هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
کنیچیوا تاتسویا سنسی!

- هی کوچولو! پسر کوچولو!؟

پسرک گیج و منگ اطرافش را نگریست تا ببیند چه کسی او را صدا می کند. اطراف میدان خالی از جمعیت بود؛ همینطور دنبال صدا می گشت که ناگهان چشمش به دختری افتاد که به کنده وسط میدان، با طناب بسته شده بود.

- با منی؟
- بله. یه دقیقه میای اینجا!؟کارت دارم.
- چه کاری؟ من با تو کاری ندارم! مامان و بابام گفتن به هیچ جادوگری نزدیک نشو! و منم باید برم.

پسرک خواست از آنجا برود که صدای فریاد دختر او را از جا پراند:
- هی خواهش می کنم یه لحظه وایسا! من فقط می خواستم بهت یکم آبنبات بدم... تو آبنبات دوست داری؟

پسر کوچک از حرکت ایستاد. چشمانش بدجور می درخشید.گویا دختر توانسته بود نظر کودک را به خوبی به خود جلب کند. البته تا حدودی!

- می دونی چیه. مامانم بهم گفته هیچ وقت از یه جادوگر و غریبه خوراکی نگیر پس من نمی تونم...
- اسم من اما ست و جادوگر نیستم. در واقع من یه ساحره هستم. مامان تو هم نگفته که از ساحره ها خوراکی نگیر، گفته؟
- نگفته... ولی غریبه....
- نیستم دیگه! الان تو می دونی اسم من اما ست و این به این معناست که با من آشنا شدی و من دیگه غریبه نیستم. راستی تو تا حالا آبنبات با طعم همه چیز خوردی؟ می دونی این آبنبات ها چقدر خوشمزه هستن؟ دلت می خواد امتحان کنی؟
- آره!
- بیا جلو. من همه ی آبنباتام رو به تو می دم و در عوض تو هم باید به من کمک کنی.

تمام شادی ها و خیال پردازی های پسرک (بعد از شنیدن جمله اما) یک دفعه ای نیست و نابود شد و جای خود را به ترس و اضطراب داد.
- کمکت کنم؟ نکنه می خوای فراریت بدم!؟ .. از الان می گم من چنین کاری رو نمی تونم انجام بدم؛ آخه تنبیهم می کنن... اصلا من باید برم.

اما که دید پسر در حال رفتن است با کمی دستپاچگی فریاد زد:
- نه من از تو چنین چیزی نمی خوام. نیازی نیست که به من کمک کنی تا فرار کنم. من فقط می خواستم چند تا سوال از تو بپرسم، همین!

- سوال؟
- بله! بله! سوال. می خوام چند تا سوال ازت بپرسم. چیز دیگه ای ازت نمی خوام کوچولو. آبنبات های من خیلی خوشمزن!

اما دستش را در جیب لباسش فرو برد؛ مقداری برتی باتز (با طعم همه چیز) از آن خارج کرد سپس دستش را تا جایی که می توانست (قطعا زیاد نمی توانست چون با طناب بسته شده بود) به سمت پسر دراز کرد.
پسرک اول دو دل بود که برود یا نه ولی بعد از اینکه آبنبات ها را دید وسوسه شد و به سمت دختر رفت؛ اما در میانه راه ایستاد.

- چی شد پس؟ چرا نمیای جلو؟
- قول می دی به من آسیب نرسونی و گولم نزنی!؟ تازه قول می دی به کسی نگی که من باهات حرف زدم؟
- بله قول می دم. به کسی هم نمیگم با من حرف زدی؛ نگران نباش.

کودک با دقت اطرافش را بررسی کرد که کسی نباشد بعد از زمین مقداری سنگ جمع کرد و به سمت اما رفت.

- چرا از زمین سنگ برداشتی؟
- واسه اینکه اگه یه وقت خواستی من رو فریب بدی و بدزدی، این سنگ ها رو به سمتت پرتاب کنم و خودم رو نجات بدم.
-
- خب چه سوالی از من داشتی که می خواستی در عوضش به من آبنبات بدی؟

اما لبخندی شیطانی زد. بالاخره یکی پیدا شده بود که به سوالات بی پایانش پاسخ بدهد.
- خب... راستش انقدر سوال برای پرسیدن دارم که نمی دونم از کجا شروع کنم! من الان داخل تاریخ هستم و این خیلی هیجان انگیزه! کوچولو تو چه حسی نسبت به اینکه داری تو قرون وسطا زندگی می کنی داری؟ از اینکه همه چیز تو دست فئودال هاست ناراحتی؟ از اینکه تو روستایی چه طور؟ اصلا مفهوم شهر نشینی رو می دونی؟ جنگ های صلیبی چی؟ به نظرت چرا کلیسا از نظام فئودالی حمایت می کنه؟ چرا می خوان سر به تن جادوگرا نباشه؟ اصلا چرا کلیسا ها انقدر قدرت دارن؟ مردم اعتراض نمی کنن؟ کسی چیزی به این نظام نمی گه؟ اصلا تو می دونی از قرن 16 به بعد قراره چه اتفاقاتی بیفته؟ نظرت رو درباره... .
- اصلا من آبنبات هات رو نمی خوام. فقط خواهش می کنم تمومش کن!
- چی؟ ولی من که هنوز جواب سوال هام رو نگرفتم!

اما با مظلومیت به پسرک چشم دوخت. این همه راه تا گذشته آمده بود ولی حتی جواب یک سوال را هم نگرفته بود.

- چرا اونجوری نگاه می کنی؟ من... من نمی تونم جوابت رو بدم آخه... آخه مامانم گفته قبل از اینکه خورشید از وسط آسمون به سمت غرب حرکت کنه خونه باش.
- ولی خورشید که حرکت نمی کنه! این زمین که به دور خورشید می چرخه و شب و روز به وجود میاد.
- چی؟ تو این ها رو از کجا می دونی؟
- همه این ها رو می دونن! برام جالبه که تو چرا نمی دون... اوه فراموش کرده بودم تو گذشته هستم. هیچکس اینجا چیزی نمی دونه و فکر کنم حتی از اینکه زمین گرد و کرویه هم خبر نداری، داری؟
- چی؟ نه!

پسرک با تعجب اما را می نگریست و سعی می کرد حرف های او را هضم کند.
- دور خورشید می چرخه... کروی... اگه کروی پس چرا ما از روش نمی افتیم؟
- چون جاذبه این اجازه رو نمی ده.
- جاذبه؟
- آره. نیوتون کشفش کرده. می دونی اینکه زمین به دور خورشید می گرده رو کی کشف کرده؟
- گالیله!؟
- آفرین! درسته!
- گالیله مگه من نگفتم به جادوگرا نزدیک نشو!؟
- مامان.

اما هنوز به خود نیامده بود که ناگهان چند عدد تخم مرغ با لباسش برخورد کرد و بعد از آن زنی عصبانی نزدیکش شد. سپس دست پسر را گرفت و به سمت خودش کشید.

