هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

اگر از این پیام شکایت یا نظری دارید لطفا نظر خود را بنویسید. ناظر انجمن به آن رسیدگی خواهد کرد:*
کد تایید*
{۷} + {۷} = ?  
نتیجه این عبارت را وارد کنید
حداکثر تعداد تلاش برای ارسال: 10 مرتبه
 

Re: کاخ امپراطور

عنوان: Re: کاخ امپراطور
توسط سدريك ديگوري در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۶ ۱۹:۳۴:۲۶

خب خب خيلي حيف بود كه اينجا خاك بخوره/پس من تصميم گرفتم دوباره اينجا رو فعال كنم,تمام پستها بدون چون و چرا ويرايش و دستكاري شده و به صورت منظم در اومده حتي پست آخره امپراطور نيز با توجه به انتقادات چرچيل ويرايش شده,به نظر من الان داستان به بهترين نحو ممكن جلو رفته و شخصي كه ميخواد پست بعدي رو بزنه كاملا دستش بازه تا هرجور ميخواد اون رو ادامه بده ولي بدون رودرباسي اينجا تمام پستها نقد ميشه و اونايي كه قابل ويرايش باشن ويرايش ميشن وگرنه پاك ميشن من همين الان به ناظران اين فروم پي ام زدم كه با من همكاري كنن منم به علتي نميتونم نظارت اينجارو داشته باشم,در كل به هركي كه ميخواد اينجا پست بزنه توصيه ميكنم پستهاي امپراطور رو در مورد اين تاپيك و نكات ضروري داستان نويسي كامل بخونه,ديگه حرفي نيست از تمام دوستان جديد و قديمي خواهش ميكنم كه در فعالسازي دوباره ي اين تاپيك به من كمك كنند.
---------------------------------------------------------------
كاخ امپراطور



