لرد سیاه به لیست نگاهی کرد.
-دِل؟ ما اینجا اعضای بدن هم عضو کردیم؟ انگار حسابتون از دستمون در رفته خودت رو نشون بده دِل...
دِل به آرامی از میان جمعیت مرگخواران رد شد و در حالی که عصایش که به زمین میخورد چرق چرق صدا میداد با حال زار و نزاری جلوی لرد سیاه ایستاد.
-دلفی!؟... سر و وضعت چرا اینجوریه؟ نیمه ی اسمت کجاست؟ مگه نگفتیم ربع و نیمتونو جایی جا نذارید؟...
دلفی در حالی که به یک دست و یک پای شکسته و سر باندپیچی شده اش اشاره میکرد گفت:
-ارباب نیممون سر جاشه فقط دیگه کار نمیکنه...اسقاط شدم.
-و اسمت چرا این طوری شده؟
-ارباب قسمت"فی" رو که دیگه کار نمیکنه از اسمم جدا کردم.الان فقط"دِل" ام.
-مغزمون برات سوخت واقعا.
ولی این باعث نمیشه با ارزش ترین داراییتو نابود نکنی دِل.
دلفی دستش را از روی عصایش کشید تا چوبدستی اش را بیرون بیاورد اما پیش از این که موفق شود صدای مهیبی از در خانه ریدل که حالا دیگر وجود نداشت به گوش رسید.
همه مرگخواران با تعجب به وینکی که کم کم از میان گرد و غبار ناشی از ترکیدن در پیدا شد و در حال فوت کردن سر مسلسل هایش بود نگاه کردند.
-وینکی برگشته.وینکی باید اربابو کشت. باید دستورو اجرا کرد.
وینکی پیش از آن که هر کسی بتواند کاری بکند مسلسل را سمت لرد سیاه گرفت و ماشه آن را کشید...
و لرد سیاه محو شد! کاملا... بدون هیچ اثری!
هنوز مرگخواران در حالت پیش گریه قرار داشتند که دیدند ارباب دوباره در جای خودش پیدا شد.
همه در حالت پیش شادی قرار گرفتند اما با شنیدن صدای ارباب حالت همه شان به پیش ترس و در ادامه آن ترس تبدیل شد.
-یکی از هوکراکسامونو حروم کردی جن! حالا فقط ده هز... فقط شیش تا برامون مونده!
برو و توی محدوده هزار فرسنگی ما نپلک! نبینیمت جن!
وینکی که نسبت به گونه انسانی از پردازنده کند تری بهره میبرد تازه از حالت پیش ترس به حالت ترس در آمد و در رفت ولی با خودش گفت:
-برمیگردم... وینکی جن به دستور عمل کننده خوب!
بعد از دک کرد وینکی نوبت به روشن شدن تکلیف دلفی میرسید. او که در طی این کش مکش ها چوبدستی اش را به زحمت بیرون آورده بود آن را به سوی ارباب گرفت و گفت:
-ارباب... بفرمایید.
-چوبدستیتو میدی به ما؟ انتظار داری باور کنیم با ارزشترین داراییته؟
دلفی که متوجه شده بود خوب منظورش را نرسانده با دستانی لرزان و یک قلق خاص چوبدستی اش را فشرد. صدای تق کوچکی آمد و در کوچکی در انتهای چوبدستی اش باز شد.
-بیداری عزیزم؟
بقیه مرگخواران که نمیتوانستند از آن فاصله چیزی که درون چوبدستی است را ببیند مشغول پچ پچ شدند.
-ساکت!
خوابه!
حتی لرد سیاه هم کنجکاو شده بود تا بداند چه چیزی توی چوبدستی دلفی پنهان شده.
-اون چیه دِل؟ چی توی چوبدستیته؟
دلفی برای این که چیزی که داخل چوبدستی است را نشان دهد چند قدمی نزدیک تر شد و چوبدستی را جلوی لرد سیاه گرفت و گفت:
-ارباب خلوت تنهاییم و قسمت "اِل"مه. میبینین چه ناز خوابیده؟ موهاشم ریخته تو صورتش ارباب...
لرد سیاه نگاهی به محفظه کوچک و خالی چوبدستی دلفی انداخت. سپس نگاه کوتاهی به دلفی انداخت و گفت:
-این خالیه دِل.
-نه ارباب... مگه میشه؟ نگاش کنین الان غلت زد.
لرد سیاه نگاه دیگری به دلفی کرد و گفت:
-خب... نابودش کن!
-ارباب این طوری من "اِل"مو از دست میدم.
این طوری فقط میشم "د" یه دال مسکون ارباب.
یه دال مسکون یا کلا یه حرف مسکون خونده نمیشه ارباب، صدا نداره، من بی هویت میشم ارباب.
لرد سیاه کمی درنگ و تامل کرد و جوانب مختلف قضیه را سنجید. جنبه اول این بود که دلفی مشکل حاد مغزی یا بینایی دارد که البته این مسلم بود! بنابر این لرد سیاه جوانبی به غیر از جنبه اول را سنجید.
-خب... ما تصمیمونو گرفتیم دِل! از اونجایی که ما خلوت تنهاییتو نمیبینیم، پس وجود نداره! هر چیزی که ما نبینیم یعنی وجود نداره...
در این میان بانزِ وجود ندار با بهت سعی در هضم این جمله داشت.
-وقتی خلوت تنهاییت وجود نداره ما اون رو به عنوان ارزشمند ترین داراییت به حساب نمیاریم.
اساسا چیزی که وجود ندارد را هم نمیشد داشت که بخواهد دارایی باشد!
-پس از روی سخاوتمون بهت یه فرصت دیگه میدیم... برو و ارزشمند ترین داراییت که وجود داره رو بیار دِل!
این "فی"ت رو هم زود برگردون دوست نداریم راه به راه یکی از اعضای بدنمون رو به جای تو خطاب قرار بدیم. خصوصا که این عضو با عشق ورزیدن ارتباط قوی داره. ما سال هاست با دلمون قطع رابطه کردیم.اونوقت توی یه روز این همه خطابش کردیم!
-چشم ارباب.
دلفی در چوبدستی اش را بست و با دلسوزی آن را سر جایش گذاشت. بعد آنجا را به قصد یافتن ارزشمندترین
دارایی اش ترک کرد.
-نفر بعدی بیاد و پیشکشش رو درست جلوی چشممون ساقط کنه.