هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸

الیور ریورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
اسنیپ صورتش را در هم کشید و با قدم های تند به سمت سالن مهمانی رفت.
- لعنت به هر چی مهمونیه!
به در که رسید با یک حرکت سریع بازش کرد و دو پسر را دید که روی میز ایستاده بودند. زیر لب گفت :«پاتر بیا و ببین که من اینو بهتر از تو اجرا می کنم!»در ذهنش زمزمه کرد:له وی کورپوس. دو پسر که پشتشان به اسنیپ بود ناگهان از روی میز کنده شدند و در هوا از یک مچ پا معلق شدند. سر های همه به سمت اسنیپ و دو پسر معلق در هوا چرخید.
اسنیپ دست هایش را به هم زد و بلند گفت:«مهمونی تمومه. همه به سمت خوابگاه هآ.» از همه طرف صدای آه و گله بلند شد ولی همه بلند شدند.

👣👣👣

الیور ، رز را دید که به سمت میز و معجون می رفت. صدای گریه اش آرام شده بود و داشت با آستین اشک هایش را پاک می کرد. صدای کوچکی باعث شد رز سرش را بالا بیاورد و به در نگاه کند.
الیور برای اینکه بهتر ببیند کمی لای در را باز کرد. حتی از فاصله و از لای در هم صورت هم نام سال اولی را شناخت که با کمی ترس و کنجکاوی از لای در سالن هافلپاف به داخل نگاه می کرد. الیور خدا را شکر کرد که جایی که رز ایستاده بود نمی توانست او را ببیند. رز معجون را برداشت و به آن نگاه کرد. درش را برداشت و شیشه ی کوچک را بالا آورد تا بویش کند.
ناگهان در سالن به آرامی باز شد و الیور همزمان با لعنت فرستادن به زمین و زمان سعی کرد نام تازه وارد را به یاد بیاورد.
رز هنوز متوجه باز شدن در نشده بود ولی پس از اولین قدمی که تازه وارد برداشت سرش را بالا آورد. الیور انتظار داشت رز با دیدن یک پسر آن هم در این وضعیت جیغ بزند یا به سمت اتاق بدود ولی رز شیشه ی معجون را در مشت خود پنهان کرد و سرش را پایین انداخت. تازه وارد به او نزدیک شد و دست روی شانه اش گذاشت ولی خیلی زود دستش را کشید و به صورت رز نگاه کرد. خیلی آرام چیز هایی گفت و بعد هم دست در آستینش کرد.
الیور با خودش گفت:« اگه گند بزنی به همه چیز خودم همه ی اون معجون رو به خوردت می دم.» بعد هم از این عصبانیتش جا خورد.
پسر از آستینش شیشه معجونی مشابه با همانی که خودش از مک گوناگال گرفته بود در آورد و به سمت رز گرفت. رز اول حالت خاصی نداشت ولی بعد ناگهان صورتش هم مانند چشم هایش قرمز شد و با دست معجون در دست پسر را به سمت دیگر پرت کرد. شیشه ای ظریف معجون شکست و معجوپ روی فرش طلایی کف سالن ریخت.
رز همانطور که به سمت خوابگاهشان برمی گشت داد زد:«از همه ی پسرا، حالم می خوره به هم!»
پسر مبهوت به رز خیره ماند.
-ولی رز...
-ببند دهنتو! ندارم دوست کنم این کارو!
-آخه چه.....
رز و الیور هر چوب دستی هایشان را به سمت پسر بینوا گرفتند ولی هر کدام وردی متفاوت را فریاد زدند.
-استوپفای!
-پروته گو ماکسیما.
طلسم رز منحرف شد و به سمت تندیس هزار ساله هلگا هافلپاف رفت که بالای شومینه قرار داشت.
برای لحظه ای هیچکدام متوجه اتفاقی که افتاد نشدند ولی خرده های تندیس سنگی اولین چیزی بود که هافلپافی ها بعد از برگشت از مهمانی دیدند.
الیور در حالی که جلوی در خوابگاه ایستاده بود خشکش زد و بعد به چوبدستی اش که در دستش می لرزید نگاه کرد. تنها دوستش که از میان جمعیت بیرون می آمد مات و مبهوت به الیور ، رز و تندیس نگاه کرد.
پروفسور اسپراوت که با آن قد کوتاهش از میان سال ششمی ها چیزی نمی دید همه را کنار زد و جلو آمد.
-ریورس؟! تو....تو...تندیس...
الیور سریع به سمت خوابگاه دخترها نگاه کرد ولی رز قبلا پشت در غیبش زده بود.
-من...من...متاسفم...
پسری که اول از قدرت سپر مدافع و بعد هم از خرد شدن تندیس خشکش زده بود، نگاهش را از الیور به پروفسور و از پروفسور به الیور می انداخت.
-نه...تو نبودی...پروفسور اون...
الیور داد زد:«نه! تقصیر من بود»
همه بچه‌هایی که از مهمانی برگشته بودند انگار منتظر بودند کسی این فاجعه را گردن بگیرد، چون همه بعد از حرف الیور نفس خود را بیرون دادند.
اما پروفسور هنوز به تندیس خیره بود. معلم گیاه شناسی چوبدستی‌اش را در آورد و به سمت تندیس خرد شده گرفت.
-ریپیرو.
هیچی...
-الیور ریورس تو باید تنبیه بشی! تا آخر سال باید گل های انگشت خوار رو پرورش بدی برای امتحان سمج سال پنجمی ها.
الیور در دلش گفت:«عالیه! عاشق اسمشونم!»


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۸

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
دورا موقعیت را برای خود موقعیتی مناسب خواند و چشمانش جستجوگرانه ادوارد را دنبال کرد. ادوارد دست قیچی، اون پسر بی ارزش که دوست عزیزش را محو خود کرده بود، نه! اون پسر فارغ از دنیا و رز نشسته بود و با شوق ادامه برنامه اون دلقک خظرناک را نگاه میکرد. دورا به دنبال آن مرد مرموز و جذاب، ادوارد بونز بود و سرانجام او را کنار شِما، گیدئون و کتی بل دید. چهار سال بالایی که گوشه‌ای جمع شده بودند و بی توجه به اطراف گرم صحبت بودند. آه چقدر دلنشین!
دورا دست دست نکرد و خرامان خرامان به آن سو رفت.

_سلام اد.. چقدر لباسی که پوشیدی قشنگه!

شما با چشمان ریز شده به ادوارد که با شنل ریونکلاو همیشگی‌اش به جشن آمده بود، نگاه کرد. او هرگز حاضر نمیشد خود را وارد این بازی‌ها کند و ترجیح میداد وقتش را با کتاب‌ها بگذراند تا با لباس‌ها!

_ نظرت درباره جشن چیه؟ اون دلقک داره تمام برنامرو خراب میکنه..
_ آره دورا همین طوره!

دورا اما بی توجه به پاسخ کتی بل همچنان قصد داشت تا توجه ادوارد را جمع کند. پس دستش را زیر دست او انداخت و اورا به سمتی کشید.

_ بیا اد.. بیا یکم نوشیدنی بخوریم! مطمئنا باعث میشه یکم سرحال بیای.

