به نام خدای خوب و مهربون.
تف تشت
پست اول
یکی بود، یکی نبود، یک شهر بود، به اسم شلمرود. شهر که نه، دنیایی بود! پر از آدم های جور و واجور. این شهر راستش ...
شنیدید که هر شهری به یک چیزش معروفه؟ یک شهر به غذاهاش... یک شهر به آب و هواش... یکی به غذاهاش و بین این همه شهر، شلمرود به تیم کوییدیچش معروف بود. حالا نه این که تیم کوییدیچشون خیلی قوی باشه... و بازم نه که تیمشون خیلی ضعیف باشه هااا! نه! این تیم یک جورایی خاص بود! خب تیم های کوییدیچ هم هر کدوم به یه چیزی معروف هستن. برای یه چیزی خاص هستن... یک تیم به بازیکن های منو دارش... یک تیم به سبک بازی کردنش... یه تیم به بزآوردن دائمیش... اما تیم شهر شلمرود دلیل خاص بودنش نه بازیکنای دیوونه شه. نه اسم دو و نیم متری شه. دلیلش اینه که...
- از خودتون خجالت بکشید!
مرلین در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود و مشت هاش رو تو هوا تکون می داد و گردنش رو می چرخوند و این موها و ریشش تاب بر می داشتن و پسر همسایه رو هم با این کاراش یک دل نه صد دل عاشق خودش کرده بود - پسر همسایه ها، کلا موجودات منحرف و کم دقتی هستند. ما هنوز موندیم چه طوری دو متر ریشو ندید!
- بر سر بازیکنان تف تشت داد می کشید.
- با این گریفندوری ها چی کار کردین؟
- اتوبوسشون رو پنچر کردیم.
- (کلی فحش و ناسزا که ما خجالت می کشیم بنویسیم.) ... پس سر آستوروث هم یه بلایی آوردید!
- وینکی فقط مرگ موش ریخت در غذای لسترنج ها و مالفوی ها! این بلا بود؟
- هان؟! یعنی تو غذای مورگانا مرگ موش نریختی؟
- چرا، ریخت... چرا مرلین راجع به مورگانا پرسید؟... مرلین هنوز به مورگانا فکر کرد... هان؟
در این بخش مرلین با نگاهی پوکرفیس به وینکی گوشی سیم کارت آسمانی اش را در آورده، یک اس، به مامور عذاب و دهن آسفالت کنی ارسال نموده و در عرض سه سوت یک صاعقه سه فاز و سفارشی به وینکی زده شد تا جهت های ذهنش را درست کند و سپس هم یک لبخند زده و در دل تشکرات فراوانی از سیستم ارتباطی تسترال تل نمود و باز سه سوت نگذشته که لبخند و این قرتی بازی ها را ول کرد و به صحبتش ادامه داد.
اما ایده بهتری به ذهنش رسید و به جای آن که صحبتش را ادامه دهد، چوپدستی اش رو بیرون کشید و یک دست به کمر چوبدستی اش رو توی هوا تکان تکان داد و چیز هایی که می خواست را نوشت. اما در اون طرف بازیکن های تف تشت، با نگاهی پدرانه... مادرانه؟ خواهرانه؟ پسر عمو؟ شوهر عمه؟ شوهر سابق عمه؟ هانس کریستین اندرسون؟ ...[آقا ما درس نخوندیم!
] اهم! با نگاهی "چی شده؟!"انه به نوشته مرلین خیره شده و مانده بودند که داور چه خط خفنی دارد و بی خیال محتوا شده بودند که ناگهان ننه قمر قهرماننه جلو پرید و گفت که :
- بِچِه ها، صبر کنید! خودِم الا واسدون می خونمش. اوا! عینکِم کو؟! ننه، تو ام یه کمی کومک کن خو! این اولیش چیه؟
مرلین: ب!
- آ باریکلا! حلا این دومی چیه؟
- ه!
- دو حرفیه ننه؟
- بله.
- می شه بَه! بَه بَه! منم خوشم اومد! به به!
-
فلش فوروارد:- شلغم من تو یه گونی زرشک گم شده! سواد داری؟ نچ نچ نچ! بی سوادی؟ نچ نچ نچ ...عه! رو آیریم! ببینندگان عزیز! همراه شما هستیم با یک دیدار خیلی خفن از دو تیم که هرکدوم پر از ستاره هستن و امروز اومدن این جا که یک بازی با بازیکنایی اسب! ببخشید با همکارم بودم که ... میکروفون منه! برو واسه خودت یکی پیدا کن! همونطوری که از قدیم گفتن... مجبورم نکن! آآآآآخ! نامرد این چی بود؟!... بله می گفتم که این بازی از اهمیت بسیار بسیار بالایی برخورداره و می بینید که حتی مرلین و بازیکن های نامدار دیگه... آمپول هوا بود!
این همش یه میکروفونه! من! جوون... داشتم!
برای یک لحظه ورزشگاه در سکوتی عمیق فرو رفت. بازیکن های دو تیم در رختکن ایستاده و منتظر ورود به زمین بودند، یک طرف بازیکن های تیم تنبلا و در طرف دیگه بازیکن های تیم تف تشت که خودشون رو به دیوار فشار می دادن و جوری به بازیکن های حریف نگاه می کردن که انگار ناقل ویروس انفلونزای نوع ب مرغی هستند. بعد هی به هم نگاه کردند. بعد خیره شدند. بعدش اشک در چشم های پروفسور جمع شد، پروفسور یک نگاه به هاگرید انداخت، یک نگاه به سکو...
- نـــــــــــه! هاگرید نه!
