هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۹۴
#1
به نام خالق آغاز و پایان





در کنار پنجره ای که نور سبز دریاچه را منعکس می کرد، کز کرده و زانوهایش را در بغل گرفته بود و در مقابلش ارّه بزرگ و زنگ زده ای به صندلی تکیه داده شده بود و شاید اگر چشم داشت به آن دو چشم قهوه ای درشت که به عمق منظره بی جان مقابل خیره شده بودند، می نگریست.

- چیه؟!

برای یک لحظه حتی ارّه هم جا خورد و برای یک لحظه اندیشید نکند که واقعا چشم دارد. اما بار دیگر ماهیت دوست نداشتنی اش را به یاد آورد؛ ارّه بزرگ و فولادی که دندانه هایی برنده داشت و به لطف ذوق هنری صاحبش به نقش ها و تک کلمه هایی مثل «زپلشک» و « عااااااا» در رنگ های سرخ و گاهی سبز با خطی خرچنگ و غورباقه مزین شده بود. با این حال می دانست که حتی اگر چشم هم نداشته باشد، اگر نتواند با آن ها چیزی را به کسی بفهماند هم باز هم کسی آن دختر بچه خواهد فهمید که او چه خیالی دارد.

در مقابل دخترک تنها به سبزی لجن زار کف دریاچه خیره شده بود. بدون هیچ چیزی که در ذهنش وول بخورد و او را وادار کند تا یک راه حل ارّه ای بیابد. بدون هیچ چیزی که بتواند او را وادار کند فریاد زنان در طول تالار بدود و این و آن را به انواع شکنجه ها تهدید کند. خودش هم درست سردر نمی آورد که چرا جیغ و ویغ هایش را تحمل می کنند؟ هر چند که گاهی واقعا دادشان را در می آورد. یک بار که داشت روی یکی از وردهای اختراعی اش به نام «زرشکیوس زانتیا» کار می کرد، نصف تالار از جمله شش انگشت از ده انگشت سلستینا واربک را منهدم کرده و تهدید شده بود که: « تار صوتیات رو با جاشون می کنم! انگشتاااام! » و یک بار هم درست یادش نمی آمد بابت چه؟ اما سیوروس او را به سبزکردن تمام شنل هایش تهدید کرده بود. ظاهرا موضوع دکوراسیون تالار خصوصی بود. لرد سیاه هم با چندین طلسم و نفرین و چند عدد چسب یک، دو، سه، از رفتن به تالار دوئل باز داشته بود و گفته بود که «اگر نزدیک باشگاه دوئل ببینیمت، خودتون، خودشون و همه رو آتیش می زنیم. »

برای چند ثانیه ای اندیشید. در تمام این لحظات پشتش گرم بود. به کسی... به چیزی...؟

- این پاره آهنو از اینجا بردار می خوام بشینم!

خرررررچع!

مهم نبود که آن دانش آموز سال پنجمی یک ارشد بود. هر کسی به ارّه می گفت "پاره آهن" ارّه می شد. ارّه فقط ارّه نبود. ارّه همیشه پشتش بود. با او بود.ارّه...

ارّه دوستش بود!

دوستی که همیشه ساکت و آرام می نشست و به موقع داد و قال می کرد. ساکت می نشست و با شما به یک منظره مزخرف بی تحرک خیره می شد و یک کلمه هم حرف نمی زد و بدون چشم به شما خیره می شد و حتی به خاطر شما هیچ وقت بغلتان نمی کرد. امّا...

حقش این بود؟! واقعا حقش بود که هربار لبخندتان را ببیند و حتی دهانی نداشته باشد که با آن تبسمی بکند؟! همیشه باشد و حتی یک بار هم رفیق خطاب نشود؟! مگر رفیق ها چه کار می کردند؟!

هجوم این افکار نگاه ورونیکا را از آن منظره بی روح به ارّه انداخت. دستانش را دراز کرد و دسته پلاستیکی آن را گرفت و آن را مانند یک شمشیر در برابر خودش گرفت. تکه فولاد مهربان دوستداشتنی اش...

اره، اما نه برای اولین بار، ولی بیشتر از همیشه آرزو می کرد که دهن داشت. دهانی تا فریاد بزند، دهانی تا التماس کند...

*****


روز بعد اعضای تالار اسلیترین با فریاد پسربچه کوچکی از خواب پریدند. پسرک در میان تالار جسدی غرق در خون یافته بود که تکه آهن بزرگ و ترسناکی را به آغوش کشیده بود. مقتول دخترکی بود که ردا و شنلش هر دو تماما غرق در رنگ سرخ بودند. لکن چیزی روی تکه فولاد وجود داشت، خط منحنی خون آلود غریبی که بی نهایت به لبخندی شباهت داشت که روی صورت خون آلود دخترک وجود داشت.


هوووفف... خب به هر حال، ارّه حقش بود یکبار بغلش کنن، حالا فرقی نداره که بهاش چی باشه؟ خب، مثلا یه چیزی تو مایه های...

