احساس کوفتگی میکردم، چمدانم را روی زمین گذاشتم و روی آن نشستم. زانوانم بیشتر از این یارای پیاده رفتن نداشت...
سعی کردم انتهای خیابان را ببینم،تصاویر تار و کدر بودند، مدتی بود که چشم هایم کم سو شده بود.
-اکسیو عینک.
عینک را روی چشمانم گذاشتم حالا تصاویر شفاف تر مینمود. میتوانستم نور زرد رنگ چراغ های اتوبوس شوالیه را از دور ببینم که در حال نزدیک شدن بود.
چند ثانیه بعد اتوبوس جلوی پایم ترمز کرده بود، سوار اتوبوس شدم و روی انتهایی ترین صندلی خود را ولو کردم. مسافت زیادی را سفر کرده بودم. چشمانم را بستم و ناخودآگاه یاد آخرین حرف هایی که با لردسیاه رد و بدل کرده بودم افتادم.
فلش بک-بگو دلفی میشنویم.
مکث کردم، انگار هنوز هم باورم نشده بود که باید انجامش دهم، هنوز در ظن و شک بودم.
-ارباب من؛ من...
دودلی مثل خورده به جانم افتاده بود، احساس میکردم زبانم قفل شده، وافعا باید میرفتم؟ این تنها راه بود؟...
همین بود! راه دیگری نداشتم... دلم را یک دله کردم.
-من... من باید مدتی از اینجا برم، نمیدونم چقدر ارباب...یه مدت نامعلوم.
لردسیاه سکوت کرده بود، سعی میکردم از چشم هایشان چیزی متوجه شوم اما... هیچ وقت نتوانسته بودم این کار را بکنم این بار هم استثنا نبود.همان سکوت کوتاه، به اندازه چند روز برایم گذشت.
لردسیاه از من روی برگرداند و به شومینه خیره شد.
-مایلیم علتش رو...
-نه ارباب! نه! خواهش میکنم نپرسید چرا...
شوکه شده بودم! چطور میان حرف لرد سیاه پریدم؟ این همه گستاخی و جرئت یکباره از کجا پیدا شده بود؟ در دل به خودم لعنت فرستادم. احتمال میدادم لردسیاه خیلی عصبانی شود و سکوت طولانیشان بیشتر به جانم دلهره می انداخت. هنوز هم پشتشان بود، هنوز هم به من نگاه نمیکردند. بالاخره سکوت طاقت فرسایشان را شکستند.
-دلفی بهت اجازه رفتن میدیم... ولی تا زمانی که ما دوباره احضارت نکنیم حق برگشتن نداری. از همین لحظه تا روز که دوباره سوزش علامت شوم روی دستت رو حس کنی دیگه مرگخوار نیستی...
پایان فلش بکدیگه مرگخوار نیستی...
دیگه مرگخوار نیستی؛مرگخوار نیستی!
هنوز هم این صدا مثل ناقوس مرگ توی گوشم بود حتی هنوز هم سوزش علامت شومم را حس نکرده بودم. هنوز مرگخوار نبودم!
اما دیگر صبر کردن برایم ناممکن شده بود، حساب تک تک ثانیه های این "مرگخوار نبودن" را داشتم. حالا باید بر میگشتم! بر میگشتم و به این "مرگخوار نبودن" لعنتی پایان میدادم.
با صدای راننده اتوبوس از دریای متلاطم افکارم بیرون آمدم، اتوبوس تقریبا خالی شده بود.
-مقصدت کجاست ساحره؟
به دور و برم نگاه کردم و منتظر شدم تا فرد مخاطب راننده پاسخ بدهد. اما متوجه شدم راننده از من سوال کرده.
-میرم سمت خونه ریدل ها.
راننده با سوظن نگاهم کرد اما چیزی نگفت. به این واکنش ها عادت داشتم. چند دقیقه بعد فقط یک خیابان تا رسیدن به مقصدم فاصله داشتم. گفتم:
-من همینجا پیاده میشم.
چمدان هایم را برداشتم و بعد از پرداخت کرایه از اتوبوس پیاده شدم.