- مامان من... من توضیح می دم.
- چه توضیحی آخه؟! گالیله مگه من صد دفعه نگفتم نزدیک میدون نیا!؟ مگه من نگفتم با عفریته ها حرف نزن!؟ مگه نگفتم قبل از اینکه خورشید به سمت غرب حرکت کنه خونه باش!؟
- مامان خورشید حرکت نمی کنه و در واقع این زمین که به دور اون می چرخه! اون جادوگر بهم گفت.
- چشمم روشن! دیگه چیا گفت؟

زن محکم گوش پسرش را پیچاند و او را به سمت خانه هدایت کرد. صدای داد و فریاد زن کل مردم را در میدان جمع کرده بود و حتی چند سرباز از موقعیت استفاده کرده و آمده بودند تا حکم اما را اجرا کنند. ولی حواس اما اصلا به این اتفاقات نبود.
- اون واقعا گالیله بود؟ یعنی من به گالیله گفتم زمین گرده!؟... من با کودکی های گالیله حرف زدم و این عالیه!

پچ پچ مردمی که در میدان جمع شده بودند (بعد از دیدن امای از خود بی خود شده) بلند شد. بعضی ها برای دختر بخت برگشته دعا می کردند و دلشان می خواست کلیسا او را ببخشد و همچنین برخی دیگر او را لعن و نفرین می کردند و آرزو داشتند زمین از وجود چنین هیولاهایی پاک شود.

- ای مردم ساکت باشید! اکنون وقت اجرای حکم این عفریته ی ملعون است. خب ساحره، چه حرفی برای زدن داری؟
- می شه به گالیله بگین بیاد یه امضا به من بده؟
- مردم می بینید که این هیولا ها چگونه ذهن کودکان ما را با گرفتن امضا فریب می دهند؟! می بینید این جادوگران خبیث چگونه می خواهند شورش و نا امنی ایجاد کنند؟! شرم بر تمامی شما (جادوگران و ساحره ها)باد!

صدای شعر های مردم بلند شد:
- شرم باد! شرم باد!
- خیلی خب مردم، اکنون وقت آن است که این ساحره ی زشت را به سزای اعمالش برسانیم. آتش را آماده کنید!

چند نفر با مقدار زیادی کاه و چوب، سمت اما آمدند و آن ها را پای تیرک چوبی ریختند.
اما بی توجه به آنها، در میان جمعیت به دنبال گالیله می گشت. او برخلاف دیگران، از اینکه وارد قرون وسطا شده بسیار هم خوشحال بود. زیرا فکر می کرد در آنجا می تواند جواب سوال هایش را بیابد.

- آتش را روشن کنید تا جهان را از این آلودگی ها خلاص کنیم.
- فکر کنم الان دیگه وقت فراره.

اما دیگر به خود آمده بود. آرام دستش را وارد جیبش کرد تا چوبدستی اش را بردارد ولی...
- یا مرلین! پس این چوبدستی کو؟
- بسوز! در آتش خشم کلیسا بسوز!

به یاد آورد که دیروز چوبدستی اش را در کلبه متروکه جا گذاشته و مطمئن شد که اینجا پایان کارش است.

- حالا چی کار کنم؟ اینجا می میرم. آقا نمی خواین آخرین خواسته منو بر آورده کنین؟
- نه! ما به جادوگران فرصت دوباره نمی دهیم. دیروز این فرصت را به تو دادیم که یک روز دیگر زنده بمانی ولی حالا زمان مرگ توست.
- مرگ تو تاریخ! هم هیجان انگیز و هم ترسناک!... ولی من نمی تونم بمیرم... باید حتما یه راهی واسه فرار باشه...

فلش بک_ جلسه اول تاریخ جادوگری.


- درویدها، جادوگرایی بودن که قدرت خودشون رو از طبیعت و عناصرش می‌گرفتن. مسائلی مثل روز و شب، محیطی که توش بودن و زمانی از سال که میخواستن جادو کنن، روی قدرتشون تاثیر می‌گذاشت. اونا با حیوانات رابطه ی خیلی خوبی داشتن و بهشون احترام می‌گذاشتن. اگه به اندازه ی کافی قدرتمند بودن، می‌تونستن به حیوانات تغییر شکل بدن. مراسم‌های خاص برای شفای مریض‌ها یا پرباری محصولات مزارع برگذار می‌کردن.

پایان فلش بک.

- فهمیدم!

اما با اینکه در جلسه اول شرکت نکرده بود ولی چیز هایی از دوستانش راجع به درس آن جلسه و دروید شنیده بود پس سعی کرد از دانش درویدی اش استفاده کرده و خود را نجات دهد.
- دروید ها...عناصر... نماد ها... شاید بتونم آتش رو با مقداری آب خاموش کنم. پس....

او با دقت به آسمان بالای سرش خیره شد. نزدیک غروب بود و تعداد کمی ابر در آسمان حضور داشتند. نمی دانست می تواند موفق شود یا نه ولی باید امتحان میکرد.
- باید فقط تمرکز کنم.
- ای پلید چرا چسمانت را بستی؟
- هیس! اجازه بده تمرکز کنم.
- تمرکز برای چ... این ابر ها از کجا پیدا شدند؟
- دارم موفق می شم!

باد شدت گرفت. ابرها با هم برخورد کردند و باران شدیدی آغاز شد.

- طوفان! همه پناه بگیرید! عجله کنید.
- آخ جون! تونستم! تونستم! حالا که همه رفتن باید این طناب ها رو به کمک رعد و برق باز کنم... و الان دیگه وقت فراره!

اما موفق شده و از این بابت خوشحال بود. سریع خودش را به کلبه ای که دیروز در آن ظاهر شده بود رساند و بعد از اینکه چوبدستی اش را از آنجا برداشت؛ با کمک زمان برگردان* به زمان خودش برگشت.

یک هفته بعد_ کتابخانه هاگوارتز

- گالیله دانشمند ایتالیایی، اولین نفری بود که فهمید زمین گرد است. او به همگان ثابت کرد که زمین کروی است و به دور خورشید حرکت می کند ولی مقام های کلیسا با او مخالفت کرده و گفته های او را نادرست دانستند و او را مجبور کردند توبه کند و ادعای خود را پس بگیرد. گالیله در اواخر عمر، وقتی در بستر بیماری بود همیشه از دختری یاد می کرد که گویا مدت ها پیش به دست کلیسا کشته شده بود و می گفت اگر آن دختر که کشته شد به من درباره خورشید اطلاعات نمی داد من هرگز این قضیه را نمی توانستم کشف کنم.

اما کتاب را بست و لبخند زد. او از اینکه توانست بود با یکی از انسان های مهم تاریخ ملاقات کند خیلی خوشحال بود.

------
*زمان برگردان: معمولا مدرسه به دانش آموزانی که کلاس های زیادی دارند و وقت نمی کنن به همه ی اون ها برسن یه زمان برگردان می ده تا با برگردوندن زمان تو کلاس مد نظرشون شرکت کنن و از هیچی عقب نمونن.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹

هافلپاف

گابریل ترومن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۰:۱۲ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از ایران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 66
آفلاین
-خب استاد چجوووووووو....

چند دقیقع بعد ترومن در کلبه ایی افتاده بود.

-این همان ساحره است که میگفتند؟
-به نظر همان است!
-خب نادان نقاشی را بنگر!!

دو مرد با لباس هایی که روش صلب بود بالای سر ترومن ایستاده بودند که تروم بهوش اومد:

-آآآآآآخ پروفسور میذاشتی کا کا کا ....شما کی هستید؟
-بگیرینش الااااااان
-ولی چرا مگه چیکار کردم؟
-به جرم سحر و جادو کردن قرار است به دار آویخته بشی!
-اما....صبر کن ...صبر کن ثابت کنید که من جادو کردم

یکی از مامور ها چوبدستی از جیب ترومن درآورد و به ترومن خیره شدند:
-این!
-
-ببرینش چرا درنگ میکنید؟
-گب به خودت بیا تو یک هافلی هستی تو به زرنگی معروفی...هوووووووووووومممممممم

ترومن رو خودش فشار میاره و فکر میکنه

- قربان چرا شکل عوض میکند؟
- توجه نکنید ببریدش!