خداحافظی!




be happy


پاسخ به: معجون های سیاه،افسون های سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴
#2
به نام خدا




- می شه بگی چرا رودولف؟
-آخه من نجینی رو می خوام.
- کروشیو!
-آآآآخ! چرا ارباب!
- به سه دلیل! اول این که ما کروشیو را نزدیم و بلا بود. دوم این که دلمون خواست، سوم هم این که شما که اسلیترینی نیستید در مسائل درون تالاری فضولی نکنید... لااقل بدون لباس نکنید.
- پس ارباب ببخشید... می بخشید؟
- نمی بخشیم! برو دیگه سوژه یخ کرد.

و سپس رودولف غمگین و شکست روحی و عشقی خورده داشت صحنه را ترک می کرد و آخرین امیدهای سیوروس برای رهایی از شر نجینی داشت از دست می رفت که سیوروس ترجیح داد شانسی نداشته باشد تا این که امیدش به رودولف باشد. پس بلند اعلام کرد:
- قبوله مرلین جان، لی لی که نشد. نجینی رو می گیرم تا چشم رولینگ کور شده و ناکام از دنیا نرم.

و درست بر خلاف تصور سیوروس؛ که انتظار داشت آواز «تالار تنگه بله، نجینی قشنگه بله» با آخرین ولوم ممکن پخش شود، سکوتی بر جمع حکمفرما شد. همه با چشم های خیلی خیلی باز به سیوروس خیره شده بودند که ناگهان صدای بم و زیر لرد به گوش رسید:
- اسنیپ گفتی «حالا که لی لی نشد؟!» منظورت دقیقا چی بود؟ شما یکی دیگه رو می خواستید؟
- متاسفانه بله ارباب و چون یک فصل کامل از کتاب های شما به این مسئله اختصاص داشت هیچ جوره نمی تونم بزنم زیرش.

سکوت...

- ما نگران شدیم! شاید شما اسرار دیگه ای رو هم از ما و نجینی مون پنهان کرده باشید! معجون راستی رو بیارید!
- ارباب بفرمائید معجون راستی!
- هیچکسی معجون راستی نداره؟
- من ارباب! من! بفرمایید.
- سیوروس جیب هات رو بگرد ببین نداری؟
- ارباب من یه پاتیل دارم!
- بله لرد ظاهرا یکمی دارم.
- مال من رو نمی خواهی سیو؟
- خب پس همون رو بخور اسنیپ. ما سوالاتی از تو داریم!
- معجون من رو بخوره ارباب؟!

سیوروس یک نفس آهسته کشید و بدون اینکه تصوری از سوالات و اسراری که در شرف برملا شدن بودن داشته باشد، شیشه کوچک معجون راستی را سر کشید. سرگرمی جالبی در انتظار اعضای تالار اسلیترین بود!


be happy


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ دوشنبه ۷ دی ۱۳۹۴
#3
به نام خدای سنجاقک ها




- این... اینجا کجاست؟

سردرگرم و مدهوش به اطرافش نگاه کرد. خیابان از وسط به دونیم تقسمیم شده بود و از هر طرف شعله های آتش زبانه می کشیدند. مواد مذاب از هر شکاف و شیاری به درون می ریختند و جلز و ولز کنان به جلو می آمدند. دستانشان را تا نزدیکی گلوی پسرک بالا می آوردند. داغ و آتشین به دورش حلقه زدند و...

- نع!

کلاوس بودلر با فریادی که امیدوار بود چندان بلند نباشد، از خواب پرید. از همان اوّل هم می دانست که کتاب " کمدی الهی دانته" بالش چندان خوبی نیست. شاید بهتر بود سرش را روی "آلیس و سرزمین" عجایب می گذاشت. آن موقع شاید خواب های بهتری می دید، اما متاسفانه، کتاب های داستان پریان آن قدر ها کلفت نبودند.

چند روزی می شد که کتاب های کتابخانه بالش و پتو و سرگرمی و کار و همه چیزش شده بودند. حدس می زد که تا چند روز بعد حتی مجبور باشد از آن ها تغذیه کند.

ترس و وحشت وجودش را فراگرفته و آزارش می دادند. ولی لااقل باعث می شدند که گرسنگی اش را فراموش کند و این خوب بود... خوب بود؟

واقعا خوب بود که آدم در یک گوشه از ترس و یا گرسنگی بمیرد؟ خوب نبود... اما آن را به منفجر شدن ترجیح می داد. آن موقع... آن موقع حداقل جسدی از او باقی می ماند. جسدی که برایش مراسم تشییع می گرفتند. البته این در صورتی اتفاق می افتاد که جسدش را پیداکنند. آیا ممکن بود که کسی جسدش را پیدا کند؟ افکارش از آن چیزی که فکر می کرد، ناامیدانه و منفی تر بود، اما تا حدودی از این منفی بافی ها خوشش می آمد. گاهی اوقات آن ها برایش مثل یک اسلحه عمل می کردند، زمانی که شاید یک یا دو هفته پیش بود، اما به نظر می رسید که میلیون ها سال از آن ها می گذشت. زمانی که به واسطه آن ها سربه سر خواهرش می گذاشت.

با یادآوری خاطرات خواهراش لبخندی روی لبانش نقش بست. خواهرش کجا بود؟ چه کار می کرد؟ اصلا...

برای یک لحظه تمام تنش یخ زد، نفسش در سینه حبس شد و...

