هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱:۲۴ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۴۲:۲۲
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 245
آفلاین
سربازان با دیدن ترزا اسلحه‌هایشان را بالا آوردند. آماده شلیک بودند و در چشمانشان هیچ اثری از رحم دیده نمی‌شد.
- چوبدستیت رو بنداز و دستات رو ببر بالا!

ترزا با حرکتی آرام و با احتیاطی چوبدستی‌اش را بیرون آورد، نگاهی به آن انداخت، و آن را به سمت سربازان روی زمین انداخت. سپس دستانش را بالا برد و بی‌حرکت ایستاد.
سربازان به‌سرعت جلو آمدند و بدون پایین آورده اسلحه‌هایشان، چوبدستی ترزا را برداشتند، با خشونت دستان ترزا را بستند و او را به سمت یکی از کامیون‌ها روانه کردند.

- من دختر فرمانده مک‌کینز هستم. حق ندارید باهام اینطوری رفتار کنید!

ترزا به محض دیدن یکی از کامیون‌ها و شنیدن صدای ناله جادوگرانی که درون کامیون بودند، فریاد زد و تقلا کرد. در نتیجه تقلا و سر و صدایش، یکی از سربازان به‌شدت به صورتش سیلی زد.
- ساکت شو دختر احمق. چی داری میگی؟
- از دخترم فاصله بگیرید ابله‌ها!

صدای بلند و محکم فرمانده، سربازان را در جایشان متوقف کرد و آن‌ها ترزا را که از شدت ضربه به صورتش روی زمین افتاده‌بود و هق‌هق می‌کرد، رها کردند.

- پدر؟ من برگشتم... اشتباه کردم. نمی‌خواستم با اونا بمونم... اونا دوستام نیستن... من رو ببخش.

سرش را کمی بالا آورد و با قامت پدرش که مقابلش ایستاده‌بود و به سردی به او نگاه می‌کرد، رو به رو شد.
- تو. دختر من. نیستی.

لحن پدرش چنان سرد بود که ترزا احساس کرد دمنتوری در حال بلعیدن تمام شادی‌ها و امیدهایش است. حتی با این‌که انتظار داشت با چنین برخوردی رو‌به‌رو شود، شنیدن این کلمات وجودش را به آتش می‌کشیدند.

- بندازیدش تو کامیون پیش بقیه و ببریدشون سمت کلینیک.

دو سرباز، ترزا را با خشونت بلند کردند و به داخل یکی از کامیون‌ها انداختند.
ترزا به چهره‌های وحشت‌زده و ناامید جادوگران که به تنهایی یا در آغوش یک‌دیگر اشک می‌ریختند و ناله می‌کردند نگاه کرد. خودش را در گوشه‌ای جمع کرد و با وجود اینکه تکان‌های کامیون بدنش را به درد می‌آوردند، تلاش کرد دوباره گریه نکند. دوستانش با طلسم مکان‌یاب به زودی او را پیدا می‌کردند و همه را نجات می‌دادند. این تنها فکری بود که باعث میشد ترزا اندک آرامش خود را حفظ کند...


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۰:۴۸ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۶:۴۹
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 491
آفلاین
کوچه دیاگون

جادوگران بازمانده همه‌ی حالت‌های ممکن را بررسی کرده بودند و ترزا آماده بود تا پا در راهی بگذارد که انتهایش مشخص نبود. اما آن‌ها باید تمام تلاششان را می‌کردند، به هر قیمتی که بود. حتی اگر در این راه خودشان فدا می‌شدند...

شش جادوگر حالا خودشان را به خرابه‌ای در نزدیکی پاتیل درزدار رسانده بودند که سربازها گروه‌گروه در آن‌جا در حرکت بودند. ترزا نفس عمیقی می‌کشد و آماده می‌شود تا از پناهگاه بیرون بیاید و نقشه‌اش را اجرایی کند. قبل از خروج و نشان دادن خودش به همگان، برمی‌گردد و دیگران را از نظر می‌گذراند. نگاهش روی گابریل برای مدتی طولانی‌تر نسبت به بقیه می‌ماند، اما بالاخره از او نیز رو برمی‌گرداند تا نقشه‌اش را عملی کند.

درست در لحظه‌ای که ترزا قدم پایانی برای خروج را می‌خواست بگذارد، دستی او را از پشت سر می‌گیرد.
- نمی‌شه با هم بریم؟ مگه همیشه نمی‌گن کار گروهی بهتر از تکیه؟ شانس موفقیت بالاتر می‌ره؟ پس منم میام!

گابریل بعد از گفتن این حرف از کنار ترزا عبور می‌کند و به سمت خروجی می‌رود. اما ترزا دست او را می‌کشد.
- نه گابریل! این فرق داره... اینو باید تنهایی انجام بدم.

