کنیچیوا تاتسویا سنسی!
- هی کوچولو! پسر کوچولو!؟
پسرک گیج و منگ اطرافش را نگریست تا ببیند چه کسی او را صدا می کند. اطراف میدان خالی از جمعیت بود؛ همینطور دنبال صدا می گشت که ناگهان چشمش به دختری افتاد که به کنده وسط میدان، با طناب بسته شده بود.
- با منی؟
- بله. یه دقیقه میای اینجا!؟کارت دارم.
- چه کاری؟
من با تو کاری ندارم! مامان و بابام گفتن به هیچ جادوگری نزدیک نشو! و منم باید برم.
پسرک خواست از آنجا برود که صدای فریاد دختر او را از جا پراند:
- هی خواهش می کنم یه لحظه وایسا! من فقط می خواستم بهت یکم آبنبات بدم... تو آبنبات دوست داری؟
پسر کوچک از حرکت ایستاد. چشمانش بدجور می درخشید.گویا دختر توانسته بود نظر کودک را به خوبی به خود جلب کند. البته تا حدودی!
- می دونی چیه. مامانم بهم گفته هیچ وقت از یه جادوگر و غریبه خوراکی نگیر پس من نمی تونم...
- اسم من اما ست و جادوگر نیستم. در واقع من یه ساحره هستم. مامان تو هم نگفته که از ساحره ها خوراکی نگیر، گفته؟
- نگفته... ولی غریبه....
- نیستم دیگه! الان تو می دونی اسم من اما ست و این به این معناست که با من آشنا شدی و من دیگه غریبه نیستم.
راستی تو تا حالا آبنبات با طعم همه چیز خوردی؟ می دونی این آبنبات ها چقدر خوشمزه هستن؟ دلت می خواد امتحان کنی؟
- آره!
- بیا جلو. من همه ی آبنباتام رو به تو می دم و در عوض تو هم باید به من کمک کنی.
تمام شادی ها و خیال پردازی های پسرک (بعد از شنیدن جمله اما) یک دفعه ای نیست و نابود شد و جای خود را به ترس و اضطراب داد.
- کمکت کنم؟ نکنه می خوای فراریت بدم!؟
.. از الان می گم من چنین کاری رو نمی تونم انجام بدم؛ آخه تنبیهم می کنن... اصلا من باید برم.
اما که دید پسر در حال رفتن است با کمی دستپاچگی فریاد زد:
- نه من از تو چنین چیزی نمی خوام. نیازی نیست که به من کمک کنی تا فرار کنم. من فقط می خواستم چند تا سوال از تو بپرسم، همین!
- سوال؟
- بله! بله! سوال. می خوام چند تا سوال ازت بپرسم. چیز دیگه ای ازت نمی خوام کوچولو.
آبنبات های من خیلی خوشمزن!
اما دستش را در جیب لباسش فرو برد؛ مقداری برتی باتز (با طعم همه چیز) از آن خارج کرد سپس دستش را تا جایی که می توانست (قطعا زیاد نمی توانست چون با طناب بسته شده بود) به سمت پسر دراز کرد.
پسرک اول دو دل بود که برود یا نه ولی بعد از اینکه آبنبات ها را دید وسوسه شد و به سمت دختر رفت؛ اما در میانه راه ایستاد.
- چی شد پس؟ چرا نمیای جلو؟
- قول می دی به من آسیب نرسونی و گولم نزنی!؟ تازه قول می دی به کسی نگی که من باهات حرف زدم؟
- بله قول می دم. به کسی هم نمیگم با من حرف زدی؛ نگران نباش.
کودک با دقت اطرافش را بررسی کرد که کسی نباشد بعد از زمین مقداری سنگ جمع کرد و به سمت اما رفت.
- چرا از زمین سنگ برداشتی؟
- واسه اینکه اگه یه وقت خواستی من رو فریب بدی و بدزدی، این سنگ ها رو به سمتت پرتاب کنم و خودم رو نجات بدم.
-
- خب چه سوالی از من داشتی که می خواستی در عوضش به من آبنبات بدی؟
اما لبخندی شیطانی زد. بالاخره یکی پیدا شده بود که به سوالات بی پایانش پاسخ بدهد.
- خب... راستش انقدر سوال برای پرسیدن دارم که نمی دونم از کجا شروع کنم! من الان داخل تاریخ هستم و این خیلی هیجان انگیزه!