می توانست قالب یخی را که از پشت گردنش به پایین سر می خورد احساس کند. به هیچ وجه چیز جالبی نبود. اگر جراتش را داشت و آن اطراف پر از جادوخوار نبود، شاید فریاد می کشید. اما تنها صدایی ضعیف را از گلویش خارج کرد:
- چی... بود؟
- پروفسور گفت که برای آرامش حال دانش آموز ها به اون ها یخ داد. وینکی به عینکی یخ داد. وینکی باید همه رو از این جا بیرون برد! وینکی ...

جن خانگی در حالی که بودلر جوان را از میان کتاب ها بیرون می کشید، مسئولیت های جدیدش را فریاد می زد. با صدایی که شاید جادوخوار ها هم می شنیدند...


be happy


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ یکشنبه ۶ دی ۱۳۹۴
#4
به نام خدا.

چی کار؟

همینجوری به هم خیره شده بودن.

نتیجه: ملت شریف هاگوارتز در عصر حجر در غار های اطراف جنگل ممنوعه با یه مشت تسترال زبون نفهم همینجوری به هم خیره شده بودن.( نمی تونستن تو خونشون به هم خیره شن؟ چه قدر همه چیز رو می پیچونن ملت.)


be happy


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ یکشنبه ۶ دی ۱۳۹۴
#5
به نام خدا



آقا همه گزینه ها روی میز هست؟ چیزی زیر میز و این دور و بر نیست؟
تیم ما هم با شروع در بهمن موافق هستش.


be happy


پاسخ به: تعطیلات تابستانی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
#6
به نام خداوند مهربان





- بچه جادوگر!
- خون آشام!
- مردیکه!
- پسریکه!
- غریبه!
- ِ نزدیک!
- یا سوراخ جوراب سالازار!
- یا شامپو تخم مرغی داروگرِ هلگا!
- ... هلگا مگه شامپو تخم مرغی می زد؟
- من چه می دونم!
- بی مزه... چی می خوای حالا؟

خون آشام که هویتش چندان معلوم نبود و خدا می دانست که اهل کدام ده کوره ای است و انگار خبر نداشت که در دنیای جادویی، شهروند که نیست هیچ! جانور به حساب می آید، دوتا دندان نیشش را بیرون تر داد و چشمانش را مثل گربه شرک کرده و رو به دراکو گفت:
- شیش تا بچه قد و نیم قد دارم... علیلم، ناقصم، تسترال پشتم گاز گرفته، جاشو نشونت بدم؟!... بیا ببینش!
- بکش بالا چندش!

دراکو که با تمام وجود سعی می کرد مانع از به نمایش در آمدن آن صحنه و دیده شدنش به هر نحوی جلوگیری کند، تنها راهی که به ذهنش رسید این بود که یک گالیون بیاندازد در ردای پایین کشیده شده خون آشام...


آن طرف خیابان، بچه های نظارت بر بچه جادوگرهای ژیگول:


- نیگا کن پسره داره چی کار می کنه!
- نه دیگه... باید باهاش برخورد اساسی بشه!

و سپس رفتند تا یک برخورد اساسی داشته باشند با دراکو و خون آشام ها...


تالار همیشه سبز اسلیترین:



- من یه تسترالم! آرزو دارم... هیپوگریف بشم! فلوبر نباشم! عینهو علّه! عینکی باشم!
- محتواش بدرد تولد می خوره؟
- ژون تو ته محتواش! تازه بعدش قراره با بچه ها ببریمش تابسّون!

سیوروس تنها با اندکی نگرانی به گروه سرودی که عده ای شان در حال چرت زدن بودن و تتمه شان هم هر کدام یک چیزی می خواند نگاهی کرد و بادی از دماغش خارج کرد. اصلا نمی دانست این تولد گرفتن و سایر قرتی بازی ها برای چیست؟ کلی جشن و سرور برای آن که به یک نفر بگویند یک سال دیگر به مرگ نزدیک شده است...

شاید بهتر بود سیوروس مراسم را جوری برگذار می کرد که با این خبر دردناک متناسب تر باشد. نمی دانست چه طور شده است که این ایده ناب به ذهنش رسیده است، البته ایده های سیوروس همه ناب بودند، ولی این یکی...
شاید ربطی به چوبدستی ای داشت که از لای در به سمت سر او گرفته شده بود و حتی شاید لبخند تیره ی لرد سیاه نیز به این مسئله مربوط بود.

پس سیوروس چوبدستی اش را بیرون کشیده و پاترونوس هایی ارسال کرد، آن ها به مقداری خرما و حلوا برای تولد نیاز داشتند!


be happy


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ سه شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۴
#7
به نام خدایی که لبخند زدن را دوست دارد


تف تشت VS تنبل های زوپسی

- گفته بودم بازی های استرس زا باعث گشنگی میشه؟
- صد بار گفتی هاگرید! می فهمی؟! صد بار! عااااااااااااااااااا!
- پس چرا با وجود دونستن این موضوع، هیچ راه حلی ارائه ندادی؟

ورونیکا نفس عمیقی کشید تا آرامش خود را بدست بیاورد و نپرد تا شکم گنده هاگرید را یک برش صاف بدهد، اما آرامشی که نیافت عصبانی تر شد، پس عاجزانه به باقی اعضای تیم نگاه کرد تا بین او و غول در بیایند و این بحث را خاتمه دهند اما با وجود آنکه نصف تیم خواب و نصفی دیگر در حال و هوای خود بودند، چنین آرزویی بر باد رفت.

