ریونکلاوvs
هافلپاف
جلسه آن شب تبهکاران از آن مدل جلساتی بود که در فیلم های نوآر یا گانگستری می بینید. تعداد زیادی مرد با کت های چرمی و زنجیر هایی که از جیب ها بیرون آمده بود، دور یک میز طویل منتظر نشسته بودند و گاه گاهی درمورد دستاورد اخیرشان حرف میزدند. جایی بیرون از جمع مافیایی شان، سگ ها زوزه می کشیدند و به افراد غریبه پارس میکردند. معمولا در محله های فاسد و پر از جنایت فرد غریبه ای پیدا نمیشود. ساکنین یا مافیایی هستند یا دسته ای گانگستر بی نام و نشان.
اما جلسه آن شب
کاملا مافیایی بود.
تراورز آخرین نفری بود که وارد جمع تبهکاری شد. رئیس مافیا و کسی که افراد را به جلسه آن شب دعوت کرده بود. کتش را به یکی از بادیگارد هایش داد و در کمال آرامش، میز طویل را دور زد. همینطور که نگاهش با احتیاط از روی صورت افراد غریبه و آشنا می گذشت، دستش را روی چوبدستیش محکم تر می کرد. سکوت حکمران بود تا اینکه صدای تیزی سکوت را شکست:
-میخوای تمام مدت فقط دور بزنی؟
-البته که نه موریارتی... البته که نه...
جیم موریارتی مهمان ویژه آن شب بود. یک تبهکار نابغه که فقط در مواقع لزوم سر و کله اش پیدا میشد.
-در مورد دزدیده شدن ماده ی اِکس 410 اکس چیزی شنیدید؟
سرهایی که در تایید حرف تراورز بالا و پایین می رفت نشان از این بود که هیچ چیز از گوش های تیز تبهکاران پنهان نمی ماند.
-سرقت، دو روز پیش از آزمایشگاه «اِلکِمَکسِر» بود. با وجود مراقبت شدیدی که ماموران داشتند، بازهم تونستیم بدزدیمش. اون ماده ی خطرناکیه دوستان تبهکار من.
چیزی در صدای رئیس مافیایی بود که باعث شد دما چند درجه ای پایین بیاید. تراورز لبخندی شریرانه زد و ادامه داد:
-ما یک ماموریت داریم از طرف… رئیس بالاتر... ما میخوایم در عرض بیست و چهار ساعت یک کودتای موفق داشته باشیم.
صدای تبهکاران دوباره بلند شد:
-کودتا؟
-کودتای چی؟
-میخوایم کی رو برکنار کنیم؟
تراورز خندید. دستش را به نشانه سکوت بالا برد. وقتی همه ساکت شدند ادامه داد:
-حالا چیزی به نام وزیر سحر و جادو وجود نداره یا بهتره بگم ما کسی رو به اسم وزیر سحر و جادو نمیشناسیم. قدرت حالا در دست ماندانگاسِ کج دست و لودو بگمنه. هر دوتاشون آدمای مثبتی نیستن... منظورم رو می فهمید؟
جادوگر مافیایی مدتی ساکت ماند. شاید در انتظار حرفی از دیگر تبهکار ها بود. سرانجام وقتی نگاهش روی جیم موریارتی ثابت ماند، خیلی سریع شروع کرد به حرف زدن:
-خیلی خلاصه بگم... رئیس بالا دستی میخواد ما حکومت بر دنیای جادوگری رو کاملا در دست بگیریم. فردا از مدرسه علوم و فنون جادوگری شروع میکنیم. جایی که بچه های کوچولو درس میخونن. موقعیت خوبیه... دو تیم بازی کوییدیچ دارن و خیلی ها برای تماشای بازی به بیرون از قلعه میرن...
تراورز مدتی مکث کرد و دستش را روی میز چوبی طویل گذاشت. یک دور همه را از دید گذراند. لبخند روی لبش گشادتر شد. در نهایت شروع کرد به توضیح دادن نقشه...
نقشه ای که باعث میشد خیلی چیزها
تغییر کند...
---------------------
اوون با بی احتیاطی ران مرغ برشته شده را کند و به سمت دهانش برد. همچنان که تکه ای از گوشت سرو شده با عسل را گاز می زد گفت:
-واقعا؟ می خوای فقط حمله کنیم؟ توپ رو بگیریم و پرتش کنیم توی دروازه؟ من به اون بلوند اعتماد ندارم...
با انگشت سبابه اش به دروازه بان هافلپاف اشاره کرد که با فاصله زیادی در ابتدای میز غذاخوری نشسته بود و با غذایش بازی می کرد. باری برای اوون زبانی درآورد و با حرص, قاشقی سوپ به دهان برد.
الا چشمانش را چرخاند و <<هوف>> گویان به اوون نگاه کرد. گفت:
-من میخوام فقط حمله کنید. میس بلک زیادی پیره و من مطمئن نیستم بتونه به موقع گوی زرین رو بدست بیاره. ما یک بازی رو بردیم و اگه این یکی رو هم ببریم خیلی خوب میشه.
فرجو ویزلی در تایید حرف الا سرش را تکان داد. چینی به بینی اش انداخت و گفت:
-اما اگه این بازی رو ببازیم...
-بدبخت میشیم.
رززلر حرف فرجو را قطع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. با اندوه ادامه داد:
-اگه ببازیم... به طرفدارامون فکر کن فرد... اونا غمگین میشن.
همزمان با پایان یافتن جمله آخر رز, انفجار خنده در تالار هافلپاف طنین انداز شد. حتی خود رز هم به جمع هم تیمی های شادش پیوست و قهقهه سر داد.