کوچولو تو چه حسی نسبت به اینکه داری تو قرون وسطا زندگی می کنی داری؟ از اینکه همه چیز تو دست فئودال هاست ناراحتی؟ از اینکه تو روستایی چه طور؟ اصلا مفهوم شهر نشینی رو می دونی؟ جنگ های صلیبی چی؟ به نظرت چرا کلیسا از نظام فئودالی حمایت می کنه؟ چرا می خوان سر به تن جادوگرا نباشه؟ اصلا چرا کلیسا ها انقدر قدرت دارن؟ مردم اعتراض نمی کنن؟ کسی چیزی به این نظام نمی گه؟ اصلا تو می دونی از قرن 16 به بعد قراره چه اتفاقاتی بیفته؟ نظرت رو درباره... .
- اصلا من آبنبات هات رو نمی خوام. فقط خواهش می کنم تمومش کن!
- چی؟ ولی من که هنوز جواب سوال هام رو نگرفتم!
اما با مظلومیت به پسرک چشم دوخت. این همه راه تا گذشته آمده بود ولی حتی جواب یک سوال را هم نگرفته بود.
- چرا اونجوری نگاه می کنی؟ من... من نمی تونم جوابت رو بدم آخه... آخه مامانم گفته قبل از اینکه خورشید از وسط آسمون به سمت غرب حرکت کنه خونه باش.
- ولی خورشید که حرکت نمی کنه! این زمین که به دور خورشید می چرخه و شب و روز به وجود میاد.
- چی؟ تو این ها رو از کجا می دونی؟
- همه این ها رو می دونن! برام جالبه که تو چرا نمی دون... اوه فراموش کرده بودم تو گذشته هستم. هیچکس اینجا چیزی نمی دونه و فکر کنم حتی از اینکه زمین گرد و کرویه هم خبر نداری، داری؟
- چی؟ نه!
پسرک با تعجب اما را می نگریست و سعی می کرد حرف های او را هضم کند.
- دور خورشید می چرخه... کروی... اگه کروی پس چرا ما از روش نمی افتیم؟
- چون جاذبه این اجازه رو نمی ده.
- جاذبه؟
- آره. نیوتون کشفش کرده. می دونی اینکه زمین به دور خورشید می گرده رو کی کشف کرده؟
- گالیله!؟
- آفرین! درسته!
- گالیله مگه من نگفتم به جادوگرا نزدیک نشو!؟
- مامان.
اما هنوز به خود نیامده بود که ناگهان چند عدد تخم مرغ با لباسش برخورد کرد و بعد از آن زنی عصبانی نزدیکش شد. سپس دست پسر را گرفت و به سمت خودش کشید.
- مامان من... من توضیح می دم.
- چه توضیحی آخه؟! گالیله مگه من صد دفعه نگفتم نزدیک میدون نیا!؟ مگه من نگفتم با عفریته ها حرف نزن!؟ مگه نگفتم قبل از اینکه خورشید به سمت غرب حرکت کنه خونه باش!؟
- مامان خورشید حرکت نمی کنه و در واقع این زمین که به دور اون می چرخه! اون جادوگر بهم گفت.
- چشمم روشن! دیگه چیا گفت؟
زن محکم گوش پسرش را پیچاند و او را به سمت خانه هدایت کرد. صدای داد و فریاد زن کل مردم را در میدان جمع کرده بود و حتی چند سرباز از موقعیت استفاده کرده و آمده بودند تا حکم اما را اجرا کنند. ولی حواس اما اصلا به این اتفاقات نبود.
- اون واقعا گالیله بود؟
یعنی من به گالیله گفتم زمین گرده!؟... من با کودکی های گالیله حرف زدم و این عالیه!
پچ پچ مردمی که در میدان جمع شده بودند (بعد از دیدن امای از خود بی خود شده) بلند شد. بعضی ها برای دختر بخت برگشته دعا می کردند و دلشان می خواست کلیسا او را ببخشد و همچنین برخی دیگر او را لعن و نفرین می کردند و آرزو داشتند زمین از وجود چنین هیولاهایی پاک شود.
- ای مردم ساکت باشید! اکنون وقت اجرای حکم این عفریته ی ملعون است. خب ساحره، چه حرفی برای زدن داری؟
- می شه به گالیله بگین بیاد یه امضا به من بده؟
- مردم می بینید که این هیولا ها چگونه ذهن کودکان ما را با گرفتن امضا فریب می دهند؟! می بینید این جادوگران خبیث چگونه می خواهند شورش و نا امنی ایجاد کنند؟! شرم بر تمامی شما (جادوگران و ساحره ها)باد!
صدای شعر های مردم بلند شد:
- شرم باد! شرم باد!
- خیلی خب مردم، اکنون وقت آن است که این ساحره ی زشت را به سزای اعمالش برسانیم. آتش را آماده کنید!
چند نفر با مقدار زیادی کاه و چوب، سمت اما آمدند و آن ها را پای تیرک چوبی ریختند.