- ببین هاگرید، یه بازی مونده تا فینال، رقیب هم سرسخته، جون عزیزت یه دقیقه گشنگیت و بیخیال شو بازیتو بکن.
- ولی آخه...
- هیــــــس! دارن بازیکنا رو معرفی میکنن.

هاگرید می خواست تا به کاپیتانش بگوید چه اتفاقی افتاده است، اما ظاهرا شرایط برای گفتن آن موضوع فراهم نبود، حالا چند غول غارنشین بزرگ، روی سکو ها، منتظر پیروزی تف تشت و مهمانی صعود به فینال بودند. و البته... خوردن!

فلش بک - غاری در نا کجا آباد

- هاااگر! پسرم!
- مامان!

صحنه آهسته شد، هاگرید به سوی مادر دوید، مادر به سوی هاگرید دوید، هاگرید پرید تا مادر را در آغوش بگیرد، اما ابعاد نه چندان مادرانه ی طرف مقابل، باعث شد بازیکن تف تشت فقط بتواند شکم او را در آغوش بگیرد.

- بشین هاگر! رو همون پیشخون!
- منظورت همون سنگیه که نصفشو گاز زدن؟
- چه فرقی داره؟ جفتش یکیه دیگه! بشین اعتراض نکن!
-چرا این سنگه رو خوردین حالا؟ سرانه کیک مگه ندارین؟

مادر دلش شکست، صدایش مانند شکستن النگو، گلدون و امثالهم نبود، انگار تمامی شیشه های آسمانخراش های آمریکایی و عربی با هم شکسته باشد، تعجبی هم نداشت. ابعاد بزرگ، صدای بزرگتری می طلبید. اشک هایش سرازیر شد. اشک هایش هم یک قطره دو قطره نبود، آبشاری از چشمانش بیرون پاشید و از کوه پایین ریخت و روی سر مردم ژاپن آوار شد و سیل، خسارات زیادی را به بار آورد. این هم همان بحث ابعاد را به میان می آورد.

هاگرید که غم مادر را دید، تاب نیاورد. راستش سرسره هم نیاورد. از وسایل ورزشی داخل پارک ها هم خبری نبود. زیرا نه مادر حس و حال بازی داشت و نه آن وسایل تاب تحمل وزن غول را داشتند، حتی خود تاب هم، تاب تحمل او را نداشت.

- نمیدونی هاگر، چند ساله دچار قحطی شدیم. مجبوریم سنگ بخوریم. یه پسر گم شده هم تو مصر نداریم که عزیز مصر شده باشه و بتونه گندم جمع کنه و من برادراشو بفرستم و برام گندم بیارن و آخرم کلی گریه کنیم، ما هیچی نداریم بخوریم.
- راستش مامان من تو یه تیم کوییدیچ بازی میکنم. اگه بریم فینال قراره یه پارتی بگیریم و به همه شیرینی و غذا بدیم و خوشحالی کنیم. شما هم میتونین بیاین دلی از عزا در بیارین.
-پسرم! چقدر مهربونی تو! حتما من و قبیله برای بازیت میایم.

پایان فلش بک


- بازی هیجان انگیزی شده! شصت به پنجاه بازی به نفع تنبلاست! هر دو تیم خیلی دارن تلاش میکنن که به فینال برسن! اما واقعا رقابت سختی دارن! هاگرید برای هزارمین بار در طول بازی به جایگاه تماشاگران نگاه میکنه و با نگرانی به چند غول غارنشین نگاه میکنه.

ورونیکا با یک دریبل از سد ریگولوس رد شد و کوافل را به وینکی پاس داد، وینکی به سمت دروازه ی تنبل ها حرکت کرد و کوافل را به سمت آن پرتاب کرد. سه حلقه یکی توسط هکتور و دوتای دیگر توسط پاتیل هایی که در آن ها معجون " ضد گل خوردن " قرار داشت، اشغال شده بود. توپ به یکی از پاتیل ها برخورد کرد و علاوه بر پایین انداختن پاتیل، وارد دروازه شد.

- لامصب! اون معجون خیلی گرونه! خسارتشو باید بدی!
- وینکی جن گل زنِ خووب بود!

بازی کم کم داشت بیش از حد طولانی میشد و این برای فرید، مادر هاگرید که در تلاش بود غول های گرسنه را تا پایان بازی کنترل کند، اصلا خبر خوبی نبود. مادر بازیکن تف تشت با سر افکندگی به سوی اعضای قبیله اش برگشت و گفت:
- خب، بازی داره طولانی میشه و به نظر هم نمیاد به این زودیا تموم بشه، باید دووم بیاریم، میترسم مجبور شیم وسایل ورزشگاه رو بخور...
- اونجارو!

غول غارنشین به طرف دیگر سکو های ورزشگاه اشاره کرد، یک جعبه روی نیمکت های گذاشته شده بود، اما آن یک جعبه ی شیرینی بود، و قطعا در هر جعبه ی شیرینی، شیرینی وجود خواهد داشت. :khiabani:

- خانواده ی عروس هم اومد.

ذهن شیرینی ناپلونی وارد یک دنیای دیگر شد.

فلش بک - خانه ی عروس

- خوش اومدین! صفا اوردین! بفرمایید بشینید!