ترزا همزمان نگاهی به الستور می‌اندازد و الستور که خودش زودتر به حرکت در آمده بود، به آن‌ها می‌رسد و گابریل را بلند می‌کند.
- حق با ترزاس گب. باید بهش اعتماد کنیم.

الستور خوب می‌دانست از چه جملاتی باید استفاده کند تا گابریل قانع شود. بنابراین گابریل با حرکت سرش موافقت می‌کند و اجازه می‌دهد ترزا به تنهایی از آن‌ها دور شود و به جمع سربازان قدم بگذارد.

- فکر نکنم شکنجه‌گاهی که می‌ریم جای مناسبی برای بچه‌ها باشه. بهتره خیلی سریـ...
- نه الستور. ما اونقد وقت نداریم که با رسوندن گابریل به یه جای امن تلفش کنیم. تازه، گابریل هرچقدرم بچه باشه جادوگره و اونا ماگل. ما به هر کمکی که می‌تونیم داشته باشیم نیاز داریم. وقتی ما کسانی باشیم که اونا رو غافلگیر می‌کنیم، جادو بهمون برتری زیادی می‌ده. ترس از همین جادو بوده که ما رو به چشم یه گونه خطرناک می‌بینن و مجبور شدیم همیشه در راز و پنهان زندگی کنیم...

در آن لحظه شاید هیچ‌کس انتظار شکافتن تاریخ و شرح علل اتفاقات را از سالازار نداشت. با این حال با وجود این که الستور دوست داشت مخالفت کند، اما به نظرش حق با سالازار بود و هیچ اتلاف وقتی جایز نبود. بنابراین گابریل را پشت گردنش قرار می‌دهد و به تماشای ترزا که به سربازان رسیده بود مشغول می‌شود.


🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین

* توجه داشته باشید که تور سوم سالازار اسلیترین، روز دوشنبه به پایان میرسد.
(* توضیحات بیشتر در مورد تور سوم سالازار اسلیترین)




همان لحظه، در کلینیک:

کلینیک، ساختمانی مخوف و متروکه در حاشیه‌ی شهر، به یک مرکز تاریک و بی‌رحم تبدیل شده بود که تنها هدف آن، آزمایش‌های وحشتناک بر روی جادوگران اسیر بود. دیوارهای فلزی و سرد این ساختمان، صداهای جیغ و ناله‌های جادوگران را منعکس می‌کرد و در هر گوشه‌ای از آن، وحشتی عمیق موج می‌زد. نور لامپ‌های فلورسنت کهنه با صدای وزوز خفیفی فضا را روشن می‌کرد، اما این روشنایی تنها بر وحشت محیط می‌افزود. خون خشک‌شده در گوشه‌های برخی از اتاق‌ها و بوی مواد شیمیایی تند، حالتی از انزجار را برای هر موجود زنده‌ای ایجاد می‌کرد.

در هر اتاق، جادوگری زنجیرشده روی تخت فلزی قرار داشت. فریادهای دردناکشان از دیوارها عبور می‌کرد و به گوش دیگر اسیران می‌رسید. یکی از جادوگران در حالی که با دستگاهی خاص بدنش را به‌طور نامنظم می‌لرزاند، به سختی ناله می‌کرد:
- بس کنید... خواهش می‌کنم...

در اتاق دیگری، جادوگری با چشمان اشک‌بار، به دست‌هایش که با دستگاهی فلزی بسته شده بود، خیره مانده بود، در حالی که دستگاه هر چند ثانیه جریانی از الکتریسیته را به بدنش وارد می‌کرد. یکی از ماگل‌های مسئول با صدای خشن فریاد زد:
- حرف بزن! اون طلسم‌های ممنوعه رو توضیح بده، وگرنه شدت رو بیشتر می‌کنم!

فضای کلینیک از خشونت و بی‌رحمی پر شده بود، اما این تنها بخشی از حقیقت تاریک بود. در یکی از اتاق‌های بالاتر، دو سرجوخه ماگل در حال گفتگو بودند. یکی از آن‌ها، با یونیفرم خاکی و ریش کوتاه، به دیگری که مشغول تمیز کردن اسلحه‌اش بود، گفت:
- آماده‌ای برای امشب؟ شنیدی که می‌گن یه گروه از جادوگرا دارن می‌آن اینجا؟

سرجوخه دوم که لبخندی تلخ به لب داشت، اسلحه‌اش را بالا گرفت و گفت:
- آماده؟ من از این بهتر نمی‌تونم باشم. فقط باید صبر کنیم تا اون جادوگرای احمق بیان. تله‌هامون رو گذاشتیم، اگه بیان، دیگه هیچ راه فراری ندارن.

سرجوخه اول کمی به اطراف نگاه کرد، مطمئن شد که کسی نزدیک نیست، سپس با لحنی آهسته‌تر گفت:
- مطمئنی نقشه‌مون کار می‌کنه؟ جادوگرای اونجا ضعیف نیستن.