ترومن یکهو به حالت عادی برمیگرده

-
-قربان کار های عجیب غریب میکند!چه کنیم

ترومن یکدفعه سرجاش وایساد

-یه پیشنهاد دارم
-چه پیشنهادی؟
-یه پیشنهاد خوب! :
-وای بر تو اگر پیشنهاد الکی و گزافی باشد
-نه ،من میتونم کاری کنم که شما به پول دار ترین افراد شهر تبدیل بشید
-گزافه گفتی الان؟
-نه به مرلین قس..یعنی به جون جفتمون تازه اگر من یک ساحره ام پس هرکاری از دستم برمیاد
-قربان فک نکنم گزافع گویی باشد

سربازا به فکر میرند رییس اونها رو بع ترومن

-خب یک سوال میکنم اگر جواب بدهی معلوم است تو گزاه گو نیستی ،باشد؟

ترومن چند لحظه فکر میکنه و با ترومن درونش صحبت میکنه

-چیکار کنم حالا؟
-قبول کن!
-خب شاید سوال سختی بکنه
-خب قبول کن یا مرگ یا زندگی خخخخخخ شوخی کردم سوال خاصی نمیپرسه از فکر ننه هلگا پرسیدم گفت سوال سختی نمیکنه!
-بااااشه

از فکر در میاد
-خب باشه سوالتون چیه؟
-خب دررویای من چه میگذرد اگر ساحره ایی گزاف نمیگویی و تو مارا ثروتمند میکنی و ما از شهر فرار میکنیم و ما شتر دیدیم ندیدیم و غیر ازین خودت میدانی...
- باید فکر کنم!
-سریعتر!!

دوباره با ترومن درونش شروع میکنه صحبت کردن

- خب ترومن جان خر بیار باقالی بار کن
-برات سوپرایز دارم ننه هلگا اینجاس!!
-الکیییییییییییی
-سلام فرزندم
-سلام نن جون
-نن جون چیه الان یکی تازه میاد میخونه میگه احترام نداره برا خودش این هلگا
-ببخشید! سلام بر مادر
-حالا خوب شد ،خب به نظرت یک سرباز همیشه چه ارزویی داره ?
-چمیدونم! شما اینجایی که بگی!
-خب حالا یکم فسفر بسوزونی بد نیس ، خب یک سرباز همیشه آرزو داره جای پادشاه باشه !
-دستت درد نکنه نن جو...یعنی مادر هلگا
-تشکر از من نکنی فکت درد میگیره؟
-تورو همیشه میبینم که عشقم

از حالت تفکر در میاد

- خب باید مراسماتی اجرا کنم تا بفهمم
-باشد بازش کنید !!

دستای ترومن باز میشه

_هیبالابلابلابلابلابلابلا بوووووووووووووو ییییییا

دستاشو بهم میزنه و دور خودش میچرخه

-اوووووووووو...

چشماشو باز میکنه

-تو در سرت رویای پادشاهی داری

ریسسشون به وجد میاد

-واای چطوری فهمیدی
-گفتم که من ساحره ام و همه چیو میفهمم!
- خب مارا ثروتمند کن سریع
- خب سه نفرتون روه به روی من وایسید کنار هم

اون هاهم همین کارو میکنن

-باید منو ببخشید ولی براکیاننننندو

دستای سه نفرشون بسته میشه

-ای ساحره حقه باز مارا رها کن
-ببخشید ولی برای اینکه چیزی یادتون نیاد اینم نیازه اُبلی ویت

سه تاشون همه چیو از یاد میبرن و با فکر کردن به کلاس تاریخ جادوگری به اونجا میره

-آآآآآآآخ درد داشت فک کنم سره راه خوردم به شاخه درخت ....اع لاوندر توهم اینجایی؟
-آره مجبور شدم حافظه چند نفرو از بین ببرم
-هوف منم مجبور شدم سه نفرو ببندم بعد حافظشون پاک کنم
-آره بخیر گذشت
...پایان...




روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

هلنا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 34
آفلاین

تکلیف جلسه دوم


از خواب بیدار شدم. تنها چیزی
یادم بود، این بود که روی گوی شفافی در کلاس تاریخ جادوگری خوابم برده بود.هیچ نوری وجود نداشت تا بدانم کجا هستم .نوک چوب دستی ام را روشن کردم و توسط نور ضیعفش اطرافم را دیدم . خیلی عجیب بود . من در هاگوارتز نبودم .پس اینجا کجاست؟
ناگهان در اتاق باز شد و دو مرد قوی هیکل ، جلوی در حاضر شدند. بجای لباس برگ پوشیده بودند. صدای های عجیبی از خود در می آوردند و با دستشان به چوب دستی ام اشاره میکردند. چند لحظه گذشت تا اینکه یکی از آنها آمد و با یک دستش من را بلند کرد.

_هی غول بیابونی! خودم پا دارم میتونم راه بیام .مگه کوری ؟نمبینی؟

اما او بجای اینکه من را زمین بگذارد، با چماقی که در دست داشت به سرم محکم ضربه ای زد و دیگر هیچ چیز را نفهمیدم.

بعد از مدت زمانی نامعلوم

چشمانم را باز کردم .سرم هنوز درد می کرد.تعداد آن غول بیابونی ها ده برار شده بود،یکی از آنها داشت از روی کاغذی چیزی را میخواند و بقیه نیز با حرکت سرشان حرف های او را تایید میکردند. در همان حال یکی از آنها به سمت من آمد و شروع به حرف زدن کرد. خیلی عجیب بود. او میتوانست به زبان ما حرف بزند.پس انسان های اولیه هم زبان آمیزاد بلد بودند.

_هی غریبه اسم تو چیست؟
_خوب شد ، لااقل یکی از شما زبون آدمیزاد حالیش میشه.
_گفتم اسم ،نه شر و ور اضافه. تازه تو آدم نیست ، تو بیماری.
_درست حرف بزن ، تازه شم بابات بیماره نه من.

از قیافه او میشد که فهمید جمله آخرم را نفهمید است، اما رو به آن کسی که داشت چیزی را میخواند کرد و چیزی به همان زبان عجیب و غریب گفت.

_میشه بگین گناه من چیه؟
_تو با اون چوب ، نور درست کرد ، در جابی که نباید نور باشد . برای همین تو بیماری و باید تو را به دورترین جایی که ممکن است ، پرتاب کرد و تو کتلت شوی .

تازه متوجه حرف غول بیابونی شدم . من را به یک کمان بزرگ بسته بودند که از بزرگی اش میشد فهمید که قدرت پرتاب زیادی دارد.

_خب من که کاری نکردم ، نمیشه ول کن شین.
اصلا من دوست ندارم کتلت شم . من میخوام تو آتیش بسوزم.
_نه نمیشه ، تو مقدسات رو زیر پا گذاشت. در جایی که نور نیست نباید نور روشن کرد. بعد شم، ما آدم نمی سوزونیم ،کتلت میکنیم. فهمیدی بیمار؟

یعد از اینکه این حرف را زد رفت و به بزرگترین فرد آنجا اشاره کرد که به سمت من بیاید . بزرگترین غول بیابونی آمد و کش کمان را کشید. بقیه آنها شروع هو کردن کردند ،اما تا بزرگترین غول آمد کش را ول کند، ناگهان خشکش زد . انگار زمان ایستاده بود ،دیگر صدای هو غول بیابونی ها نمی آمد و همه آنها خشکشان زده بود ‌.ناگهان صدای آشنایی به گوشم خورد.