قلبم از همیشه تندتر میتپید. حتی ضعف بدنی و کهولت سنم نمیتوانست مانع از دویدنم شود. پس شروع به دویدن کردم. سی سال منتظر این لحظه بودم! اهمیت نمیدادم اگر بعد از این همه سال باقی مرگخوار ها فراموشم کرده باشند، اهمیت نمیدادم اگر از من متنفر شده باشند حتی برایم مهم نبود که لرد سیاه مرا نپذیرد.
همه را پس میگرفتم! به هر قیمتی که شده... دوستانم را، اعتماد اربابم را و هر چیز دیگری را که طی تمام این سی سال از دست داده بودم.
چیزی نگذشت که به خانه ریدل ها رسیدم.
نفسم بند آمده بود...
نه از دویدن، بلکه از صحنه ای که میدیدم.
نمیتوانستم این شوک را هضم کنم...
آثار جنگ،درگیری و سوختگی همه جا به چشم میخورد، در ها و بیشتر پنجره ها شکسته بود... از دکه نگهبانی رودولف فقط یک تل خاکستر باقی مانده بود...
نه! نه! باور نمیکردم! نمیخواستم باور کنم. این نمیتواسنت واقعیت باشد! حق نداشت که واقعیت باشد!
به تابلوی بزرگی که با جوهر قرمز روی آن نوشته شده بود نگاه کردم.
زیر سایه محفل ققنوس و با یاری مرلین کبیر، سیاهی و بدبختی به پایان رسید!
تمام مرگخواران و همچنین اربابشان طی جنگی با دلیران محفل ققنوس از بین رفتند.
حالا دنیا میتواند بار دیگر در آرامش باشد و زیر سایه عشق و سپیدی زندگی کند.
باشد که زین پس علامت شومی بالای هیچ مکانی از این کره خاکی به اهتزاز در نیاید.
چشم هایم سیاهی میرفت، نفس هایم سنگین و نامنظم شده بود. به تاریخ درج شده زیر تابلو نگاه کردم. فقط یک سال بعد از رفتنم! هنوز نمیخواستم باور کنم... نمیتوانستم باور کنم. چمدان هایم را همانجا روی زمین رها کردم و داخل خانه دویدم، دیگر خبری از آن در های مستحکم و پر شکوه نبود، همه شان به طرز فجیعی شکسته بودند.
دور تا دور خانه میدویدم و به تمام اتاق ها به دنبال کورسویی از امید سرک میکشیدم.
-لینی؟ بلا؟
هیچ جوابی نیامد.
وارد اتاق بعدی شدم، اتاق رز. هنوز توی آب پاش روی میز مقداری آب باقی مانده بود... یعنی چه بلایی سر رز آمده بود؟ چقدر دوام آورده بود؟
اتاق بعدی اتاق خودم بود، یا حداقل زمانی اینطور بود... اتاق خالی بود! مطمئن نبودم که اتاق بعد از جنگ خالی شده یا بعد از رفتن من کسی در آن ساکن نشده... اما احتمال دوم را بیشتر دوست داشتم.
توی راهرو لکه های خون خشک و کهنه دیده میشد، سعی میکردم نگاهم را بدزدم اما خیلی موفق نبودم. یعنی خون چه کسی بود؟ لیسا؟ رودولف؟ بانز؟... اصلا خون بانز مرئی بود؟ نمیدانستم... هرگز به این چیز ها فکر نکرده بودم. به این که چقدر این چیزهای کوچک میتواند با ارزش باشد. شاید هم بانز نامرئی زنده بود... شاید فرار کرده بود و بدون این که کسی ببیند خودش را نجات داده بود...
میدانستم چنین چیزی نیست، وقتی پای منافع گروه پیش بود هرگز هیچ کداممان منافع شخصی را ارجح تر نمیشمردیم. بانز هم از این قائده مستثنی نبود.
جایی گوشه راهرو کپه ای از وسایل شکسته شده و خاک گرفته دیده میشد. میتوانستم بین آن ها یکی دو رژ لب له شده و چند کراوات پاره ببینم. کمی آن طرف تر پاتیل محبوب هکتور که چند تکه شده بود روی زمین افتاده بود...