فضا تاریک بود. چیز مشخصی دیده نمی شد, در حقیقت هیچ چیز دیده نمیشد, شاید اگر چند لحظه دیگر بیشتر صبر می کرد چشمش به تاریکی عادت می کرد و چیزی میدید . ولی مثل اینکه دوباره چشم هایش را بسته بودند. شخصی از پشت با نوک اسلحه هلش داد: " برو جلو تنبل " !
هوا هیچ بویی نمی داد و این به نظرش کاملا غیر عادی می آمد. چون یک گرگنما از حس بویایی خوبی برخوردار است. نگهبان از پشتش او را به جلو هل می داد و او کورمال کورمال به سمتی که نمی دانست واقعا کدام جهت هست حرکت می کرد. غیر از صدای نفس های خودش و صدای مرتب برخورد پوتین های نگهبان با زمین چیز دیگری نمی شنید. به نظر می رسید این حرکت تا ابد ادامه دارد
-" یعنی این سالن لعنتی تموم نمیشه؟ "
-" ساکت! حرکت کن زندانی"
-" آخ!"
یه شوک کوچک اسلحه روی درجه پایین کافی بود تا به صورت نا خداگاه به جلو بدود! یک شوک دیگر! مسلما آن موجود بی رحم قصد داشت او را زجر کش کند ! شلیک ها ادامه داشت! با تمام سرعت به طرفی که نمی دید دوید! شایدم هم دور خودش می چرخید! احساس می کرد صدای خنده های نگهبان را می شوند! آنقدر دوید تا سرانجام از خستگی به زمین افتاد. غیر از صدای نفس نفس زدن های خودش هیچ صدایی نمی یامد. چند لحظه بعد سکوت دیوانه کننده ای بر فضا حاکم شد. بلند شد و سعی کرد از حس جهت یاببیش استفاده کند! به هر حال او یک جادوگر بود! ولی این محیط هر چه بود تمام توانایی های تله پاتیک اورا خنثی می کرد! حتی تلاش او برای به کنترل درآوردن نگهبان نیز بی نتیجه مانده بود.بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. همینطور راه می رفت ولی فضا انتهایی نداشت" این جای لعنتی کجاست؟! شماها کجایین لعنتیا! بیایین تمومش کنین ! دیگه تحمل ندارم...." بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد "... دیگه بسه!شماها چی هستین..... دیگه نمی تونم...."
زانوانش لرزید و به زمین افتاد
شاید از فرط خستگی بیهوش شده بود شاید هم فقط چند لحظه خوابش برده بود ولی وقتی بیدار شد چیزی فرق نکرده بود سکوت مرگ آور و هوای ساکن و تاریکی محض. تا اینکه صدایی ناگهانی سکوت را شکست: صدای پاهایی پر صلابت و قدم هایی آهنین از پشت سرش به صورت کاملا ناگهانی شروع شد! مثل اینکه آن شخص آنجا ظاهر شده باشد. صدای قدم ها خیلی محکمتر از قدم های یک انسان بود.... شاید یک ترول بود؟ ولی نه قدم ها صدای شبیه برخورد چکمه آهنین به زمین می ماند. دقیقا شبیه به صدای پای نگهبان ولی احتمالا بسیار سنگیتر و شخصی تنومنتر. شاید هم جلاد بود! لحظه ای به این فکر مسخره خودش خندید. قدم ها ایستاد... آن موجود هر چه بود بسیار عمیق نفس می کشید. شاید هم بشود گفت عجیب نفس می کشید. عمیق و غیر طبیعی.
"- خوش آمدید پرفسور لوپین "
صدا محو شد. کش دار و ماشین گونه... وحشت آور تر از صدای باسیلیسک. لوپین احساس می کرد که هیچ اراده ای در برابر آن صدا ندارد.
"- انسان و گرگنما .... دارای قدرت های تله پاتیک... شما خیلی خوب مقاومت کردید...."
لوپین از ته دل دلش می خواست فریاد بزند که شما کیستید ولی زبان در دهانش نمی چرخید.
"- آه بله! رسم مهمان نوازی این است که ابتدا میزبان خودش را معرفی کند! شما میهمان عزیز امپراطور هستید.... شما مفتخر هستید که اولین شخصی باشید که با امپراطور ملاقات می کند."
" - امپراطور...؟ .... این دیگه چه بازی ای هستش! تو کی هستی؟! مرگ خوارای کثیف! اگه تا ابد منو شکنجه بدید من محل محفل ققنوس رو به ولدمورت نمی گم! "
" - البته... من هم شخصا علاقه ای ندارم! چون استفاده ای نداره... چون در حال حاضر ولدمورت چند وقتی هستش که ناپدید شده, به هر حال امپراطوری خوش حال خواهد شد تا به مرگ خواران کمکی بکنه"
" - عوضیا! نمی ذارم منو شستشوی مغزی بدین!"
لوپین با حداکثر سرعتی که در خود سراغ داشت به سمت منبع صدا دوید . گوش های او می گفتند که آن شخص حداکثر دو الی سه متر با او فاصله دارد و او می توانست با یک تنه محکم آن شخص را به زمین بیاندازد و سلاح او را هر چه که بود بردارد.پس شروع به دویدن کرد و هر لحظه آماده برخورد بود ولی ظاهرا شخص مرموز آنجا نبود چون لوپین محکم به زمین خورد....
"- آ آ پرفسور ... شما خودتون رو آخرش زخمی می کنید!"
"- خفه شو! بزدل لعنتی کجایی! خودت رو نشون بده! بجنگ! "
هر چند می دانست هیچ مرگ خواری ذره ای احساس نبرد جوانمردانه در خود ندارد ولی بی اختیار از سر ناچاری این سخنان را بر زبان آورد.
"- البته ... من می پذیرم!"
