی داره میاد!

برای مدت کوتاهی جسمی جلوی ورود نور به اتاق را گرفت و پیکر شخصی نمایان شد.
شخص آرام آرام به تخت خواب دخترک نزدیک شد و درست بالای سر او متوقف شد.
شخص با ملایمت موهای سیاه دختر را از جلوی صورتش کنار زد و مشغول تماشای او شد و بعد کلاه شنل خود را عقب داد و گذاشت تا شنل کمی کنار رود و لباسش مشخص شود.

لبخندی زد و به آرامی زیرلب زمزمه کرد:
-این هم دختری که به دنبالش بودم!




بچه ها اون قسمت های زرد رنگ خاطرات هلگا هستند و بقیه مربوط به زمان حال می شوند.




پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱:۱۲ دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
داستان جدید

تالار هافلپاف بینظیر بود. گرم، صمیمی، طلایی و خودمانی. گذشته از ظاهر تالار و جایی از قلعه هاگوارتز که در آن قرار گرفته بود، اعضایش بودند که به آن زندگی میبخشیدند. آن روز نیز خورشید دست و دل باز و زرد رنگ انوار طلایی، زندگی بخش و جادویی خود را به سوی زمین روانه کرد تا مجددا یادآوری کند در پس هر شب روزی است و در پی هر روز شبی و این معنای زندگی است. زندگی یعنی جاری بودن نه رکود.

پرده های تالار کنار رفت و خورشید به گروه همرنگش در هاگوارتز نیز تابید...

_ بچه ها بچـــه ها بچــــــــه ها بیدار شید!

ملت هافلپاف از خواب صبحگاهی ناز برخاستند و در حالی که زیر لب غر غر میکردند از خوابگاه مختلط به تالار آمدند تا ببیند چه خبر شده. همه با تعجب سارا را دیدند که بعد از مدت ها دوباره برگشته بود و در دستش یک قدح اندیشه داشت.

سارا با روی باز به همه سلام کرد و گفت:
_ بچه ها بیاین ببینید چی براتون آوردم! توی مسافرت اینو از یه دست فروش خریدم. خودمم باورش نشد اصل باشه ولی وقتی به وزارتخونه بردم و کارمندای سازمان اسرار تاییدش کردند از تعجب شاخ درآوردم. این قدح اندیشه متعلق به کسی نیست جز هلگا هافلپاف. بیاین با هم برید تو خاطراتش و کنار خودش ببینیم زندگیش چطوری بوده و چی شد که کنار سه نفر دیگه هاگوارتز رو ساختند و بعد چه اتفاقی افتاد...



پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۳

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۰:۰۵ جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 556
آفلاین
تاپیک با روال جدید شروع به کار خواهد کرد. زین پس رول های ادامه دار جدی خود را در این مکان ثبت کنید.

