سوژه جدید- آهن آلات، پاتیل قزمیت، نیمبوس پکیده… خریـــــــدارم! ردا دست دو، بفروش و بدو… خریـــــــدار…
- رودولف اینجاست! فرار کنید!
خشط! خشط! (صدای قطع عضو
)
لاکریتا بلک در حالی که سعی می کرد هیکل غول آسای رودلف لسترنج را از روی جادوگر سه شقه شده کنار بکشد، گفت:
-ارباب صد دفعه گفت وقتی ملتی که رو اعصابتنو می کشی با تبرت نیفتی به جونشون! همه جا رو به خون می کشی!
-خووووون!
-جوگیر.
زمستان نفس های آخرش را می کشید. رودولف و لاکریتا که به دستور اربابشان برای خرید وسایل هفت سین و سبزی پلو ماهی به دیاگون آمده بودند، در آن کوچه خلوت دور دور میکردند. همه وقایع تا به این جا عادی و روزمره بود، تا این که نگاه لاکریتا به اجناس پشت ویترین فروشگاه لوازم جادویی افتاد.
چندین جن خانگی پشت ویترین دیده میشدند. یکی خودش را با زغال می آراست، دیگری سرش را به شیشه نشکن ویترین می کوبید، آن یکی برای خودنمایی شیشه را تمیز میکرد. تابلوی
«با پرداخت چند صد گالیون صاحب وفاداری جن خانگی شوید»، در گوشه ای دیده می شد.
لاکریتا که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود، سقلمه ای به رودولف زد و گفت:
-بیا بریم تو! باید تکلیفمونو با این مغازه دار روشن کنیم!
-من موندم تو چرا این همه تریپ حمایت از جن های خونگیت، شناسه هرمیون رو بر نداشتی؟!
بلک چشم غره ای نثارش کرد و گفت:
-اونو یکی قبل از من گرفته بود! راه بیفت تو!
سپس در یک حرکت انتحاری با لگدی در مغازه را باز کرد و رو به مغازه دار فریاد زد:
- شما دارین جن های خونگی رو تو فروشگاه - در همین حین دو انگشتش را به نشانه کوتیشن مارک بالا برد و خم کرد-
لوازم جادویی میفروشین ! این استفاده ابزاری از جن های خونگیه!
فروشنده از جایش بلند شد و در همین حین لاکریتا متوجه هیبت عظیم فروشنده و سرش شد که چند سانتیمتر بیشتر با سقف فاصله نداشت!
- مشکلیه آبجی؟!
- نه جناب… می خواست قیمت اون جن وسطی رو بپرسم.
ناگهان صدای شیون و ناله یکی از جن ها بلند شد. جن مذکور چنان ضجه میزد و زاری می کرد که دل سنگ مرگخوارترین خواننده هم به درد می آمد.
-هری پاتر قربان!کجا بود که دید جنی که آزاد کرده به چه خواری و خفتی افتاده!
با شنیدن نام هری پاتر، گوش هر دو مرگخوار تیز شد.
-دابی حتی در بازار برده ها هم نیست.
تو فروشگاه فروش قوری و سماور به حراج گذاشته شد! دارن به خفت آمیزترین وضع ممکن آزادی دابی رو ازش گرفت!
خوب شد هری پاتر قربان اینجا نبود که دابی رو تو این حال دید..
لاکریتا که ناگهان شخصیت مرگخوارش بر خوی جن دوستش غلبه کرد گفت:
-یه داغ بزن به ارباب!
رودولف بلافاصله ساعدش را جلو آورد. شماره ناین وان وان را بر روی داغ علامت شوم شماره گیری گیری کرد و منتظر پاسخ لردسیاه ماند.
-مزاحم ما شدی. شک نکن وقتی برگردی، میدیم با همون ماهی ها سرخت کنن، جزغاله ات کنن…
-ارباب…
- بعد به عنوان سوخته رودولف بذارنت سر سفره هفت سین…
-ارباب ! اجازه بدین یه لحظه.. من و لاکریتا تو فروشگاه لوازم جادویی هستیم…
-چه اسم تاپیک خزی.
- بله ارباب صحیح می فرمایید. می گم اینجا جن های خونگی رو برای فروش گذاشتن، یکیشون هست هی داره یه چیزایی راجع به اون پسره میگه…زر می زنه هری پاتر قربان و گوش هاشو می کشه. انگار هری پاتر یه بار این جن رو آزاد کرده و باهاش ارتباط نزدیکی داره.
-چی گفتی رودولف؟!
صدای چرخ دنده های مغز ولدمورت که نشان از کشیدن نقشه ای شیطانی داشت، از پشت داغ به گوش می رسید.
-بخرش! بخر اون جن رو تا ما اربابش بشیم. بعد هم به خونه ریدل بیارش!
- مشکل اینه من فقط گالیون های سهمیه غذای بچه ها دستمه…
صدای لرد ولدمورت که برای اولین بار می شد هیجان را در آن احساس کرد، از پشت داغ آمد:
- مشکلی نداره رودولف! هفته اول عید کوفت نوش جان می کنین. شگون هم داره!! اگه این جن، اون پسره رو میشناسه میتونیم ازش استفاده کنیم که پاتر و خاندانشو به درک بفرستیم!