"- می پ.. می پذیری؟! ... خب... یعنی! لابد انتظار داری من با چشمای بسته با تو مبارزه کنم؟! "
"- چشمای شما بسته نیست پرفسور شما چشم بندی ندارید! "
صدای محوی آمد و جادوی نادیدنی که دست های لوپین را بسته بود باطل شد. لوپین بی اختیار دست به چشمانش برد و دست خودش به چشمان بازش خورد " آخ!"
در کمال ناباوری هیچ چیزی جلوی چشم های اورا نگرفته بود!
"- من.... من کور شدم! ریش مرلین! باورم نمیشه! "
"- غیر از هواداران راستین تاریکی در تالارهای اِربیس همه چیز حتی نور بر چشمان ناپاکان مخفی است! و هیچ پایانی برای گم شدگان در این تالار وجود ندارد! تالار اشخاص ناپاک رو در وجود خود برای همیشه محو می کند! حالا نگا کن....!"
در یک آن همه چیز پیدا شد! لوپین خود را در وسط تالاری بسیار عظیم با ستون های بی شمار و بی نهایت مجلل یافت. نور محو نادیدنی فضای باشکوه تالار سیاه رنگ را روشن میکرد. از تمام ستون ها پرچم های قرمز رنگی با علامتی دایره شکل و عجیب که تا به حال ندیده بود آویزان بود و در جلوی او شخصی که فقط صدایش را شنیده بود ایستاده بود. شخصی که شاید در وحشتناکترین کابوس هایش هم تصور آن را نمی کرد. به نظر می آمد که آن شخص از آهن سیاه رنگ ساخته شده است. کلاه خودی عجیب و چشمانی نادیدنی و شنلی بلند و سیاه برتن داشت. موجود وحشت آور با حالتی تمسخر آمیز شروع به صحبت کرد:
"- لرد ویدر از طرف شخص امپراطور کبیر ورود شما را خوش آمد می گوید , خوب جادوگر! هنوزم علاقه مندی با من مبارز کنی؟! یا پشیمون شدی و ترجیح میدی فرار کنی؟! "
"- تو چی هستی؟! "
" - از این جملت اصلا خوشم نیومد! من یک سربازم در رکاب امپراطور!"
" - ماگلی پس! ولی تالار چی؟! حتما اونم از حقه های شما ماگل هاست! نمی دونم چطور این کارو کردین ولی هیچی از من گیرتون نمیاد! "
لوپین حالا می دانست که چوب دستیش همراهش است. احتمالا این ماگل های عجیب نمی دانستند که باید چوب دستش را از او بگیرند. به هر حال تاوان این اشتباه مرگ آنها بود. در یک آن لوپین چوب دستی اش را بیرون کشید و به سمت ویدر نشانه رفت!
" - خوب آقای آهنی! از این خوشت میاد؟"
" - یه تیکه چوب؟ به چه درد می خوره!"
" - الان نشونت میدم ! " پتريفيكوس توتالوس "
چوب دست لوپین غرق در نور شد و نوری آب رنگی به سرعت به سمت ویدر حرکت کرد. ولی با سرعتی باور نکردی ویدر از داخل ردایش چیزی فلزی درآورد! چوبدست بود؟! لوپین نمی توانست به این صورت تجزیه و تحلیل کند ولی چیز فلزی ناگهان به نوار سرخ رنگی تبدیل شد و در یک آن طلسم لوپین را از وسط شکافت!
"- یااااااه!.... که اینطور... پس استفاده این چوب های کوتاه همینه, نباید شماها رو دست کم گرفت."
"- حالا می بینی! "آواداكداورا"
نور سبز رنگ مرگ آور همچون آبشاری سرازیر شد . لوپین در یک لحظه پیروزی خود را کامل دید. ولی طلسم در میان هوا متوقف شد. دست ویدر به نشان ایست بالا آمده بود و کاملا مشخص بود که طلسم را متوقف کرده است. ویدر دست دیگر خود را به سمت لوپین گرفت و جرقه ای از برق به سمت لوپین شلیک شد و چوب دست لوپین را تکه تکه کرد.!
"- ریش مرلین! تو ماگل نیستی! تو جادوگری! تو یه مرگ خواری... ولی نه مرگ خوارا اینطوری نیستن"
....بازیگوشی بسه ویدر....
صدای از همه طرف به گوش رسید جهت صدا مشخص نبود....
"- عالیجناب"
ویدر زانو زد....
لوپین با تعجب سعی می کرد بفهمد چه اتفاقی افتاده در حالی که به طرز مسخره ای ته چوب دستی سوخته خود را دست گرفته بود. محیط دوباره تاریکی محض شد! باز هم همان کوری عجیب.... چند لحظه ادامه داشت و دوباره روشنایی. ولی این بار سه نفر در تالار بودند. مردی بلند قد با ردایی سرتاسر مشکی و کلاهپوشی سیاه در پس ویدر که زانو زده بود ایستاده بود. صورتش در تاریکی کلاهپوش مخفی بود و فقط می شد قسمتی از پایین دهان و چانه اش را زحمت دید. بدون اینکه لب هایش تکان بخورد شروع به حرف زدن کردن. صدایی فرا انسانی که در مقابل آن لوپین هیچ مقاومتی نمی توانست بکند "- در جلوی ما زانو بزن "
لوپین بی اختیار به زانو افتاد....
" - توجه کن جادوگر سفید!برگرد پیش یاران خودت کساني مثل خودت خود را چه نام گذارديد؟جادوگر سفيد؟هر چه!و به آنها بگو که امپراطوري آمده است هرکه با ما نیست پس بر ماست!"
لوپین بی اختیار از جا بلند شد و با سریعترین گام هایی که در خود سراغ داشت به سمت جایی که خودش هم نمی دانست از کجا می داند ولی خروجی تالار بود شروع به دویدن کرد. در حال دور شدن صدای امپراطور را شنید که می گفت: " - ویدر! هر چه سریعتر ولدمورت رو پیدا کن!