با تشکر

+برای سوژه جدید نیازی به هماهنگی نخواهد بود.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۸:۲۴ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
باری در سکوت قسم خورد که دیگر هیچوقت جمله ی:دیگه بدتر از این نمیشه! را بکار نبرد.
مروپی لرزان بلند شد و با صدای بلند گفت:
-یه لحظه صبر کنید.
روح بنظر نمیرسید تحت تاثیر قرار گرفته باشد اما گفت:
-آخرین وصیتت رو میخوای بگی؟
مروپی درحالی که میخواست از تمام شجاعتش بهره ببرد گفت:
-من یه گانت ام.نه من و نه هیچکدوم از افراد اینجا فکر نمیکنه این آخرین لحظات زندگیشه.
فکر نمیکنه؟باری مطمئن بود هنگام بیهوش شدن مروپی،سرش محکم به زمین خورده است اما به نشانه موافقت سرش را تکان داد.
-تو از دوستای پیوزی؟روح؟
اگر روح ها میتوانند از عصبانیت منفجر شوند،روح مرموز و ترسناک این کار را کرد:
-پیوز؟اون احمق؟من برای انتقام از اون اینجام.
باری طوری آب دهانش را قورت داد که انگار یک کوسه را قورت داده است.با صدایی دورگه گفت:
-انتقام؟
روح که بیقرار شده بود گفت:
-حالا مرگتونو به عقب نندازین.میتونید بشینین و غصه بخورید اما هیچ شانسی ندارید.تا وقتی اینجا هستید، تعداد کمی طلسم بلدید و حتی اگه طلسم های مورد نیاز مبارزه با من رو هم بلد باشید، شما چوبدستی ندارید.
و قهقهه بلندی سر داد.
همه کسانی که روی زمین نشسته بودند،بلند شدند.حتی ریونا.
مروپی یک قدم جلوتر رفت و داد زد:
-با بقیه چیکار کردی؟آلبوس و پیوز و پروفسور های هاگوارتز کجان؟
-اونا به موقع برای جشن میان.خیلی زود.دوست من اونارو شخصا بصورت هوشیار تا اینجا راهنمایی میکنه.
الادورا مثل کودکی که راه جداسازی نوترون را از اتم بدون انفجار پیدا کرده است،با صدای بلند گفت:
-چرا مذاکره نکنیم؟
روح طوری این کلمه را تکرار کرد انگار در زمان او،کلمه ای مثل مذاکره اختراع نشده است:
-مذاکره؟؟؟؟من یه لژیون ام.لژیون مخصوص پراتور اشیمندس.من در اسپارتا تعلیم دیدم...
هنوز اعتراض روح تمام نشده بود که صدای روح دیگری بگوش رسید.صدایی خیلی باستانی تر.روح دیگر با ناراحتی گفت:
-اسروس؟؟اونجا اسپارتا نبود.سپارتا بود.
الا با دستش شمرد:3 روح بسیار قدیمی.از روم باستان.
روحی که نامش احتمالا اسروس بود دیگر تاب نیاورد.فریاد زد:
-بسه.شما میخواین زمان بخرید اما ن...
روح طوری صدایش را قطع کرد که باری چگونگی کشته شدنش را فهمید.با خنجر؟
همین موقع صدای انفجاری از سقف به گوش رسید:
بوووووووم
و سه انسان و یک روح ازآسمان سقوط کردند.
پیوز به همراه استیو لئونارد،اما دابز و رز ویزلی.
ارنی با صدایی دورگه گفت:
-شما...چطور؟
همان لحظه استیو و لئو و پیوز به سمت تاریکی حمله کردند.
رز بسرعت به سمت آنها آمد.در دستش 6 چوبدستی بود.رز با دستپاچگی گفت:
-ما اون یکی رو معطل کردیم و یک شکاف توی سقف ایجاد کردیم.بنابراین حالا میتونیم باهاشون بجنگیم.بدون مشکل حافظه.
باری با لکنت گفت:
-تو...تو از...ک...کجا میدونی که حافظه...
رز بسرعت چوبدستی دسته اسبی را به باری داد و گفت:
-داستانش طولانیه.حالا چوباتونو بردارین و برین.برین به جنگ.
باری به جایی در انتهای سالن که آنجا بیدار شده بود نگاه کرد.جنگ آغاز شده بود.دوجین ستون شکسته و روی هم افتاده بودند.استیو و اما هم بی هدف به همه سمت طلسم میفرستادند.
صدای باستانی تر اینبار شنیده شد که گفت:
-این جنگ طولانیه.خیلی طولانی.مطمئن باشید فقط یک نفر از شما فقط زنده میمونه.9 ساعت جنگ برای روح لژیون چیزی نیست اما برای شماها...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-ممنون بابت پیش غذاهای خوشمزه تون.دوتا کوچولو...هه.
باقی حرف روح در صدای جیغ و فریاد های استیو و اما گم شد.