و همون طور که کمی سرش رو به سوی اون گروه سه نفره متمایل میکرد که هاج و واج در جای خود باقی مانده بودند، گفت:
_ البته بدون دوستات، مگه نه بچه‎‌ها؟

شما به اطراف نگاه کرد. سرش را خارند و گفت:
_ خب بچه‌ها فکر کنم بهترین کار این باشه که پشت سرشون برم و مراقب باشم اون دختره به رفیقمون معجونی چیزی نده!
_ آره شما ما میخواستیم با هم بریم پیش رز ولی حالا بهترین کار اینه که تو مراقب اد باشی. من و گیدئون پیش رز میریم و باهاش صحبت میکنیم.

پس شما از بچه‌ها جدا شد و به سویی رفت که دورا و ادوارد رفته بودند. کتی بل هم به همراه گیدئون که مدت زیادی بود ساکت مانده بود، به سمت در خروجی سالن راه افتاد. آنها مستقیم به سوی اتاق اسنیپ راه افتادند.

_ سلام! مک استاد؟ شما اینجایید؟

مک گونگال از پشت پرده اتاقش بیرون آمد و با اخم به دو دانش آموز سال آخری درس خوانش نگاه کرد.

_ اینجام. اتفاقا میخواستم نامه مهمی رو برای مک گونگال بفرستم. ئلی چیزی شده؟ کاری داشتید باهام؟
_ آه بله . میشه بهمون یه معجون بدید که بتونیم موهای یکی از دوست‌هامون رو بلند کنیم؟

اسنیپ سرش را به تاسف تکان داد. قفسه معجون‌هایش را نگاهی انداخت و معجونی را از آن بیرون کشید و آن را به همراه نامه‌ای به کتی بل داد.

_ اینو همین الان به مک گونگال برسون کتی بل! سر به هوا نباش. نامرو خودت میرسونی و خودت جوابش رو برام میاری. زود باشید برید دیگه!

گیدئون و کتی بل از اتاق اسنیپ بیرون آمدند.

_کتی بیخیال! چرا باید به حرفش گوش کنیم. میریم پیش دوستت کمکش میکنیم و بعد به مک گونگال توضیح میدیم.
_ گید داری شوخی میکنی؟ من میرم پیش مک گونگال تو بدو برو پیش رز. احتمالا توی سالن هافلپاف نشسته و داره با صدای خیلی بلند گریه میکنه و اصلا با صدا کردنش یا حتی حرف زدن نتونی توجهشو جلب کنی. من میدونم موهاش چقد براش ارزش دارن و الان چقدر قلبش شکسته. سعی کن یجوری آرومش کنی تو میتونی!

و دوان دوان دور شد. گیدئون پوکر به کتی بل که داشت دور میشد نگاه کرد. آخه چه انتظاری از او داشت؟ چطور یه دخترو آروم میکرد؟ از اولش هم نمیخواست قاطی این کار بشه. ولی با این حال به سمت تالار هافلپاف به راه افتاد. جلوی در تالار یک سال اولی را دید که داشت با اضطراب به داخل نگاه میکرد و صدای گریه پابرجا بود. دستش را دوستانه روی کتف پسرک زد و با چشمانش اجازه خواست تا وارد شود. اولیور در جای خود گلوله شد و گیدئون این را به معنای قبول کردن، پذیرفت. وارد تالار شد و رز را نگاه کرد. یکی دو بار او را به همراه دخترها دیده بود. دختر پر شور و نشاط شاد که همیشه از دور میدیدش و با شیطنت‌هایش میخندید اما هرگز با او رو به رو نشده بود و گقت و گویی نداشتند. اما الان اشک‌هایش باعث میشد قلبش به درد بیاید و دلش بخواهد اون ادوارد را با مشت‌هایش له کند.

_ رز؟ میشه گوش کنی؟

هیچی! حتی سرش را بالا نیاورد. چکار باید میکرد؟ یاد حرف کتی بل افتاد. آروم روی دوپایش نشست و دستش را با احتیاط روی شانه‌اش قرار داد. نگاه رز بالا آمد و او سریع دستش را پس کشید. چشمانش میخکوب دخترک شد که چشمانش قرمز شده بود و رنگی به چهره‌اش باقی نمانده بود. نمیدانست او انقدر زیباست. به خود آمد.

_ چیزه رز.. آمم اومدم کمکت کنم.
_ نمیشه! دیگه نمیشه موهامو برگردونم. باید دوباره منتظر باشم که بلند شه!

خوشحال ازینکه با دست پر برای کمک به سراغش اومده بود دست در آستین ردایش کرد و شیشه معجون را درآورد.

_ اینجارو نگاه کن. این معجون افزایش رشد موعه! تا صبح موهاتو مثل قبل میکنم و بعد دوباره میتونی با موهای فرفریت همون زلزه قبلی باشی! اما به نظرم با این موهای کوتاهم خیلی خوشگلی ولی خب من اینجام تا اونکاری رو بکنم که تو دوست داری!

پ.ن1: ادامه داستان، به غیر از اون بخش جشن که میتونه یچیز خیلی جالب در بیاد به کمک آدر و میشه کلی زوج رو حتی از توی کتاب آورد نشوند و بلاهای مختلف سرشون آورد. اما اینجا هافلاویزه و همیشه عشق هم چاشنی داستان بوده.. پس بیاید یه دوئل عاشقانه سر رز راه بندازیم. حس گیدئون رو تو چند تا پست زیاد تر کنیم تا به درخواست دوستی برسه! کی برنده این دوئل میشه؟ گیدئون یا ادوارد؟ جایزه این دوئل قلب رزه! پس بیاید روش کار کنیم.

پ.ن2: من یه رزرو 24 ساعته کرده بودم میدونم :) و الان خیلی گذشته!
پ.ن3: من رولمو نوشته بودم و قرار بود تا ساعت یازده شب بفرستمش.. یکاری برام پیش اومد و اندازه دو ساعت خونه نبودم. ( گوشیمم جا مونده بود خونه) وقتی برگشتم.. گوشیم بخاطر ویروسی که یهو از ناکجا آباد اومده بود هنگ کرد. فردا عصرش گوشیم فلش شد و من همه چیزم پرید. فرداش بهم گفتن حتی با فلش گوشیت درست نشده و.. بله دورای بی گوشی هستم. واقعا گوشیم یکی از اعضای بدنم بود. الان حتی اسم ایمیلم رو هم یادم نمیاد. پس میدورام قبول کنید و درک کنید که چرا انقدر رولم دیر شد.



پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۸

الیور ریورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین

_الیور بدو دیگه جشن تموم شد.
_یه لحظه صبر کن اومدم.
_تو از دخترا هم بیشتر طولش میدی!

الیور با لباس بتمن از پشت در خوابگاه ظاهر شد و گفت:«خوبه»؟
_برام مهم نیست فقط بدو.
الیور و سامر همه راه را دویدند تا به جشن برسند. 