هافلپافی ها بی خبر از اتفاقاتی که فردا اتفاق می افتاد, نوشیدنی هایشان را به هم می کوباندند و می خندیدند. هیچکس اهمیتی نمیداد که چه اتفاقی می خواهد بیفتد اما قطعا اگر میدانستند آینده ممکن است چقدر هولناک باشد, وقتشان را به عزاداری می گذراندند. همان بهتر که هیچکدام از ما از آینده مطلع نیستیم...
-------------------------------------
خانم بلک آخرین فردی بود که سر پستش رسید. با آن جاروی رنگ و رو رفته و ظاهر کهنسالی که داشت بیشتر شبیه به پیرزنی بود که می خواهد بازی بچه ها را به هم بریزد, سرشان داد بکشد و در آخر اگر توپی در بازی باشد آن را پاره کند. این پیرزن خیلی بی اعصاب بود!
صدای گزارشگر که در زمین بازی طنین انداز میشد خبر از آغاز یک بازی دیگر میداد. یک بازی که ممکن بود مثل هر بازی دیگری با برد یا باخت به پایان نرسد!
-بروبچ هاگوارتزی خوش اومدید به یک بازی زیبای دیگه... در یک طرف ریونکلاو و در سمت دیگه هافلپاف رو داریم که یکی از شانس های قهرمانی مون هست... با سوت داور, بازی ما رسما شروع میشه...
نگاه ها روی سرخگونی قفل شده بود که از سمتی به سمت دیگر در حرکت بود.
در این بین هیچکس به رفتار عجیب تراورز و موریارتی توجه نمی کرد. هیچکس متوجه نشده بود که این دو بیش از حد به هم نزدیک میشوند و در گوش هم حرف هایی میزنند. هیچکس اهمیت نمی داد که دو بازیکن از چرخه بازی دورتر افتاده اند...
-موقعیت برای ه... و گل! نتیجه 30 به 10 میشه...ضد حمله از سمت یاران ریونکلاو، سلوینیا موفق میشه الادورا رو فریب بده، یک ضربه که به تیر دروازه برخورد میکنه، باری سعی میکنه توپ رو دور کنه اما یاران ریونکلاو سریع ترن و نتیجه میشه گلی که هافلپاف میخوره...
تراورز به ساعتش نگاه کرد. رو به نابغه همدستش کرد و سر تکان داد. لبخندی شرورانه روی لب های باریک موریارتی نقش بست. دستش را نزدیک گوشش برد و چیزی گفت.
-امتیاز برای هافلپاف...
دورا یک بلاجر را دور کرد و به جیم نگاه کرد که لبخندی روی صورتش شکل گرفته بود. برای لحظه ای با سردرگمی، تبهکار نابغه و همدست مافیایی اش را از نظر گذراند و بعد به نظر زمین در آرامش قبل از طوفان فرو رفته بود...
صدای گزارشگر قطع شد. یا اتفاقی برایش افتاده بود یا هر چیز دیگری... چه کسی اهمیت میداد؟ در هر بازی چندین بار گزارشگر ساکت میشد اما اگر تماشاچی ها کمی بیشتر دقت میکردند شاید از فاجعه ای که سرنوشت برایشان مشخص کرده بود دور میشدند... فقط اگر به آن صدای <<تپ تپ>> مانند قبل از قطع شدن صدا بیشتر توجه میکردند، بیشتر روی بیرون کشیدن چوبدستی های تراورز و موریارتی دقیق میشدند و یا به آن سیاهپوش هایی که ناگهان بینشان ظاهر شده بودند دقیق می شدند...
یک خطا و داور سوت زد! شاید این آخرین اتفاق معمولی آن روز بود و بعد...چند چیز باهم اتفاق افتاد:
چند انفجار زمین بازی را لرزاند، یک انفجار در قلعه هاگوارتز، یک انفجار در یکی از برج ها و دو انفجار در خود زمین بازی.
بعد از آن فقط صدای انفجار جیغ ها از روی ترس محض بود.
بزرگتر ها سعی میکردند همه را از قلعه و زمین بازی دور کنند که البته با وجود دو سکوی شکسته و فرو ریخته کار آسانی نبود؛ یکی از برج ها تقریبا فرو ریخته بود؛ درهای ورودی و خروجی قلعه نابود شده بود.
همه این مشکلات به اضافه افراد سیاهپوشی بود که ناگهان ظاهر میشدند و وضع را خراب تر میکردند. مدام به این و آن طلسم میزدند و برای نابودی کل قلعه جلو می رفتند.
حالا دیگر بحث جبهه سیاه و سفید نبود. مرگخوارها و محفلی ها در یک جبهه روبروی لشکر تبهکارانی که حتی بعضی هایشان جادوگر هم نبودند می ایستادند و طلسم می فرستادند.
هیچوقت اما معلوم نشد که ماگل ها چگونه از اسرار جادوگران مطلع بودند.
بوی خون و مرگ در فضا می پیچید و جلو می رفت. گاهی بر شانه یکی می نشست و آن فرد را تبدیل به بدشانس ترین فرد روی کره زمین میکرد. گاهی هم فقط نظاره میکرد. نظاره میکرد که چگونه یک طلسم سبز رنگ از نوک یک چوبدستی بیرون می آمد و به فردی اصابت میکرد.
حالا دیگر هاگوارتز یک میدان جنگ شده بود. میدان جنگ بعدی کجا بود؟ وزارت سحروجادو؟