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 457
آفلاین
باری هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که بسته شدن سردی انگشتان ريونا را به دور مچ دستش احساس کرد.

- حالا که بالاخره همديگه رو پيدا کرديم بايد کنار هم بمونيم... من نميخوام دوباره کسی ناپديد بشه!

صدايش می لرزيد. ريونا تنها با ارداه خالص از سرازير شدن اشکهايش جلوگيری کرده بود اما صدايش به همراه تک تک اعضای بدنش می لرزيد و باری نمی خواست او را در چنين شرايطی تنها بگذارد. اما مجبور بود. صورتش را برگرداند و دستش را با زور از چنگ او رها کرد. قبل از آنکه اولين قدمش را در خلاف جهت گورکنی که به دام افعی بزرگ افتاده بود بردارد احساس کرد صدای شکستن قلب ريونا را شنيد.
بايد بر می گشت. برای نجات ريونا و ديگر اعضای گروهش که بی دليل به ميان اين مخمصه کشيده شده بودند بايد راه فرار را پيدا ميکرد!

در طرف ديگر تالار الا از جايش برخاست و ردايش را تکاند. دست چوبدستی اش را چند بار با حالتی عصبی باز و بسته کرد و در حالی که سعی ميکرد بوی زننده دسيسه و خطر را از مشامش بيرون کند بچه های گروهش را از نظر گذراند. سارا در کنار ريونا که حالا ديگر هق هق گريه ميکرد زانو زده بود و هلگا از مروپی پرس و جو ميکرد.

- پس واقعا هيچی يادت نمياد؟ نوشته رو چطور؟
مروپی سرش را به آهستگی تکان داد و قطره اشکی کوچک از گوشه چشمش سرازير شد.

پس اين واقعا کار پيوز بود؟ برای همين نمی خواست استادها را با خبر کنند و با جدا شدن اعضای گروه مخالف بود؟ اما اگر درست فکر ميکردی تمامی اينها به نفعشان تمام ميشد! پس چرا پيوز آنجا کنارشان نبود؟ پيوز کجا غيبش زده بود؟

- حالا به نظرتون پيوز کجاست؟

سارا ريونا را در بازوی خود به آغوش گرفته بود و به سمت آنها می آمد. الا که رشته افکارش مانند سارا در همان نقطه متوقف ميشد دستی به چانه اش کشيد و گفت:

- من فکر نميکنم اين نقشه زير سر پيوز بوده باشه ولی حداقل از اون باخبر بوده!
- اووووه... اين اولين باريه که يه ساحره باهوش ميبينم...

الا چنان به سرعت سرش را به طرف منبع صدا برگرداند که عملا ميتوانست به تلق و تولوق افتادن جمجمه اش را بشنود. صدايی که از همه محيط اطرافشان بلند شده بود. صدايی که مانند قهقهه ها و لودگی های پيوز، انعکاسی از صدای گذشتگان بود.
يک روح؟

- فکر خوبی بود که همه شونو اينجا جمع کنيم! من حساب اين خانم خوشگلا رو ميرسم تو هم برو دنبال اون دوتايی که ميخواستن راه فرار پيدا کنن... خخخ...



پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۹:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
باری در جای نامعلومی بیدار شد.سرش گیج می رفت و رویاهای نامعلومی درمورد سیاهی و تاریکی و این چیزها می دید.همه جا تاریک و سرد بود.وقتی که چشمش به تاریکی عادت کرد،محیط اطرافش را به صورت نیمه واضح،دید.
اینجا جای عجیبی بود.بنظر نمیرسید مال هاگوارتز باشد.چیزی در حدود 20 ستون مرمری در دو طرف سالن بزرگی ایستاده بودند و انتهای سالن نقش عجیبی بر روی سنگ ها حکاکی شده بود.
یک مار که داشت یک گورکن را می بلعید؟
مار بنظر قدیمی بود اما گورکن جدید بود و غیر حرفه ای کنده کاری شده بود.انگار بچه ای می خواسته تازه آنرا روی سنگی نرم،حکاکی کند!
چیز دیگری توجه باری را جلب کرد:
چند جادوگر روی زمین افتاده بودند.درست زیر گورکن قربانی.در همه سن بودند.
باری با تمام سرعت به سمت آنها دوید.هرچه نزدیکتر میشد،بیشتر دستگیرش میشد.بعد از وقتی که ریونا به زمین افتاد،چیزی بخاطر نمیاورد اما حالا همه چی معلوم بود.بیشتر کسانی که بیهوش شده بودند،اینجا بودند:
الا،هلگا،ریونا،سارا،مروپی گانت و ارنی مک میلان.
باری بالای سر تک تک آنها رفت و یک به یک آنها را به هوش آورد.وقتی همه هوشیار شدند،اولین چیزی که گفته شد،متعلق به هلگا بود:
-چی؟اوه؟کجا؟
باری سرش را تکان داد و گفت:
-هیچکس نمیدونه.احتمالا من و ریونا آخرین کسایی بودیم که بیهوش شدیم.
الا که دنبال چوبدستی اش میگشت،گفت:
-تقریبا چه ساعتی؟
-نیم ساعت بعد از اینکه به تالار گریف رفتیم.
الا گفت:
-نه.من آخرین نفر بودم.
سارا که احتمالا تازه فهمیده بود،چه خبر شده است گفت:
-هی!!!اون پیام؟اونو شما ها هم دیدید؟
همه به جز مروپی که در حالت نیمه هوشیار بود و با سوءظن به اطراف نگاه میکرد،به سمت سارا برگشتند.
ریونا پرسید:
-همه چی از هافلپاف شروع شد و به هافلپاف ختم میشه؟
سارا گفت:
-دقیقا.
الا با ناراحتی گفت:
-پس ما هیچی از این معما رو کشف نکردیم و...اه...چوبدستی هم نداریم؟
ارنی گفت:
-خب.بیاید لیستی از مظنون ها درست کنیم.
همه با هم گفتند:
-پیوز!
ارنی گفت:
-اوه.خوبه.
سارا رو کرد به مروپی و گفت:
-خب درمورد تو چی؟قضیه چی بود؟
مروپی که حالا کاملا هوشیار شده بود،گفت:
-نمیدونم...من بخاطر نمیارم.مثل یه رویاست.
ناگهان همه ساکت شدند و سعی کردند همه چیز را کنار هم قرار دهند.پس باری هم همین کار رو کرد.
باری از ماجراجویی ها خوشش می آمد.از این که مثل یک قهرمان باشد،خوشحال میشد اما این؟؟او یک قهرمان نبود.خجالت آور بود که از تاریکی و بلندی تا حدودی میترسید.این دیگر چه ماجراجویی بود؟شاید یک شوخی از پیوز؟خب احتمال داشت.اما باید اول از اینجا خارج میشدند.اینطور که معلوم بود،این سالن از خودش جادویی متصاعد میکرد که باعث تحلیل رفتن حافظه میشد.اما بدون چوبدستی نمیشد این کار را کرد.
باری آخرین ذره های شجاعتش را هم جمع کرد و از بقیه دور شد.
ریونا با صدای بلند گفت:
-کجا میری؟
باری جواب نداد.باید همه قوی می بودند.برگشت و رو به بقیه گفت:
-خیلی خی.ما باید قوی باشیم.تا وقتی که من و ارنی میریم دنبال را فرار بگردیم.شما قطعات پازل رو کنار هم بذارید.


