-بّــــــــــــــــبّــــــــــــــع! مطمئنا تو زندگیتون بارها و بارها احساس کردید که همه چیز دوباره تکرار میشه، همه چیز طبق نظمی کاملا نامشخص که با اصلش مغایرت داره رخ میده و در واقع همه چیز روی دایره ای به اسم زمان قرار میگیره.
هری با این صدا آشنا بود، میدونست که الان باید پاشه، چشماشو بماله، عینکش رو بذاره روی چشمش یه روز تکراری دیگه رو شروع کنه. هری میدونست که حدود دو دقیقه ی دیگه قراره تدی و جیمز با یه شوخی دیگه یه بلایی سر لباساش بیارن، جالبی قضیه این بود که انگار تنها چیز جدید کل این ماجراها نوع شوخی های اونا بود که همیشه تازگی خودشونو داشتن.
هری میدونست که دوباره باید سوپ پیاز همیشگیشون رو به عنوان صبحونه بخوره، و البته ناهار و شام! میدونست باید کتی که نوزده سال تمام همراهش بوده رو میپوشید، به وزارتی میرفت که نوزده سال تمام داخلش مشغول کار بود، روی میزی مینشست که نوزده سال تمام روش نشسته بود و به کاغذ هایی خیره میشد که نوزده سال تمام محتواشون تغییر نکرده بود. و این تکرار درست به اندازه ی تکرار این "نوزده سال تمام" ها زجر آور بود.
***
- خب هری، بگو ببینم قضیه چیه؟ جدیدا چیکار کردی؟
- همون همیشگی! میبینین حتی شوخیامم قدیمی شدن.دوباره دارم اون خوابای عجیبو میبینم، اینکه همه میان تو خوابم و من رو به خاطر اتفاقات اتفاقات نوزده سال پیش سرزنش میکنن و میگن شاید اگه ولدمورت رو شکست نمیدادم زندگیشون خیلی بهتر میبود. احساس میکنم یه جای کار میلنگه انگ...
- ببین هری، میدونم مشکل تو چیه. این شکلاتا رو بگیر بخور، مطمئنم خوب میشی!
هری به شکلات های روی میز یه نگاه انداخت، همیشه و به خاطر هر درد و مرضی بهش شکلات داده بودن، چرا شکلات؟ چرا وقتی استخون دستت از بین میره باید شکلات بخوری؟ چرا وقتی...
- زود باش هری، مریضای دیگم هم پشت درن.
- ولی من تازه اومدم دکتر، هر جلسه مگه یه ساعت نیست؟
- این جلسه ی چهارمه و پول دو جلسه پیش رو هم ندادی. هری ببین، هیچ کدوم از اینا واقعی نیست!
- یعنی چی دکتر؟ یعنی هیچی واقعی نیست؟ ما همه تو یه داستان حاصل مغز مریض یه نویسنده ایم؟!
- نه هری فیلسوف نشو. منظورم اینه تو حتی پول اومدن پیش روانشناس رو هم نداری، داری خوابشو میبینی!
***
- پاشو حری، چرا رو یونژه ها خابیدی طو؟
- ها؟ قضیه چیه؟
- خیلی چیژ ذدیا بی ژنبه، یادط نی ناموصا، اللح وکیلی یادط نی؟!
یک عدد شورت مامان دوز پاش بود و لاغیر، عدسی چپ عینکش هم شکسته بود و رسما یک چشم داشت و همونطور که گفته شده بود لای یونجه ها خوابش برده بود. هاگرید با چشمای خمار و قرمز قوزکرده جلوش ایستاده بود و هیکل نحیف و موهای نارنجی رون که لای ریش های ضخیم هاگرید گم شده بود به سختی دیده میشد. اندکی اون طرف تر آلبوس دامبلدور فرزندم فرزندم کنان هوا رو بغل کرده بود و بر سر فرزند خیالیش دست نوازش میکشید، درست مثل یک مدیر یا حتی یک ناظم وظیفه شناس! رون در حالی که سکسکه میزد نعره زد:
- داش هری، دیشب ترکون... دیما! تموم این مرغداریا رو زدیم ح... اجی!
- عاره حری، شنیدم واص ثرمون جایذه گزاشطن میگن زد هکومط و یاقی شدیم، باهاله نه؟!
- هری فرزندم، حالا که به خاطر کارای دیشبت از وزارت اخراجت کردن و تحت تعقیبی پاشو بیا پیش خودم کار کن شیفت شبم جلسه شبانه میذاریم و ناظم بازی میکنیم فرزند روشنایی!
این اتفاق جدیدی بود، شاید آقای فاکس نبود ولی خب مرغداری غارت کرده بود، تحت تعقیب بود و از همه مهم تر از کار اخراج شده بود! اصولا هر کسی بود در دپرشن خویش غرق میشد یا از شدت عصبانیت خون به پا میکرد یا هرچی. شاید هم فکر کنید اینارو گفتم که بگم تهش هری به خاطر این اتفاق در پوست خود نمیگنجید و خشتک دریده و نعره زنان رو به بیابون نهاده بود ولی راستش هری هیچ احساس خاصی نداشت، دوباره روی یونجه ها دراز کشید و خوابید، خواب تنها پناهش بود...