((دو چشم
سبز مثله خیاره ....)) هنوز این کلمات تویه ذهنش بود.خودشم نمیدونست چطور اونو از بین برده (اخه اون روح بود)
درهمین افکاربود که صدایی اونو از حالته
گیجی دراورد و برگردوندش به همون
دادگاه . سرش و بالا اورد که متوجه شد مرد
سیاهپوشه اشنایی به او
لبخند میزنه . سعی کرد از همون
پایین یه جوری خودشو بالاتر بکشه تا قیافه ی مردو بهتر ببینه . یعنی اون دامبلدور ه که اومده تا اونو مثله همیشه با حقه هایه
جادوییش ازاد کنه ازاین مخمصه ...یا شایدم
خواب و خیال بود ...شایدم....