لوپین با سرعت می دوید. تمام ذهنش به جمله آخر امپراطور معطوف شده بود: ما آمده ایم و یا باید به ما بپیوندید و یا آماده مرگ شوید....!

با سرعت به جلوی پله هایی رسید که تصور می کرد پله های خروجی از این جهنم تاریک است.وضع پله ها با تمام تالار فرق داشت.پله هایی سیاه با رگه هایی نارنجی که انگار از مواد مذاب پر شده اند.از پله ها بالا رفت برخلاف ظاهر داغشان سرد بودند.بعد از چند دقیقه آخرین پله را نیز پشت سر گذاشت.....
باور کردنی نبود.او در داخل ایستگاه مترو لندن ایستاده بود.پشت سرش را نگاه کرد اما اثری از پله نبود!لوپین مستاصل شده بود.او آن جادوگر بزرگ ، با آن همه قدرت(که البته در مقابل قدرت امپراطور هیچ بود) نمی دانست چه کار کند.
باورش نمیشد.آن کاخ عظیم. آیا ممکن بود.آیا ممکن بود زیر این مکان پر از ماگل باشد.

تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که خود را سریعا به محفل برساند.محفل با مترو زیاد فاصله نداشت.اما اوخود را غیب نکرد.خودش هم دلیلش را نمی دانست.بعد از ده دقیقه به گریمالد شماره 12 رسید.خوشحال بود.بعد از این همه ماجرای طاقت فرسا میتوانست یکی از قهوه های خوشمزه مالی را بنوشد.با همین فکر سریعا خود را به آشپزخانه محفل رسانید.

"- سلام ریموس اوضاع چطوره؟
لوپین یک آن با خود فکر کرد.آیا ماجراهای امروز را باید به تمام محفل می گفت و یا تنها دامبلدور را از این مسئله آگاه میکرد.راه دوم را برگزید.
"- سلام خوبه.مشکلی نیست.اما اگر مالی در آن لحظه بصورت ریموس نگاه می کرد میتوانست بفهمد او دروغ می گوید......
"- چطور من فکر میکردم امروز خیلی سخت کار کرده باشی اطراف مترو پر از مرگخواره.من به آلبوس گفتم بهتره چند نفر با هم در اطراف مترو گشت بزنن.اما اون گفت ریموس از پسش بر میاد راستی...........
اما لوپین دیگر حرف های مالی را نمی شنوید.او بار دیگر در افکارش غرق شد.
"-مالی نمیدونی آلبوس امروز میاد یا نه!
"-آره میاد بعد از وقایع این چند روز اون هر روز به محفل سر میزنه.همین مواقع پیداش میشه.
در زده شد.....
لوپین آرزو کرد دامبلدور باشد و چند ثانیه بعد که ریش نقره ای او را دید آرزویش بر آورده شد.
لوپین بدون معطلی پیش دامبلدور رفت و گفت:سلام آلبوس عزیز.چند لحظه با من بیا کارت دارم.
بوضوح میتوانست چهره مالی را که از ناراحتی قرمز شده بود ببیند.
لوپین و دامبلدور به طبقه بالا رفتند و مالی به آشپزخانه برگشت.