_آی...دیگه نفسم بالا نمی آد...
_رسیدیم...دیگه...
_پس...چرا... هیچ...صدایی...
ناگهان در باز شد و یک نفر درحالی که دست هایش را روی صورتش گرفته بود بیرون دوید و از میان دو دوست رد شد. سامر که حالا دیگر نفسش بالا می آمد گفت:«اون دیگه کی بود؟ فکر می کردم دخترا دیگه موهاشونو این قدر کوتاه نمی کنن»!
_آره دیگه این کار رو نمی کنن. ولی به نظر می اومد که کسی موهاشو به فنا داده!
_حالا هر چی بیا بریم.
_تو برو من میام.
_یعنی چی؟ می خوای چی کار کنی؟
_ا‌ون هافپافی بود فکر کنم. چند بار تو سالن دیده بودمش؛ تو برو من به جشن اهمیت نمی دم.
_از کجا می دونی اون که صورتشو گرفته بود؟
_می دونم دیگه!
سامر اخم هایش را در هم کشید و با عصبانیت فریاد زد:«به درک»!

الیور واقعا به جشن اهمیت نمی داد و فقط بخاطر دوست جدیدش داشت به آنجا می رفت. اما، حالا که پای یک هافلپافی در میان بود نمی شد بی اهمیت از کنارش گذشت؛ برای یک فرد درون گرا خیلی سخت تر بود که خودش را نشان دهد.

به سمت سالن اجتماعات هافلپاف دوید باید قبل از اینکه دختر به خوابگاه می رفت با او حرف می زد یا...نه باید راهی پیدا می کرد تا او موهایش را درست کند! این بهتر بود ، چون اگر مشکل واقعا موهای دختر بود حرف زدن کمکی نمی کرد.
کتابخانه جایی بود که برای هر کاری راهی پیشنهاد می داد. پس راهش را عوض کرد و بعد از دقایقی به آنجا رسید ولی جلوی در...

_اوه پروفسور مک گوناگال!
_ریورس؟درسته؟ این جا چی کار می کنی؟
_بله پروفسور. من زیاد تو شلوغی نمی رم...آآآ...شما راهی برای بلند کردن هر چه زود تر مو ها می دونین؟
الیور این را گفت و ناگهان حسی در گوشش زمزمه کرد:«اصلا به تو چه»؟(حسه اسلایترینی بود😂😂😂)

_بلند کردن هر چه زود تر مو؟ فکر می کنم برای اینکه موهات رو مرتب کنی کوتاه کردن بهتر باشه!
_اوه نه برای خودم نیاز ندارم. برای...یکی از هم گروهی هام می خوامش.
_پس می خوای کمک کنی؟ بله این تو ذات یه هافلپافیه...دنبالم بیا فکر کنم یه معجون داشته باشم.

...

الیور وسط سالن عمومی ایستاد. با اینکه آنجا کسی نبود ولی باز هم خجالت می کشید یک دختر را با صدای بلند صدا بزند. صدای ضعیف هق هق های رز(الیور اسمشو نمی دونه.) از خوابگاه به گوش می رسید.
ناگهان فکری به سر الیور زد.
الیور به خودش گفت:«هی پسر تو باید ریونکلاوی می شدی»!
جلو رفت و شیشه ی کوچک معجون را روی نزدیک ترین میز به خوابگاه دختران گذاشت و بعد با صدای بلند داد زد:«هی سامر، چرا شیشه افزاینده مو رو این جا گذاشتی»؟
بعد هم صدایش را عوض کرد و با صدای بلند ادامه داد:«نمی خوامش. بذار هر کسی لازم داره برداره».
الیور بعد از این کار به سمت خوابگاه خودشان دوید و لای در را کمی باز گذاشت تا نتیجه کارش را ببیند.


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۸

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
رز به شدت تعجب کرده بود.
اما ادوارد خونسردی همیشگی اش را حفظ کرده بود.پس با لحن خونسردی گفت:
-من آرایشگرم پس موی همه رو کوتاه می کنم چه دختر باشه چه پسر چه موش صاف باشه چه فرفری.

آدر که اصلا شوکه نشده بود گفت:
-پس اگه خیلی ادعات می شه موی رز رو کوتاه کن.
و بعد آن پوزخند همیشگی اش را زد.

رز احساس می کرد قلبش دارد از جا کنده می شود.استرس تمام وجودش را فراگرفته بود.یخکرده بود.با صدای لرزان به آدر گفت:
-چیه منظورت آدر؟آخه چیه این کارا؟
-این فقط یه مسابقه است دوشیزه زلر در ضمن..فکر کنم شما باید یه آرایشگاه می رفتین تا موهاتونو کوتاه خیلی بلند شده ان.
-اولادش که نداره هیچ ربطی به شما که بلنده موهای من دومن من می رم یه جای دیگه موهامو کوتاه کنم
و خواست بلند شود و انصراف بدهد که آدر آمد و جلویش را گرفت.
-باید انجامش بدی
رز آب دهانش را قورت داد و نشست.
آدر ادامه داد:
-خانمها آقایان حالا همگی شاهدیم که ادوارد دست قیچی موهای رز زلر را کوتاه خواهد کرد.بعد رو به رز کرد و گفت:
-نگران نباشید دوشیزه زلر اتفاق خاصی نخواهد افتاد فقط...شاید موهاتون خیلی کوتاه شن.
و کنار کشید.

ادوارد پست سر رز ایستاد تا موهایش را کوتاه کند که باز هم آدر مزاحم شد و گفت:
-عذر می خواهم ادوارد اما درسته که تو خیلی مهارت داری ولی فک کنم به کمک نیاز داری و بعد یک پسر استخوانی عینکی را جلو انداخت و با پوزخندی گفت:
-اینم کمکت

رز خواست جیغی بکشد که ادوارد زمزمه کنان جوری که فقط رز بشنود گفت:
-نگران نباش اتفاقی نمیوفته

یک قطره اشک از چشمان رز آمد اما آن را پاک کرد و نفس عمیقی کشید و شجاعانه گفت:
-من آماده ام

چند دقیقه بعد همانجا

آدر آینه ای به رز نشان داد.
اما رز با دیدن تصویر خودش در آینه جیغی کشید و گریه کنان از سالن بیرون رفت و ماتیلدا هم دنبالش رفت تا او را آرام کند.

موهای رز کاملا نا مرتب و به طرز فجیعی افتضاح کوتاه شده بود.

متاسفانه ان پسر اجازه دخالت ادوارد را نداده بود و خدا می دانست چگونه ادوارد را کتک زده بود که آنطور داشت از درد به خود می پیچید و رز هم موهایش نابود شده بود.

آدر خندید و گفت:
-این گروه تموم شد حالا نوبت دو نفر بعدیه. لیندا و سوجی!

لیندا خیلی هم تعجب نکرده بود ولی خب اندکی نگران بود.
سوجی ولیندا روی صندلی ها نشستند.
حال لیندا خیلی هم خوب نبود به خاطر رز تصمیم گرفت بعد از نوبتش به دنبال رز برود.

-آقای سوجی اول شما بر می دارید یا دوشیزه چادسلی؟
-فک کنم خودم.
-بفرمایید.
-تا حالا عاشق شدی؟

لیندا توقع این یکی را داشت انتظار نداشت آدر اینقدر بچگانه عمل کند و سوال تکراری بگذارد.او .عمولا از سوال ها و کارهایش هدف داشت.