_خب همین جور که انتظار میرفت، خیلی راحت تسلیم سرنوشت شدی. و از کتلت شدن خودت رو نجات ندادی.
_جان !سرنوشت ! کتلت!واقعا؟ چی زدی اینجوری هزیون میگی؟
_هیچی. فقط ممکنه یهو کنترل کاتانا از دستم در بره.

صدای آشنا ، بلاخره از خود رونمایی کرد و باعث شد من به غلط کردن بیفتم.

_استاد موتویا ، غلط کردم، مغز تسترال خوردم. من چه میدونستم حرف ها تون سر کلاس واقعی ای بود.
_بسه دیگه‌. بیا بریم تا دو باره اینا بیدار نشدن و اثر جادوی خشک زدگی بپره.بعدشم دیگه نبینم سر کلاس من خوابت ببره.

_چشم استاد !ولی یه چرت ریزه خواب حساب نمیشه. یه نکته ی دیگه ای هم هست، مگه نگفتین قرون وسطا؟پس چرا منو تو زمان دایناسورا انداختین ؟

استاد همین جور که داشت یک سنگ را به پورتکی تبدیل میکرد رویش را به‌ سمت من گرفت .

_برو مرلین رو شکر کن اینجا افتادی .یکی از بچه ها افتاده توی یه محدوده زمانی که هنوز ،جهان درست نشده . زود باش نوک انگشتت رو بذار رو این، سریع برسونمت سر کلاس . هزارتا کار دارم.

ما بدون هیچ حرف دیگری با پورتکی به کلاس برگشتیم و من هم از شر غول بیابونی ها راحت شدم.


ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۷ ۱۸:۴۹:۵۴

Kind,Calm,smart
Be yourself and do not change your self in any way


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۱ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 30
آفلاین








کلبه


از دردی که در وجودم می‌پیچد چشم‌هایم را باز می‌کنم. همه‌جا تاریک است و قادر به دیدن چیزی نیستم! کف کلبه کمی نم دارد و بوی کهنگی کلبه را پر کرده. چوب‌دستی‌‌ام را بیرون می‌آورم و با گفتن لوموس کلبه را روشن می‌کنم، کلبه خالی از هرگونه جسمی است؛ روی پنجره‌ها را خزه گرفته و هیچی از بیرون معلوم نیست.
صدای پای اسب به گوشم می‌رسد... بطرف پنجره می‌روم تا با کنار زدن خزه‌هایش ببینم صدای پای اسب برای چیست... ولی در همین موقع در کلبه با لگد باز می‌شود و یک لشکر با زره و کلاهخود به داخل کلبه می‌ریزند و قبل از اینکه بخواهم حرکتی کنم چوب‌دستی‌ام را می‌گیرند، دست‌و پاهایم را با طناب می‌بندند و روی چشم‌هایم، چشم‌بند می‌گذارند! دیگر قادر به دیدن چیزی نیستم!

صدای یکی از آنها را می‌شنوم که می‌گوید:
-سریع! تا محاکمه وقتی نمانده!

اعتراضم بلند می‌شود!
-محاکمه؟! محاکمه برای چه؟ مگر من چکار کردم؟!
-خاموش باش ای افسونگر! زمین باید از نجاست شما فریبگران پاک شود!
-اما به چه دلیلی مرا ساحره فرض کرده‌اید؟!
-ساکنان این کلبه همگی افسونگر بودند! هیچ آدم عادی‌ای پایش را اینجا نمی‌گذارد! در ضمن... تو یکی از وسیله‌های جادوگری را با خود حمل می‌کردی!
-چه وسیله‌ای؟! من هیچ وسیله‌ای نداشتم!
-این چوب!
-مگر همهٔ چوب‌ها وسیلهٔ جاوگری‌اند؟ برای طبل زدن هم...
-خاموش! دیگر کافیست! ببریدش!

۲ نفر بازوهایم را می‌گیرند و مرا از کلبه بیرون پرت کرده و بر روی زمین می‌اندازند! مدتی طول می‌کشد... نمی‌دانم چه می‌کنند اما وقتی اسب‌ها حرکت ‌کرده و من با شدت به روی زمین کشیده می‌شوم می‌فهمم که به اسب بسته شده و می‌خواهند تا میدان شهر مرا روی زمین بکشانند!

میدان شهر


بالاخره نگه می‌دارند! لباسم پاره شده و از دست‌هایم خون می‌آید، پاهایم نیز شروع به سوزش کرده‌اند؛ نفسم بند آمده و در راه ناسزاهای دیگران را به جان خریده‌ام! در همین حین یک نفر بازوهایم را گرفته، بلندم کرده و محکم بطرف یک ستون پرتم می‌کند! از شدت دردی که در کمرم می‌پیچد ناله‌ام در گلو خفه می‌شود و مدتی بعد احساس می‌کنم که دیگر نمی‌توانم تکان بخوردم! می‌فهمم که مرا به ستون بسته‌اند، مردمی که دور میدان جمع شده‌اند ناسزاگویان بطرفم سنگ پرت می‌کنند! نمی‌دانم چکار کنم یا چگونه خودم را نجات دهم! از شدت درد می‌خواهم بمیرم اما... فهمیدم! من که زنده نیستم! واز این فکر خنده‌ای بر لبم می‌نشیند؛ خودم را از حالت جسم به روح تبدیل می‌کنم و آهسته از طناب‌هایی که به دورم بسته شده عبور می‌کنم؛ سپس دوباره خودم را تبدیل به جسم کرده و چشم‌بند را در می‌آورم و به کناری پرتاب می‌کنم. اکنون می‌توانم ببینم! به یکباره مردم ساکت می‌شوند، سربازی که مشعل به دست در کنارم ایستادهٔ و آمادهٔ آتش زدن من بود از ترس می‌لرزد و چند کشیشی که در طرفی از میدان ایستاده تا مراسم را تماشا کنند با تعجب به این صحنه خیره شده‌اند. با چشم‌هایم به دنبال چوب‌دستی‌ام می‌گردم و آن را در دست سربازی دیگر می‌یابم. با حرکتی سریع چوب‌دستی‌ام را پس می‌گیرم. بخاطر بلاهایی که به سرم آورده‌اند، خشم وجودم را فرا گرفته! برای همین چند خانهٔ اطراف را آتش زده و با آپارت از مردمی که جیغ‌زنان در حال فرارند جدا می‌شوم



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

HarryFatima


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۳۵:۰۳ دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
تکلیف جلسه دوم تاریخ جادوگری:

نویل بالاخره گوی را از جلویش برداشت و خود را در کلبه ی نمناکی دید.
چوب دستی اش را از جیبش برداشت . ورد لوموس را به زمان اورد و به وسیله ی چوبدستی توده ای نورانی در کلبه به وجود امد.

باز هم طبق معمول گوی یاد اوری قرمز شد چرا که نویل چیزی از کلاس تاریخ جادوگری یادش نمی امد جز یک کلمه:
"بریون شدن"
چیزی نگزشت که چند ادم با لباس های عجیب الخلقه ظاهر شدند.
- شما کی هستید؟ من را کجا میبرید؟
- تو نویل لانگ باتم به جرم عجیب الخلقه بودن ...
مردی که سلاح های قرون وسطایی در دستش بود داد زد:
- احمق ! به جرم جادوگر بودن سوزانده خواهی شد.

