هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
تکلیف جلسه دوم


با بشکن معلمش در خانه ای چوبی افتاد. زمین کلبه گلی بود و تر و سقف ان هم مدام جیر جیر میکرد. مانند فردی که از خوابی پا می شود، از روی زمین بلند شد و در برابر کلبه ایستاد.کلبه پنج متر مربع بیشتر نبود و حتی برای زندگی یک نفر هم کافی نبود. یادش آمد برای چه انجا آمده است. در حالی که صدایش می لرزید زمزمه میکرد:
-چوبدستیم کو؟ چوبدستیم کو؟

کلبه خالی خالی بود و فقط یک تخته از کف آن کنده شده بود. به سمت آن رفت تا چوبدستیش را در آنجا جست و جو کند. اما صدای اسب هایی امد که به سرعت به سمت کلبه می آمدند تا او را دستگیر کنند. زاخاریاس حتی فرصت نکرد پشت سرش را نگاه کند که سربازانی با لگد در را باز کردند. همه آنها نقاب داشتند و فقط سر دسته آنها نقاب نداشت. به زیر دستانش اشاره کرد و گفت:
-اول جیباشو بگردین و بعد دستگیرش کنین.

سربازان وحشیانه به زاخاریاس هجوم بردند و تمام لباسش، شلوارش و حتی داخل کرواتش هم گشتند ولی چیزی پیدا نکردند. زاخاریاس با نگرانی میگفت:
-من چیکار کردم؟ منو کجا میبرید؟
-خفه شو جادوگر احمق. بندازینش تو گاری.
-من بی گناهم. من بی گناهههههههمممم!

او را به داخل گاری انداختند که با کاه پوشیده شده بود. در آنجا پنج مرد و یک ساحره دیگر نیز نشسته بودند و با غم به زمین نگاه میکردند. در گاری از پشت بسته شده بود و زاخاریاس سر پا ایستاده بود. به جادوگران نگاه کرد و گفت:
-هیچکدوم از شما چوبدستی ندارید؟

هیچکدام از آنها به زاخاریاس نگاه نکردند ولی معلوم بود که هیچکدام چوبدستی ندارند. زاخاریاس نا امید شد و نشست اما احساس کرد چیزی در پشتش قل میخورد. دست در پشتش کرد و چوبدستی خودش را پیدا کرد. ناگهان یکی از جادوگر ها که سرش را بالا آورده بود، چوبدستی را دید و خوشحال شد و به بقیه خبر داد. ناگهان جو انجا عوض شد و یک از جادوگران گفت:
-چجوری چوبدستیت رو اوردی تو پسر جون؟
-الان وقت صحبت نیست. بیاید در رو باز کنیم. فقط آروم از گاری برید پایین.

زاخاریاس چوبدستی را به قفل در نشانه گرفت و گفت:
-آلوهو مورا.

در باز شد و جاده روستایی پشت سر خود را دید. زاخاریاس و بقیه جادوگر ها ارام آرام از در پایین پریدند تا اینکه ساحره شنلش به میخ ی گیر کرد و راننده او را دید.
-آهای! با شمام کجا در میرید؟

زاخاریاس و بقیه جادوگران شروع به دویدن کردند و سربازان به سرعت دنبال آنها میرفتند.بقیه جادوگران چون پیر بودند به سرعت دستگیر شدند اما زاخاریاس را نتوانسته بودند گیر بیاورند. کم کم زاخاریاس خسته شد اما در لحضه آخر یاد وردی در کلاس تاریخ جادوگری افتاد که ذهن سربازان را پاک میکرد و در ذهن آنها تلقی میکرد که آنها جادوگر نیستند. چوبدستیش را در اورد و به سمت سرباز شلیک کرد و گفت:
-بروتوس فروتوس.

طلسم نارنجی از کنار سر سرباز رد شد و به دور دست ها رفت. ناگهان پای زاخاریاس به سنگی خورد و افتاد. سرباز گردن او را گرفت و گفت:
-بالاخره به چنگم افتادی ****زاده. امروز راحت قراره توی آتیش بسوزی.

میدان اصلی شهر

همه از رعیت های فقیر تا ارباب های ثروتمند در میدان اصلی شهر جمع شده بودند تا سوزاندن شش جادوگر و ساحره را جشن بگیرند. ثروتمندان بر روی سایه بان ها و مرد فقیر در نزدیک محل سوختن جادوگران ایستاده بودند تا کشیش حکم اعدام آنهارا بخواند. در گاری شش نفر این بار با دست بند به گاری بسته شده بودند و چوبدستی زاخاریاس هم شکسته شده بود.در گاری را باز کردند. شش نفر را با لگد به بیرون پرتاب کردند.زاخاریاس از هر طرف فحش هایی را میشنید که نثارش میشد و کفش ها و سبزیجات گندیده ای که به سمتش پرتاب میشد. زاخاریاس را با طنابی محکم به چوبی بستند که دور تا دور آنرا هیزم چیده بودند. کشیش رو به روی متهمان ایستاد و گفت:
-به نام پدر، پسر و روح القدس. آقایان زاخاریاس اسمیت، ...

زاخاریاس صدای کشیش را نمیشنید. در اصل صدای هیچ کسی را نمیشنید. روز هایی را به یاد آورد که در ناز و نعمت زندگی میکرد و تنها آرزویش وزیر سحر و جادو شدن بود.میخواست مشهور شود، بلند مرتبه شود، در صدر اخبار باشد، اما هم اکنون تنها آرزویش زندگی کردن بود.
- به جرم جادوگری و استفاده از سحر و جادو مرتد اعلام شده و اعدام میشوید.

مشعل ها را به آتش انداختند و شعله های آتش بالا آمد. دیگر زندگی باری زاخاریاس تمام شد. تمامش هم برای یک کلاس مسخره...
-دست نگهدارید! دست نگهدارید!

فلش بک

-اعلا حضرت! باز شما با یک خرگوش برگشتند.

کسی که از باز پادشاه نگهداری میکرد با باز برگشت در حالی که خرگوشی را به دندان گرفته بود.
-بسیار خوب. ما میخواهیم به قصر برگردیم.
-بفرمایید از این طرف. من شما رو همراهی میکنم.

طلسمی نارنجی به سنگی خورد و کمانه کرد و به سر پادشاه خورد.ناگهان پادشاه گیج شد. چشمانش را بست و ناگهان گویی که چیزی را احساس کرده باشد دهانه اسبش را به سمت شهر کج کرد.
-افرادی در میدان شهر به ناحق در آتش میسوزند. من باید آنها را نجات دهم.
-اما علیا حضرت، ملکه منتظر شما هستند.
-ملکه میتوانند منتظر من بماندد. اما کشیش ها خیر.

پایان فلش بک

-چه فرمودید؟
-گفتم همین الان آتش را خاموش کنید.

سربازان به سرعت از چاه نزدیک آبی آوردند و روی هیزم ها ریختند. ناگهان زاخاریاس حس کرد حرارت آتش کم شده. چشمانش را باز کرد و پادشاه را دید که داشت دستور میداد:
-همین الان طناب ها را از دور آنها باز کنید. آنها گناهکار نیستند.
-ولی قربانتان کردم.آنها در حال جادو کردن دیده شده اند.
-من بیشتر میدانم یا تو؟

کشیش ها با عصبانیت از میدان دور شدند و بقیه مردم هم متفرق شدند. پادشاه رو به جادوگران کرد و گفت:
-من معذرت میخواهم که شما را در این دردسر انداختم. چه کاری میتوانم برای شما انجام دهم؟

هر کدام از جادوگران پول یا ملکی میخواستند اما زاخاریاس گفت:
-فقط منو به کلبه ام تو بیرون شهر برسونید.