ناپلئونی جوان و کت شلوار پوشیده، به همراه بابا ناپلئون و مادرش "شیرین خانم " وارد خانه شدند و روی صندلی نشستند. در طرف مقابل خانواده ی نون خامه ای، خوشحال و خندان به آن ها نگاه میکردند. شیرین خانم جعبه و گلی را به طرف آن ها دراز کرد.

- ای بابا چرا زحمت کشیدید! شما خودتون شیرینید!
- جسارتا، ما واقعا شیرینیم.

پدر عروس با شنیدن این حرف پوکرفیس شد و تا آخر خواستگاری لب به سخن نگشود و در انتظار طلوع خورشید نشست تا بتواند در افق محو شود، به هرحال در شب نمی توان در افق محو شد. مادر عروس گفت:
- خب شغل داماد چیه؟
- بنده بازیکن کوییدیچم، الانم تیمم نیمه نهاییه، انشا المرلین اگه قهرمان بشیم یه جایزه خیلی خفن بهمون میدن که میتونم خونه و ماشین بخرم.
- خب پسرم ما تا وقتی ندونیم دخترمون یه زندگی راحت در انتظارشه که نمیتونیم شوهرش بدیم، ما میایم بازی بعدیتون رو میبینم اگه واقعا عالی بودید و مطمئن شدیم قهرمانیتون قطعیه، با ازدواجتون موافقت میشه.

شیرینی ناپلئونی ناراحت شد، افسردگی گرفت، برای ازدواج با زن مورد علاقه اش باید ستاره ی بازی فینال میشد. چیزی که خیلی بعید به نظر می آمد.

پایان فلش بک

- هرج و مرج بازیو فرا گرفته! غول ها ریختن تو بازی و دنبال شیرینی ها میدون! نصف بازیکنان تنبل ها خورده شدن، هری داره هنوز به شکم غول اکسپلیارموس میزنه! هری نه! بله! هری هم خورده میشه! جامعه بدون او چه خواهد کشید؟
- نفسِ راحت!
-

آرسینوس جیگر بعد از جواب دادن به سوال گزارشگر بازی، با کمک منوی مدیریت، خوشحال و خندان از بازی خارج شد و دیگر هیچ بازیکنی از تیم تنبل ها در زمین باقی نماند. شیرینی ناپلونی از میان صفوف غول ها گذشت و پشت سر هم گل میزد.

ورزشگاه نقش جهان کم کم رو به نابودی بود، غول ها برای بدست آوردن شیرینی هرکاری میکردند، آن ها حلقه ها کندند، زمین را شخم زدند، صندلی هارا کنده و تجزیه کردند و دیوار های ورزشگاه را تخریب نمودند. مرلین که سلانه سلانه به سمت ورزشگاه می آمد تا به عنوان ناظر فدراسیون شرکت کند با دیدن وضیعت ورزشگاه و مشاهدات خود و نبودن تیم تنبل های وزارتی گفت:
- تیم تف تشت برنده ی میدانه!

پیامبر الهی قصد داشت که از ورزشگاه خارج شود اما با دیدن قدرت تخریب غول ها و گل های پیاپی شیرینی، فکری به ذهن اقتصادی اش رسید و با اندیشیدن به آن فکر، نیشخندی زد.

فلش فوروارد

صدای دست زدن تماشاگران به گوش میرسید، مردی با چهره ی زیبا به همراه کاغذی روی سن نمایش آمد و تعظیمی کوتاه به تماشاگران کرد. مرد دستش را بالا آورد تا مردم را به آرامش دعوت کند، سپس گفت:
- خانوم ها و آقایان! لحظه ی موعود فرا رسیده، قراره بهترین بازیکن سال رو معرفی کنیم، مطمئنیم که هر سه نامزد، شایسته ی این جایزه هستند، اما بریم سر بهترین بازیکن سال که اسمش هست، شیرینی ناپلئونی!

مسی و رونالدو:

مرلین که با لباس فاخر آدم های ثروتمند بر جایگاه ویژه ی مراسم، جا خوش کرده بود، شروع به دست زدن کرد، بعد از قهرمانی تف تشت و فیلمی که از گل های فراوان و رکورد شکنی شیرینی برای داور ها فرستاده بود انتظار این رای را داشت، از فروش غول ها به عنوان جایگزین بولدوزر نیز، ثروت خوبی بهم زد.

روزگار به او رو کرد، شیرینی به علت بازی درخشانش، به زن رویاهایش رسید، همه ی اعضای تف تشت معروف و محبوب شدند و غول ها هم دیگر گرسنه نماندند.

گاهی وقت ها دیوانگی، پلی برای رسیدن به اهداف بزرگ است، زندگی دیوانگان را سرمشق خود قرار داده، و از زندگی دیوانه ی بزرگ پند بگیرید، تا رستگار شوید.


be happy


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ دوشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۴
#8
به نام خدایی که بوده، هست و خواهد بود!


عاقای مدیر و داور و رییس و اینا... سلاااام!

آقا اومدیم بگیم ما هم تایید می کنیم حرفای سیو رو و می گیم عمو مرلین تو رو اون جوراپ سوراخه که به بجا دوختنش اهدا کردی به موزه مشنگستان محل ما و ما بقی قصه یه روز وقت بده به ما. ما ( تقی ها و تنبلا ) بچه های خوبی هستیم. ما گناه داریم. ما وقت نداریم. در راه خدا به ما وقت بده.