بالاخره نویل محتوای درس تاریخ جادوگری را به خاطر اورد و با صدایی بلند گفت:
- و تو ای ماگل نادان ...
ولی هیچ وردی را به خاطر نمی اورد!

این بار کلمه "بریون شدن" بیشتر در گوشش اکو شد.
چوب دستی را جلوی مرد ها گرفت و ادامه داد:
- بریون شو!
تمام ادم های داخل کلبه بغیر از نویل سوزانده شدند .
نویل با ورد ناکس توده ی نورانی چوبدستی اش را خاموش کرد و وقتی به خودش امد که در تالار گریفیندور جلوی گوی نشسته بود.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
از زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
کلبه


از دردی که در وجودم می‌پیچد چشم‌هایم را باز می‌کنم. همه‌جا تاریک است و قادر به دیدن چیزی نیستم! کف کلبه کمی نم دارد و بوی کهنگی کلبه را پر کرده. چوب‌دستی‌‌ام را بیرون می‌آورم و با گفتن لوموس کلبه را روشن می‌کنم، کلبه خالی از هرگونه جسمی است؛ روی پنجره‌ها را خزه گرفته و هیچی از بیرون معلوم نیست.
صدای پای اسب به گوشم می‌رسد... بطرف پنجره می‌روم تا با کنار زدن خزه‌هایش ببینم صدای پای اسب برای چیست... ولی در همین موقع در کلبه با لگد باز می‌شود و یک لشکر با زره و کلاهخود به داخل کلبه می‌ریزند و قبل از اینکه بخواهم حرکتی کنم چوب‌دستی‌ام را می‌گیرند، دست‌و پاهایم را با طناب می‌بندند و روی چشم‌هایم، چشم‌بند می‌گذارند! دیگر قادر به دیدن چیزی نیستم!

صدای یکی از آنها را می‌شنوم که می‌گوید:
-سریع! تا محاکمه وقتی نمانده!

اعتراضم بلند می‌شود!
-محاکمه؟! محاکمه برای چه؟ مگر من چکار کردم؟!
-خاموش باش ای افسونگر! زمین باید از نجاست شما فریبگران پاک شود!
-اما به چه دلیلی مرا ساحره فرض کرده‌اید؟!
-ساکنان این کلبه همگی افسونگر بودند! هیچ آدم عادی‌ای پایش را اینجا نمی‌گذارد! در ضمن... تو یکی از وسیله‌های جادوگری را با خود حمل می‌کردی!
-چه وسیله‌ای؟! من هیچ وسیله‌ای نداشتم!
-این چوب!
-مگر همهٔ چوب‌ها وسیلهٔ جاوگری‌اند؟ برای طبل زدن هم...
-خاموش! دیگر کافیست! ببریدش!

۲ نفر بازوهایم را می‌گیرند و مرا از کلبه بیرون پرت کرده و بر روی زمین می‌اندازند! مدتی طول می‌کشد... نمی‌دانم چه می‌کنند اما وقتی اسب‌ها حرکت ‌کرده و من با شدت به روی زمین کشیده می‌شوم می‌فهمم که به اسب بسته شده و می‌خواهند تا میدان شهر مرا روی زمین بکشانند!

میدان شهر


بالاخره نگه می‌دارند! لباسم پاره شده و از دست‌هایم خون می‌آید، پاهایم نیز شروع به سوزش کرده‌اند؛ نفسم بند آمده و در راه ناسزاهای دیگران را به جان خریده‌ام! در همین حین یک نفر بازوهایم را گرفته، بلندم کرده و محکم بطرف یک ستون پرتم می‌کند! از شدت دردی که در کمرم می‌پیچد ناله‌ام در گلو خفه می‌شود و مدتی بعد احساس می‌کنم که دیگر نمی‌توانم تکان بخوردم! می‌فهمم که مرا به ستون بسته‌اند، مردمی که دور میدان جمع شده‌اند ناسزاگویان بطرفم سنگ پرت می‌کنند! نمی‌دانم چکار کنم یا چگونه خودم را نجات دهم! از شدت درد می‌خواهم بمیرم اما... فهمیدم! من که زنده نیستم! واز این فکر خنده‌ای بر لبم می‌نشیند؛ خودم را از حالت جسم به روح تبدیل می‌کنم و آهسته از طناب‌هایی که به دورم بسته شده عبور می‌کنم؛ سپس دوباره خودم را تبدیل به جسم کرده و چشم‌بند را در می‌آورم و به کناری پرتاب می‌کنم. اکنون می‌توانم ببینم! به یکباره مردم ساکت می‌شوند، سربازی که مشعل به دست در کنارم ایستادهٔ و آمادهٔ آتش زدن من بود از ترس می‌لرزد و چند کشیشی که در طرفی از میدان ایستاده تا مراسم را تماشا کنند با تعجب به این صحنه خیره شده‌اند. با چشم‌هایم به دنبال چوب‌دستی‌ام می‌گردم و آن را در دست سربازی دیگر می‌یابم. با حرکتی سریع چوب‌دستی‌ام را پس می‌گیرم. بخاطر بلاهایی که به سرم آورده‌اند، خشم وجودم را فرا گرفته! برای همین چند خانهٔ اطراف را آتش زده و با آپارت از مردمی که جیغ‌زنان در حال فرارند جدا می‌شوم.


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
لاوندر با چشمانی نگران به دود سیاهی که از بدن استاد بلند می شد می نگریست تا اینکه احساس کرد استاد ساکت شده و دود از گوی بیرون می آید. حس میکرد دود چشمانش را پر کرده است...
وقتی بالاخره دود از چشمانش خارج شد، دیگر زیر پتو رو به روی گوی دراز نکشیده بود؛ بلکه در کلبه ای ایستاده بود و بوی مطبوع و هوای تازه ریه هایش را به شدت غافلگیر کرده بود.
نفس عمیقی کشید و با تعجب به اطراف نگریست. آخرین کلمات استاد موتویوما شوجو در ذهنش می پیچید:

-از...بریون..شدن...بریون...شدن...

وحشت وجودش را فرا گرفت.آن قدر فرا گرفت که به عقلش نرسید چوبدستی اش را بیرون بیاورد. منتظر ماند. انتظارش زیاد طول نکشید. در فاصله ی یک پلک زدن، یک کرور آدم پوشیده در آهن و سلاح های قرون وسطایی داخل کلبه دویدند و لاوندر را گرفتند تا با خودشان ببرند.

-منو...کجا...میبرین؟
-تو، لاوندرِساحره، به جرم ساحرگی، سوزانده خواهی شد تا عبرتی شود برای دیگران!
-وات...دِ...فاز؟ من که هنوز...محاکمه...نشده ام!
-سعی مکن ما را بفریبی ای افسونگر!
-خب مگه نباید...اول...محاکمه بشم؟
-تو دیروز در دادگاه محاکمه قاضی را با افسونی شوم فریفتی و فرار نمودی. تو را سرنوشتی جز سوختن نخواهد بود!
-من الان...رسیدم...که!
-ما را افسون مکن! ما دادگاه تو را فراموش نخواهیم کرد. نقاب زیبایی از چهره ی خود برکن و روی حقیقی خود را به ما بنمای!
-چی؟...نقاب زیبایی...من اینجا زیبا محسوب میشم...