بقیه راه در کالسکه ای سپری شد که پادشاه برای آنها اورده بود. وقتی زاخاریاس از کالسکه پیاده شد خداحافظی کرد، دوباره همانگونه که در کلبه بیدار شده بود روی زمین خوابید و لحضه ای بعد خود را در عمارت اسمیت ها جلوی گوی جادویی خود دید.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۳:۳۹ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
*ارائه تکلیف جلسه دوم*


کلاس تاریخ جادوگری

با تدریس پروفسور موتویاما



درد شدیدی که در استخوان هایش پیچید باعث شد ناله ای سر دهد.
کم کم هوشیاریش را به دست می آورد.
بوی رطوبتی که ریه هایش را قلقلک میداد خبر از بودنش در کلبه ای کاهگلی میداد.
این درد باید اثر جادویی میبود که او را به اینجا فرستادِ.

- درو باز کنید.
- بله قربان.
- ایـــ اینـــ جا چــ چـــ چخبره!
-حرف نزن مردک ساحر.
-چی؟

با شنیدن این حرف به یاد آورد چه اتفاقی در انتظارش است.

صدای ارابه ای که برای انتقالش به زندان اورا می برد در سرش اکو میشد و روحش را به نا آرام ترین حالت میکشاند.

*بازداشتگاه موقت*

-کسی اون بیرون هست؟
آهای!
کسی نیست؟
بگید چه جرمی انجام دادم؟

*پچ پچ سربازان*

-چرا جوابشو نباید بدیم؟
-دیوونه شدی مت؟ اون یه جادوگره ممکنه با چشماش و نگاهش جادوت کنه. :hwo:
-ولی من صلیب دارم.
-اصلا به من چه هر کاری دلت میخواد بکن.
-چخبره اینجا؟ چرا انقدر زندانی داره داد و بیداد میکنه؟
-اوه کنت آلایژا.
-تعظیم لازم نیست اینجا چخبره؟
-یه جادوگر جدید گرفتن فردا با طلوع آفتاب میسوزونندش.
-باید باهاش صحبت کنم.
-اما خطر ناکه!
-لازم نیس نگران من باشید.

-لباست شبیه به سرباز ها نیست!؟
-سرباز نیستم!
-هوم، نمیترسی؟
-چرا خوناشام اصیل باید از یه جادوگر جوان بترسه؟
-خوناشام؟ پس واقعا وجود دارید؟
-چطور ممکنه جادوگر باشی و با خونآشام ها برخوردی نداشته باشی؟
-من دروئید نیستم.یا حتی فرقه! جادو هم بلد نیستم.
-مگه ممکنه؟یعنی یک جادوگر بی جادو هستی؟
-نه ...گفتم که جادوگر نیستم.
-باید بدونی من فعلا دشمن تو نیستم.
-و چرا باید اعتماد کنم؟
-در تاریخ همیشه جادو گر ها به اجبار یا اختیار راز دار خونآشام ها و برقرار کننده نظم طبیعت بودن!
ما نمیتونیم اجازه بدیم انسان ها همه چیز رو خراب کنند.
نیازی نیست بترسی، نجاتت میدم فقط به ما وفا دار باش.
-وایسا کجا میری؟ صبر کن ...

سیوروس با رفتن مردی که صلابتی مشابه لرد سیاه داشت و وعده آزادی در قبال وفا داری را به او داده بود کمی آرام گرفت اما هنوز هم نمیتوانست به کسی اعتماد داشته باشد که خود را خونآشام اصیل معرفی کرده بود و در حکومت کلیساها آزادانه زندگی اشرافی داشت.
زمان برگردان را از ردایش بیرون کشید، باید طوری تنظیمش میکرد که قبل از به آتش کشیده شدن نجاتش دهد.

*میدان شهر ـ محل محاکمه ـ ساعت دو بامداد*

-چی تو فکرته؟ اون پسر چه چیز بخصوصی داره که حاضری موقعیتت رو به عنوان نائب رئیس هیئت موسسین و مبارزین رو به خطر بندازی؟ بخاطر یه جادوگر؟
-یچیزی راجبش هست که باید ازش سر دربیارم! پیش از اون هم چند نفری رو مشابهش دیدم، اون ها از چوب دستی برای جادو کردن استفاده میکنن انگار که هیچ قدرتی از خودشون نداشته باشن.
-پس برای یه بی قدرت میخوای همچیو به خطر بندازی؟ وقتی باهات حرف میزنم و اینطوری صاف ایستادی دستاتو پشتت قلاب کردی و به نا کجا آبادخیره شدی نمیتونم باهات راحت باشم.
-اینطوری به تو خیره بشم و بشینم روی لبه های این سکوی آتش خوبه؟
-نچندادن! چون پر از چوب هاییه که قاتل خونآشام هاست!
- شاید حق با تو باشه اما اینی که من الان دست گرفتم، دارم با نگاهم ور اندازش میکنم شبیه اون چیزی که قاتل یه اصیل باشه نیست خواهر!
-خیله خب لبخند مرموزت رو برای خودت نگهدار! نقشت چیه؟
میخوای به همه نفوذ ذهنی کنی و اونو فراری بدی؟ فکر کنم آدم هایی که قراره شاهد جزغاله شدن اون باشن بیش از سی صدتا هستن!
-نه میخوام بهش قدرت فرار بدم!
-چطوری؟
-بهتره الان بریم...

*میدان شهرـ یک ساعت پیش از طلوع خورشید*

-جارچی، تومار را بخوان!
-بله جناب پاپ!
بنام مسیح روح القدس!
امروز مورخه بیستم اوت، سیوروس اسنیپ، طبیب دهکده، به جرم جادوگری اعدام میشود!
شاهد و شواهد و مشهوداتی هست که ثابت میکند وی طبابت را به وسیله جادوگری انجام میداده، و اگر چنین نبود مردی که سینه اش پاره پاره شده را چگونه میتوان شفا داد!
و اما گفتنی است مجرم مدتی تحت تعقیب بود و برای جنگیدن با سرباز ها از چوبی استفاده میکرد که از آن نور هایی بر انگیخته میشد و به سربازان آسیب میرساندند.
و چنین چیزی بی شک ساخته جادوگران است.
-متهم آیا دفاعیاتی داری؟
-بله قربان! دارم.
مردی که میگویید را من درمان نکردم، او مست بود و چیز هایی میگفت شبیه به ورد های جادوگران. از من خواست آنها را بنویسم و دست هایش را به دست من گره زد و درخواست کرد ورد ها را با او بخوانم،سپس درمان شد! او خود جادوگر است.و بعد از نجاتش به عنوان تشکر چوبی خوش تراش به من هدیه داد و بر آن وردی خواند، کتابچه کوچکی را هم به من داد و گفت هر وردی را خواستی از کتابچه بخوان چوب دستی برایت آن را عملی میکند.
-تو چطور جرئت میکنی به پسر شهر دار تحمت بزنی؟
-من اعتراف میکنم همه حقیقت است!
-اوه نه پسرم...
-منتظر چی هستید مجرم را بجای طبیب بیگناه بسوزانید.
-جناب پاپ!
-شهر دار سکوت کنید، وگرنه مجبور میشویم برای آرام کردن مردم شما را هم به جرم همکاری با مجرم به صلیب بکشیم...