در همان حال كه لوپين ماجرا را براي دامبلدور تعريف ميكرد، در اطراف مترو غوغايي برپا بود....

در خانه دورسليها، تلويزيون روشن بود و ورنون دورسلي به اخبار ماگلها گوش ميداد:

- امروز در مترو لندن گروهي از افراد نقابدار ديده شدند. اين افراد هركدام تكه چوب كوتاهي در دست داشتندو به گفته ي مردم حاضر در ايستگاه با بر زبان آوردن وردهايي جادو ميكردند كساني كه آنها را ديده اند ميگويند: (تصوير زني لرزان در تلويزيون ظاهر شد) خيلي وحشتناك بود...اونا اون چوبارو به طرف مردم ميگرفتن و يه چيزي ميگفتن...يه چيزي شبيه *حرفاي شعبده بازها*... بعد مردم يكي يكي ميمردن..خيلي وحشتناك بود..وحشتناك...

( تصوير پيرمردي جاي زن را گرفت): به عمرم همچون چيزي نديده بودم. اونا اون چوباشونو به طرفم گرفتن و يه چيزايي گفتن. يهويي ديدم تو هوام و چند نفر دارن كنارم جيغ ميزنن!

ورنون با حالتي وحشت زده به همسرش نگاه كرد و آن ترسي را كه در وجودش زبانه كشيده بود را در چشمان پتونيا هم ميديد.

-------------
در ميدان گريمولد، شماره 12، لوپين تمام ماجرا را براي دامبلدور تعريف كرده بود.
- پس گفت يا بايد به اونها بپيونديم يا بميريم؟
-بله آلبوس.همينو گفت.
آلبوس كمي با انگشتانش بازي كرد و سپس رو به لوپين كرد:پس اعلان جنگ داده. باشه. ما به اونا مي پيونديم!
لوپين كه نميتوانست تعجبش را پنهان كند رو به دامبلدور فرياد زد:چي؟
دامبلدور با چشمانه نافذش به لوپين نگاه كرد و گفت:خب لوپين عزيز درست شنيدي بهتره به عنوان جاسوس به امپراطور بپيوندي و بگي كه تسليم قدرت عظيم اون شدي.
چشمكي به ريموس زد و اضافه كرد:گاهي وقتا چرب زبوني هم سلاح خوبيه

ريموس با اينكه ميدانست حرفهايش هيچ تغيري در برنامه ي دامبلدور نميدهد ولي باز اصرار كرد:اون..اون امپراطور...قدرتش خيلي زياده...من بدون اينكه بخوام جلوش زانو زدم...
-اوه جدا؟
چشمان آبي دامبلدور در حال ارزيابي وضعيت لوپين بود.
-معلومه كه خيلي اذيت شدي ريموس عزيز. اينكه تو زانو زدي تا حد زيادي به خاطر قدرت اون و تا حدي هم به خاطر ضعف تو بوده.
-اون قدرتش...قدرتش خيلي زياد بود(گويي هنوز از وحشت امپراطور بدنش ميلرزيد) و اونجا هم خيلي تاريك بود. جاشم فكر كنم...فكر كنم...يادم نمياد! واي نه!
نميدانست چه كسي و چطور، افسون فراموشي را رويش اجرا كرده بود. او خود را غيب نكرده بود و بعد...
انهگار ذهنش روشن شد و تمام ماجرا را به ياد آورد. البته كه اينطور بود! او غيب نشده بود تمام راه را دويده بود. و مطمئنا، طلسم فرمان رويش اجرا شده بود. تا وقتي كه به داخل نيامده بود. زير طلسم بود و آنها تا آنجا تعقيبش كرده بودند...

