طرفداری از تیم پیامبران مرگ
دوریا چند ثانیه در سکوتی سنگین و تلخ ایستاده بود. انگار زمان برای او متوقف شده بود. چشمانش به تام، که بیجان در آغوش ریگولوس افتاده بود، خیره ماند. لبهایش کمی لرزیدند، اما هیچ کلمهای از دهانش خارج نشد. قدمی کوچک به جلو برداشت، دستهایش را بالا آورد، اما گویی قدرت ادامه دادن نداشت. صدای خفهای از ته گلویش خارج شد و ناگهان، مانند سیلیای از احساسات، به سوی تام دوید. او در مقابل بدن بیجان تام روی زانو افتاد، انگشتانش را به آرامی روی صورت او کشید، انگار که نمیخواست باور کند این حقیقت است.
- نه... نه، این نمیتونه درست باشه... تام؟!
صدایش شکست. چشمانش پر از اشک شدند و یک قطره، آرام روی گونهاش سر خورد. بدن تام هنوز گرم بود، اما هیچ نشانهای از حیات در او دیده نمیشد. دوریا با وحشت سرش را تکان داد، گویی میتوانست با این حرکت، تام را بازگرداند. سالازار که کمی آن طرفتر ایستاده بود، با چهرهای سرد و بیاحساس گفت:
- ما وقت نداریم. سربازهای بیشتری ممکنه هر لحظه از راه برسن. باید حرکت کنیم و اون کلینیک لعنتی رو پیدا کنیم. هر لحظهای که اینجا تلف کنیم، ممکنه برای جادوگران اسیر مرگبار باشه.
اما دوریا حتی یک لحظه هم به حرف او توجه نکرد. انگار صدای او برایش وجود نداشت. با دستهای لرزانش تام را محکمتر در آغوش گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
- نمیتونم... نمیتونم بذارمش بره. اون برای نجات من... تام! تو نباید منو تنها بذاری... نباید!
ریگولوس که هنوز در کنارشان زانو زده بود، سرش را پایین انداخت. او هم دلش میخواست بماند، اما میدانست که باید حرکت کنند. با صدایی آرام گفت:
- دوریا، باید بلند شیم... میدونم چقدر سختِ، ولی این کاریه که تام ازمون میخواست انجام بدیم. اون جونش رو داد تا ما بقیه رو نجات بدیم. نمیتونی بذاری قربانیاش بیثمر باشه.
دوریا که حالا صورتش از اشک خیس شده بود، با فریادی خفه به ریگولوس نگاه کرد.
- تو چی میدونی؟! تو نمیفهمی! اون... اون بهترین ما بود. من نمیتونم بذارم...
ناگهان گابریل و ترزا جلو آمدند. ترزا با صدایی ملایم گفت:
- دوریا، ما همه دردتو حس میکنیم. ولی باید حرکت کنیم. الان هیچکس در امان نیست. تام نمیخواست تو اینجا بمونی و اسیر بشی.
گابریل دستش را روی شانه دوریا گذاشت، اما دوریا دست او را کنار زد و با صدایی بلندتر گفت:
- نمیرم! من نمیرم! اگه میخواین برین، برین! ولی من اینجا میمونم!
سالازار که حالا آشکارا کلافه شده بود، با صدای سردی گفت:
- هر لحظهای که اینجا باشیم، خطر بیشتری برای همهمون ایجاد میکنه. این فقط درباره تو یا تام نیست. ما باید جادوگران دیگه رو نجات بدیم. حالا!
دوریا، که با زانو روی زمین افتاده بود، برای لحظهای به چشمان سرد سالازار خیره شد. گویی به خودش آمد. نفسش به شدت میلرزید. با دستهایش آرام صورت تام را لمس کرد، یک بوسه کوتاه بر پیشانیاش زد و با صدایی که انگار از عمق جانش میآمد گفت:
- من... من نمیذارم قربانیش بیفایده باشه.
او بالاخره از کنار تام برخاست، اما نگاهش هنوز به بدن بیجان او دوخته شده بود. سالازار که از رضایت دوریا مطمئن شده بود، با حرکت دست به دیگران اشاره کرد تا سریعتر حرکت کنند. این بار، همگی میدانستند که هیچ راهی جز ادامه دادن نیست.