*چند متری دور تر*

-واو برادر عجب نمایشی بود! شایسته است ایستاده برات دست بزنم واقعا افتضاح بودنت در چیدن سمینار ها رو خوب نشون دادی!
-خب، کافیه! من به هدفم رسیدم. فقط با نفوذ ذهنی به پسر شهر دار و جادوگر جوان، جان همه ی جادوگران چوبدستی دار نجات پیدا کرد.
- بله درسته.
-باید بفهمم چه چیزی پشت جریان چوب دستی هاست.

سیوروس نگاهی به منجی اش کرد! کمی جلو رفت برای قدر دانی اما همین که کنت رو به سوی سیوروس چرخاند ، در همین لحظه صدای تیک تاک زمان برگردانی گوش های سیو را پر کرد.
زمان رفتن فرا رسیده بود.
دردی در جانش پنجه افکند و دقایقی بعد خود را در خوابگاه اسلیترین یافت.

*پایان*


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
کنیچیوا تاتسویا سنسی!

- هی کوچولو! پسر کوچولو!؟

پسرک گیج و منگ اطرافش را نگریست تا ببیند چه کسی او را صدا می کند. اطراف میدان خالی از جمعیت بود؛ همینطور دنبال صدا می گشت که ناگهان چشمش به دختری افتاد که به کنده وسط میدان، با طناب بسته شده بود.

- با منی؟
- بله. یه دقیقه میای اینجا!؟کارت دارم.
- چه کاری؟ من با تو کاری ندارم! مامان و بابام گفتن به هیچ جادوگری نزدیک نشو! و منم باید برم.

پسرک خواست از آنجا برود که صدای فریاد دختر او را از جا پراند:
- هی خواهش می کنم یه لحظه وایسا! من فقط می خواستم بهت یکم آبنبات بدم... تو آبنبات دوست داری؟

پسر کوچک از حرکت ایستاد. چشمانش بدجور می درخشید.گویا دختر توانسته بود نظر کودک را به خوبی به خود جلب کند. البته تا حدودی!

- می دونی چیه. مامانم بهم گفته هیچ وقت از یه جادوگر و غریبه خوراکی نگیر پس من نمی تونم...
- اسم من اما ست و جادوگر نیستم. در واقع من یه ساحره هستم. مامان تو هم نگفته که از ساحره ها خوراکی نگیر، گفته؟
- نگفته... ولی غریبه....
- نیستم دیگه! الان تو می دونی اسم من اما ست و این به این معناست که با من آشنا شدی و من دیگه غریبه نیستم. راستی تو تا حالا آبنبات با طعم همه چیز خوردی؟ می دونی این آبنبات ها چقدر خوشمزه هستن؟ دلت می خواد امتحان کنی؟
- آره!
- بیا جلو. من همه ی آبنباتام رو به تو می دم و در عوض تو هم باید به من کمک کنی.

تمام شادی ها و خیال پردازی های پسرک (بعد از شنیدن جمله اما) یک دفعه ای نیست و نابود شد و جای خود را به ترس و اضطراب داد.
- کمکت کنم؟ نکنه می خوای فراریت بدم!؟ .. از الان می گم من چنین کاری رو نمی تونم انجام بدم؛ آخه تنبیهم می کنن... اصلا من باید برم.

اما که دید پسر در حال رفتن است با کمی دستپاچگی فریاد زد:
- نه من از تو چنین چیزی نمی خوام. نیازی نیست که به من کمک کنی تا فرار کنم. من فقط می خواستم چند تا سوال از تو بپرسم، همین!

- سوال؟
- بله! بله! سوال. می خوام چند تا سوال ازت بپرسم. چیز دیگه ای ازت نمی خوام کوچولو. آبنبات های من خیلی خوشمزن!

اما دستش را در جیب لباسش فرو برد؛ مقداری برتی باتز (با طعم همه چیز) از آن خارج کرد سپس دستش را تا جایی که می توانست (قطعا زیاد نمی توانست چون با طناب بسته شده بود) به سمت پسر دراز کرد.
پسرک اول دو دل بود که برود یا نه ولی بعد از اینکه آبنبات ها را دید وسوسه شد و به سمت دختر رفت؛ اما در میانه راه ایستاد.

- چی شد پس؟ چرا نمیای جلو؟
- قول می دی به من آسیب نرسونی و گولم نزنی!؟ تازه قول می دی به کسی نگی که من باهات حرف زدم؟
- بله قول می دم. به کسی هم نمیگم با من حرف زدی؛ نگران نباش.

کودک با دقت اطرافش را بررسی کرد که کسی نباشد بعد از زمین مقداری سنگ جمع کرد و به سمت اما رفت.

- چرا از زمین سنگ برداشتی؟
- واسه اینکه اگه یه وقت خواستی من رو فریب بدی و بدزدی، این سنگ ها رو به سمتت پرتاب کنم و خودم رو نجات بدم.
-
- خب چه سوالی از من داشتی که می خواستی در عوضش به من آبنبات بدی؟

اما لبخندی شیطانی زد. بالاخره یکی پیدا شده بود که به سوالات بی پایانش پاسخ بدهد.
- خب... راستش انقدر سوال برای پرسیدن دارم که نمی دونم از کجا شروع کنم! من الان داخل تاریخ هستم و این خیلی هیجان انگیزه! کوچولو تو چه حسی نسبت به اینکه داری تو قرون وسطا زندگی می کنی داری؟ از اینکه همه چیز تو دست فئودال هاست ناراحتی؟ از اینکه تو روستایی چه طور؟ اصلا مفهوم شهر نشینی رو می دونی؟ جنگ های صلیبی چی؟ به نظرت چرا کلیسا از نظام فئودالی حمایت می کنه؟ چرا می خوان سر به تن جادوگرا نباشه؟ اصلا چرا کلیسا ها انقدر قدرت دارن؟ مردم اعتراض نمی کنن؟ کسی چیزی به این نظام نمی گه؟ اصلا تو می دونی از قرن 16 به بعد قراره چه اتفاقاتی بیفته؟ نظرت رو درباره... .
- اصلا من آبنبات هات رو نمی خوام. فقط خواهش می کنم تمومش کن!
- چی؟ ولی من که هنوز جواب سوال هام رو نگرفتم!

اما با مظلومیت به پسرک چشم دوخت. این همه راه تا گذشته آمده بود ولی حتی جواب یک سوال را هم نگرفته بود.

- چرا اونجوری نگاه می کنی؟ من... من نمی تونم جوابت رو بدم آخه... آخه مامانم گفته قبل از اینکه خورشید از وسط آسمون به سمت غرب حرکت کنه خونه باش.
- ولی خورشید که حرکت نمی کنه! این زمین که به دور خورشید می چرخه و شب و روز به وجود میاد.
- چی؟ تو این ها رو از کجا می دونی؟
- همه این ها رو می دونن! برام جالبه که تو چرا نمی دون... اوه فراموش کرده بودم تو گذشته هستم. هیچکس اینجا چیزی نمی دونه و فکر کنم حتی از اینکه زمین گرد و کرویه هم خبر نداری، داری؟
- چی؟ نه!