سرجوخه دوم سری تکان داد و به آرامی پاسخ داد:
- کار می‌کنه، چون ما از داخل اطلاعات داریم.

سرجوخه اول با چهره‌ای متعجب گفت:
- از داخل؟ یعنی چی؟

سرجوخه دوم خنده‌ای سرد کرد و گفت:
- یه نفر از گروهشون، همونایی که تو دیاگون قایم شدن، داره همه چیز رو به ما می‌گه. موقعیتشون، نقشه‌هاشون، حتی مسیرهایی که برای رسیدن به کلینیک استفاده می‌کنن.

سرجوخه اول چشمانش را باریک کرد و با کنجکاوی پرسید:
- کیه؟ اسمش چیه؟

سرجوخه دوم لبخندش را عمیق‌تر کرد و گفت:
- اسمش رو فقط مقامات بالاتر میدونن. فقط بدون، وقتی جادوگرا امشب اینجا بیان، فکر می‌کنن دارن ما رو غافلگیر می‌کنن، اما در واقع، این ما هستیم که منتظریم. این جنگ به نفع ما تموم می‌شه.

صدای قدم‌های یکی از نگهبانان، گفتگو را قطع کرد. هر دو سرجوخه سریع به حالت رسمی بازگشتند و با نگاهی آرام، دوباره تمرکز خود را به کارهایشان معطوف کردند، اما حالا حقیقتی تلخ روشن شده بود: خیانتکاری در بین جادوگران در دیاگون پنهان شده بود.




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸:۰۳ جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۲۷:۱۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آفلاین
ترزا اشک‌هایش را پاک کرد و دوباره به همان حالت ترزای قوی قبلی برگشت.
- ببینین چندتا احتمال وجود داره. اول این که من به عنوان دختر فرمانده برم و بگم که پدرم منو برای نظارت به کلینیک فرستاده. با خودم یه چی‌پی‌اس هم می‌برم که شما هم بتونین من و جای کلینیک رو پیدا کنین.
- چی‌پی‌اس دقیقا چیه ترزا؟
- تام که بلده می‌تونه...

ترزا وقتی همه را از نظر گذراند و تام را ندید یادش افتاد که تام مرده. قلبش دوباره فشرده شد و افکار به سرش هجوم آوردند. سریع افکارش را پس زد و جواب سوال دوریا را داد.
- چی‌پی‌اس یه وسیله‌ایه که از طریق اون شما می‌تونین جای دقیق منو رو نقشه ببینین.
- طلسم مکان‌ یابی که راحت تره!

ترزا به سیگنس نگاه کرد. قطعا طلسم مکان یابی ایده بهتری بود. چی‌پی‌اس می‌توانست شناسایی شود ولی طلسم نه.

- آره طلسم مکان‌یابی بهتره... شناسایی نمیشه...

چند لحظه‌ای سکوت شد تا این که الستور سکوت را شکست.
- ادامه بده ترزا. بقیه احتمالا؟
- آهان آره... خب احتمال بعدی اینه که همه خبر داشته باشن که باید کاری کنن که از تصمیمم پشیمون بشم... اونوقت منو می‌گیرن و می‌برن. ولی خب به جاش شما بازم می‌تونین با مکان‌یابی جای کلینیک رو پیدا کنین. مگر این که منو جایی غیر از کلینیک ببرن...
- چقدر احتمال می‌دی جایی غیر کلینیک ببرنت؟

ترزا چند لحظه به سالازار خیره شد. بعد جواب داد:
- واقعا نمیدونم! کارای پدرم اصلا قابل پیش‌بینی نیست... یه راه دیگه هم اینه که اگه می‌خواستن منو بگیرن وانمود کنم که تصمیمم عوض شده و می‌خوام برگردم پیش پدرم. نمی‌دونم مثلا بگم طلسم شده بودم یا یه همچین چیزی... ولی خب بازم نمی‌دونم بعدش پدرم ممکنه چی‌کار کنه... باز هم می‌تونه عواقب بدی داشته باشه...
- مثلا؟
- مثلا مجبورم کنه یکیو بکشم تا بهش ثابت بشه با اونم...

همه به فکر فرو رفتند.

- فقط باید زودتر اقدام کنیم. ممکنه تا همین الان هم اون سروانه که فرار کرد اطلاعاتمون رو داده باشه که بگیرنمون!