لیندا اصلا هول نکرد بنابراین جواب داد:
-خب این یه امر طبیعیه..بله شدم
-آقای سوجی؟
-بله من هم شدم
-ظرف رو می دید لطفا؟
-بفرمایید
-حالا نوبت شماست دوشیزه چادسلی

لیندا یکی از سوال ها را برداشت انتظار چیز خاصی نداشت ولی وقتی سوال را نگاه از تعجب سکته کرد.او توقع هر چیزی را داشت الا این.
در دلش به آدر لعنت فرستاد


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
رز به کاغذی که در دست ویبره ای اش که حالا داشت بیشتر از همیشه میلرزید، خیره شد. او استرس داشت. آدر داشت چه کار میکرد؟! او همگروهیش بود اما داشت شیطنت های اضافی میکرد! اول به بقیه ای که منتظرانه او را نگاه میکردند و بعد به ادواردی که رویش را از او برگردانده بود، خیره شد. آدر با کمی عصبانیت میگوید:
- دوشیزه زلر، منتظریم!
- درسته!

سوال چندان سختی نبود. همان سوالی بود که از او پرسیده شده بود. اما نمیخواست به بقیه ی سوال ها نگاه کند. میترسید بیش از پیش نگران بشود! اما گلویش را صاف کرد و شروع کرد به پرسیدن:
- ادوارد، شدی عاشق تا حالا؟!

ادوارد نگران هیچ چیز و هیچ کس نبود. او به احتمالات فکر میکرد. اما به آنها اهمیت نمی داد. او با اشتیاق گفت:
- البته!

رز نگاهی به او کرد. اما او به او نگاه نکرد. آدر از طولانی شدن بازی خوشش میامد. میخواست سوال های مشابه نپرسد. که گویا مشکوک نباشد. میخواست مردم از سوال ها نتیجه بگیرند!
- خب خانوم زلر... شما تخریب کردنو دوست دارین نه؟!

رز کمی فکر میکند که آدر میخواهد با این سوال ها به کجا برسد. چیز مشکوکی در این سوال نبود. پس او گفت:
- بله! میکنم درست زلزله! از نوعه ریشتر شیششم!
- خب... حالا سوال از ادوارد دست قیچی!

رز نگاه کوتاهی به ادوارد و ورقه میکند و سوال را میپرسد.
- هستی وقتی مرگخوار، بهت دست میده این حس که بکنی نابود یک مکان یا یک فردو؟!
- اوهوم! مرگخوار بودن اصن یعنی این!

آدر گفت:
- خانوم زلر، رنگ مورد علاقتون؟
- زرد و سفید!
- حالا لطفا از سوجی و لیندا بپرسین!

همه متعجب به آدر نگاه میکنند. اما کمی بعد، به لیندا و سوجی که دست های یکدیگر را ناگهان ول کردند، خیره میشوند!
- سوجی و لیندا! رنگ...

سوجی و لیندا بلافاصله جواب میدهند:
- بنفش!
- اِ خانوم لیندا. من میخواستم جواب بدم.
- مستر سوجی، منم میخواستم جواب بدم!

آدر لبخند شیطنت آمیزی میزند. به طور نامحسوسی به رودولف علامت میدهد و او هم میفهمد. سریع ورقه ای از مرلین آباد قرض میگیرد و همه ی نتیجه ها را مینویسد.
- خانوم زلر، بپرسین لطفا!

او سوال را میخواند اما لحظه ای بعد، ترس در چهره اش موج زد. ادوارد متوجه حالت او را می شود. اما زیر لب به رز میگوید:
- بخون دیگه!

رز با صدایی لرزان میخواند:
- میدونن همه که تو دوست داری بکنی کچل همه رو! حالا... میکنی کوتاه موهای فرفری... یک محفلی دختر رو؟!

ادوارد هم با تعجب نگاهی به او میکند. رز هم با نگاه نگرانی جواب او را میدهد! اما آدر به وضوح لذت میبرد. گفت:
- سوال بعدی!




ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۲۴ ۲۲:۳۶:۳۳

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱:۳۷ شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۷

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
خلاصه: باز هم عشقولانس در تالار هافلپاف. اینبار رز زلر و ادوارد دست قیچی عاشق هم شدن ولی رز زلر محفلیه و ادوارد مرگخوار.
برای همین رابطه شون تا الان یه راز بوده. ادوارد معتقده که عشق سیاه و سفید نمیشناسه و رز کمی نگرانه این رابطه به ضررشون تموم بشه. در این بین شخصی به اسم آدر کانلی هم میخواد گند بزنه به سوژه و سریع قضیه رو تموم کنه پس توی جشن رقص هالووین رز و ادوارد رو گیر میندازه تا جلوی همه رسواشون کنه اونم به دست خودشون.

آدر از بالای میزی که رویش ایستاده بود با دست به رز اشاره و نگاه های مردم رو متوجه رز زلر و ادوارد دست قیچی کرد که کنار هم ایستاده بودند و رقص در بدنشان خشکیده بود. رز کمی جلوتر امد.

-دوشیزه شما بسیار مناسب برای مسابقه ی ما هستین. با اون اقای دست قیچی نسبتی دارین؟

رز بهت زده به آدر نگاه میکرد. ادر خیلی با قبل فرق کرده بود. بالاخره رز اب دهانش را قورت داد و گفت:
-اون شخص اسمش ادوارده و بله اون نامزد رقص من در این مراسمه.
-فقط همین؟
-منظورتون چیه؟
-میفهمی.

آدر از میز پایین پرید و به سمت ادوارد رفت و سعی کرد اورا بگیرد و به جلوی صحنه بیاورد و ادوارد هم با دست قیچی اش استین آدر را قیچی کرد و قیچی هایش را به نشانه ی تهدید بالا اورد تا آدر بفهمد که بهتر است فقط راه را نشان بدهد.
حالا رز و ادوارد در دو طرف صحنه نشسته بودند و آدر در میان ان ها بود و کاغذهایی که در دستش بود را نگاه میکرد.جمعیت با کلافگی به کار های بیهوده ی آدر کانلی نگاه میکردند. ان ها انجا بودند تا تفریح کنند ولی نه توانسته بودند چیزی بخورند و نه توانسته بودند کمی برقصند و دخترک بداقبالی که آدر نوشیدنی اش را سر کشیده بود هنوز نتوانسته بود نوشیدنی دیگری بگیرد. بدتر از همه موسیقی هم قطع شده بود و تنها همهمه ی دانش اموزان بود که به گوش می رسید و البته صدای یک نفر.

-خب آقایون و خانم ها مراسم رو شروع میکنیم دو شرکت کننده داریم. رز و ادوارد که همگی میشناسیدشون. برنامه اینطوریه که من سوالی از این ساحره ی با کمالات میپرسم و ایشون در جواب میگن که تا حالا این کار رو کردن یا نه و بعد از سوالاتی که دستشون هست یک سوال از ادوارد عزیز میپرسن و همینجوری ادامه میدیم.