پسرک با تعجب اما را می نگریست و سعی می کرد حرف های او را هضم کند.
- دور خورشید می چرخه... کروی... اگه کروی پس چرا ما از روش نمی افتیم؟
- چون جاذبه این اجازه رو نمی ده.
- جاذبه؟
- آره. نیوتون کشفش کرده. می دونی اینکه زمین به دور خورشید می گرده رو کی کشف کرده؟
- گالیله!؟
- آفرین! درسته!
- گالیله مگه من نگفتم به جادوگرا نزدیک نشو!؟
- مامان.

اما هنوز به خود نیامده بود که ناگهان چند عدد تخم مرغ با لباسش برخورد کرد و بعد از آن زنی عصبانی نزدیکش شد. سپس دست پسر را گرفت و به سمت خودش کشید.

- مامان من... من توضیح می دم.
- چه توضیحی آخه؟! گالیله مگه من صد دفعه نگفتم نزدیک میدون نیا!؟ مگه من نگفتم با عفریته ها حرف نزن!؟ مگه نگفتم قبل از اینکه خورشید به سمت غرب حرکت کنه خونه باش!؟
- مامان خورشید حرکت نمی کنه و در واقع این زمین که به دور اون می چرخه! اون جادوگر بهم گفت.
- چشمم روشن! دیگه چیا گفت؟

زن محکم گوش پسرش را پیچاند و او را به سمت خانه هدایت کرد. صدای داد و فریاد زن کل مردم را در میدان جمع کرده بود و حتی چند سرباز از موقعیت استفاده کرده و آمده بودند تا حکم اما را اجرا کنند. ولی حواس اما اصلا به این اتفاقات نبود.
- اون واقعا گالیله بود؟ یعنی من به گالیله گفتم زمین گرده!؟... من با کودکی های گالیله حرف زدم و این عالیه!

پچ پچ مردمی که در میدان جمع شده بودند (بعد از دیدن امای از خود بی خود شده) بلند شد. بعضی ها برای دختر بخت برگشته دعا می کردند و دلشان می خواست کلیسا او را ببخشد و همچنین برخی دیگر او را لعن و نفرین می کردند و آرزو داشتند زمین از وجود چنین هیولاهایی پاک شود.

- ای مردم ساکت باشید! اکنون وقت اجرای حکم این عفریته ی ملعون است. خب ساحره، چه حرفی برای زدن داری؟
- می شه به گالیله بگین بیاد یه امضا به من بده؟
- مردم می بینید که این هیولا ها چگونه ذهن کودکان ما را با گرفتن امضا فریب می دهند؟! می بینید این جادوگران خبیث چگونه می خواهند شورش و نا امنی ایجاد کنند؟! شرم بر تمامی شما (جادوگران و ساحره ها)باد!

صدای شعر های مردم بلند شد:
- شرم باد! شرم باد!
- خیلی خب مردم، اکنون وقت آن است که این ساحره ی زشت را به سزای اعمالش برسانیم. آتش را آماده کنید!

چند نفر با مقدار زیادی کاه و چوب، سمت اما آمدند و آن ها را پای تیرک چوبی ریختند.
اما بی توجه به آنها، در میان جمعیت به دنبال گالیله می گشت. او برخلاف دیگران، از اینکه وارد قرون وسطا شده بسیار هم خوشحال بود. زیرا فکر می کرد در آنجا می تواند جواب سوال هایش را بیابد.

- آتش را روشن کنید تا جهان را از این آلودگی ها خلاص کنیم.
- فکر کنم الان دیگه وقت فراره.

اما دیگر به خود آمده بود. آرام دستش را وارد جیبش کرد تا چوبدستی اش را بردارد ولی...
- یا مرلین! پس این چوبدستی کو؟
- بسوز! در آتش خشم کلیسا بسوز!

به یاد آورد که دیروز چوبدستی اش را در کلبه متروکه جا گذاشته و مطمئن شد که اینجا پایان کارش است.

- حالا چی کار کنم؟ اینجا می میرم. آقا نمی خواین آخرین خواسته منو بر آورده کنین؟
- نه! ما به جادوگران فرصت دوباره نمی دهیم. دیروز این فرصت را به تو دادیم که یک روز دیگر زنده بمانی ولی حالا زمان مرگ توست.
- مرگ تو تاریخ! هم هیجان انگیز و هم ترسناک!... ولی من نمی تونم بمیرم... باید حتما یه راهی واسه فرار باشه...

فلش بک_ جلسه اول تاریخ جادوگری.


- درویدها، جادوگرایی بودن که قدرت خودشون رو از طبیعت و عناصرش می‌گرفتن. مسائلی مثل روز و شب، محیطی که توش بودن و زمانی از سال که میخواستن جادو کنن، روی قدرتشون تاثیر می‌گذاشت. اونا با حیوانات رابطه ی خیلی خوبی داشتن و بهشون احترام می‌گذاشتن. اگه به اندازه ی کافی قدرتمند بودن، می‌تونستن به حیوانات تغییر شکل بدن. مراسم‌های خاص برای شفای مریض‌ها یا پرباری محصولات مزارع برگذار می‌کردن.

پایان فلش بک.

- فهمیدم!

اما با اینکه در جلسه اول شرکت نکرده بود ولی چیز هایی از دوستانش راجع به درس آن جلسه و دروید شنیده بود پس سعی کرد از دانش درویدی اش استفاده کرده و خود را نجات دهد.
- دروید ها...عناصر... نماد ها... شاید بتونم آتش رو با مقداری آب خاموش کنم. پس....

او با دقت به آسمان بالای سرش خیره شد. نزدیک غروب بود و تعداد کمی ابر در آسمان حضور داشتند. نمی دانست می تواند موفق شود یا نه ولی باید امتحان میکرد.
- باید فقط تمرکز کنم.
- ای پلید چرا چسمانت را بستی؟
- هیس! اجازه بده تمرکز کنم.
- تمرکز برای چ... این ابر ها از کجا پیدا شدند؟
- دارم موفق می شم!

باد شدت گرفت. ابرها با هم برخورد کردند و باران شدیدی آغاز شد.

- طوفان! همه پناه بگیرید! عجله کنید.
- آخ جون! تونستم! تونستم! حالا که همه رفتن باید این طناب ها رو به کمک رعد و برق باز کنم... و الان دیگه وقت فراره!

اما موفق شده و از این بابت خوشحال بود. سریع خودش را به کلبه ای که دیروز در آن ظاهر شده بود رساند و بعد از اینکه چوبدستی اش را از آنجا برداشت؛ با کمک زمان برگردان* به زمان خودش برگشت.

یک هفته بعد_ کتابخانه هاگوارتز

- گالیله دانشمند ایتالیایی، اولین نفری بود که فهمید زمین گرد است. او به همگان ثابت کرد که زمین کروی است و به دور خورشید حرکت می کند ولی مقام های کلیسا با او مخالفت کرده و گفته های او را نادرست دانستند و او را مجبور کردند توبه کند و ادعای خود را پس بگیرد. گالیله در اواخر عمر، وقتی در بستر بیماری بود همیشه از دختری یاد می کرد که گویا مدت ها پیش به دست کلیسا کشته شده بود و می گفت اگر آن دختر که کشته شد به من درباره خورشید اطلاعات نمی داد من هرگز این قضیه را نمی توانستم کشف کنم.

اما کتاب را بست و لبخند زد. او از اینکه توانست بود با یکی از انسان های مهم تاریخ ملاقات کند خیلی خوشحال بود.

