در حالی که مالی مشغول گفتن نقشه فوق سری اش درباره ی فراری دادن پروفسور دامبلدور بود، آرتور در دنیای دیگری سیر می کرد:
واقعا تا کی باید این خفت را می پذیرفت؟ تا کی باید از یک ساحره حرف شنوی می کرد؟ مگر خودش مرد نبود؟ چرا نمی بایست اقتدار می داشت؟ چرا باید به نقشه مالی گوش می دادند؟ چرا مالی در تمام مدت به آرتور سرکوفت میزد!؟
آرتور بدبخت بود!
فلش بکدرست در مقابل چادر سفید و بزرگ رنگی، مردی با ردای بلند زرد رنگ، چهره ای پیر و فرتوت، موهایی سفید و پشمک مانند و لبخندی که بیشتر به زهرخند شباهت داشت ایستاده بود. چهره مرد به شدت نگران بود، با این که سعی می کرد با خوش رویی مهمانان را بدرقه کند، اما استرس از چهره اش هم می بارید. به هرحال هرچه باشد، این یکی داماد شماره 2458765487 بود!
از جایی در پشت چادر، پسری غول مانند که به نظر می رسید یک رگش غول غارنشین باشد، به سمت پیرمرد آمد و در گوشش زمزمه کرد:
_اون اینجاست پدر!
_خیلی خوبه! خیلی خوبه!
پیرمرد این را در حالی گفته بود که زهرخند اش داشت به خنده ای شیطانی تبدیل می شد، عصازنان و با قدم هایی آرام اما استوار به درون چادر خزید.
هنگامی که پیرمرد وارد چادر شد، به سمت جایی رفت که موجودی بزرگ، چاق و عجیب غریبی با لباس سفید و بلندی نشسته بود و تور سفیدی صورتش را از نظرها پنهان کرده بود.
پیرمرد خطاب به عروس گفت:
_نگران نباش مالی لرزونکم!
مالی که در واقع همان عروس بود، درحالی که گریه می کرد، گفت:
_این یکی هم فرار کرد؟ یا خودکشی کرد؟ نکنه مثل قبلی توی سنت مانگو داره صدای تسترال درمیاره و میگه من گوجه فرنگی ام!؟
_هیچ کدوم عزیزم! اون الان اینجاست! مشتاقه که تو رو ببینه!
قبل از این که مالی بخواهد پاسخی بدهد، پیرمرد فریاد زد:
_به به! آقا داماد تشریف آوردن! بزنید دست قشنگه رو!
در این هنگام، همان پسر غول مانند به همراه پسر دیگری که به نظر می رسید برادرش باشد، در حالی که جسمی را کشان کشان با خود حمل می کردند، وارد چادر شدند.
هنگامی که دو پسر غول مانند جسم را کنار عروس نشاندند، ملت مهمان فهمیدند که آن جسم عجیب در واقع داماد است!
داماد را با زنجیر بسته بودند و برادران محترم عروس خانم که زحمت حمل داماد را نیز کشیده بودند، بادمجان بزرگی را پای چشم داماد کاشته بودند.
ظاهرا داماد بیهوش بود.
در این لحظه اسقفی که گوشه تالار ایستاده بود، کتاب مقدس را باز کرد و شروع کرد به خواندن:
_مهمانان عزیز! ما امروز اینجا جمع شذیم که...
_با اجازه همگی بله!
_خانم یه لحظه صبر...
-مبارکه! عروس خانم بله رو گفتن!
صحبت های اسقف پیر، برای بار دوم توسط پدر مالی قطع شد. اسقف گفت:
_و حالا آقا داماد باید بگن!
یکی از دوخان داداش غول مانند عروس خانم، درحالی که چوبدستی را زیر گلوی داماد گرفته بود گفت:
_هی! آرتور بلند شو!
آرتور چشمان خسته و متورمش را به زور باز کرد.
_بله؟
_به به! آقا داماد هم بله رو گفتن! دست بزنید به افتخارشون!
_و من شما را زن و شوهر اعلام می کنم!
جمله آخر را اسقف پوکرفیس وارانه گفت؛ هرچند پدر و برادر های عروس آنقدر از اینکه از شر دختر ترشیده شان راحت شده بودند، خوشحال بودند که به نظر نمی رسید چیزی از حرف های اسقف شنیده باشند!
و این بود سرنوشت تلخ دامادی به نام آرتور ویزلی!
پایان فلش بکآرتور در حالی که خاطره تلخ ازدواج شان را به یاد می آورد؛ به این فکر کرد که دیگر کافیست!
_خب آرتور نظرت چیه؟ عه...آرتور کجا میری؟ آرتور؟!...اون چیه دستت؟ بنداز کنار تابلوی مادر سیریوس رو! نقشه از این قراره که تو...آخ!
...و بله! تابلوی مادرسیریوس که آرتور آن را چندین بار بر سر تازه وارد انداخته بود، اکنون بر سر مالی فرود آمد تا شاید همچون مرهمی باشد بر زخمی که سال ها پیش خاندان پریوت بر دل آرتور انداختند!
آرتور در حالی که تابلوی مادر سیریوس را به طرز تهدید آمیزی تکان می داد، گفت:
_کس دیگه ای هم هست که با نقشه من مبنی بر خوندن کتاب شخصی که نباید اسمش رو برد مخالف باشه؟
فرزندان روشنایی:
آرتور گفت:
_خوبه!
سپس نگاهی به برگه انداخت تا ببیند چه طور می تواند یک نسخه از کتاب را سفارش دهد.