ویرایش شده توسط باری ادوارد رایان در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۸ ۱۸:۰۷:۲۱

خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۷:۳۳ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳

پروفسور تافتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۴۳ چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۹
از آمدنم نبود گردون را سود!
گروه:
مـاگـل
پیام: 88
آفلاین
مصیبت وقتی که در می‌رسد، باید بکند کار ِ خودش را. گاهی آرامش نقاب روزهای قبل از درد است، آدم فکر می‌کند که لااقل می‌تواند نفس بکشد، راه برود، و فکر کند به چیزهایی که دوست دارد؛ اما از یک‌جایی، از همان زمانی که قرار است سیاهی همه چیز را به رنگ ِ خود درآورد، آدم از زندگیش هم رودست می‌خورد...

هافلپاف! بوی هافلپاف میاد، توی تالار گریفیندور... خخخ... عالیه... هه! میتونم تیکه‌ی آخر پازلو همین‌الآن تکمیل کنم، بوی هافلپاف میاد...

صدا بود. حجمش نامشخص بود. در هوا می‌پیچید و پیش می‌رفت. ناگهان صدای دیگری اضافه شد به او، طعمه‌های جدیدشان طلایی پوشیده بودند:

منم هافلپافو همین‌جا احساس میکنم! وقتشه بازی ِ هاگوارتز تموم بشـه... خخخ...

یک دختر مو مشکی نزدیک تابلوی بانوی چاق ایستاده بود، چشم‌هایش قهوه‌ای بودند و تشویش در تمام اجزای صورتش موج می‌زد. کنارش پسری بود نسبتاً قدبلند، کمی ترسیده، با موهایی بور و کوتاه، که سعی می‌کرد به زور لبخند بزند، اما تلاشش جز کمی چین روی چانه و لب‌هایی که به سختی کمان می‌شد نتیجه‌ی دیگری نداشت.

می‌خوان برن بیرون. اول بریم سراغ ِ دختره. نظرت چیه؟

باری ادوراد رایان نگاهی به ریونا انداخت و آرام گفت:
- این... این وحشتناکه ریونا. باید بریم. بریم و این رو به بقیه بچه های گروه بگیم!

و ریونا بونز نگاهی انداخت به ادوارد، هافلپاف مقصد بعدی حملات شوم هاگوارتز بود. باید می‌شد کاری کرد، باید می‌شد...

- می‌دونم!

ریونا این را گفت که حس کرد سردش شده، انگار پدیده‌ای به روحش رخنه کرده بود و سلول‌هایش را می‌جوید. سرش گیج رفت، افتاد روی زمین. چشم‌هایش شروع کردند به بنفش شدن، و او تنها می‌توانست دست لطیفش را به سمت ادوارد دراز کند...

- ریونا! ریونا! چـِت شده؟

ادوارد رفت که ریونا را کشان کشان از تالار خارج کند، اما ناگهان حس کرد سردش شده، همه چیز دور سرش گیچ می‌رود، و می‌خواهد کنار ریونا روی زمین سقوط کند...

وقتی قرار باشد چیزی «بد» بشود، «خوب» خیلی وقت‌ها در ارائه‌ی راه‌کار ِ مناسب لال می‌شود. انگار دست روی دست گذاشتن گاهی همان تنها کاری است که فرشته‌ها می‌توانند انجام دهند، تا شیاطین شاید خودشان رقم زننده‌ی پایان خودشان باشند.

پسره مزاحمه.... خخ... بذار هافلپافو از وجودش ببلعم... خخ... دختره مال ِ تو...



پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳

ریونا بونز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۴ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۵:۵۱ شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۴
از کتابخونه هافل! :)
گروه:
مـاگـل
پیام: 156
آفلاین
ریونا و باری خسته شده بودند. راضی کردن بانوی چاق که اصلا اهمیت ماجرا را درک نمی کرد؛ ریونا را عصبانی کرده بود. با لحنی جدی و عصبانی تر از قبل گفت:

- چی میخواین؟
- میخوام به صدام گوش کنید! مدتی هست که دارم یک قطعه رو تمرین می کنم.
- چی؟ چطور میتونی اینقدر خونسرد باشی؟ نمی فهمی؟ خیلی وقت نداریم.