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱:۰۸ پنجشنبه ۸ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۶:۴۹
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 491
آفلاین
- خوبه... نقشه‌ت چیه؟

ترزا هنوز به طور دقیق و کامل آن‌چه در ذهنش بود را دسته‌بندی نکرده بود تا بتواند یک نقشه‌ی بی‌نقص را به دیگران ارائه کند، اما باور داشت با اشتراک گذاشتن هر آن‌چه تا آن لحظه به ذهنش خطور کرده است، می‌تواند از کمک دیگران نیز استفاده کند و بهترین راهکار برای نفوذ به کلینیک و نجات جادوگران دستگیر را در پیش بگیرند.

ولی قبل از آن که ترزا فرصت کند لب باز کند و توضیحی بدهد، ریگولوس که نگران اوضاع کوچه دیاگون بود با تردید می‌پرسد:
- اگه ما بریم کلینیک، اونوقت اینجا چی می‌شه؟

ریگولوس نگاهی به ساختمان‌های مخروبه اطراف که از بعضی از آن‌ها همچنان دود بلند می‌شد می‌اندازد.
- هنوز جادوگرای زیادی ممکنه زیر آوار زنده باشن یا از چنگ حمله‌ی ماگلا فرار کرده باشن.

ریگولوس اشاره‌ای به سالازار و الستور که دوشادوش یکدیگر ایستاده بودند می‌کند.
- ماگلا هنوز کوچه دیاگونو ترک نکردن، نباید قبلش به بقیه کمک کنیم؟ شاید بهتر باشه یه دسته اینجا بمونن برای کمک و یه دسته به کلینیک برن؟
- نه!

سالازار چنان با قاطعیت پاسخ ریگولوس را می‌دهد که ریگولوس برای لحظه‌ای خیال می‌کند نکند حرف بدی زده است. اما توضیحاتی که سالازار در ادامه می‌دهد او را قانع می‌کند.
- جادوگرای زیادی هستن که اصلا تو کوچه دیاگون نبودن و خبر حمله به دیاگون تا الان همه‌جا پخش شده. بزودی کمک‌های بیشتری به اینجا می‌رسه. اما کلینیک...
- این چیزی نیست که کسی ازش مطلع باشه و اگه دیر بجنبیم معلوم نیست چه بلایی سرشون میاد!

سالازار نگاهی به الستور که جمله‌اش را تکمیل کرده بود می‌اندازد و حرف او را با حرکت سرش تایید می‌کند. ریگولوس که قانع شده بود، گفتگو را به پیش از وقفه‌ای که انداخته بود برمی‌گرداند.
- درسته. پیشنهادت چیه ترزا؟


🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱:۳۵:۲۲ پنجشنبه ۸ آذر ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۲۷:۱۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آفلاین
همه نگاه‌ها به سمت ترزا بود. چشمان ترزا پر از اشک شد. دیگر خسته شده بود. خسته شده بود از این که همیشه خودش را قوی نشان می‌داد. خسته شده بود از این که مثل همیشه وانمود کند همه چیز درست می‌شود. دلش می‌خواست همه چیز را رها کند و به دوردست برود. جایی که دست هیچ کسی به او نرسد. ولی نمی‌توانست. هر چقدر هم که دور می‌شد نمی‌توانست آن وقایع را از ذهنش پاک کند. او باید می‌ماند و می‌جنگید. هیچ کس نبود که ترزا را نجات دهد ولی او باید بقیه را نجات می‌داد. رو به بقیه کرد و در حالی که صدایش می‌لرزید ادامه داد:
- فکر می‌کنین برای من آسونه؟ فکر می‌کنین دوست ندارم فرار کنم و مخفی بشم؟ اگه ما بریم بقیه چی می‌شن؟ اونایی که به کلینیک برده شدن چه بلایی سرشون میاد؟ شما اصلا نمی‌دونین چه حسی داره! این که ناجی زندگیت زل بزنه توی چشمات و بهت بگه بلایی سرت میاره که از تصمیمت پشیمون بشی! این که دوباره شلیک شدن گلوله به سمت قلب کسی رو ببینی و بازم جز ایستادن و نگاه کردن هیچ کار دیگه‌ای نتونی بکنی! این که دائم مرگ مامان و بابات بیاد جلوی چشمت و هر لحظه بترسی که یکی دیگه رو از دست بدی!

اشک‌های ترزا بر گونه‌هایش جاری شد. روی زمین نشست.
- من دیگه نمی‌خوام کسی رو از دست بدم! نمی‌تونم هیچ کدومتونو از دست بدم! ولی نمی‌تونم جادوگرای توی کلینیک رو هم رها کنم...

سیگنس اولین کسی بود که به حمایت از ترزا بلند شد. فهمیده بود که حرف ترزا درباره اینجوری نبودن پدرش دروغی بیشتر نبوده. دستش را روی شانه ترزا گذاشت.
- تو راست می‌گی. ما نمی‌تونیم اونا رو رها کنیم. می‌ریم و نجاتشون می‌دیم. نقشه‌ای داری؟

ترزا سرش را بالا آورد و ذره‌ای برق امید در چشم‌هایش درخشید.
- چون فرمانده پدرمه شاید بتونم یه کارایی بکنم...