دانش اموزان کمی جذب شده بودند و جلوتر امده بودند تا صدا با همه برسد. آدر صدایش را صاف کرد و سوال اول را پرسید.

-آیا تا به حال عاشق شدی؟ :شکلک مهران مدیری:

رز یخ کرد البته انتظار چنین سوالی را داشت. البته که داشت. هر روز در کلی برنامه های تلوزیونی این سوال از هم پرسیده میشد حتی در داستان ها و رمان ها این سوال از سوالات درجه یک بود و رز مطمئنا برایش اماده بود؛ اما در ان لحظه حس کرد که قلب خون را به مغزش نمیرساند تا مغزش به گلویش دستور بدهد و کلمه ی "بله" را به سمت آدر که بیشتر از همه مشتاق شنیدنش بود پرتاب کند. یخ کرده بود این میتوانست زندگی اش را برای همیشه تغییر دهد.

-یه بار دیگه میپرسم تا حالا عاشق شدی؟ :شکلک مهران مدیری با کمی اخم:

رز صورتش را بالا اورد که با چشمان زل زده ی ادوارد به خودش رو به رو شد. چشمان ادوارد ارام بود ولی نافذ و به رز تنها یک چیز را میفهماند.
-بله تا حالا عاشق شدم.

و به ادوارد تبسم کوتاهی کرد. صدای جیغ و دست و سوت چند نفر به سوال اول پایان داد. حالا نوبت رز بود تا سوالی که در کاغذ جلویش بود را از ادوارد بپرسد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۷

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
همه ي برق ها خاموش شد و ناگهان صداي آهنگ تند و بلندي در همه ي تالار پیچید. همه مشغول رقص و پایکوبی شدند. آدر صورتش را چروك کرد و گفت :
- « اه ، لعنتی! این لباس عوضی خیلی برام تنگه! »

رودولف گفت :« باید این تنت باشه. وگرنه می فهمن آدري. » آدر خندید و گفت :
- « به درك! »

و لباس زامبی اش را همانجا زیر میز جر داد و پاره کرد. رودولف که چشم هایش در حدقه گرد شده بود دستش را بلافاصله جلو آورد و ناخود آگاه با صداي بلندي گفت :
- « نه ه ه ه! واي خدایا! آدر! چی کار
کردي؟ »

کسی آن بالا گفت :
- « هی ، من یه صدایی از این پایین شنیدم... » چشم هاي رودولف در حدقه دو دو می زد. دهانش را محکم با دست گرفت.
- « دست بردار جانت! حتما خیالاتی شدي. »

آدر نیشخندي زد و گفت :
- « نگران نباش. من اینجا یه... یه... به من نگاه کن. اون دو تا رو ول کن. من اینجا یه... یه »

چشم هایش می درخشیدند. دستش را پشتش برد و ناگهان چیزي را بیرون آورد.
- « دددنگ! یک نقاب دارم! »

رودولف با صداي آهسته گفت :
- « خوب خوبه. بجمب ، بزن به صورتت. سریع. »
آدر بلافاصله نقاب را بر صورتش چسباند. نقاب یک دلقک بود با دماغی سرخ و گرد. آدر اینبار هم دستش را پشتش برد و از جیب کمري اش یک کلاهگیس بیرون آورد و بر سر گذاشت. کلاگیسی با مو هایی فرفري بلند و آبی.
آدر که تند تند مثل یک گرگ گرسنه نفس نفس می زد گفت :
- « خب ، حالا وقتشه به همه بفهمونیم
عشقاي مسخره دقیقا چی هستن. همشونو می فرستیم به درك. می فهمی؟ به درك درك درك!
شروع می کنیم. یک ، دو ، سه ، حالا! »

هر دو با هم از زیر میز بیرون آمدند. همه جا تاریک بود و با یک گوي بزرگ و شیشه اي که از سقف آویزان بود بر در و دیوار سرسرا رقص نور به پا شده بود. دختران و پسران با هم دیگر می رقصیدند ، پاهایشان را محکم به زمین می کوبیدند ، جیغ می کشیدند و می خندیدند.
سه دختر در کنار میز با هم دیگر حرف می زدند و می خندیدند. آدر لیوان پر از نوشیدنی اي که دست یکی از دختر ها بود را کش رفت. با اخم مایع داخل لیوان را چپ و راست و با دقت آن را برانداز کرد. سه دختر با چشم هایی گرد شده در حدقه به او خیره شده بودند. آدر گفت :
- « واي ، واي ، واي! این دیگه چه کوفتیه؟ می دونی چقدر پر قند و هزار درد و مرض دیگه اس؟ باعث میشهدیابت بگیري خانوم خوشگله! »

آدر لبخند پهنی زد. بعد بلافاصله لبخندش محو شد. تند تند سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت :« نه ، نه ، نه. اصلا خوب نیست. نباید بخوري! » بعد همه ي
لیوان را خودش تنهایی سر کشید. با آستین دور دهانش را پاك کرد و لیوان خالی را در دست دختر گذاشت. آنها همینطور هاج و واج به آدر نگاه می کردند. او برگشت و رو به تمام جمعیت محکم
چند بار دست زد و گفت :
- « هی ، هی ، خانوم ها و آقایان ، مثل اینکه نمایش یادتون رفته. یکی اون باندو خفه کنه ، یکی از برنامه ها جا افتاده. مراسم رقص براي آخر بود. »

عده ي کمی برگشتند و به آدر و رودولف خیره شدند. عده اي ریز ریز به رودولف می خندیدند. دراکو مالفوي گفت :
- « اینجا رو نگاه کن ، بچه ها شاممونم حاضر کردن! »

با این حرف دور و بري هاي دراکو مالفوي ناگهان قهقه کشیدند. رودولف زیر لب غرید. می خواست قمه اش را بیرون بکشد و دراکو را خط خطی کند. اما نفس عمیقی کشید و آرامشش را حفظ کرد. در دل به آدر که او را مجبور به این کار کرده بود لعنت فرستاد!
آدر دستانش را دور دهانش حلقه کرد و فریاد زد :« گفتم این باند لعنتی رو خفه کنین. هی آشغالا! »
اما باز هم عده ي کمی به او توجه کردند. آدر ناگهان چوبدستی اش را از زیر ردایش بیرون آورد و رو به باند و گوي شیشه اي وردي خواند. جفتشان در یک لحظه قطع شدند و مجلس رقص کند شد
و بعد خوابید. همه با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند. صداي غرغر در میان جمعیت پیچید.
« هی چی شد؟ »
- « چرا آهنگو قطع کردین؟ »
- « همش تقصیر اون دلقکه است. خودم دیدم. »
آدر قبل از آنکه باز کسی به او چیزي بگوید به بالاي میزي پرید و در حالی که محکم دست هایش را به
هم می کوبید گفت :« خانم ها و آقایان. از من و دوستم دکی ، این اردك زشت شکم پر دعوت کردن تا امشب قبل از بساز بکوب براتون نمایشی اجرا کنیم. » رودولف اخمی کرد و گفت :
- « دهنتو ببند... » آدر حرفش را برید و گفت :
- « اوه ، دکی لطفا ساکت باش. وگرنه امشب براي صرف شام در خدمتمون هستی. ها ها! هاها! »