از قضا سرباز صاف روی نقطه ضعف لاوندر دست گذاشته بود.تعریف از قیافه! لاوندر از شدت ذوق بیهوش شد.( ای خاک بر سرم!هی وایِ من! )

یک مدت نامعلومی بعد

آهسته چشمانش را باز کرد. به تیرکی بسته شده بود و دور تا دورش افرادی با لباس های قرون وسطایی ایستاده بودند.جلوی او پنج کشیش و ده تا سرباز ایستاده بودند.

-لاوندرِ ساحره، به جرم ساحرگی سوزانده میشود، تا عبرتی گردد برای دیگر ساحرگان وجادوگران. مردم! اگر ساحره یا جادوگری رویت کردید،با مطلع ساختن حکومت آن موجود پلید را به فنای...نابود کنید.حال تو ای پلید!
-منو ول کنین! من ساحره نیستم!
-دروغ مگو ای پلید پست! تو، پیش از سوختن در آتش خشم کلیسا، آخرین خواسته خود را بیان بنما .
-هرچی باشه انجامش میدین؟
-آری؛ کلیسا موظف است آخرین درخواست یک محکوم به مرگ را انجام دهد. هر درخواستی به جز آزادی.
-خب، میخوام به مدت یک دور ساعت شنی دستامو باز کنین تا لباسامو مرتب کنم و شیک بمیرم!

کشیش ها به یکدیگر نگاه کردند. پیرترین آنها سرش را به علامت تایید تکان داد. سرباز دستان لاوندر را باز کرد. او لباسش را تکاند و مرتب کرد و ازدرون ژاکتش چوبدستش را بیرون کشید.ملت وحشتزده شدند و چند قدم عقب رفتند.

-آن ماسماسکِ شوم را کنار بینداز ای موجود پلید!
-چی فکر کردین؟ فکر کردین ما جادوگرا برای شما خطری داریم؟
-آن را کنار بینداز و سرنوشت خویشتن بپذیر!
-دیگه چاره ای برام نذاشتین ظالم ها!
-نه!ما را افسون مکن!

لاوندر چوبدستش را رو به جمعیت گرفت.
-ابلیوی ایت!

نوک چوبدستی درخشید. چشمان جمعیت مدتی خیره ماند وهنگامی که نوک چوبدستی خاموش شد، همه از یاد برده بودند که لاوندر ساحره است. طبق قانون جادوی سفر در زمان استاد موتویوما، هنگامی که از بریان شدن رهایی می یافتی، به صورت خودکار به نقطه ی شروع بازمی گشتی.دود دوباره بازگشته بود...
حالا دوباره زیر پتویش دراز کشیده بود. تنها یادگارش ازاین سفر هم،ظرف تخمه ی واژگون شده ی کنارش بود.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۲۶ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
تدریس جلسه دوم کلاس تاریخ جادوگری


دانش‌آموزان غر غر کنان پشت گوی هایشان نشسته بودند. تاتسویا برای برگذاری کلاس تاخیر داشت و طبق نص صریح قانون، حق داشتند از پشت گوی‌هایشان بلند شوند. اما کاتانایی که از پشت گوی سامورایی‌اش به آن‌ها چشم‌غره می‌رفت، مطلقا ایده ای مفهوم از نص، صریح و قانون نداشت.

- اووووس! شونن شوجوهای من!

تاتسویا درحالی که انتهای گیس بافته اش را به گوی می‌کوبید، وارد جلسه ی دوم کلاس تاریخ جادوگری شد. دود از انتهای موها و گوشه‌های یونیفرمش بلند میشد و روی صورتش رگه‌های سیاهی دیده می‌شد.

- درس امروزتون درمورد جادوگرهای قرون وسطاس، عزیزان دل کاتانا! همونطور که می‌دونین - یا شایدم نمی‌دونین - قدرت در اون دوره، تمام و کمال در دست کلیسا بود.

تاتسویا برای تاثیر گذارتر کردن جمله‌ش، دستش را بر روی گزینه ی اکو فشار داد.
- دست کلیسا بود، کلیسا بود، سا بود، بود بود بود. در این دوره خبر وجود افرادی که از طلسم استفاده می‌کردن، گیاهان جادویی پرورش می‌دادن و با ارواح ارتباط داشتن، شدیدا کلیسا رو ناراحت کرد و با این گذشتگان شما چپ افتادن. در نتیجه دستور دادن که هر کسی که ساحره /جادوگر بود، به نظر می‌رسید، میخواست باشه ولی نمی‌تونست رو بگیرن و ببندن به یه تیکه چوب و بسوزونن.

دانش آموزان خوششان نیامد، اصلا.

- خیلی از افرادی که واقعا توانایی جادویی داشتن، با نابود کردن طنابا، استفاده ی زیرکانه از چوب‌دستی، کمک حیوونا و جانورنماها و حتی کمک جادوگرای دیگه از این اتفاق وحشتناک فرار میکردن و خیلیا هم... نه.

تاتسویا آب دهانش را قورت داد و به چشم بالای گویش خیره شد.
- منم اول باور نمی‌کردم، تا اینکه خودم به اونجا رفتم و مجبور شدم از چنگشون فرار کنم، صحیح و سالم.

دودی که از گوشه های لباسش بلند می‌شد، بخش صحیح و سالم را نقض می‌کردند.

- عزیزانم من وظیفه دارم که درس هر جلسه رو تمام و کمال بهتون یاد بدم و حالا برای این جلسه...

بشکنی زد و همه جا در تاریکی فرو رفت.

- همتون بعد از چند ثانیه از هوش می‌رین و توی یه کلبه ی قدیمی به هوش میاین، جایی که تا ثانیه های بعدش، با اسلحه به سراغتون میان تا شما رو به میدون دهکده ببرن. ولی غم به دلتون راه ندین! چون استادتون کامل براتون توضیح داده که چطوری از بریون شدن فرار کنین...

اوه البته شایدم قرار بود آخر کلاس بگم ولی کاریه که شده.
لطفا برای هفته ی آینده تجربه ی متهم شدن به جادوگری رو بنویسین و سعی کنین ازش زنده بیرون بیاین. نیازی نیست محاکمه رو بنویسین. صرفا می‌تونین به این اکتفا کنین که وقتی بسته شدین به تیر چوبی وسط میدون، یه نفر از روی حکمتون میخونه. .


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۵ ۲:۳۵:۲۹

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
نمرات جلسه ی اول تاریخ جادوگری


لاوندر شوجو: 15
لاوندر عزیزم، برای بهتر شدن ظاهر پستت، بعد از تموم شدن هر دیالوگ، نقطه بذار و دوتا اینتر بزن. اینطوری کاتانا از خوندن پستات بیشتر لذت می‌بره.

نقل قول:
سه ساعت چهل و پنج دقیقه ی بعد- مرز جنگل ممنوعه


وقتی صحنه و زمان رو وسط پست عوض میکنی، بهتره بولدش کنی تا خواننده حواسش جمع شه که وارد یه دنیای دیگه شده.

واقعا نمیدونی که چقدر دیالوگ هات قشنگتر میشن و چقدر حس بیشتری به خواننده منتقل میکنم توی پستای طنز، وقتی از شکلکای مناسب براشون استفاده میکنی. عصبانیت، ترس، هیجان و خوشحالی رو میتونی با شکلک گذاشتن، اغراق‌آمیز کنی. موفق باشی.

پ ن: خیلی ایده ی خوبی بود که سریع عکس رو گرفتی. کاتانا خوشحاله!