تعقيبش كرده بودند...تا آنجا...وقتي داخل شده بود...

پوست سرش به سوزش افتاد. آنها مكان محفل را فهميده بودند! تمام حملات بي فايده بودند. كسي كه قرار بود غافلگير شود، امپراطور نبود، خود آنها بودند!



لوپين در فكر بود كه ايا به دامبلدور بگويد كه او تحت تاثير طلسم فرمان بوده است يا نه؟مگر دامبلدور راز دار اين محفل نبود؟چطور مرگخواران اين محل رو پيدا كردند؟هر چه كه بود نميخواست و يا نميتوانست بگويد...صداي دامبلدور او را از غرق شدن در افكارش نجات داد
-يعني چي يادت نمياد،ريموس؟
-دامبلدور...نميدونم ..فكر كنم به استراحت احتياج دارم...اگر ميشه يكي ديگه رو به جاي من بفرستيد...(ناگهان فكري كرد...اگر دوباره به ان مكان ميرفت ممكن بود دوباره از آنجا سر در آورد...شايد شانسي براي پيروزي بود...حد اقل اگر هم كشته ميشد بهتر از اين بود كه زنده بود و شكست محفل را ميديد.)نه..نه..خودم ميرم..
دامبلدور:تو خسته اي...
لوپين يه نوشيدني ورداشت و يه سره سركشيد و دستانش را باز كرد طوري كه بفهماند كه كاملا حالش خوب هست
- نه خسته نيستم..شمارو ديدم حالم بهتر شد
دامبلدور:-تعدا مرگخوارهار هر لحظه داره بيشتر ميشه...بهتره تورو تنها نفرستم...يك عضو جدي محفل داري كه سرعت عملش خوبه...تازه عضو محفل شده...آزمايشاتي كه من كردم ميدونم كه قابل اطمينانه..اونو همراهت ميفرستم
دامبلدور دستش را در جيب ردايش كرد و يك پر قرمز در اورد و آن را در هوا گرفت و زير لب چيزي گفت و پر آتش گرفت...چند ثانيه بعد شخصي هم قد و قواره لوپين آنجا ظاهر شد...
دامبلدور در حاليكه به سمت تازه وارد اشاره ميكرد:آقاي بن گراند...از شما ميخوام كه همراه لوپين برويد
تازه وارد كه دامبلدور به اسم بن صدايش كرده بود حدود ٣٠ سال سن داشت,البته يك نگاه سطحي به چهره اش اين را ميگفت ولي وقتي به آن چهره با دقت خيره ميشدي نشان ميداد سختيهاي زيادي را در طول عمرش تحمل كرده.
لوپين ناخودآگاه احساس احترام خاصي به آن مرد پيدا كرد.