پایان،


be happy


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴
#9
به نام خدای خوب و مهربون.


تف تشت
پست اول



یکی بود، یکی نبود، یک شهر بود، به اسم شلمرود. شهر که نه، دنیایی بود! پر از آدم های جور و واجور. این شهر راستش ...

شنیدید که هر شهری به یک چیزش معروفه؟ یک شهر به غذاهاش... یک شهر به آب و هواش... یکی به غذاهاش و بین این همه شهر، شلمرود به تیم کوییدیچش معروف بود. حالا نه این که تیم کوییدیچشون خیلی قوی باشه... و بازم نه که تیمشون خیلی ضعیف باشه هااا! نه! این تیم یک جورایی خاص بود! خب تیم های کوییدیچ هم هر کدوم به یه چیزی معروف هستن. برای یه چیزی خاص هستن... یک تیم به بازیکن های منو دارش... یک تیم به سبک بازی کردنش... یه تیم به بزآوردن دائمیش... اما تیم شهر شلمرود دلیل خاص بودنش نه بازیکنای دیوونه شه. نه اسم دو و نیم متری شه. دلیلش اینه که...


- از خودتون خجالت بکشید!


مرلین در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود و مشت هاش رو تو هوا تکون می داد و گردنش رو می چرخوند و این موها و ریشش تاب بر می داشتن و پسر همسایه رو هم با این کاراش یک دل نه صد دل عاشق خودش کرده بود - پسر همسایه ها، کلا موجودات منحرف و کم دقتی هستند. ما هنوز موندیم چه طوری دو متر ریشو ندید! - بر سر بازیکنان تف تشت داد می کشید.

- با این گریفندوری ها چی کار کردین؟
- اتوبوسشون رو پنچر کردیم.
- (کلی فحش و ناسزا که ما خجالت می کشیم بنویسیم.) ... پس سر آستوروث هم یه بلایی آوردید!
- وینکی فقط مرگ موش ریخت در غذای لسترنج ها و مالفوی ها! این بلا بود؟
- هان؟! یعنی تو غذای مورگانا مرگ موش نریختی؟
- چرا، ریخت... چرا مرلین راجع به مورگانا پرسید؟... مرلین هنوز به مورگانا فکر کرد... هان؟

در این بخش مرلین با نگاهی پوکرفیس به وینکی گوشی سیم کارت آسمانی اش را در آورده، یک اس، به مامور عذاب و دهن آسفالت کنی ارسال نموده و در عرض سه سوت یک صاعقه سه فاز و سفارشی به وینکی زده شد تا جهت های ذهنش را درست کند و سپس هم یک لبخند زده و در دل تشکرات فراوانی از سیستم ارتباطی تسترال تل نمود و باز سه سوت نگذشته که لبخند و این قرتی بازی ها را ول کرد و به صحبتش ادامه داد.

اما ایده بهتری به ذهنش رسید و به جای آن که صحبتش را ادامه دهد، چوپدستی اش رو بیرون کشید و یک دست به کمر چوبدستی اش رو توی هوا تکان تکان داد و چیز هایی که می خواست را نوشت. اما در اون طرف بازیکن های تف تشت، با نگاهی پدرانه... مادرانه؟ خواهرانه؟ پسر عمو؟ شوهر عمه؟ شوهر سابق عمه؟ هانس کریستین اندرسون؟ ...[آقا ما درس نخوندیم! ] اهم! با نگاهی "چی شده؟!"انه به نوشته مرلین خیره شده و مانده بودند که داور چه خط خفنی دارد و بی خیال محتوا شده بودند که ناگهان ننه قمر قهرماننه جلو پرید و گفت که :

- بِچِه ها، صبر کنید! خودِم الا واسدون می خونمش. اوا! عینکِم کو؟! ننه، تو ام یه کمی کومک کن خو! این اولیش چیه؟
مرلین: ب!
- آ باریکلا! حلا این دومی چیه؟
- ه!
- دو حرفیه ننه؟
- بله.
- می شه بَه! بَه بَه! منم خوشم اومد! به به!
-

فلش فوروارد:

- شلغم من تو یه گونی زرشک گم شده! سواد داری؟ نچ نچ نچ! بی سوادی؟ نچ نچ نچ ...عه! رو آیریم! ببینندگان عزیز! همراه شما هستیم با یک دیدار خیلی خفن از دو تیم که هرکدوم پر از ستاره هستن و امروز اومدن این جا که یک بازی با بازیکنایی اسب! ببخشید با همکارم بودم که ... میکروفون منه! برو واسه خودت یکی پیدا کن! همونطوری که از قدیم گفتن... مجبورم نکن! آآآآآخ! نامرد این چی بود؟!... بله می گفتم که این بازی از اهمیت بسیار بسیار بالایی برخورداره و می بینید که حتی مرلین و بازیکن های نامدار دیگه... آمپول هوا بود! این همش یه میکروفونه! من! جوون... داشتم!