آدر به مسخره ترین شکل ممکن خندید. طوري که انگار خودش داشت خودش را مسخره می کرد. بعضی ها خندیدند. همه ساکت تر شده و به دور آدر جمع شدند. یکی با اخم گفت :
- « چرا چرتو پرت می گی؟ من برنامه ي جشنو ریختم و اصلا نمایشی توش... » آدر بلافاصله گفت :
-« یکی اون بچه رو ساکت کنه. » و خیلی سریع چوبدستی اش را رو به او گرفت و وردي خواند. ناگهان همه حیرت زده دیدند که پسر دارد کواك کواك می کند. چشم هاي پسر با شنیدن صداي خود از حدقه بیرون زد. بهت زده به گلویش دست کشید و با اخم داد و فریاد کرد. اما باز هم به جاي حرف کواك کواك بلند اردکی از دهانش بیرون آمد. مجلس از خنده منفجر شد. آدر در حالی که تند تند با انگشت به او اشاره می کرد گفت :
- « اون... اون... اون... اون اردك واقعیه. اون شام ماست. براي شام تو مناسب تري. خوشگل تري تپل تري عزیز تري و تو دل برو ملس و چربی ملوس تري. واي واي واي. »

صداي خنده ي جمعیت بلند تر شد. آدر محکم دست هایش را به هم زد. خنده ها کم کم قطع شد و دوباره نگاه ها به سوي آدر چرخید. آدر گفت :
- « دوستان و عزیزان... امروز قراره یه نمایش حسابی داشته
باشیم. اول همش من ضر می زنم... و بعد از من نوبت ( آدر چهره اش را در هم فرو برد. دماغش را بالا
کشید و صدایش را بغض آلود کرد ) بازیگرانه... بازیگرانه... » آدر بغضش را ترکاند و با صدایی نمایشی
بلند بلند گریه کرد. بعد یک دستمال صورتی از جیبش بیرون کشید و فین بلند و بالایی کرد.
- « بازیگرانه عاشق و معشوق ماست که نمایشو ادامه بدن. و جالبه بدونین که اونا میون خود شما هستن! »


توضیح : همونطور که می دونید شخصیت آدر رو زیر و رو کردم. خیلی عوض شده و مثل قبل نیست. از
اونجا که به نظرم یکم ادامه ي داستان پیچیده شده من پیشنهاد می کنم نفر بعدي اینطور داستانو ادامه
بده: آدر یک چیز هایی ( مثل نامه ها و مسائل شخصی میونه عاشق و معشوق هاي داستان ما رو ) لو می
ده که باعث میشه اونا با هم درگیر شن. و منظور آدر از اینکه ادامه ي نمایش به عهده ي بازیگران
تئاتره دقیقا همینه. اونا به واسطه ي اطلاعات لو رفتشون چیز هایی رو از هم می فهمن که نمی دونستن و
باعث درگیري و اختلاف بینشون می شه و اینکه این درگیري به کجا می رسه به خودتون بستگی داره .
( اینکه از هم جدا می شن یا نه.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
دوستانش او را تا دم مراسم همراهی میکردند. و یا حداقل او اینطوری فکر میکرد! هر کس آرایش،نگاه متفاوت و از همه مهمتر، تیپ خاص خودش را برای مراسم رقص هالووین داشت. پسر های هافلپافی در سمت چپ و دختران زیبا رو در سمت دیگر بودند. جالب بود که هیچکس از بین آنها، یار و همدم یکدیگر در مراسم رقص و جشن نبود!

قلب او در سینه اش به شدت میتپید. هافلپافی ها از موضوع او و ادوارد خبر داشتند و عادی برخورد کرده بودند. اما بقیه چه؟! حرف خودش و همگروهی اش مثل هم و نظر دوست گریفیندوری اش متفاوت بود. دو به یک! همیشه عدد بیشتر، برنده ی میدان بود اما حالا چه؟! سردرگم مانده بود و یا به نوعی از زندگی پیچیده خسته شده بود!

بالاخره رسیدند. با سر همدیگر را تشویق کردند و همه ی هافلپافی ها وارد میدان شدند. به سرعت از هم جدا شدند و به طرف های مختلف رفتند. مثل اینکه همه به جز چهار نفر یار و نفر مورد نظر و خاص خود را داشتند. چهار سینگل. " ماتیلدا، آدر، دورا و رودولف" بودند که البته رودولف حق داشت که سینگل بماند. اگر کسی را برمی گزید، دیگر از دست بلا در این دنیا حضور نداشت.

مسئله ی عجیب این بود که دو پسر باقیمانده به جشن نیامده بودند. معمولا پسر ها در جشن پایه بودند، اما آن دفعه... شرایط به کلی فرق کرده بود. یار دست قیچی اش از راه نرسیده بود. نگرانیش بیشتر شد. گرچه خودش هم نمیدانست چرا. دو سینگل دختر، رز را تا آمدن دست قیچی همراهی میکردند. دورا اخم کرد. گویا چند سوال مغز او را درگیر کرده بود. و البته، همینطور بود.
- به نظرتون چرا اون دو تا تو تالار موندن و نشستن برای صدمین بار تکرار فوتبال بارسا و رئالو ببینن. در حالی که اینجا جشنه؟!

او لباسی پوشیده بود که معمولا دختر ها علاقه ای به آن ندارند. لباس اسکلتی! طرح بدنه ی لباس آستین بلند سیاه بود و بر روی آن، شکلی از اسکلت دیده میشد. غیر از آن، دورا ویلیامز نقابی اسکلتی مانند به صورت خود زده بود. اما چیزی که از دورا در آن جشن باقی مانده بود، آرایش فوق حرفه ایش بود که حتی با وجود نقاب، کاملا واضح بود. در حالی که ماتیلدا لباسی دامن دار کوتاه بدون آستین پوشیده بود و آرایش معمولی ای کرده بود. غیر از بحث آرایش، امشب جای آن دو به طور عجیبی جابجا شده بود!

رز در جواب به سوال دورا گفت:
- دادی جواب خودتو. اونا دارن علاقه به فوتبال، نشستن دوباره که ببینن بازی رو!

رز برخلاف آن دو، کار خاصی نکرده بود و به کمک ماتیلدا لباس دخترک در کارتون شگفت انگیزان پوشیده بود و به لطف ماتیلدا، موهایش مثل همیشه، وز باقی مانده بود!

ماتیلدا با ناراحتی گفت:
- ولی من فکر میکنم نقشه ای تو کله شونه! خیلی مشکوک بودن وقتی که بهشون میگفتیم 'شما ها نمیاین؟!'
- میگی راست! بودن کمی مشکوک!

دورا به بازوی رز ضربه زد و گفت:
- پشت سرتو نگاه کن رز!