- پروفسکم!
قرچ!هاگرید ظاهرا زیادی احساساتی شده و خودش را روی دامبلدور انداخت و پیرمرد همینجور مشغول دست و پا زدن شده و لااقل این جوری استرسش برای مسابقه کاهش پیدا می کرد.
-هیشکی حق نداره به من بگه اسب!
از این لحظه من، آملیا سوزان بونز گزارش بازی رو خدمتتون ارائه می کنم!
فلش بک:
- ننه خو حالا ای آخری چی چیه؟
- نونه! نون!
- حالا سنگک یا لواش؟
- نون نه! ن ـه!
- خودت می گی نون بعدش می گی ن ـه! اینقد بهت گفتم زیاد درس نخون! گوش نکردی! خب آلا تموم شد؟ حالا کلش چی بود؟
مرلین در این لحظه یک احساس خیلی عمیق پیدا کرد، در اون حس غرق شد. محو شد. و با خودش اندیشید که گیر عجب ننه قمری افتاده. ولی خب... چاره ای نبود و باید به این بازیکنان توضیح می داد(هر چند که از هر زاویه ای هم نگاه کنیم واقعا گیر ننه قمر افتاده بود!):
- باید تعهد بدید که سر بازیکن های تیم تنبلا هیچ بلایی نمی آرید.
- آقا منفجر کردن هواپیماشون بلاست؟
- بله!
- پس، وارد کردن گازهای سمی درجه هشت به اتاقاشون چی؟ بلاست؟
- آره اینم بلاست!
- تا خود صبح بچه محلا جلو هتلشون جشن و پای کوبی برگذار کنن؟
- نه! این طور نمی شه! باید یه کار اساسی با شما کرد!
- آقا یعنی چی؟ جشن و پایکوبی بلا نیست؟
- یعنی باید برای مسابقه با ولی تون بیاید!
- نمی شه با شاید بیایم؟
- مادر یا پدر!
برای چند لحظه بازیکن های تف تشت تنها در سکوت به مرلین خیره شدند و بعدش ورونیکا جلو آمد:
- آقا ما مامان بزرگمون چیزه ... پاش درد می کنه، نمی تونه بیاد.
- نمی شه باید بیاد.
- داییمون عروسیشه.
- نچ!
- بمب اتم زدن تو شهرمون.
-ام ام!
- اَ...
- باید بیان!
- بابا و مامان و کل ایل و تبار وینکی صبح ها سر کار بود.
- خب بگو عصر بیان.
- عصر هم سرکار بود.
- شب!
- شب هم کار داشت.
- بالاخره یه وقتی می آن خونه خب.
- نع ... ایل و تبار وینکی به آزادی و این قرتی بازی ها اعتقاد نداشت و فول تایم کار کرد. ایل و تبار وینکی خووب بود؟
- من این چیزا رو نمی دونم! ولّی همه شما باید تعهد بده!!
- نمی شه شایدمون تعهد بده!
...
-
تف تشتی ها یک جودان سوکی به رماتیسم زده و شوتش کردند بیرون. شوخی شوخی با داور آسمانی هم شوخی!
دامبلدور در این شرایط جلو آمد و گفت: مرلین جان! من به عنوان بزرگتر و ولی این ها تعهد می کنم. اشکالی نداره.
- اتفاقا تو همه اینا رو خراب کردی! فتنه! ولی خودت باید دوبرابر هم تعهد بدن!
- اِ
...هان!
برای لحظه ای دامبلدور تصویر نعره زن ننه کندرا را در برابر چشمانش دید که بابا پرسی را دور سرش می چرخاند و با گرزی در دست به سمت او می امد.
ناگهان دامبلدور چنگ انداخت و دامن مرلین را سفت چسبید و ناگفته نماند که مرلین هم خیلی احساس خطر کرد!
- هوی مرتیکه! چت شد یهو. دامن رو ول کن... من از اون تمایل داراش نیستم!
- آقاااا تورو خدا!
آقا ما غلط کردیم آقا!
آقا ببخشید!
و حالا خودتان هم حساب کنید که هر بار با شدّت گرفتن احساسات دامبلدور دامن مرلین یک چند سانتی پایین می آمد و خدا رحم کرد که احساسات دامبلدور چندان عمیق نبود و یا حتی اصلا بی خیال عمق احساسات دامبلدور! مرلین دمش گرم که زیر دامن - مردا هم مگه دامن می پوشن؟
- پیژامه راه راه پوشیده بود و جای شما خالی خاطرات جمع کثیری از شاهدان را زنده کرد. اما وقتی یک دامبلدور دامن شما را گرفته و می کشد آیا شما اصلا به نوستالژی هم فکر می کنید؟ نه خب! حتی اگر فکر می کنید هم بگویید که نمی کنید! مردم برایتان حرف در می آورند! بگذریم. خلاصه مرلین هم فرار را بر دامنش ترجیح داد و رفت!
در این حال و هوا تف تشتی ها نگاه هایی با یکدیگر رد و بدل کردند. در سکوتی محض. دامبلدور با چشمانی اشک بار و وینکی با چهره ای بهت آلود. همه نگاه ها خیره به دامن چین دار مرلین بود...
دا دا را دادام!
شنل قرمزی چه جور اولیایی دارد؟
وینکی و خانواده!
ولی رماتیسم چه کسی است؟
رازهای نهفته شیرینی!
هاگرید و مامانی اش!
ننه قمر پوکر فیستان خواهد کرد؟
پرفسور دامبلدور چه خاکی به سرش خواهد ریخت؟!
با تف و تشت همراه باشید!