اما بی توجه به آنها، در میان جمعیت به دنبال گالیله می گشت. او برخلاف دیگران، از اینکه وارد قرون وسطا شده بسیار هم خوشحال بود. زیرا فکر می کرد در آنجا می تواند جواب سوال هایش را بیابد.
- آتش را روشن کنید تا جهان را از این آلودگی ها خلاص کنیم.
- فکر کنم الان دیگه وقت فراره.
اما دیگر به خود آمده بود. آرام دستش را وارد جیبش کرد تا چوبدستی اش را بردارد ولی...
- یا مرلین! پس این چوبدستی کو؟
- بسوز! در آتش خشم کلیسا بسوز!
به یاد آورد که دیروز چوبدستی اش را در کلبه متروکه جا گذاشته و مطمئن شد که اینجا پایان کارش است.
- حالا چی کار کنم؟ اینجا می میرم.
آقا نمی خواین آخرین خواسته منو بر آورده کنین؟
- نه! ما به جادوگران فرصت دوباره نمی دهیم. دیروز این فرصت را به تو دادیم که یک روز دیگر زنده بمانی ولی حالا زمان مرگ توست.
- مرگ تو تاریخ! هم هیجان انگیز و هم ترسناک!... ولی من نمی تونم بمیرم... باید حتما یه راهی واسه فرار باشه...
فلش بک_ جلسه اول تاریخ جادوگری.- درویدها، جادوگرایی بودن که قدرت خودشون رو از طبیعت و عناصرش میگرفتن. مسائلی مثل روز و شب، محیطی که توش بودن و زمانی از سال که میخواستن جادو کنن، روی قدرتشون تاثیر میگذاشت. اونا با حیوانات رابطه ی خیلی خوبی داشتن و بهشون احترام میگذاشتن. اگه به اندازه ی کافی قدرتمند بودن، میتونستن به حیوانات تغییر شکل بدن. مراسمهای خاص برای شفای مریضها یا پرباری محصولات مزارع برگذار میکردن.
پایان فلش بک.
- فهمیدم!
اما با اینکه در جلسه اول شرکت نکرده بود ولی چیز هایی از دوستانش راجع به درس آن جلسه و دروید شنیده بود پس سعی کرد از دانش درویدی اش استفاده کرده و خود را نجات دهد.
- دروید ها...عناصر... نماد ها... شاید بتونم آتش رو با مقداری آب خاموش کنم. پس....
او با دقت به آسمان بالای سرش خیره شد. نزدیک غروب بود و تعداد کمی ابر در آسمان حضور داشتند. نمی دانست می تواند موفق شود یا نه ولی باید امتحان میکرد.
- باید فقط تمرکز کنم.
- ای پلید چرا چسمانت را بستی؟
- هیس! اجازه بده تمرکز کنم.
- تمرکز برای چ... این ابر ها از کجا پیدا شدند؟
- دارم موفق می شم!
باد شدت گرفت. ابرها با هم برخورد کردند و باران شدیدی آغاز شد.
- طوفان! همه پناه بگیرید! عجله کنید.
- آخ جون! تونستم! تونستم!
حالا که همه رفتن باید این طناب ها رو به کمک رعد و برق باز کنم... و الان دیگه وقت فراره!
اما موفق شده و از این بابت خوشحال بود. سریع خودش را به کلبه ای که دیروز در آن ظاهر شده بود رساند و بعد از اینکه چوبدستی اش را از آنجا برداشت؛ با کمک زمان برگردان* به زمان خودش برگشت.
یک هفته بعد_ کتابخانه هاگوارتز- گالیله دانشمند ایتالیایی، اولین نفری بود که فهمید زمین گرد است. او به همگان ثابت کرد که زمین کروی است و به دور خورشید حرکت می کند ولی مقام های کلیسا با او مخالفت کرده و گفته های او را نادرست دانستند و او را مجبور کردند توبه کند و ادعای خود را پس بگیرد. گالیله در اواخر عمر، وقتی در بستر بیماری بود همیشه از دختری یاد می کرد که گویا مدت ها پیش به دست کلیسا کشته شده بود و می گفت اگر آن دختر که کشته شد به من درباره خورشید اطلاعات نمی داد من هرگز این قضیه را نمی توانستم کشف کنم.
اما کتاب را بست و لبخند زد. او از اینکه توانست بود با یکی از انسان های مهم تاریخ ملاقات کند خیلی خوشحال بود.
------
*زمان برگردان: معمولا مدرسه به دانش آموزانی که کلاس های زیادی دارند و وقت نمی کنن به همه ی اون ها برسن یه زمان برگردان می ده تا با برگردوندن زمان تو کلاس مد نظرشون شرکت کنن و از هیچی عقب نمونن.
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!