به انتهای راهرو رسیدم. آخرین اتاق... دستم روی دستگیره خشک شده بود.
انگار هنوز هم نمیتوانستم به خودم بقبولانم که بدون اجازه وارد این اتاق شوم... با تردید در را باز کردم و وارد اتاق شدم.
اتاق اربابم! هنوز هم همه چیز درست مثل سی سال قبل بود. احساس میکردم در زمان سفر کرده ام، اتاق خاک گرفته بود اما همه چیز مرتب و دست نخورده مینمود، بر خلاف باقی خانه اینجا اثری از تخریب نبود. انگار حتی محفلی ها هم جرئت تعارض به این محدوده را نداشته اند، یعنی لرد سیاه هم...؟ نه! نه! نمیتوانستم حتی به آن فکر کنم...
پس از سال ها توی این اتاق بودم و همان احساس دستپاچگی سی سال قبل را داشتم، دوباره همان صدای همیشگی در ذهنم جان گرفت "دیگه مرگخوار نیستی!"
انگار همین صدا کافی بود تا خودم را پیدا کنم. حالا میدانستم چه کاری درست است. هنوز از هدفم برنگشته بودم. باید همه چیز هایی را که از دست داده بودم پس میگرفتم! حالا دیگر این فقط یک هدف نبود. یک وظیفه بود.
به سرعت از خانه بیرون دویدم، اهمیتی نمیدادم که چمدانم را برنداشته ام، دیگر به آن نیاز پیدا نمیکردم.
حتی درست متوجه نشدم که چگونه خودم را به به میدان گریمولد رساندم.نمیخواستم حتی یک ثانیه از وقت را تلف کنم. به سرعت شروع به اجرای طلسم های پیش نیاز کردم. طوری به این نقشه ی ناگهانی مسلط بودم که انگار تمام این سال ها را مشغول تمرین برای آن بوده ام.
برای طلسم رازداری خانه راه حلی در نظر داشتم. شروه به قفل کردن تمام در ها و پنجره های خانه های یازده و سیزده کردم وبعد چند طلسم پیش نیاز دیگر را به سرعت اجرا کردم. در آخر دیوار محافظتی محکم و پیچیده ای دور تا در خانه های یازده و سیزده کشیدم...
حالا نوبت حرکت پایانی بود...
-اینسندیو!
خانه های یازده و سیزده را در یک چشم بر هم زدن به آتش کشیده بودم،آتش در حال پیشروی بود، کم کم صدای فریاد ها را از داخل خانه ها میشنیدم. اما فقط من میشنیدم... طلسم های اجرا شده مانع از خروج صدا و رسیدن آن به گوش سایرین میشد. شعله ها دقایقی طولانی به رقص خود ادامه دادند و در نهایت در حد فاصل خانه های یازده و سیزده تلی عظیم از خاکستر پدیدارشد... خانه شماره دوازده گریمولد!
در اثر تخریب کامل خانه طلسم رازداری از کار افتاده بود. محفل از بین رفته بود...مطمئن بودم که تمام ساکنین خانه مرده اند! همه چیز تمام شده بود.
یا حداقل من سعی خودم را برای تمام کردنش کرده بودم...
نوک چوبدستی ام را به سمت آسمان گرفتم و علامت شوم را بالای خانه به اهتزاز در آوردم. بعد از سی سال حالا میتوانستم لبخند بزنم!
فقط یک قدم دیگر تا پس گرفتن مرگخوار بودنم فاصله داشتم...
نوک چوبدستی ام را به سمت خودم گرفتم، برای آخرین بار به مخروبه های محفل نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم:
-آوداکداورا!
همه چیز تمام شده بود!
چیزی نگذشت که سوزش علامت شومم را بعد از سال ها احساس کردم. مرگخوار بودنم را پس گرفته بودم... و حالا دوباره همانجا بودم...
کنار باقی مرگخوار ها، و از همه مهم تر اربابم!