------
*زمان برگردان: معمولا مدرسه به دانش آموزانی که کلاس های زیادی دارند و وقت نمی کنن به همه ی اون ها برسن یه زمان برگردان می ده تا با برگردوندن زمان تو کلاس مد نظرشون شرکت کنن و از هیچی عقب نمونن.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹

هافلپاف

گابریل ترومن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۰:۱۲ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از ایران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 66
آفلاین
-خب استاد چجوووووووو....

چند دقیقع بعد ترومن در کلبه ایی افتاده بود.

-این همان ساحره است که میگفتند؟
-به نظر همان است!
-خب نادان نقاشی را بنگر!!

دو مرد با لباس هایی که روش صلب بود بالای سر ترومن ایستاده بودند که تروم بهوش اومد:

-آآآآآآخ پروفسور میذاشتی کا کا کا ....شما کی هستید؟
-بگیرینش الااااااان
-ولی چرا مگه چیکار کردم؟
-به جرم سحر و جادو کردن قرار است به دار آویخته بشی!
-اما....صبر کن ...صبر کن ثابت کنید که من جادو کردم

یکی از مامور ها چوبدستی از جیب ترومن درآورد و به ترومن خیره شدند:
-این!
-
-ببرینش چرا درنگ میکنید؟
-گب به خودت بیا تو یک هافلی هستی تو به زرنگی معروفی...هوووووووووووومممممممم

ترومن رو خودش فشار میاره و فکر میکنه

- قربان چرا شکل عوض میکند؟
- توجه نکنید ببریدش!

ترومن یکهو به حالت عادی برمیگرده

-
-قربان کار های عجیب غریب میکند!چه کنیم

ترومن یکدفعه سرجاش وایساد

-یه پیشنهاد دارم
-چه پیشنهادی؟
-یه پیشنهاد خوب! :
-وای بر تو اگر پیشنهاد الکی و گزافی باشد
-نه ،من میتونم کاری کنم که شما به پول دار ترین افراد شهر تبدیل بشید
-گزافه گفتی الان؟
-نه به مرلین قس..یعنی به جون جفتمون تازه اگر من یک ساحره ام پس هرکاری از دستم برمیاد
-قربان فک نکنم گزافع گویی باشد

سربازا به فکر میرند رییس اونها رو بع ترومن

-خب یک سوال میکنم اگر جواب بدهی معلوم است تو گزاه گو نیستی ،باشد؟

ترومن چند لحظه فکر میکنه و با ترومن درونش صحبت میکنه

-چیکار کنم حالا؟
-قبول کن!
-خب شاید سوال سختی بکنه
-خب قبول کن یا مرگ یا زندگی خخخخخخ شوخی کردم سوال خاصی نمیپرسه از فکر ننه هلگا پرسیدم گفت سوال سختی نمیکنه!
-بااااشه

از فکر در میاد
-خب باشه سوالتون چیه؟
-خب دررویای من چه میگذرد اگر ساحره ایی گزاف نمیگویی و تو مارا ثروتمند میکنی و ما از شهر فرار میکنیم و ما شتر دیدیم ندیدیم و غیر ازین خودت میدانی...
- باید فکر کنم!
-سریعتر!!

دوباره با ترومن درونش شروع میکنه صحبت کردن

- خب ترومن جان خر بیار باقالی بار کن
-برات سوپرایز دارم ننه هلگا اینجاس!!
-الکیییییییییییی
-سلام فرزندم
-سلام نن جون
-نن جون چیه الان یکی تازه میاد میخونه میگه احترام نداره برا خودش این هلگا
-ببخشید! سلام بر مادر
-حالا خوب شد ،خب به نظرت یک سرباز همیشه چه ارزویی داره ?
-چمیدونم! شما اینجایی که بگی!
-خب حالا یکم فسفر بسوزونی بد نیس ، خب یک سرباز همیشه آرزو داره جای پادشاه باشه !
-دستت درد نکنه نن جو...یعنی مادر هلگا
-تشکر از من نکنی فکت درد میگیره؟
-تورو همیشه میبینم که عشقم

از حالت تفکر در میاد

- خب باید مراسماتی اجرا کنم تا بفهمم
-باشد بازش کنید !!

دستای ترومن باز میشه

_هیبالابلابلابلابلابلابلا بوووووووووووووو ییییییا

دستاشو بهم میزنه و دور خودش میچرخه

-اوووووووووو...

چشماشو باز میکنه

-تو در سرت رویای پادشاهی داری

ریسسشون به وجد میاد

-واای چطوری فهمیدی
-گفتم که من ساحره ام و همه چیو میفهمم!
- خب مارا ثروتمند کن سریع
- خب سه نفرتون روه به روی من وایسید کنار هم

اون هاهم همین کارو میکنن

-باید منو ببخشید ولی براکیاننننندو

دستای سه نفرشون بسته میشه

-ای ساحره حقه باز مارا رها کن
-ببخشید ولی برای اینکه چیزی یادتون نیاد اینم نیازه اُبلی ویت

سه تاشون همه چیو از یاد میبرن و با فکر کردن به کلاس تاریخ جادوگری به اونجا میره

-آآآآآآآخ درد داشت فک کنم سره راه خوردم به شاخه درخت ....اع لاوندر توهم اینجایی؟
-آره مجبور شدم حافظه چند نفرو از بین ببرم
-هوف منم مجبور شدم سه نفرو ببندم بعد حافظشون پاک کنم
-آره بخیر گذشت
...پایان...




روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

هلنا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 34
آفلاین

تکلیف جلسه دوم


از خواب بیدار شدم. تنها چیزی
یادم بود، این بود که روی گوی شفافی در کلاس تاریخ جادوگری خوابم برده بود.هیچ نوری وجود نداشت تا بدانم کجا هستم .نوک چوب دستی ام را روشن کردم و توسط نور ضیعفش اطرافم را دیدم . خیلی عجیب بود . من در هاگوارتز نبودم .پس اینجا کجاست؟
ناگهان در اتاق باز شد و دو مرد قوی هیکل ، جلوی در حاضر شدند. بجای لباس برگ پوشیده بودند. صدای های عجیبی از خود در می آوردند و با دستشان به چوب دستی ام اشاره میکردند. چند لحظه گذشت تا اینکه یکی از آنها آمد و با یک دستش من را بلند کرد.

_هی غول بیابونی! خودم پا دارم میتونم راه بیام .مگه کوری ؟نمبینی؟

اما او بجای اینکه من را زمین بگذارد، با چماقی که در دست داشت به سرم محکم ضربه ای زد و دیگر هیچ چیز را نفهمیدم.

بعد از مدت زمانی نامعلوم

چشمانم را باز کردم .سرم هنوز درد می کرد.تعداد آن غول بیابونی ها ده برار شده بود،یکی از آنها داشت از روی کاغذی چیزی را میخواند و بقیه نیز با حرکت سرشان حرف های او را تایید میکردند. در همان حال یکی از آنها به سمت من آمد و شروع به حرف زدن کرد. خیلی عجیب بود. او میتوانست به زبان ما حرف بزند.پس انسان های اولیه هم زبان آمیزاد بلد بودند.

_هی غریبه اسم تو چیست؟
_خوب شد ، لااقل یکی از شما زبون آدمیزاد حالیش میشه.
_گفتم اسم ،نه شر و ور اضافه. تازه تو آدم نیست ، تو بیماری.
_درست حرف بزن ، تازه شم بابات بیماره نه من.

از قیافه او میشد که فهمید جمله آخرم را نفهمید است، اما رو به آن کسی که داشت چیزی را میخواند کرد و چیزی به همان زبان عجیب و غریب گفت.