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵:۴۱ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۸:۲۱
از خواستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 111
آفلاین
به هواداری از هاری‌گراس

دیاگون در هاله‌ای از غم فرو رفته بود. هرچند بنظر می‌رسید آتشِ جنگ خوابیده باشد، اما اینطرف و آنطرف ها هنوز جادوگرا هایی بودند که در مقابل ماگل ها مقاومت می‌کردند. عده‌ی زیادی از جادوگران نیز زیر آوار ها گیر کرده و هنوز زنده بودند. شخصی باید نجاتشان می‌داد... شخصی که قدرتِ پایان دادن به جنگ را داشته باشد.

- حالا چه اتفاقی میوفته؟
- یعنی چی چه اتفاقی؟ میریم و هرکی که می‌تونیم رو نجات میدیم، انقدر مقاومت می‌کنیم تا اینکه همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه.
- به این آسونی ها هم نیست.

هیچکس جوابی برای این مشکل نداشت، پس تصمیم گرفتند ادامه ندهند. الستور و سالازار هنوز درحال استفاده از جادویشان برای تکان دادن آوار ها و نجات دادن افرادی بودند که هنوز نشانه هایی از حیات داشتند. گابریل به سختی لبخندش‌ را حفظ کرده بود تا حس بدی به بقیه منتقل نکند و به همراه ریگولوس، به دوریا دلداری می‌داد. ترزا و سیگنس در سکوت قدم برمی‌داشتند. تا اینکه سیگنس سکوت را شکست.

- پدرت... اگه تو خانواده ما بود، می‌تونست یه بلک واقعی باشه.
- بهتر از این حرفاس! درحال حاضر فقط ناراحت بود.

سیگنس بعد از مکث کوتاهی، سرش را بالا آورد تا پاسخ بدهد اما با شنیدن صدای گریه‌ی دختر بچه‌ای از زیر سنگ و خاکریزه، به طور غریزی به سمت آوار دوید. به سرعت با چوبدستی‌اش آوار را کنار زد و دخترک را در آغوش گرفت. دستی به سرش کشید و زخم های سطحی‌اش را با جادو مداوا کرد.

- گریه نکن کوچولو. مامانت کجاست؟
- نمی..‌.دونم
- هیشش، آروم باش، چیزی نشده. من پیداش می‌کنم.

و سپس آبنبات کوچکی از جیبش در آورد و سمت دختر گرفت. سیگنس لبخند می‌زد تا دخترک حس امنیت داشته باشد. لبخندی که به ندرت بر لبانش شکل می‌گرفت. او تغییر کرده بود، همه تغییر کرده بودند. جنگ و خونریزی، قلبِ سنگدل ترین جادوگر ها را نیز آب می‌کند. همگی فقط به فکر کمک به یکدیگر بودند. یا حداقل، اینگونه به نظر می‌رسید.

- گفتن این حقیقت یکم مشکله اما کار دیاگون تمومه. باید اینجا رو تخلیه کنیم. شاید بتونیم دوباره پنهان بشیم.

صدای دوریت می‌لرزید. و به سختی کلمات را به زبان می‌آورد، اما همه متوجه منظورش می‌شدند. مثل همیشه باید فرار می‌کردند و پشت ابرها پنهان می‌شدند تا انسان های به قولِ معروف ″عادی″ زندگی بهتری داشته باشند، و جادوگران هم آسیب نبینند.

- من فرار نمی‌کنم!

صدای ترزا قاطع و محکم بود. شاید وقتش فرا رسیده باشد، که جادوگران نیز به دنبال حق واقعی خود در جامعه باشند؟ شاید فرار، دیگر گزینه‌ی خوبی برای دنیای جادوگری نباشد.

- می‌مونم و می‌جنگم، و دیاگون رو پس می‌گیرم. حتی اگر قرار باشه تنها شخصی باشم که اینکارو می‌کنه، در مقابلشون می‌ایستم و تا لحظه‌ی مرگم، تلاشمو می‌کنم.


Let the game begin


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷:۱۴ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
طرفداری از تیم پیامبران مرگ



دوریا چند ثانیه در سکوتی سنگین و تلخ ایستاده بود. انگار زمان برای او متوقف شده بود. چشمانش به تام، که بی‌جان در آغوش ریگولوس افتاده بود، خیره ماند. لب‌هایش کمی لرزیدند، اما هیچ کلمه‌ای از دهانش خارج نشد. قدمی کوچک به جلو برداشت، دست‌هایش را بالا آورد، اما گویی قدرت ادامه دادن نداشت. صدای خفه‌ای از ته گلویش خارج شد و ناگهان، مانند سیلی‌ای از احساسات، به سوی تام دوید. او در مقابل بدن بی‌جان تام روی زانو افتاد، انگشتانش را به آرامی روی صورت او کشید، انگار که نمی‌خواست باور کند این حقیقت است.
- نه... نه، این نمی‌تونه درست باشه... تام؟!