برای یک لحظه ورزشگاه در سکوتی عمیق فرو رفت. بازیکن های دو تیم در رختکن ایستاده و منتظر ورود به زمین بودند، یک طرف بازیکن های تیم تنبلا و در طرف دیگه بازیکن های تیم تف تشت که خودشون رو به دیوار فشار می دادن و جوری به بازیکن های حریف نگاه می کردن که انگار ناقل ویروس انفلونزای نوع ب مرغی هستند. بعد هی به هم نگاه کردند. بعد خیره شدند. بعدش اشک در چشم های پروفسور جمع شد، پروفسور یک نگاه به هاگرید انداخت، یک نگاه به سکو...

- نـــــــــــه! هاگرید نه!
- پروفسکم!

قرچ!

هاگرید ظاهرا زیادی احساساتی شده و خودش را روی دامبلدور انداخت و پیرمرد همینجور مشغول دست و پا زدن شده و لااقل این جوری استرسش برای مسابقه کاهش پیدا می کرد.

-هیشکی حق نداره به من بگه اسب! از این لحظه من، آملیا سوزان بونز گزارش بازی رو خدمتتون ارائه می کنم!

فلش بک:


- ننه خو حالا ای آخری چی چیه؟
- نونه! نون!
- حالا سنگک یا لواش؟
- نون نه! ن ـه!
- خودت می گی نون بعدش می گی ن ـه! اینقد بهت گفتم زیاد درس نخون! گوش نکردی! خب آلا تموم شد؟ حالا کلش چی بود؟

مرلین در این لحظه یک احساس خیلی عمیق پیدا کرد، در اون حس غرق شد. محو شد. و با خودش اندیشید که گیر عجب ننه قمری افتاده. ولی خب... چاره ای نبود و باید به این بازیکنان توضیح می داد(هر چند که از هر زاویه ای هم نگاه کنیم واقعا گیر ننه قمر افتاده بود!):

- باید تعهد بدید که سر بازیکن های تیم تنبلا هیچ بلایی نمی آرید.
- آقا منفجر کردن هواپیماشون بلاست؟
- بله!
- پس، وارد کردن گازهای سمی درجه هشت به اتاقاشون چی؟ بلاست؟
- آره اینم بلاست!
- تا خود صبح بچه محلا جلو هتلشون جشن و پای کوبی برگذار کنن؟
- نه! این طور نمی شه! باید یه کار اساسی با شما کرد!
- آقا یعنی چی؟ جشن و پایکوبی بلا نیست؟
- یعنی باید برای مسابقه با ولی تون بیاید!
- نمی شه با شاید بیایم؟
- مادر یا پدر!

برای چند لحظه بازیکن های تف تشت تنها در سکوت به مرلین خیره شدند و بعدش ورونیکا جلو آمد:
- آقا ما مامان بزرگمون چیزه ... پاش درد می کنه، نمی تونه بیاد.
- نمی شه باید بیاد.
- داییمون عروسیشه.
- نچ!
- بمب اتم زدن تو شهرمون.
-ام ام!
- اَ...
- باید بیان!
- بابا و مامان و کل ایل و تبار وینکی صبح ها سر کار بود.
- خب بگو عصر بیان.
- عصر هم سرکار بود.
- شب!
- شب هم کار داشت.
- بالاخره یه وقتی می آن خونه خب.
- نع ... ایل و تبار وینکی به آزادی و این قرتی بازی ها اعتقاد نداشت و فول تایم کار کرد. ایل و تبار وینکی خووب بود؟
- من این چیزا رو نمی دونم! ولّی همه شما باید تعهد بده!!
- نمی شه شایدمون تعهد بده! ...
-

تف تشتی ها یک جودان سوکی به رماتیسم زده و شوتش کردند بیرون. شوخی شوخی با داور آسمانی هم شوخی!

دامبلدور در این شرایط جلو آمد و گفت: مرلین جان! من به عنوان بزرگتر و ولی این ها تعهد می کنم. اشکالی نداره.
- اتفاقا تو همه اینا رو خراب کردی! فتنه! ولی خودت باید دوبرابر هم تعهد بدن!
- اِ ...هان!

برای لحظه ای دامبلدور تصویر نعره زن ننه کندرا را در برابر چشمانش دید که بابا پرسی را دور سرش می چرخاند و با گرزی در دست به سمت او می امد.

ناگهان دامبلدور چنگ انداخت و دامن مرلین را سفت چسبید و ناگفته نماند که مرلین هم خیلی احساس خطر کرد!

- هوی مرتیکه! چت شد یهو. دامن رو ول کن... من از اون تمایل داراش نیستم!
- آقاااا تورو خدا! آقا ما غلط کردیم آقا! آقا ببخشید!

و حالا خودتان هم حساب کنید که هر بار با شدّت گرفتن احساسات دامبلدور دامن مرلین یک چند سانتی پایین می آمد و خدا رحم کرد که احساسات دامبلدور چندان عمیق نبود و یا حتی اصلا بی خیال عمق احساسات دامبلدور! مرلین دمش گرم که زیر دامن - مردا هم مگه دامن می پوشن؟ - پیژامه راه راه پوشیده بود و جای شما خالی خاطرات جمع کثیری از شاهدان را زنده کرد. اما وقتی یک دامبلدور دامن شما را گرفته و می کشد آیا شما اصلا به نوستالژی هم فکر می کنید؟ نه خب! حتی اگر فکر می کنید هم بگویید که نمی کنید! مردم برایتان حرف در می آورند! بگذریم. خلاصه مرلین هم فرار را بر دامنش ترجیح داد و رفت!