رز به طور ناگهانی چرخید و به روبرویش خیره شد. نفری بلند قد با لباس مرد عنکبوتی جلویش ایستاده بود که هیچ شباهتی به شخصیت لباسش نداشت. ماسک مرد عنکبوتی زده بود که اصلا صورتش دیده نمیشد و این برای رز کمی ناخوشایند بود! و از همه مهمتر این بود که دست هایش با قیچی هایی براق، خودنمایی میکرد. رز با صدایی خوشحال گفت:
- اوه ادوارد! چرا انقدر دیر کردی؟!

او دستی بر سرش کشید و گفت:
- نمیدونستم چی بپوشم. تازه رون گفت ' میخوام کمکت کنم' بعدش دست قیچیمو گرفت و شروع کرد به کوتاه کردن موهام. منم که جلو آینه نبودم، نفهمیدم که کچلم کرده! بخاطر همین لباس مرد عنکبوتی رو پوشیدم.

رز چشم غره ای به ماتیلدا رفت و رو به ادوارد گفت:
- ماتیلدا هم وضع موهامو اینطوری کرد!

ماتیلدا سر خود را با شرمندگی پایین انداخت و زیر لب گفت:
- تقصیر من نبود که!

اما دورا دست او را گرفت و گفت:
- ببین شیرینی های رو میزو! میای بریم بخوریم؟!
- چی؟! نه...

اما بقیه حرفش ناتمام ماند چون دورا او را کشان کشان برد. رز و ادوارد، لیندا و سوجی در دو گوشه ی جشن با هم عاشقانه صحبت میکردند. گرچه یخ سوجی هنوز باز نشده بود.
- آره درسته... آم... لیندا؟

لیندا دست از حرف زدنش کشید و گفت:
- هوم؟
- تو... چجوری بگم آخه؟!... منو دوست داری؟

این حرف سوجی، باعث شد که گونه های لیندا از خجالت سرخ شود.
- خب... اونطوری که نه! اما کم کم دارم اونطوری میشم!

این حرف او، باعث شد که سوجی آرام بشود و "او" دوباره حرف های عاشقانه را شروع کند!

همان موقع، همان جا.زیر میز غذاخوری!

- شششش!
- یعنی چی که ششش؟! مگه من بچه ام؟! آقا جان من زن دارم...

آدر با عصبانیت گفت:
- دیوونه! ماتیلدا و دورا بغل گوشمونن! اون کفشارو نگاه کن آخه!

آدر کمی پایین رومیزی را بالا داد و دو جفت کفش سیاه و آبی تیره را به رودولف نشان داد! کمی بعد، رودولف با دستش به پیشانی اش کوبید و ایندفعه با احتیاط گفت:
- فکر میکنی فهمیدن ما این پایینیم؟ یا اصن به ما شک کرده باشن؟

آدر رومیزی را پایین آورد و رو به او گفت:
- نه فکر نکم فهمیده باشن ما این پایینیم. ما مثلا داشتیم فوتبال نگاه میکردیم! اصن اگه میفهمیدن، دیگه نمی خوردن و زیرشون رو نگاه میکردن. اما مثل اینکه اونا خیلی گرسنن!

رودولف زیر لب گفت:
- این لباس اردکه با این پراش منو اذیت میکنه.همه جام میخاره!

آدر هم از آن کنایه استقبال کرد:
- لباس زامبیه منم تنگه. متاسفانه مجبور بودیم که اونا رو بپوشیم چون، یک : نگهبانا نمیذاشتن رد بشیم! دو: اگرم یک درصد میذاشتن، دخترا ما رو میدیدن!

کمی مکث کرد. خشم او تبدیل به هیجان شد. چون کسی از آن بالا و در مراسم فریاد زد:
- وقت رقصه!

لبخندی بر روی لبان رودولف شکل گرفت.
- وقت اجرای نقشست!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۰:۳۲ جمعه ۴ آبان ۱۳۹۷

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
- آره ، اینطوریاس رفیق! بگو ببینم اصلا تو چرا دوس دختر نداری؟ اگه بخوای خودم یکی برات جور می کنم!

این را رودولف در حالی که قمه اش را به لبه ی میز چوبی تالار می کشید گفت. آدر وحشیانه شروع به خندیدن کرد. دست هایش را تند تند به پاهایش می گویید و می خندید. رودولف اخمی کرد و گفت:
- به چی می خندی؟

چند دقیقه ای گذشت تا بالاخره خنده های آدر بند آمد. در حالی که با انگشت اشاره اش اشک چشم چپش را پاک می کرد نفس نفس زنان گفت:
- به این مسخره بازی!
- چی؟ منظورت چیه؟

آدر چند لحظه ای نفس عمیقی کشید تا حالش جا بیاید. بعد گفت:
- خیلی احمقانه است ، خیلی مزخرفه. اینکه تو این دنیا یه پسر و یه دختر هم دیگه رو می بینن و بعد یه دفعه یه اتفاقی می افته. دختره لبخند می زنه و قرتی بازی در میاره. یک پسر کله شقم راه می افته دنبالش ، التماس می کنه که باهاش دوست بشه. بعد دختره با کلی قر و ناز قبول می کنه. ولی بعد می دونی آخرش چی میشه؟ یه مدت با هم لاس می زننو بعد هر دوشون می رن پی کارشون! دیگه نه از التماس پسر خبریه نه خوشگل بازیایه دختر.

آدر بعد از گفتن جمله ی آخر شکمش را گرفت و دوباره دیوانه وار خندید.
رودولف چپ چپ به آدر نگاه کرد و گفت:
- عجیب حرف می زنی!

بعد خیلی جدی به قمه اش دست کشید و برق زدن آن را زیر نور مهتاب با لذت تماشا کرد. بعد از آنکه خنده های آدر تمام شد ، دست هایش را محکم به هم کوبید و برق شیطانی ای از چشمانش گذشت. پرسید:
- حالا مطمئنی که لیندا عاشق سوجیه و رز عاشق ادوارد؟
- ادوارد و رز رو که مطمئنم. خود ادوارد بهم گفت. می خواست راه و روش مخ زنی رو ازم یاد بگیره. منم از زیر زبونش کشیدم که واسه چی می خواد. ولی لیندا و سوجیو حدس می زنم.

آدر ناگهان مثل فنر از جا پرید و به سمت پنجره ی تالار رفت و از آنجا به ستاره های آسمان و ماه کامل شب هالووین خیره شد. نفس هایش تند شده بودند و قلبش با هیجان به سینه می کوبید.

- من دو تا چیزو تو این دنیا خیلی دوست دارم. می تونی حدس بزنی رودولف؟
- کتاب؟
- نه
- اممم... گروه هافلپاف؟
- نه.
- یه دختر؟
- نه
- پس چی؟

آدر لب هایش را لیسید. برگشت و به رودولف خیره شد. چشم های سیاه آدر در حدقه گرد شده بودند. با لذت و تاکید بر تک تک کلمات گفت:
- یکی اینکه بیام اینجا و ور بزنم و یکی دیگه اینکه... اا... اینکه گند بزنم به همه چی! می دونی می خوام چی کار کنم؟ یک نقشه دارم. یک نقشه دارم که باهاش گند می زنم به عشق و عاشقی های آبکی. خیلی کیف می ده! خیلی باحاله!

