تصویر شماره 6:
توضیحات: دراکو مالفوی در حال گریه کردن در دستشویی درحالیکه میرتل گریان تلاش میکنه به ناراحتیش پی ببره.
دراکو به سمت دستشویی دختر ها رفت و در حالی که دیگر نای راه رفتن نداشت روی یکی از سکو ها نشست مشت محکمی روی دیوار دستشویی کوبید و در حالی که فکر میکرد تنهاست بغضش ترکید.
او نمیخواست بگذارد پدرش برای او تصمیم بگیرد،دیگر نه...
وقتی برای بار دوم صحنه ای که هرماینی در حال بوسیدن ران ویزلی بود را از ذهن گذراند هق هق گریه اش شدید تر شد و مشت محکم تری کوبید طوری که حالا دستش خونریزی داشت.
ناگهان صدای جیر جیر مانندی شنید،به سرعت برای این که کسی او را،یک اصیل زاده را،در حال گریه کردن به خاطر یک ماگل زاده نبیند.با گوشه آستین ردایش اشک هایش را پاک کرد ودستش را پشت سر قایم کرد.
هنوز نفهمیده بود که چه کسی آنجاست اما صدایی دیگر شنید این بار واضح تر:
-اوه تو داری گریه میکنی؟بزار ببینم...نه من تا حالا ندیدم یه اسلیترینی گریه کنه...میدونی شماها خیلی عنق و مغرورید
مالفوی هنوز سر گردان دنبال صدا میگشت و صدا هنوز مشغول حرف زدن بود.
-اوه چرا،یه چیزایی یادم اومد اره اره یه پسر اسلیترینی بود،اره اون موهای مشکی داشت و همیشه بهشون روغن مسخره ای میزد...درست یادمه اونم یه بار همینطوری گریه میکرد و میگفت:اوه لیلی لیلی...ولی عیب نداره من میتونم تو رو دعوت کنم تا دو تایی توی توالت من با هم گریه کنیم...میدونی آخه من همیشه گریه میکنم...
دراکو که بیش از قبل گیج شده بود یک باره با دیدن شبح دختری که با یک عینک گنده روی طاقچه نشسته بود جا خورد و با موضع گیری گفت
-تو دیگه کی هستی لعنتی؟من تاحالا تو رو ندیدم...
دختر زیر گریه زد و گفت
-اوه معلومه که ندیدی هیچ کس منو نمیشناسه!کی میرتل گریان بیچاره رو میشناسه ها؟
میرتل که به سرعت حالتش تغییر کرده بود گفت:اوه ولش کن...تو چرا گریه میکنی؟
دراکو گفت:این به تو هیچ ربطی نداره و اگر بفهمم راجبش به کسی گفت قسم میخورم یه بار دیگه میکشمت...
میرتل گفت:اگه به من بگی چرا ناراحتی من به کسی نمیگم ولی خب اگه نگی...اوه اره من به همه میگم توی دستشویی مثل دخترا گریه میکردی
دراکو دندان قروچه ای کرد و گفت:من ....من فقط دستم زخمی شده همین...
میرتل با نگاه موشکافانه ای دور دراکو چرخی زد و گفت:اوه آره...هی ولی به من دروغ نگو من دیدم که تو قبل از این که رو دیوار دستشویی من مشت بکوبی داشتی گریه میکردی...
دراکو از سر و کله زدن با این شبح مزاحم خسته شده بود برای هزارمین بار به پاتر برای داشتن دوستان خوب حسودی کرد ...اما این بار تصمیم گرفت برای کسی علت ناراحتی اش را بگوید،نگاه دوباره ای به عینک بزرگ میرتل انداخت و به این نتیجه رسید که بعید است شبحی که بعد از شش سال درس خواندن در هاگوارتز برای اولین بار میبیند دوستان زیادی برای برملا کردن رازش داشته باشد
گفت:من میخوام با کسی باشم...با کسی که نباید باشم
میرتل که حالا کنجکاو تر شده بود دست هایش را زیر چانه اش زد و چشمانش را ریز کرد
-اوه داره جالب میشه...خب بزار حدس بزنم...اون یه ماگل زاده است؟
دراکو یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:آره...تو خوب حدس میزنی...ولی موضوع فقط این نیست
میرتل خنده ریز ریز کرد و دور و بر دراکو چرخی زد:خب بقیش...
-حتی خود اون دختر نمیدونه که من چه قدر...هر لحظه ای که تحقیرش میکنم ته دلم ستایشش میکنم و اونو توی دلم آرزو میکنم...
میرتل آهی کشید و گفت:آه چه عاشقانه...
دراکو بخشی از گفت و گو را که برای بیان شدن با یک شبح که معلوم نیست سر و کله اش از کجا پیدا شده زیادی ممنوع بود را در دلش ادامه داد:و پدرم قسم خورده اگر بفهمه حتی باز هم به اون دختر فقط فکر هم میکنم...اینو به لرد سیاه بگه...
میرتل که از سکوت طولانی دراکو کلافه شده بود گفت:خب...اسمش چیه؟دختره رو میگم...
دراکو گفت:اون یه گریفندوریه...یه دختر باهوش و سر زندست اون یه یار واقعی برای کساییه که دوستشون داره...ولی..ولی من نمیتونم اسمشو بهت بگم...اوه بیخیال اصلا...اصلا چرا من با تو راجب اینا حرف میزنم؟
ناگهان دراکو صدای پایی را شنید البته که شبح ها صدای پا نداشتند...پس این متعلق به یک انسان بود...
و از پشت یکی از در ها کسی بیرون امد که او اصلا انتظارش را نداشت...آخرین کسی که او میخواست به این مکالمه گوش داده باشد...
هرماینی گرنجر!عشق دست نیافتنی او...
مالفوی که از همیشه رنگ پریده تر شده بود با حالت تدافعی گفت:تو این جا چیکار میکنی گرنجر؟
هرماینی که چهره اش مملو از بهت بود با ناباوری سری تکان داد و گفت:تو...تو راجب کی حرف میزدی مالفوی؟
-من؟من حرفی نمیزدم...اصلا لزومی نداره که برای تو اینا رو توضیح بدم گند زاده...
هرماینی اخمی کرد
-بس کن مالفوی من همه چیزو شنیدم...این...این واقعیت داره؟تو واقعا...؟
دراکو که دیگر نمیتوانست جلوی خود را بگیرد چشمانش را چند لحظه بست و سپس تمام جرات خود را جمع کرد و گفت:آره...این...این حقیقت داره که من عاشق تو ام هرماینی...ماگل زاده دوست داشتنی...
خیلی دوس دارم چون داستان عشقی شده،تایید نکنم،ولی نمیشه!دی:
تایید شد.
مرحله بعد: کلاه گروهبندی.