لارا تصمیم گرفت فورا از اتاق بیرون برود و به سمت در اتاق رفت و قبل از آنکه وینکی مانعش شود در را بست و نفس راحتی کشید.
-آخیش، الان کجا برم؟ وا گلام کو پس؟!
لارا فراموش کرده بود گل هایش را بردارد به همین دلیل دوباره مجبور شد به اتاق برود. وینکی با مسلسلش روبه روی لارا ایستاد.
-ام وینکی جن خوب بود. :worry:
-وینکی جن مسلسل کش بود.
-من وینکی رو دوست داشت. :worry:
-وینکی فقط ارباب دوست داشت.
-وینکی حرف گوش کن بود. :worry:
-وینکی فقط به حرف ارباب گوش داد.
وینکی مسلسلش را بالا گرفت و...
بومب!لارا به مسلسل اسباب بازی وینکی نگاه کرد و به فکر افرادی که در آنجا کار میکردند آفرین گفت. گل ها را برداشت و به سمت بیرون رفت.
-وینکی تو را کشت!
-وینکی من را کشت و من مرد!
لارا با لبخندی در را بست و به گل ها نگاه کرد. دری را در سمت چپ خود دید ولی به علامت روی در نگاه نکرد. نمیخواست از قبل مرگخوار و یا محفلی بودنش را بداند. بنابر این چشمانش را بست و در زد.
-بیا تو!
لارا به اتاق رفت. لبخندی بر لبانش داشت و به اطراف نگاه کرد. ولی کسی را ندید. ناخوداگاه به بالا سرش نگاه کرد ولی باز چیزی ندید!
-ام سلام.
-سلام مرتخد.
-مرتخد؟
-همون برعکس دخترم تسه!
لارا بار دیگر با تعجب به اطرافش نگاه کرد، به نظر او شخصی که در این اتاق بود مانند بقیه عقلش نیاز به درمان داشت! روی دیوار جمله ای بزرگ نوشته شده بود.
نقل قول:
این فرد گاهی جملات را برعکس میکند و از آخر میگوید!
-چرا دیده نمیشی؟
-پایینو نگاه نک!
لارا به پایین نگاه کرد. ناگهان فیلیوس را دید، لبخندی زد. او نیز مانند بقیه پیر شده بود. موهایش سفید شده بود و کوتاه تر شده بود، لباسی آبی پویده بود.
-ام نمیدیدمتون، آخه کوتاهین!
-من کوتاه نیستم شماها دیلاقین، صد بار متفگ!
لارا که نقطه ضعف فیلیوس را میدانست، نخواست بیشتر از این او را اذیت کند.
-ببخشین بله بله شما خیلی بلندین.
-خودم میدونم هک!
لارا تصمیم گرفت فورا فرار کند.
-بفرمایید! این گل مال شماست.
-من؟ مال هنم؟
-بله، کاری برام پیش اومده بعدا میام!
-من یه پرندم آرزو دارم! برو برو، ممنون ازت، ده برو هگید!
لارا فورا از اتاق بیرون رفت و نفس راحتی کشید!