آدر سرش را بالا گرفت و دوباره قهقه زد. قهقهه ای شیطانی...


ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۴ ۱۲:۲۹:۱۵

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ یکشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
در حالی که در تخت نشسته بود، درباره ی گفت و گوی دیشبش فکر میکرد. "ول کن!" این حرفی بود که دوست مخفی پسرش به او گفته بود. آنها باید کاری میکردند که معلوم نباشد که هر دو دارند به قطب های مهم و دشمن همدیگر، خیانت میکنند. اما نظر ادوارد با دست های قیچی عجیبش فرق میکرد. می خواست که همه عشقشان را بفهمند!

ناگهان یکی با دو دستش چشم هایش را گرفت. اول احساس ترس وجودش را فرا گرفت. اما کمی بعد، دستبند آویزان شخص در هوا معلق بود را توانست از لای انگشتان دختر ببیند. مثل اینکه فرد خیلی در قایم شدن خوب نبود.

او با لحن سرزنش آمیزی گفت:
- ماتیلدا!!

شخص بلافاصله دستش را برداشت و به قلقلک دادن رز پرداخت. رز ناگهان بر روی تخت افتاد و ماتیلدا مدام با انگشتهایش به طور وحشیانه شکم او را اذیت میکرد. دقایقی بعد، ماتیلدا فهمید که رز دارد از درد و خنده به طور بدی به خود میپیچد و البته موهایی که دختر مو فرفری سه ساعت صاف کرده و به آن رسیده بود را خراب کرده. پس فکر کرد که باید سریعتر بلند شود تا خود را به کشتن ندهد. کمی بعد هر دو در لبه ی تخت، کنار هم نشستند اما رد درد در صدای رز مشهود بود!
- بمونه یادم نکنم اذیتت که بدی قلقلک اینطوری. البته قلقلک که نه!... میچلونی به معنی واقعی شکمو! خمیره مگه؟!
- تا حالا یه نفرو انقدر نچلوندم! خیلی حال داد!
- هاها! اینکارو کردی برای چی؟
- تو فکر بودی. حالتم خوب نبود. فکر کردم این کار سرحالت میاره. چیزی شده؟
- آورد واقعا منو سرحال! نیفتاده اتفاقی و...

ماتیلدا مشکوک نگاه کرد. اما بعد کمی نرم تر شد و گفت:
- خیلی مشکوکیا! اما... خیلی جالبه که تو ادواردو با اون قیچی های عجیب دوست داری!
- توهین نکن به قیچ... هان؟! بود منظورم ندارم دوسش اصلا!
- بابا همین الان خودتو لو دادی. بذار یه نصیحت بهت بکنم، اصلا بازیگر نشو! چون واقعا تابلو نقش بازی میکنی؛ و بخاطر همین، من و لیندا رازتو میدونیم!

ترس بر زلر چیره شد!
- میزنی درباره ی چی حرف؟! نمیدونم من...
- خودتو به اون راه نزن! نترس. چیزی به کسی نمیگیم. ولی خیلی باحاله ها! میدونی، دعوت کردن اون از تو کار اشتباهی بود. چون اگه بچه های همه ی قطب ها بفهمن، میرسه به ولدمورت و پروفسور و بعد... ولش کن! البته منم محفلیم، اما مشکلی نیست. اما من تازه واردم. هنوز خیلی عمق دعوا های دو طرف رو درک نکردم. اما کسایی مثل ادوارد بونز اگه بفهمن، مشکل پیش میاد. اما تو هم یه عضوی قدیمیی. پس فکر میکنم بین اون اعضای بالا هم خبرایی هست. ولی هنوز سر حرفم هستم که کاراتون کاملا غلطه!

با حرف های ماتیلدا، رز درد خود را فراموش کرد و به جایش احساس افسردگیش دوباره برگشت.
- میکنی مثل من فکر. بگم اما این ادوارد که نکنه خدا چیکارش!، میگه بفهمن بقیه باید و میگه که نداره هیچ اشکالی اگه بدونن بقیه. ما چیکار داریم به بقیه و از این جور حرفا!
- اینطوری هاگوارتز تو یه شرایط بد قرار میگیره. مگه قبلا این شکلی نبوده؟ مگه اینکه ما هافلپافی ها ازت دفاع کنیم و... صبر کن... اگه این اتفاق بیفته، به نظرت دورا میره طرف کی؟
- نمیدونم. ما دوستیم با هم خیلی. اما... نمیدونم خیانت میکنه آیا به اون دوستاش!
- یه سوال فرعی! تو و ادوارد کی با هم حرف زدین؟!
- چی؟! دستشویی بود خراب... اومدم بیرون. ظاهر شد جلوم بخاطر اینکه بده آرامش به من! باور کن نبوده از قصد!
- باشه بابا! اما من فکر میکردم خودم فقط قایمکی میرم wc. حالا جمع کنیم این حرفا رو، بابا نیم ساعت دیگه هالووینه. بعد من موهای تو هم خراب کردم. لباسم که نپوشیدی! نظرت چیه موهات همون مدل بمونه؟! خیلی خودتو درست نکن. مگه میخوای بری کجا؟ ادوارد تو رو هَپَلیَم دیده! دِ جمع کن خودتو! کمکت میکنم حاضر شی!

رز با این حرف ها به خود آمد و با ویبره ی زیاد از عادت و استرس، به طرف کمد لباس ها رفت. اما اول به ماتیلدا نگاه کرد که از او الگویی بگیرد. او لباسی آبی پوشیده بود که کاملا به او می آمد. پشت چشم های کشیده ی زیبای آبی اش ( کشیده نه مثل ژاپنی ها!) خط چشم سیاه را با دقت زده بود.

کفش های پاشنه بلند چکمه ای پوشیده بود. معجزه بود که آنروز شنل مرموزش را نپوشیده بود که این مایه ی خوشحالی بود! گردنبند قلب سیاهش را بر گردن داشت و گوشواره های بلند و آویزان یاقوت سبز را بر گوش زده بود. و اما دستبندش، از فیروزه و زمرد بود. او زیبا پوشیده بود، اما شبیه کسی نشده بود!
- ماتیلدا، شبیه کی شدی دقیقا؟!
- "کَسی*" تو یه فیلم تخیلی! قبل از اینکه سوال بپرسی هم جوابتو میدم. من و دورا سینگلیم! سوءتفاهم نشه!
- یه جوری میگی انگار میشناسم! ولی به هر حال باحاله. چی بپوشم؟
- فرانکشتاین چطوره؟
- حرف نزن!
- خب یه چادر گل گلی بنداز رو سرت، بشی شبح!
- اصن ازت نظر نمی خوام. میشم اون دختر شگفت انگیزان. لباس قرمز. از کوچه دیاگون گرفتم.

او سریع لباس هایش را عوض کرد و بر روی لباس آستین بلندش، دستبندی سیاه، در گوشش گوشواره ی سیاه و در گردنش گردنبندی سیاه انداخت. عطر خوش بویی زد و به همراه ماتیلدا به جشن هالووین رفت.

.............................

* شخصیتی در یکی از کتاب های تخیلی. همانی که در عکس به آن اشاره شده است.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.