_میشه بگین گناه من چیه؟
_تو با اون چوب ، نور درست کرد ، در جابی که نباید نور باشد . برای همین تو بیماری و باید تو را به دورترین جایی که ممکن است ، پرتاب کرد و تو کتلت شوی .

تازه متوجه حرف غول بیابونی شدم . من را به یک کمان بزرگ بسته بودند که از بزرگی اش میشد فهمید که قدرت پرتاب زیادی دارد.

_خب من که کاری نکردم ، نمیشه ول کن شین.
اصلا من دوست ندارم کتلت شم . من میخوام تو آتیش بسوزم.
_نه نمیشه ، تو مقدسات رو زیر پا گذاشت. در جایی که نور نیست نباید نور روشن کرد. بعد شم، ما آدم نمی سوزونیم ،کتلت میکنیم. فهمیدی بیمار؟

یعد از اینکه این حرف را زد رفت و به بزرگترین فرد آنجا اشاره کرد که به سمت من بیاید . بزرگترین غول بیابونی آمد و کش کمان را کشید. بقیه آنها شروع هو کردن کردند ،اما تا بزرگترین غول آمد کش را ول کند، ناگهان خشکش زد . انگار زمان ایستاده بود ،دیگر صدای هو غول بیابونی ها نمی آمد و همه آنها خشکشان زده بود ‌.ناگهان صدای آشنایی به گوشم خورد.

_خب همین جور که انتظار میرفت، خیلی راحت تسلیم سرنوشت شدی. و از کتلت شدن خودت رو نجات ندادی.
_جان !سرنوشت ! کتلت!واقعا؟ چی زدی اینجوری هزیون میگی؟
_هیچی. فقط ممکنه یهو کنترل کاتانا از دستم در بره.

صدای آشنا ، بلاخره از خود رونمایی کرد و باعث شد من به غلط کردن بیفتم.

_استاد موتویا ، غلط کردم، مغز تسترال خوردم. من چه میدونستم حرف ها تون سر کلاس واقعی ای بود.
_بسه دیگه‌. بیا بریم تا دو باره اینا بیدار نشدن و اثر جادوی خشک زدگی بپره.بعدشم دیگه نبینم سر کلاس من خوابت ببره.

_چشم استاد !ولی یه چرت ریزه خواب حساب نمیشه. یه نکته ی دیگه ای هم هست، مگه نگفتین قرون وسطا؟پس چرا منو تو زمان دایناسورا انداختین ؟

استاد همین جور که داشت یک سنگ را به پورتکی تبدیل میکرد رویش را به‌ سمت من گرفت .

_برو مرلین رو شکر کن اینجا افتادی .یکی از بچه ها افتاده توی یه محدوده زمانی که هنوز ،جهان درست نشده . زود باش نوک انگشتت رو بذار رو این، سریع برسونمت سر کلاس . هزارتا کار دارم.

ما بدون هیچ حرف دیگری با پورتکی به کلاس برگشتیم و من هم از شر غول بیابونی ها راحت شدم.


ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۷ ۱۸:۴۹:۵۴

Kind,Calm,smart
Be yourself and do not change your self in any way


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۱ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 30
آفلاین








کلبه


از دردی که در وجودم می‌پیچد چشم‌هایم را باز می‌کنم. همه‌جا تاریک است و قادر به دیدن چیزی نیستم! کف کلبه کمی نم دارد و بوی کهنگی کلبه را پر کرده. چوب‌دستی‌‌ام را بیرون می‌آورم و با گفتن لوموس کلبه را روشن می‌کنم، کلبه خالی از هرگونه جسمی است؛ روی پنجره‌ها را خزه گرفته و هیچی از بیرون معلوم نیست.
صدای پای اسب به گوشم می‌رسد... بطرف پنجره می‌روم تا با کنار زدن خزه‌هایش ببینم صدای پای اسب برای چیست... ولی در همین موقع در کلبه با لگد باز می‌شود و یک لشکر با زره و کلاهخود به داخل کلبه می‌ریزند و قبل از اینکه بخواهم حرکتی کنم چوب‌دستی‌ام را می‌گیرند، دست‌و پاهایم را با طناب می‌بندند و روی چشم‌هایم، چشم‌بند می‌گذارند! دیگر قادر به دیدن چیزی نیستم!

صدای یکی از آنها را می‌شنوم که می‌گوید:
-سریع! تا محاکمه وقتی نمانده!

اعتراضم بلند می‌شود!
-محاکمه؟! محاکمه برای چه؟ مگر من چکار کردم؟!
-خاموش باش ای افسونگر! زمین باید از نجاست شما فریبگران پاک شود!
-اما به چه دلیلی مرا ساحره فرض کرده‌اید؟!
-ساکنان این کلبه همگی افسونگر بودند! هیچ آدم عادی‌ای پایش را اینجا نمی‌گذارد! در ضمن... تو یکی از وسیله‌های جادوگری را با خود حمل می‌کردی!
-چه وسیله‌ای؟! من هیچ وسیله‌ای نداشتم!
-این چوب!
-مگر همهٔ چوب‌ها وسیلهٔ جاوگری‌اند؟ برای طبل زدن هم...
-خاموش! دیگر کافیست! ببریدش!

۲ نفر بازوهایم را می‌گیرند و مرا از کلبه بیرون پرت کرده و بر روی زمین می‌اندازند! مدتی طول می‌کشد... نمی‌دانم چه می‌کنند اما وقتی اسب‌ها حرکت ‌کرده و من با شدت به روی زمین کشیده می‌شوم می‌فهمم که به اسب بسته شده و می‌خواهند تا میدان شهر مرا روی زمین بکشانند!

میدان شهر


بالاخره نگه می‌دارند! لباسم پاره شده و از دست‌هایم خون می‌آید، پاهایم نیز شروع به سوزش کرده‌اند؛ نفسم بند آمده و در راه ناسزاهای دیگران را به جان خریده‌ام! در همین حین یک نفر بازوهایم را گرفته، بلندم کرده و محکم بطرف یک ستون پرتم می‌کند! از شدت دردی که در کمرم می‌پیچد ناله‌ام در گلو خفه می‌شود و مدتی بعد احساس می‌کنم که دیگر نمی‌توانم تکان بخوردم! می‌فهمم که مرا به ستون بسته‌اند، مردمی که دور میدان جمع شده‌اند ناسزاگویان بطرفم سنگ پرت می‌کنند! نمی‌دانم چکار کنم یا چگونه خودم را نجات دهم! از شدت درد می‌خواهم بمیرم اما... فهمیدم! من که زنده نیستم! واز این فکر خنده‌ای بر لبم می‌نشیند؛ خودم را از حالت جسم به روح تبدیل می‌کنم و آهسته از طناب‌هایی که به دورم بسته شده عبور می‌کنم؛ سپس دوباره خودم را تبدیل به جسم کرده و چشم‌بند را در می‌آورم و به کناری پرتاب می‌کنم. اکنون می‌توانم ببینم! به یکباره مردم ساکت می‌شوند، سربازی که مشعل به دست در کنارم ایستادهٔ و آمادهٔ آتش زدن من بود از ترس می‌لرزد و چند کشیشی که در طرفی از میدان ایستاده تا مراسم را تماشا کنند با تعجب به این صحنه خیره شده‌اند. با چشم‌هایم به دنبال چوب‌دستی‌ام می‌گردم و آن را در دست سربازی دیگر می‌یابم. با حرکتی سریع چوب‌دستی‌ام را پس می‌گیرم. بخاطر بلاهایی که به سرم آورده‌اند، خشم وجودم را فرا گرفته! برای همین چند خانهٔ اطراف را آتش زده و با آپارت از مردمی که جیغ‌زنان در حال فرارند جدا می‌شوم



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

HarryFatima


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۳۵:۰۳ دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
تکلیف جلسه دوم تاریخ جادوگری:

نویل بالاخره گوی را از جلویش برداشت و خود را در کلبه ی نمناکی دید.
چوب دستی اش را از جیبش برداشت . ورد لوموس را به زمان اورد و به وسیله ی چوبدستی توده ای نورانی در کلبه به وجود امد.