ریونا از قبل هم عصبانی تر بنظر می رسید. باری حس کرد ممکن است، ریونا همین الان به پرتره بانوی چاق حمله ور شود. پس جلوی ریونا را گرفت. خیلی آرام بدون اینکه بانوی چاق متوجه شود به او گفت:

- هی ریونا! آروم! ما مجبوریم! باید حقیقت رو بفهمیم! تنها راهمون، ورود به تالار بقیه گروه هاست!
- خیلی خب، من ارومم. یعنی سعی میکنم!

وقت زیادی نداشتند. نه میدانستند، این اتفاقات زیر سر کیست و نه میدانستند که چه کسانی در خطرند! پس خیلی سریع به سمت پرتره برگشتند. ریونا سعی میکرد چهره اش مهربان بنظر برسد. باری در همان زمان به بانوی چاق گفت:
- باشه، ما اوازت رو می شنویم اما راستش باید اون رو خیلی اروم اجرا کنی. نمی دونم متوجه ای یا نه؟ نمیخوایم کسی بدونه ما اینجایمم!

ریونا زیر لب غرغر کرد. واقعا نمی فهمید. بانوی چاقِ درون پرتره چطور میتوانست اینقدر احمقانه عمل کند. هر چند نمی توانست منکر این شود که آواز زیبایی بود. بنظر ساعت ها، روزها و حتی شاید سال ها بود که بانوی چاق آن آواز را تمرین می کرد. فکر کرد شاید دل بانوی چاق شکسته باشد! شاید کسی به او توجه نمی کرده و برایش اهمیتی قائل نمی شده! این تصورات خیلی سریع در ذهن ریونا می گذشت. باری در کنارش محو آواز بود. او کمتر از ریونا متعجب نشده بود!

- خیلی خب! حالا میتونید برید داخل! به کسی نگین که من شما رو راه دادم. در واقع من کارم تو این جا رو دوست دارم.
- ممنون!

جمله اخر را ریونا و باری هر دو باهم گفتند. در صدایشان هیجان و شادی کوتاهی موج میزد. بانوی چاق کنار رفت و آنها وارد تالار گریفندور شدند. تالار خلوت بود. با این که بار اولی بود که تالار گریفندور را میدیدند، اما مطمئن بودند این سکوت و خلوتی غیر طبیعی و به معنی بدی بود. هر چه بیشتر جلو می رفتند هیجان و ترسشان بیشتر میشد.

- من خوابگاه پسر ها رو می بینم تو هم از اون سمت برو، خوابگاه دخترا اونجاست!
- مشکلی پیش نمیاد اگه تنها بری و منم تنها برم؟
- مجبوریم. خیلی طولش نده. اگه من نیومدم باید خیلی سریع به تالار خودمون بری و همه چی رو تعریف کنی. باشه؟
- باشه... اما اگه منم نیومدم تو باید همین کار رو بکنی! اصلا سعی نکن دنبالم بگردی!

باری تردید داشت. اما باید ریونا را راضی میکرد، پس قبول کرد. چوب دستی اش را از ردایش بیرون آورد و به سمت خوابگاه پسران گریفندور حرکت کرد. ریونا هم به سمت خوابگاه دختران حرکت کرد. بنظرش مسخره می آمد. چرا باری با او نیامده بود. او که دخترک قهرمان نبود! بارها هم گفته بود که اصلا شجاع نیست! همان طور که چوبدستی اش را محکم گرفته بود و به جلو میرفت، در درون به زمین و زمان بد و بیراه می گفت و بیشتر از همه به خودش که چرا خودش وارد این هَچَل کرده بود.

ده دقیقه بعد، تالار عمومی گریفندور!