در این حال و هوا تف تشتی ها نگاه هایی با یکدیگر رد و بدل کردند. در سکوتی محض. دامبلدور با چشمانی اشک بار و وینکی با چهره ای بهت آلود. همه نگاه ها خیره به دامن چین دار مرلین بود...


دا دا را دادام!

شنل قرمزی چه جور اولیایی دارد؟
وینکی و خانواده!
ولی رماتیسم چه کسی است؟
رازهای نهفته شیرینی!
هاگرید و مامانی اش!
ننه قمر پوکر فیستان خواهد کرد؟
پرفسور دامبلدور چه خاکی به سرش خواهد ریخت؟!

با تف و تشت همراه باشید!



be happy


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
#10
به نام خدا



سلول لرد ولدمورت کبیر و پشمک:


- بیا بریم دیگه تا اینا برنگشتن!
- نه تام! نه... اونا من رو با عشق زندانی کردن... من نمی تونم به عشق خیانت کنم.
- با زبون خوش بلند می شی بریم یا ما اون رومون رو نشونت بدیم!
- باز گفتی ما فرزند؟ تو و این (در این جا دامبلدور نگاهی به ریگولوس می اندازد.) اگ تونستین من رو از جام تکون بدین کل این ریش و مخلفات واس شما! مادر نزاییده کسی به آل زور بگه! (همنشینی با مخلوطی از رنگ آبی و قرمز، نتیجه ای این جوری داره دیگه، این بنفش ویرووووسیه! !)
- دامبـ... پروفسور شما چرا یهویی اینجوری شدید؟ خب ما گفتیم بریم تا این ها...

لرد هنوز حرفش را کامل نکرده بود که زمین و زمان و در و دیوار شروع به لرزیدن کردند. و صدایی که، بلند و بلند تر می شد...

- نزایید! نزایید! نزایید! نزایید!

و سپس سیل خروشان همون قدر ویزلی ای که تعدادشون در تمامی رول های زیر تکرار شد و سر ارّه نویسنده قسم اگر یک نفر آن عدد را کامل خوانده باشد، با خشم و خشونت وارد سلول شدند و با لگدمال کردن قوانین زندان نشینی کلهم اجمعین آمدند داخل سلول و تازه شروع به قدم زدن کردن و لرد و دامبلدور حالا فقط به اندازه همان ترک دیوار جا داشتند.

- نزارید نه! یک میلیون بار! نذارید!
- کی گفت نزارید؟ خودمون می دونیم نذارید چجوریه! نزایید! نزاییده بود!
- فرزند، کی نزایید؟! الی؟
- نه!
- ملی؟
- نه!
- فلی؟
- نه!
- گلی؟
- نه!
- قُلی؟
- بی تربیتِ پرحاشیه!
- شرم کن.
- از قد و قوارت خجالت بکش!

و حالا اون همه ویزلی و یک ریگولوس بودند که خود را برای تخریب شخصیت کردن دامبلدور حاضر می کردند.


خانه ریدل که حالا شده بود خانه زوپسی ها:


- خب... این چی کار می کنه؟
- تم رو عوض می کنه.
- اون وقت این یکی چی؟
- اون مال رسیدگی به بلیط هاست.
- این قرمزه.
-
- گفتم این قرمزه چی کار می کنه!

شپلخخخخخخعععععععععععع!


و این جوریی بود که ورونیکا، گدلوت رو نصف کرده و به حکومتش پایان داد و با دست و جیغ و هوراااا! های فراوان وارد سوژه شد.

- خب الان اومدی توس سوژه چی کار کنی؟
- عاااااااا!
- این سوژه صحنه های اکشن نداره! خودت با پای خودت برو بیرون.
- عااااااااااا!
-خیلی خب... یک گوشه وایسا هر وقت گفتم عوامل کسل کننده رو از سوژه حذف کن!
- نععع! این حق وینکی بود! وینکی باید اضافه ها را حذف کرد نه قرمزه شنل!
- اممم... خب هرکسی اون یکی رو حذف کرد توی سوژه بمونه اون یکی هم خود به خود حذف می شه. فقط برید توی حیاط حذفیاتتون رو انجام بدید.
- نه! ما می خوایم این جا ...
-

و ماجرای حذف و اضافه به حیاط دانشـ... خانه ریدل کشیده شد. سیوروس که حالا تنها خودش مانده بود و آرسینوس و هکتور و لینی که در هوا بال بال می زد و در این هنگام ...

زا ا ا ا ا ا رت!

صدایی از اتاق نشیمن به گوش رسید. هر چند که اهمیتی نداشت و جدیدا انواع و اقسام صداها به صورت های ناگهانی از گوشه و کنار خانه ریدل به گوش می رسید. یک روز از اتاقی صدای تسترال می آمد، یک روز پیامی از پایگاه فضایی ناسا و حتی چند روز پیش اسنیپ در گوشه ای شنیده بود که ... سیریوس بلک دارد به خواستگاری نجینی می آید! و تازه! اگر بله را بگیرد، حق قانونی اوست که لرد شود!



ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۲ ۲۲:۳۸:۴۸

be happy






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.