باز هم طبق معمول گوی یاد اوری قرمز شد چرا که نویل چیزی از کلاس تاریخ جادوگری یادش نمی امد جز یک کلمه:
"بریون شدن"
چیزی نگزشت که چند ادم با لباس های عجیب الخلقه ظاهر شدند.
- شما کی هستید؟ من را کجا میبرید؟
- تو نویل لانگ باتم به جرم عجیب الخلقه بودن ...
مردی که سلاح های قرون وسطایی در دستش بود داد زد:
- احمق ! به جرم جادوگر بودن سوزانده خواهی شد.

بالاخره نویل محتوای درس تاریخ جادوگری را به خاطر اورد و با صدایی بلند گفت:
- و تو ای ماگل نادان ...
ولی هیچ وردی را به خاطر نمی اورد!

این بار کلمه "بریون شدن" بیشتر در گوشش اکو شد.
چوب دستی را جلوی مرد ها گرفت و ادامه داد:
- بریون شو!
تمام ادم های داخل کلبه بغیر از نویل سوزانده شدند .
نویل با ورد ناکس توده ی نورانی چوبدستی اش را خاموش کرد و وقتی به خودش امد که در تالار گریفیندور جلوی گوی نشسته بود.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
از زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
کلبه


از دردی که در وجودم می‌پیچد چشم‌هایم را باز می‌کنم. همه‌جا تاریک است و قادر به دیدن چیزی نیستم! کف کلبه کمی نم دارد و بوی کهنگی کلبه را پر کرده. چوب‌دستی‌‌ام را بیرون می‌آورم و با گفتن لوموس کلبه را روشن می‌کنم، کلبه خالی از هرگونه جسمی است؛ روی پنجره‌ها را خزه گرفته و هیچی از بیرون معلوم نیست.
صدای پای اسب به گوشم می‌رسد... بطرف پنجره می‌روم تا با کنار زدن خزه‌هایش ببینم صدای پای اسب برای چیست... ولی در همین موقع در کلبه با لگد باز می‌شود و یک لشکر با زره و کلاهخود به داخل کلبه می‌ریزند و قبل از اینکه بخواهم حرکتی کنم چوب‌دستی‌ام را می‌گیرند، دست‌و پاهایم را با طناب می‌بندند و روی چشم‌هایم، چشم‌بند می‌گذارند! دیگر قادر به دیدن چیزی نیستم!

صدای یکی از آنها را می‌شنوم که می‌گوید:
-سریع! تا محاکمه وقتی نمانده!

اعتراضم بلند می‌شود!
-محاکمه؟! محاکمه برای چه؟ مگر من چکار کردم؟!
-خاموش باش ای افسونگر! زمین باید از نجاست شما فریبگران پاک شود!
-اما به چه دلیلی مرا ساحره فرض کرده‌اید؟!
-ساکنان این کلبه همگی افسونگر بودند! هیچ آدم عادی‌ای پایش را اینجا نمی‌گذارد! در ضمن... تو یکی از وسیله‌های جادوگری را با خود حمل می‌کردی!
-چه وسیله‌ای؟! من هیچ وسیله‌ای نداشتم!
-این چوب!
-مگر همهٔ چوب‌ها وسیلهٔ جاوگری‌اند؟ برای طبل زدن هم...
-خاموش! دیگر کافیست! ببریدش!

۲ نفر بازوهایم را می‌گیرند و مرا از کلبه بیرون پرت کرده و بر روی زمین می‌اندازند! مدتی طول می‌کشد... نمی‌دانم چه می‌کنند اما وقتی اسب‌ها حرکت ‌کرده و من با شدت به روی زمین کشیده می‌شوم می‌فهمم که به اسب بسته شده و می‌خواهند تا میدان شهر مرا روی زمین بکشانند!

میدان شهر


بالاخره نگه می‌دارند! لباسم پاره شده و از دست‌هایم خون می‌آید، پاهایم نیز شروع به سوزش کرده‌اند؛ نفسم بند آمده و در راه ناسزاهای دیگران را به جان خریده‌ام! در همین حین یک نفر بازوهایم را گرفته، بلندم کرده و محکم بطرف یک ستون پرتم می‌کند! از شدت دردی که در کمرم می‌پیچد ناله‌ام در گلو خفه می‌شود و مدتی بعد احساس می‌کنم که دیگر نمی‌توانم تکان بخوردم! می‌فهمم که مرا به ستون بسته‌اند، مردمی که دور میدان جمع شده‌اند ناسزاگویان بطرفم سنگ پرت می‌کنند! نمی‌دانم چکار کنم یا چگونه خودم را نجات دهم! از شدت درد می‌خواهم بمیرم اما... فهمیدم! من که زنده نیستم! واز این فکر خنده‌ای بر لبم می‌نشیند؛ خودم را از حالت جسم به روح تبدیل می‌کنم و آهسته از طناب‌هایی که به دورم بسته شده عبور می‌کنم؛ سپس دوباره خودم را تبدیل به جسم کرده و چشم‌بند را در می‌آورم و به کناری پرتاب می‌کنم. اکنون می‌توانم ببینم! به یکباره مردم ساکت می‌شوند، سربازی که مشعل به دست در کنارم ایستادهٔ و آمادهٔ آتش زدن من بود از ترس می‌لرزد و چند کشیشی که در طرفی از میدان ایستاده تا مراسم را تماشا کنند با تعجب به این صحنه خیره شده‌اند. با چشم‌هایم به دنبال چوب‌دستی‌ام می‌گردم و آن را در دست سربازی دیگر می‌یابم. با حرکتی سریع چوب‌دستی‌ام را پس می‌گیرم. بخاطر بلاهایی که به سرم آورده‌اند، خشم وجودم را فرا گرفته! برای همین چند خانهٔ اطراف را آتش زده و با آپارت از مردمی که جیغ‌زنان در حال فرارند جدا می‌شوم.


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
لاوندر با چشمانی نگران به دود سیاهی که از بدن استاد بلند می شد می نگریست تا اینکه احساس کرد استاد ساکت شده و دود از گوی بیرون می آید. حس میکرد دود چشمانش را پر کرده است...
وقتی بالاخره دود از چشمانش خارج شد، دیگر زیر پتو رو به روی گوی دراز نکشیده بود؛ بلکه در کلبه ای ایستاده بود و بوی مطبوع و هوای تازه ریه هایش را به شدت غافلگیر کرده بود.
نفس عمیقی کشید و با تعجب به اطراف نگریست. آخرین کلمات استاد موتویوما شوجو در ذهنش می پیچید:

-از...بریون..شدن...بریون...شدن...