صدایش شکست. چشمانش پر از اشک شدند و یک قطره، آرام روی گونه‌اش سر خورد. بدن تام هنوز گرم بود، اما هیچ نشانه‌ای از حیات در او دیده نمی‌شد. دوریا با وحشت سرش را تکان داد، گویی می‌توانست با این حرکت، تام را بازگرداند. سالازار که کمی آن طرف‌تر ایستاده بود، با چهره‌ای سرد و بی‌احساس گفت:
- ما وقت نداریم. سربازهای بیشتری ممکنه هر لحظه از راه برسن. باید حرکت کنیم و اون کلینیک لعنتی رو پیدا کنیم. هر لحظه‌ای که اینجا تلف کنیم، ممکنه برای جادوگران اسیر مرگبار باشه.

اما دوریا حتی یک لحظه هم به حرف او توجه نکرد. انگار صدای او برایش وجود نداشت. با دست‌های لرزانش تام را محکم‌تر در آغوش گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
- نمی‌تونم... نمی‌تونم بذارمش بره. اون برای نجات من... تام! تو نباید منو تنها بذاری... نباید!

ریگولوس که هنوز در کنارشان زانو زده بود، سرش را پایین انداخت. او هم دلش می‌خواست بماند، اما می‌دانست که باید حرکت کنند. با صدایی آرام گفت:
- دوریا، باید بلند شیم... می‌دونم چقدر سختِ، ولی این کاریه که تام ازمون می‌خواست انجام بدیم. اون جونش رو داد تا ما بقیه رو نجات بدیم. نمی‌تونی بذاری قربانی‌اش بی‌ثمر باشه.

دوریا که حالا صورتش از اشک خیس شده بود، با فریادی خفه به ریگولوس نگاه کرد.
- تو چی می‌دونی؟! تو نمی‌فهمی! اون... اون بهترین ما بود. من نمی‌تونم بذارم...

ناگهان گابریل و ترزا جلو آمدند. ترزا با صدایی ملایم گفت:
- دوریا، ما همه دردتو حس می‌کنیم. ولی باید حرکت کنیم. الان هیچ‌کس در امان نیست. تام نمی‌خواست تو اینجا بمونی و اسیر بشی.

گابریل دستش را روی شانه دوریا گذاشت، اما دوریا دست او را کنار زد و با صدایی بلندتر گفت:
- نمی‌رم! من نمی‌رم! اگه می‌خواین برین، برین! ولی من اینجا می‌مونم!

سالازار که حالا آشکارا کلافه شده بود، با صدای سردی گفت:
- هر لحظه‌ای که اینجا باشیم، خطر بیشتری برای همه‌مون ایجاد می‌کنه. این فقط درباره تو یا تام نیست. ما باید جادوگران دیگه رو نجات بدیم. حالا!

دوریا، که با زانو روی زمین افتاده بود، برای لحظه‌ای به چشمان سرد سالازار خیره شد. گویی به خودش آمد. نفسش به شدت می‌لرزید. با دست‌هایش آرام صورت تام را لمس کرد، یک بوسه کوتاه بر پیشانی‌اش زد و با صدایی که انگار از عمق جانش می‌آمد گفت:
- من... من نمی‌ذارم قربانیش بی‌فایده باشه.

او بالاخره از کنار تام برخاست، اما نگاهش هنوز به بدن بی‌جان او دوخته شده بود. سالازار که از رضایت دوریا مطمئن شده بود، با حرکت دست به دیگران اشاره کرد تا سریع‌تر حرکت کنند. این بار، همگی می‌دانستند که هیچ راهی جز ادامه دادن نیست.




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵:۰۸ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
خلاصه گسترده:


کوچه دیاگون در حال سپری کردن روزی عادی و شلوغ بود که ناگهان انفجاری مهیب سکوت را شکست. مغازه الیواندر در یک لحظه نابود شد و دود و آتش سراسر کوچه را فرا گرفت. اندکی بعد، هواپیماهای ماگل‌ها موشک‌هایی به سوی مغازه‌ها شلیک کردند و تانک‌ها و سربازان مسلح وارد کوچه شدند. جادوگران به‌سرعت دستگیر شدند و جاروی پرنده آن‌ها نیز در همان‌جا شکسته شد. ژنرال ماگل‌ها رسماً نابودی کامل جادوگران را اعلام کرد. در این میان، تنها گروه کوچکی از جادوگران موفق به فرار شدند و اکنون به‌صورت مخفیانه اوضاع را زیر نظر دارند.