باری در حالی که وحشت کرده بود از پله ها پایین می آمد. با نور کم چوبدستی اش به دنبال ریونا می گشت، لحظه ای خیالش راحت شد. او روبروی پله ها ایستاده بود. نزدیک تر که شد، تعجب کرد. صورت ریونا خیلی بی روح بنظر میرسید. با این که به باری زل زده بود چیزی نمی گفت!

- تو هم چیزی که من اون بالا دیدم رو دیدی مگه نه؟ چرا اینقدر وحشت کردی؟ ما که از قبل توی تالار خودمون حدس زده بودیم که بچه های بقیه گروه ها بیهوش شده باشند. پس چی تو رو اینقدر ترسونده؟
- اونجا... اونجا یه پیغام روی دیوار نوشته شده بود. اِن... انگار... انگار میدونستند ما می خوایم اونجا بریم!

باری ترسیده بود اما کنجکاو بود. دلش میخواست هر چه زودتر بفهمد چه بلایی دارد به سرشان می آید .

- چی؟ چه پیغامی؟
- نوشته شده بود: همه چی از هافلپاف شروع شد، با هافلپاف هم تموم میشه! پس تا اون موقع مراقب خودتون باشید!
- این... این وحشت ناکه ریونا. باید بریم. بریم و این رو به بقیه بچه های گروه بگیم!
- میدونم.

باید می رفتند، دیگر نمی توانستند تالار گریفندور را تحمل کنند. نمی توانستند این پیغام را پیش خودشان نگه دارند!


only Hufflepuff




پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
همه آماده رفتن بودند که صدای ترسناک مردی را از دیوار ها شنیدند:
-شما همتون می میرین!تلاش نکنید.ناامید بشید و بمیرید.
در این لحظه تمام افراد پشت الا قایم شدند بجز پیوز که لبخند موذیانه ی کمرنگی در لبانش نقش می بست.
آسپ با لرز گفت:
-این چی بود؟
الا گفت:
-من نمیدونم ولی انگار روح محبوبمون میدونه!
پیوز با دستپاچگی گفت:
-چی؟اوه نه.فقط این صدا برام چیز بود دیگه!خب دیگه باید جدا بشیم دیگه.دیگه دیگه دیگه.
-------------------------
باری به این طرف و آن طرف نگاهی انداخت و با التماس به سارا نگاه کرد.
سارا گفت:
-چیه؟
-تو میتونی کاریش بکنی؟مثلا یه وقتی دوست هرمیون بودیا.
-چه رررررربطی داره؟
-خب شاید یه جوری رمزشو بدونی.مثلا یه چیز شجاعانه.مثل گریفین خونخوار!
-این رمز نباید مال اسلیترین باشه؟
-چرا ولی...
در همین لحظه بانوی چاق تکانی خورد و گفت:
-چیه؟شما کی هستید؟
سارا گلویش را صاف کرد و گفت:
-اهم.بانوی چاق.بهترین دربان هاگوارتز.میشه بزاری بریم تو؟ :kiss:
بانوی چاق خنده ریزی کرد و گفت:
-متاسفم دوشیزه کلن.شما از هافلپاف هستید.
باری خرخر کرد و گفت:
-دیدی نمیشه؟
-سارا با آرنجش به باری ضربه زد و رو به بانوی چاق گفت:
-ولی این خیلی حیاتیه بانوی مهربان.
بانوی چاق با لبخندی گفت:
-نچ.
دهان سارا مزه ی فلز میداد.زیرلب گفت:
-اهه.اینم از این. :pretty:
باری با نگاه التماسانه محبوبش گفت:
-لطفا...خواهش میکنم!
بانوی چاق که گونه هایش گل انداخته بود گفت:
-خیلی خب.حالا که اصرار میکنید یه شرط میذارم.
سارا با اشتیاق گفت:
-چه شرطی؟
بانوی چاق دامن بزرگش را تکاند و با اکراه ساختگی و سعی در پنهان کردن خنده ی شیطانی اش گفت:
باید برام یه کاری بکنید...


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.