وحشت وجودش را فرا گرفت.آن قدر فرا گرفت که به عقلش نرسید چوبدستی اش را بیرون بیاورد. منتظر ماند. انتظارش زیاد طول نکشید. در فاصله ی یک پلک زدن، یک کرور آدم پوشیده در آهن و سلاح های قرون وسطایی داخل کلبه دویدند و لاوندر را گرفتند تا با خودشان ببرند.

-منو...کجا...میبرین؟
-تو، لاوندرِساحره، به جرم ساحرگی، سوزانده خواهی شد تا عبرتی شود برای دیگران!
-وات...دِ...فاز؟ من که هنوز...محاکمه...نشده ام!
-سعی مکن ما را بفریبی ای افسونگر!
-خب مگه نباید...اول...محاکمه بشم؟
-تو دیروز در دادگاه محاکمه قاضی را با افسونی شوم فریفتی و فرار نمودی. تو را سرنوشتی جز سوختن نخواهد بود!
-من الان...رسیدم...که!
-ما را افسون مکن! ما دادگاه تو را فراموش نخواهیم کرد. نقاب زیبایی از چهره ی خود برکن و روی حقیقی خود را به ما بنمای!
-چی؟...نقاب زیبایی...من اینجا زیبا محسوب میشم...

از قضا سرباز صاف روی نقطه ضعف لاوندر دست گذاشته بود.تعریف از قیافه! لاوندر از شدت ذوق بیهوش شد.( ای خاک بر سرم!هی وایِ من! )

یک مدت نامعلومی بعد

آهسته چشمانش را باز کرد. به تیرکی بسته شده بود و دور تا دورش افرادی با لباس های قرون وسطایی ایستاده بودند.جلوی او پنج کشیش و ده تا سرباز ایستاده بودند.

-لاوندرِ ساحره، به جرم ساحرگی سوزانده میشود، تا عبرتی گردد برای دیگر ساحرگان وجادوگران. مردم! اگر ساحره یا جادوگری رویت کردید،با مطلع ساختن حکومت آن موجود پلید را به فنای...نابود کنید.حال تو ای پلید!
-منو ول کنین! من ساحره نیستم!
-دروغ مگو ای پلید پست! تو، پیش از سوختن در آتش خشم کلیسا، آخرین خواسته خود را بیان بنما .
-هرچی باشه انجامش میدین؟
-آری؛ کلیسا موظف است آخرین درخواست یک محکوم به مرگ را انجام دهد. هر درخواستی به جز آزادی.
-خب، میخوام به مدت یک دور ساعت شنی دستامو باز کنین تا لباسامو مرتب کنم و شیک بمیرم!

کشیش ها به یکدیگر نگاه کردند. پیرترین آنها سرش را به علامت تایید تکان داد. سرباز دستان لاوندر را باز کرد. او لباسش را تکاند و مرتب کرد و ازدرون ژاکتش چوبدستش را بیرون کشید.ملت وحشتزده شدند و چند قدم عقب رفتند.

-آن ماسماسکِ شوم را کنار بینداز ای موجود پلید!
-چی فکر کردین؟ فکر کردین ما جادوگرا برای شما خطری داریم؟
-آن را کنار بینداز و سرنوشت خویشتن بپذیر!
-دیگه چاره ای برام نذاشتین ظالم ها!
-نه!ما را افسون مکن!

لاوندر چوبدستش را رو به جمعیت گرفت.
-ابلیوی ایت!

نوک چوبدستی درخشید. چشمان جمعیت مدتی خیره ماند وهنگامی که نوک چوبدستی خاموش شد، همه از یاد برده بودند که لاوندر ساحره است. طبق قانون جادوی سفر در زمان استاد موتویوما، هنگامی که از بریان شدن رهایی می یافتی، به صورت خودکار به نقطه ی شروع بازمی گشتی.دود دوباره بازگشته بود...
حالا دوباره زیر پتویش دراز کشیده بود. تنها یادگارش ازاین سفر هم،ظرف تخمه ی واژگون شده ی کنارش بود.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۲۶ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
تدریس جلسه دوم کلاس تاریخ جادوگری


دانش‌آموزان غر غر کنان پشت گوی هایشان نشسته بودند. تاتسویا برای برگذاری کلاس تاخیر داشت و طبق نص صریح قانون، حق داشتند از پشت گوی‌هایشان بلند شوند. اما کاتانایی که از پشت گوی سامورایی‌اش به آن‌ها چشم‌غره می‌رفت، مطلقا ایده ای مفهوم از نص، صریح و قانون نداشت.

- اووووس! شونن شوجوهای من!

تاتسویا درحالی که انتهای گیس بافته اش را به گوی می‌کوبید، وارد جلسه ی دوم کلاس تاریخ جادوگری شد. دود از انتهای موها و گوشه‌های یونیفرمش بلند میشد و روی صورتش رگه‌های سیاهی دیده می‌شد.

- درس امروزتون درمورد جادوگرهای قرون وسطاس، عزیزان دل کاتانا! همونطور که می‌دونین - یا شایدم نمی‌دونین - قدرت در اون دوره، تمام و کمال در دست کلیسا بود.

تاتسویا برای تاثیر گذارتر کردن جمله‌ش، دستش را بر روی گزینه ی اکو فشار داد.
- دست کلیسا بود، کلیسا بود، سا بود، بود بود بود. در این دوره خبر وجود افرادی که از طلسم استفاده می‌کردن، گیاهان جادویی پرورش می‌دادن و با ارواح ارتباط داشتن، شدیدا کلیسا رو ناراحت کرد و با این گذشتگان شما چپ افتادن. در نتیجه دستور دادن که هر کسی که ساحره /جادوگر بود، به نظر می‌رسید، میخواست باشه ولی نمی‌تونست رو بگیرن و ببندن به یه تیکه چوب و بسوزونن.

دانش آموزان خوششان نیامد، اصلا.

- خیلی از افرادی که واقعا توانایی جادویی داشتن، با نابود کردن طنابا، استفاده ی زیرکانه از چوب‌دستی، کمک حیوونا و جانورنماها و حتی کمک جادوگرای دیگه از این اتفاق وحشتناک فرار میکردن و خیلیا هم... نه.

تاتسویا آب دهانش را قورت داد و به چشم بالای گویش خیره شد.
- منم اول باور نمی‌کردم، تا اینکه خودم به اونجا رفتم و مجبور شدم از چنگشون فرار کنم، صحیح و سالم.

دودی که از گوشه های لباسش بلند می‌شد، بخش صحیح و سالم را نقض می‌کردند.

- عزیزانم من وظیفه دارم که درس هر جلسه رو تمام و کمال بهتون یاد بدم و حالا برای این جلسه...

بشکنی زد و همه جا در تاریکی فرو رفت.

- همتون بعد از چند ثانیه از هوش می‌رین و توی یه کلبه ی قدیمی به هوش میاین، جایی که تا ثانیه های بعدش، با اسلحه به سراغتون میان تا شما رو به میدون دهکده ببرن. ولی غم به دلتون راه ندین! چون استادتون کامل براتون توضیح داده که چطوری از بریون شدن فرار کنین...

اوه البته شایدم قرار بود آخر کلاس بگم ولی کاریه که شده.
لطفا برای هفته ی آینده تجربه ی متهم شدن به جادوگری رو بنویسین و سعی کنین ازش زنده بیرون بیاین. نیازی نیست محاکمه رو بنویسین. صرفا می‌تونین به این اکتفا کنین که وقتی بسته شدین به تیر چوبی وسط میدون، یه نفر از روی حکمتون میخونه. .


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۵ ۲:۳۵:۲۹

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.