ریگولوس بلک، گابریل دلاکور، ترزا مک‌کینز و سیگنس بلک تصمیم گرفتند تیمی تشکیل دهند تا در برابر ماگل‌ها مقابله کنند. پیش از تدوین نقشه اصلی مبارزه، به این نتیجه رسیدند که یافتن تام ریدل می‌تواند کمک شایانی به آن‌ها کند. تام، که خود ماگل است، با توجه به شناختش از دنیای ماگل‌ها، می‌تواند در طراحی استراتژی جنگی بسیار مؤثر باشد. بنابراین، این چهار نفر به سمت محلی که احتمال می‌دهند تام ریدل در آن مخفی شده است، حرکت می‌کنند.

در طرفی دیگر، تام ریدل از ماگل بودن خود استفاده می‌کند و با فریب دادن ماگل‌ها، لباس نظامی آن‌ها را به دست می‌آورد تا بتواند به‌صورت آزادانه‌تر در دیاگون رفت‌وآمد کند و به نجات جادوگران کمک کند. اما نقشه‌اش همان ابتدا با شکست مواجه می‌شود؛ چراکه ماگل‌ها از او می‌خواهند برای اثبات وفاداری‌اش دختربچه‌ای جادوگر را بکشد. با وجود اینکه تام ریدل معمولاً دلش برای موجودات زنده می‌سوزد و شخصیتی دلسوز دارد، احساس می‌کند اگر این کار را انجام ندهد، خودش نیز کشته خواهد شد. بنابراین، تصمیم می‌گیرد جان یک جادوگر را فدای نجات تعداد بیشتری از جادوگران کند و این قتل را انجام می‌دهد. این صحنه را گابریل مشاهده می‌کند و سوءتفاهمی میان گروه چهار نفره و تام به وجود می‌آید.

کمی بعدتر، تام دیگر نمی‌تواند این اقدام خود را تحمل کند و دچار آشفتگی ذهنی می‌شود. او با سه سرباز ماگل درگیر می‌شود و این صحنه را نیز اعضای گروه می‌بینند و برای کمک به او می‌شتابند. با اینکه هنوز به او اعتماد کامل ندارند، اما تا حدی دلیل او برای قتل دختربچه را می‌پذیرند.

حال این گروه پنج‌نفره در مسیر خود به بانک گرینگوتز به دوریا بلک برخورد می‌کنند که پناهگاهی برای خود آماده کرده است. دوریا به آن‌ها می‌گوید از ماگل‌ها شنیده که جادوگران دستگیرشده را به محلی به نام "کلینیک" منتقل می‌کنند. ترزا توضیح می‌دهد که این کلینیک محلی برای انجام آزمایش‌های خطرناک روی موجودات زنده است و جادوگران اسیر احتمالاً در آنجا تحت آزمایش‌های وحشتناک قرار خواهند گرفت.

این شش نفر که متوجه می‌شوند باید هر چه سریع‌تر اقدام کنند، تصمیم می‌گیرند کمک بیشتری جذب کنند. سیگنس به آن‌ها می‌گوید که همان روز سالازار اسلیترین را در دیاگون دیده است. بنابراین، دوریا، سیگنس، ترزا و گابریل به دو مکانی که احتمال می‌دهند سالازار در آن حضور داشته باشد، می‌روند. در همین حال، تام و ریگولوس در محل باقی می‌مانند تا ماگل‌ها را سرگرم کنند و انتقال جادوگران به کلینیک را به تأخیر بیندازند.

در این میان، دوریا به گروه توضیح می‌دهد که از جادوی سیاه باستانی خطرناکی به نام "طلسم خون" آگاهی دارد که می‌تواند سالازار را احضار کند. با این حال، این طلسم خطر بالایی دارد؛ چراکه اجرای آن باعث خروج مقدار زیادی خون از بدن او می‌شود و ممکن است به قیمت جانش تمام شود.

سرانجام، این چهار نفر توسط گروهی از سربازان ماگل دستگیر می‌شوند و دوریا که چاره دیگری ندارد، طلسم خون را اجرا می‌کند. ماگل‌ها که تصور می‌کنند دوریا دیگر ارزشی ندارد، او را زخمی رها می‌کنند. اما تام که از این موضوع مطلع می‌شود، با استفاده از موقعیتش به‌عنوان ماگل، آن‌ها را قانع می‌کند که دوریا رهبر جادوگران است و ارزش بسیار بالایی دارد. این امر باعث می‌شود ماگل‌ها دوباره برای یافتن دوریا بازگردند.