جرمی شونن :14+ 3 (امتیازی) = 17

جرمی عزیزم، متنی که نوشتنی، شباهت خیلی کمی به رول داشت. توی رول ما شاهد شروع و پایان یک ماجراییم (پایان کلی توی پست تکی مثل این که با پایان پست ادامه دار فرق داره) و شخصیت پردازی هستیم که خیلی مهمه.

بین دیالوگ ها و توصیفاتت، دوتا اینتر زدن رو فراموش نکن. به طور کلی یکم درمورد شخصیتات بگو. الان اینجا ما یه دروئید داریم که با یه شخص دیگه داره درمورد نجات دهکده حرف می‌زنه. کارایی که می‌کنه، خوب و جالبه، توصیفاتت قشنگن ایده ی خوبیه و نیاز داشت که کش بیاد و ادامه داده بشه.
کاتانا به همراهت!

نویل شونن: 14 + 3 = 17

نویل عزیزم، اولین چیزی که ازت می‌خوام روش کار کنی، ظاهر پستته. همونطوری که اینتر نزدن باعث بد شدن ظاهر متن و خستگی چشم کاتانا میشه، زیادی اینتر زدن هم متنت رو آشفته و قاطی پاتی نشون میده. اینتر زدن معمولا وقتی به درد می‌خوره که تو میخوای بین دو تا قسمت متن فاصله ایجاد کنی، وقتی وسط توصیفاتت اینتر می‌زنی، خواننده توقع داره با اتفاق جدیدی رو به رو شه.

سوژه ای که انتخاب کردی جالب بود. منتهی نویل خیلی سریع تصمیم می‌گرفت و خیلی سریع تر به تصمیماتش عمل می‌کرد. بهتر بود یکم حس و حالش رو توصیف می‌کردی.

جمله ی آخرت رو هم کاتانا خیلی پسندید! موفق باشی شونن!


زاخاریاس شونن : 18.5 + 3

زاخاریاس عزیزم، از امتیازت مشخصه که رول خوبی نوشتی. بسیار موجب تفریح کاتانا بود تا اینکه تهش به خواب ختم شد. پایان‌بندی یکی از مهمترین بخش های روله. پایان هایی مثل خواب و توهم و امثالهم، اکثرا یجورایی حالت جمع کردن دارن. یعنی شاید نویسنده سوژه رو گسترده تر از اون درست کرده که بتونه توی یه رول کوتاه جمعش کنه. میدونی راه‌حلش چیه؟
جمعش نکن. بذار طولانی بشه تا به پایانی که ارزششو داره برسه. نهایتا اگه دیدی زیاده‌گویی داره، تهش می‌تونی جاهای غیرضروریشو حذف کنی.

موفق باشی شونن. به وزیر کاتانا هم دست نزن!


سیوروس شونن: 17 + 3 = 20

سیوروس عزیزم. چیزی که نوشته بودی، بسیار به درخواست من نزدیک بود و نمره‌ت نشون می‌ده که از تکلیفت رضایت داشتم اما مشکل پاراگراف‌بندی توی پست تو هم وجود داره. "دو تا اینتر زدن" به معنی رفتن به یه پاراگراف جدیده ولی تو این کار رو بعد از هرجمله انجام دادی که باعث شده ظاهر پستت خیلی قشنگ نباشه.

نکته ی دیگه ای که به ذهنم می‌رسه، وفادار بودن به شخصیت های داستانه. سیوروس مغرور و باهوش و تنها و قدرتمند بود اما توی بچگی، خیلی خجالتی تر و تنها بود و این باعث میشد بچه های دیگه اذیتش کنن. برای همین این سیوروسی که توی رولت می‌بینم خیلی شبیه سیوروسی نیست که توی ذهنمه.

امیدوارم بازم ببینمت و کاتانا برات آرزوی موفقیت می‌کنه.


آرتمیسیا شوجو: 17 +3 =20

باید اعتراف کنم که خوندن رولت رو مقداری به تعویق انداختم، چون ظاهرش کاتانا رو وحشت‌زده می‌کرد ولی وقتی خوندمش...! واو! خیلی دوسش داشتم. می‌تونم با قطعیت بگم که اگه ادامه بدی و اشکالات نگارشیت رو درست کنی، قطعا از نویسنده های عالی ایفای نقش میشی!

حالا به ایرادات نگارشی بپردازیم. آرتمیسیای عزیزم، تمیز و مرتب بودن ظاهر رول به اندازه ی محتواش مهم نیست اما اونقدر مهم هست که باعث بشه کسی محتوا رو از دست بده چون ظاهر رو دوست نداشته.

اولین کاری که باید بکنی، تمرین مرتب پاراگراف نویسیه. باید بتونی موقع نوشتن متن و اتفاقات رو تو ذهنت تقسیم کنی و طبق فاصله هایی که با اینتر ایجاد می‌کنی، به ذهن خودت و خواننده نظم بدی.
بین دیالوگها، یدونه اینتر کافیه اما بین دیالوگ و توصیف، باید دوتا باشه.

فعلا به همینا بپرداز و امیدوارم هفته ی بعد کاتانا ببیندت!



فلور شوجو: 19 + 3

فلور عزیزم، اعتراف می‌کنم خیلی حسرت خوردم که دروئید درونت توسط ساحره ی درونت دفن شد! رول خوبی نوشتی و نکته ی خاصی نیست. کاتانا امیدواره که باز هم اینجا ببیندت!

آیلین شوجو: 14 + 3 = 17

آیلین عزیزم، می‌بینم که یه جوجه شیلای کاوایی آوردی سر کلاس! اولین نکته ای که باید بگم، مربوط به ظاهر کلی و پاراگراف‌بندی پستته. بعد از گفتن جمله ی اول نیازی به اینتر زدن نبود چون فاصله ای بین اتفاقا وجود نداره.


رولت کوتاهه! ایده ی خوبیه ولی پرورشش ندادی! مثلا بهتر بود آیلین چندتا کار دیگه رو هم امتحان میکرد و بعد دوستشو قربانی می‌کرد. بیشتر توصیف کن و پر و بال بده به سوژه های قشنگی که تو ذهنت داری.

موفق باشی! به امید دیدار!

کیتی شوجو: 13 + 3 = 16

کیتی عزیزم، تو هم بیشتر از هرچیزی باید روی ظاهر و پاراگراف‌بندی پستت کار کنی. نیازی نیست بین هر جمله اینتر بزنی، بلکه باید بین هرچندتا جمله ی مرتبط باهم، دوتا اینتر بزنی.

درضمن دیالوگها رو به این صورت نمی‌نویسیم. مثلا میگیم

نقل قول:
تاتسویا گفت:
- آیلین لطفا این شکلی دیالوگ بنویس.
- باشه تاتسویا.


لطفا روی این موارد و ظاهر پستت خوب کار کن. امیدوارم جلسه ی بعدی ببینمت!


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
نمرات جلسه ی اول تاریخ جادوگری


لاوندر شوجو: 15
لاوندر عزیزم، برای بهتر شدن ظاهر پستت، بعد از تموم شدن هر دیالوگ، نقطه بذار و دوتا اینتر بزن. اینطوری کاتانا از خوندن پستات بیشتر لذت می‌بره.

نقل قول:
سه ساعت چهل و پنج دقیقه ی بعد- مرز جنگل ممنوعه


وقتی صحنه و زمان رو وسط پست عوض میکنی، بهتره بولدش کنی تا خواننده حواسش جمع شه که وارد یه دنیای دیگه شده.