طلسم خون به‌جای سالازار، الستور را از جهنم احضار می‌کند. الستور که در جادوی سیاه قدرت زیادی دارد، وضعیت دوریا را بهبود می‌بخشد و با استفاده از طلسم‌های خشن تلاش می‌کند توجه سالازار را جلب کند و او را احضار نماید. الستور که از نیت‌های سرد و خودخواهانه سالازار آگاه است، به او مشکوک می‌شود. سرانجام، سالازار احضار می‌شود و دوئلی کوتاه میان او و الستور رخ می‌دهد. در نهایت، سالازار موفق می‌شود الستور را قانع کند که خیانتی به جادوگران نکرده است.

با کاهش تنش‌های داخلی، سالازار، الستور و دوریا باید با ارتشی از سربازان ماگل مقابله کنند تا جادوگران اسیر را نجات دهند. دوریا با وجود وضعیت جسمی ضعیفش، سپری جادویی برای محافظت از آن‌ها ایجاد می‌کند و سالازار و الستور با قدرت جادوی سیاه، ۱۲۰ سرباز ماگل را از بین می‌برند. در لحظات پایانی، سرهنگ ماگل‌ها سعی می‌کند با شلیک گلوله، دوریا را از بین ببرد؛ چراکه فکر می‌کند او رهبر جادوگران است. اما تام ریدل با فداکاری خود، جلوی گلوله را می‌گیرد و کشته می‌شود. نتیجه این فداکاری و نبردهای سخت، نجات جادوگران اسیر از جمله گابریل، ترزا و سیگنس است که حالا به جمع دوریا، سالازار، الستور و ریگولوس پیوسته‌اند.







پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱:۲۰:۵۹ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۶:۴۹
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 491
آفلاین
هوادار تیم پیامبران مرگ


- اگه خائن بوده؟

ریگولوس با لحنی سراسر خشم در حالی که جسد تام را در آغوش کشیده بود، این را رو به سالازار فریاد می‌زند.
- اون هرکاری تونست برای نجات ما کرد! اون بود که نقشه کشید گروهانو برگردونه اینجا تا برامون وقت بره!

سالازار که کوچک‌ترین ارزشی برای ماگل‌ها قائل نبود، ابرویش را بالا می‌دهد.
- منظورت اینه که اونا رو کشوند اینجا تا بقیه‌مون رو هم به خطر بندازه؟
- ریگولوس، چطور می‌تونی ازش دفاع کنی؟ اون بود که تو رو دستگیر کرد و بهشون تحویل داد!

ریگولوس با شنیدن این سخنان برای لحظه‌ای شوکه می‌شود. باورش نمی‌شد آن‌چه را که او دیده بود و فداکاری‌‌ای که تام برای آن‌ها کرده بود حالا این‌طور بی‌ارزش می‌شود و صداقتش زیر سوال رفته است.
- همه‌ش نقشه بود! واقعا فکر می‌کنین تام دست تنها از پس منِ جادوگر برمیومد؟ مگه ندیدین اون برای نجات دادن دوریا کشته شد؟

ریگولوس حالا بین جنازه تام و سایرین ایستاده بود و دست‌های مشت کرده‌اش که می‌لرزیدند نشان از حجم خشم و غمی که در وجودش شعله‌ور شده بود می‌دادند.

شاید این چیزی بود که ریگولوس باید از ابتدا بر زبان می‌راند. زیرا حالا اثری از تردید در چهره‌ی تک‌تکشان نقش بسته بود. با این که سالازار توانایی بالایی در مخفی کردن احساساتش داشت، اما ریگولوس با برقی که ناگهان در چشمان سالازار ظاهر شده بود، احساس کرد این تردید در وجود او نیز رخنه کرده است. حتی اگر واقعا برایش مهم نباشد!

دوریا که با شنیدن این حرف با وحشت یک قدم به عقب گذاشته بود، حالا با جدیت جلو می‌آید و به چشم‌های ریگولوس زل می‌زند.
- منظورت چیه که برای نجات من کشته شد؟

ریگولوس نگاهش را از سالازار برمی‌دارد و به دوریا معطوف می‌کند.
- اون ماگل تو رو نشونه گرفته بود. چون فکر می‌کرد تو رهبر خاص جادوگرانی که خون جادوییت ارزش زیادی داره. رهبر جادوگران انتخاب نمی‌شه، بلکه متولد می‌شه! آره اینا تمام خزعبلاتی بود که تام سر هم کرد تا اونا رو مجبور کنه به حرفاش اعتماد کنن... که برگردن. اون...

ریگولوس به سختی آب دهانش را قورت می‌دهد و با تاسف سرش را پایین می‌اندازد.
- خودشو انداخت جلو تا تو آسیب نبینی.

ریگولوس کنترلش را از دست می‌دهد و برای این که سایرین چهره‌اش را نبینند، برمی‌گردد و تام را دوباره در آغوش می‌گیرد. پشت سرش، دوریا سعی داشت آن‌چه را شنیده بود هضم کند.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۱۳:۴۱:۰۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۱۳:۴۴:۲۱

🦅 Only Raven 🦅







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.