واقعا نمیدونی که چقدر دیالوگ هات قشنگتر میشن و چقدر حس بیشتری به خواننده منتقل میکنم توی پستای طنز، وقتی از شکلکای مناسب براشون استفاده میکنی. عصبانیت، ترس، هیجان و خوشحالی رو میتونی با شکلک گذاشتن، اغراق‌آمیز کنی. موفق باشی.

پ ن: خیلی ایده ی خوبی بود که سریع عکس رو گرفتی. کاتانا خوشحاله!

جرمی شونن :14+ 3 (امتیازی) = 17

جرمی عزیزم، متنی که نوشتنی، شباهت خیلی کمی به رول داشت. توی رول ما شاهد شروع و پایان یک ماجراییم (پایان کلی توی پست تکی مثل این که با پایان پست ادامه دار فرق داره) و شخصیت پردازی هستیم که خیلی مهمه.

بین دیالوگ ها و توصیفاتت، دوتا اینتر زدن رو فراموش نکن. به طور کلی یکم درمورد شخصیتات بگو. الان اینجا ما یه دروئید داریم که با یه شخص دیگه داره درمورد نجات دهکده حرف می‌زنه. کارایی که می‌کنه، خوب و جالبه، توصیفاتت قشنگن ایده ی خوبیه و نیاز داشت که کش بیاد و ادامه داده بشه.
کاتانا به همراهت!

نویل شونن: 14 + 3 = 17

نویل عزیزم، اولین چیزی که ازت می‌خوام روش کار کنی، ظاهر پستته. همونطوری که اینتر نزدن باعث بد شدن ظاهر متن و خستگی چشم کاتانا میشه، زیادی اینتر زدن هم متنت رو آشفته و قاطی پاتی نشون میده. اینتر زدن معمولا وقتی به درد می‌خوره که تو میخوای بین دو تا قسمت متن فاصله ایجاد کنی، وقتی وسط توصیفاتت اینتر می‌زنی، خواننده توقع داره با اتفاق جدیدی رو به رو شه.

سوژه ای که انتخاب کردی جالب بود. منتهی نویل خیلی سریع تصمیم می‌گرفت و خیلی سریع تر به تصمیماتش عمل می‌کرد. بهتر بود یکم حس و حالش رو توصیف می‌کردی.

جمله ی آخرت رو هم کاتانا خیلی پسندید! موفق باشی شونن!


زاخاریاس شونن : 18.5 + 3

زاخاریاس عزیزم، از امتیازت مشخصه که رول خوبی نوشتی. بسیار موجب تفریح کاتانا بود تا اینکه تهش به خواب ختم شد. پایان‌بندی یکی از مهمترین بخش های روله. پایان هایی مثل خواب و توهم و امثالهم، اکثرا یجورایی حالت جمع کردن دارن. یعنی شاید نویسنده سوژه رو گسترده تر از اون درست کرده که بتونه توی یه رول کوتاه جمعش کنه. میدونی راه‌حلش چیه؟
جمعش نکن. بذار طولانی بشه تا به پایانی که ارزششو داره برسه. نهایتا اگه دیدی زیاده‌گویی داره، تهش می‌تونی جاهای غیرضروریشو حذف کنی.

موفق باشی شونن. به وزیر کاتانا هم دست نزن!


سیوروس شونن: 17 + 3 = 20

سیوروس عزیزم. چیزی که نوشته بودی، بسیار به درخواست من نزدیک بود و نمره‌ت نشون می‌ده که از تکلیفت رضایت داشتم اما مشکل پاراگراف‌بندی توی پست تو هم وجود داره. "دو تا اینتر زدن" به معنی رفتن به یه پاراگراف جدیده ولی تو این کار رو بعد از هرجمله انجام دادی که باعث شده ظاهر پستت خیلی قشنگ نباشه.

نکته ی دیگه ای که به ذهنم می‌رسه، وفادار بودن به شخصیت های داستانه. سیوروس مغرور و باهوش و تنها و قدرتمند بود اما توی بچگی، خیلی خجالتی تر و تنها بود و این باعث میشد بچه های دیگه اذیتش کنن. برای همین این سیوروسی که توی رولت می‌بینم خیلی شبیه سیوروسی نیست که توی ذهنمه.

امیدوارم بازم ببینمت و کاتانا برات آرزوی موفقیت می‌کنه.


آرتمیسیا شوجو: 17 +3 =20

باید اعتراف کنم که خوندن رولت رو مقداری به تعویق انداختم، چون ظاهرش کاتانا رو وحشت‌زده می‌کرد ولی وقتی خوندمش...! واو! خیلی دوسش داشتم. می‌تونم با قطعیت بگم که اگه ادامه بدی و اشکالات نگارشیت رو درست کنی، قطعا از نویسنده های عالی ایفای نقش میشی!

حالا به ایرادات نگارشی بپردازیم. آرتمیسیای عزیزم، تمیز و مرتب بودن ظاهر رول به اندازه ی محتواش مهم نیست اما اونقدر مهم هست که باعث بشه کسی محتوا رو از دست بده چون ظاهر رو دوست نداشته.

اولین کاری که باید بکنی، تمرین مرتب پاراگراف نویسیه. باید بتونی موقع نوشتن متن و اتفاقات رو تو ذهنت تقسیم کنی و طبق فاصله هایی که با اینتر ایجاد می‌کنی، به ذهن خودت و خواننده نظم بدی.
بین دیالوگها، یدونه اینتر کافیه اما بین دیالوگ و توصیف، باید دوتا باشه.

فعلا به همینا بپرداز و امیدوارم هفته ی بعد کاتانا ببیندت!



فلور شوجو: 19 + 3

فلور عزیزم، اعتراف می‌کنم خیلی حسرت خوردم که دروئید درونت توسط ساحره ی درونت دفن شد! رول خوبی نوشتی و نکته ی خاصی نیست. کاتانا امیدواره که باز هم اینجا ببیندت!

آیلین شوجو: 14 + 3 = 17

آیلین عزیزم، می‌بینم که یه جوجه شیلای کاوایی آوردی سر کلاس! اولین نکته ای که باید بگم، مربوط به ظاهر کلی و پاراگراف‌بندی پستته. بعد از گفتن جمله ی اول نیازی به اینتر زدن نبود چون فاصله ای بین اتفاقا وجود نداره.


رولت کوتاهه! ایده ی خوبیه ولی پرورشش ندادی! مثلا بهتر بود آیلین چندتا کار دیگه رو هم امتحان میکرد و بعد دوستشو قربانی می‌کرد. بیشتر توصیف کن و پر و بال بده به سوژه های قشنگی که تو ذهنت داری.

موفق باشی! به امید دیدار!

کیتی شوجو: 13 + 3 = 16

کیتی عزیزم، تو هم بیشتر از هرچیزی باید روی ظاهر و پاراگراف‌بندی پستت کار کنی. نیازی نیست بین هر جمله اینتر بزنی، بلکه باید بین هرچندتا جمله ی مرتبط باهم، دوتا اینتر بزنی.

درضمن دیالوگها رو به این صورت نمی‌نویسیم. مثلا میگیم

نقل قول:
تاتسویا گفت:
- آیلین لطفا این شکلی دیالوگ بنویس.
- باشه تاتسویا.


لطفا روی این موارد و ظاهر پستت خوب کار کن. امیدوارم جلسه ی بعدی ببینمت!


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.