بن گراند(دستش را دراز كرد):بن هستم آقاي لوپين...
لوپين لبخند تلخي زد و دست داد
دامبلدور گفت:ريموس..اشكالي نداره...مطمئن بودم كه دارو دسته امپراطور حتما اگر كسي رو گير بيارن حافظشو هم اصلاح ميكنن
لوپين احساس كرد كه آب يخي روي او ريختند...چطور ممكن بود كه او بفهمد..او كه مستقيم در چشمان او زل نزده بود...
لوپين نميتوانست حرف بزند...دارون خيلي ذوق و شوق داشت...به نظر ميرسيد كه اولين ماموريتش براي محفل باشد...
بعد از چند ثانيه سكوت دامبلدور گفت:خب...ريموس...بهتره كه زود تر بريد..البته ما از وزارتخونه عده اي براي متفرق كردن مرگخوارا فرستاديم..ولي افراد وزارت خونه مثل رئيسشونن...ترسو و بزدل...الان تقريبا تعداد مرگخوار ها ٤ برابر تعداد محفلياست...
لوپين چنان بر كفپوش اتاق زل زده بود كه احساس كرد اطراف چشمش به آرامي در حال كدر شدن هست...پلك زد و بدون حرفي غيب شد و در كوچه اي نزديكي همان ايستگاه ظاهر شد...شخصي به طرف او امد..
بن كه نگران به نظر ميرسيد به لوپين نزديك شد:آقاي لوپين...خيلي اوضاع خرابه
همين را گفت و برگشت و دويد
لوپين هم دنبالش دويد كوچه اي بود كه انگار رنگ زيباي را تاحالا نديده بود
يك لحظه لوپين با خود فكر كرد كه شايد اتاق امپراطور همين زير باشد...ولي بعد با خود فكر كرد چه دليلي دارد كه آنها زير زمين باشند.؟شايد نوعي مكان مجازي درست كرده باشند...به ابتداي كوچه رسيد...صداي وسيله نقليه پليس ماگلها شنيده ميشد...از كوچه فاصله گرفت
دو نفر با سرعت راه ميرفتند و به اطراف نگاه ميكردند و از كنار لوپين گذشتند
يكي كه قد بلندي داشت و كمي هم چاق بود به ديگري كه كمي قدش كوتاه تر ولي چاق تر بود گفت:الان نميشه رفت ...بايد صبر كنيم اينجا خلوت بشه

لوپين سرجايش خشكش زد..چرا اون آن روز اينقدر دير فهم شده بود...چرا تمام حركاتش كند بود؟



بن وقتي كه فهميد لوپين عقب افتاده به عقب برگشت و دوباره با لحني نگران گفت:لوپین اتفاقی افتاده؟
لوپین که حواسش به بن نبود با لحن مسخره ای گفت:چی؟
بن دستش را كه گرماي عجيبي از آن ساطع ميشد پشت لوپين گذاشت: لوپین مطمینی حالت خوبه؟من به تنهایی هم میتونم این ماموریت رو انجام بدم..
البته لوپین لرزش رو در صدای دارون حس کرده بود ولی در دل شجاعت و شایدم حماقت این مرد رو تحسین میکرد.
اصلا این مرد کی بود؟چرا دامبلدور هیچ حرفی در مورد اون نزده بود؟هيچ چيز از گذشته ي آن مرد نميدانست اصلا لوپين آن روز هيچ چيز نميدانست...
لوپین دست خودش را روی سرش گذاشت و سعی کرد این افکار رو از ذهنش بیرون کنه؛ فعلا باید به کاری که موظف بود انجام بده فکر میکرد..
لوپین رو به دارون کرد و گفت:سریع از اینطرف بیا دنبالم.
لبخند بي رمقي روي لبان لوپين جاي گرفت,اين چيزي بود كه از خودش سراغ داشت بي باكي و شجاعتي كه در گذسته از خودش نشان داده بود دوباره وجودش را پر كرده بود.
پس بدون توجه به اینکه آیا دارون پشت سرش میايد یا نه به سمت ایستگاه مترو به راه افتاد.خودشم نمیدانست چرا به اون سمت میرود ولی حس میکرد که جهت درستی رو انتخاب کرده.
هر از گاه پشت سرش نگاه میکرد تا ببیند بن پشت سرش حرکت میکند یا نه؟
بالاخره به ایستگاه مترو رسیدند.
اونجا خلوت تر از صبح بود نیرویهای ارتش با نظم خاصی جلوی ورود افراد رو به مترو میگرفتند.اما این مشکلی نبود لوپین آروم به بن با حركت دست فهماند كه میخواهد داخل شود و دارون هم با حرکت سر موافقت خود را اعلام کرد.
لوپین خودشو غیب کرد و داخل ایستگاه مترو ظاهر کرد...ولی اونجا ایستگاه مترو نبود,بسيار سردتر و تاريكتر از جايي بود كه از ايستگاه مترو سراغ داشت!!!
ترس و وحشت تنها چیزی بود که در آن لحظه در چهره ي لوپين قابل تشخيص بود.نا خودآگاه احساس لرزش خفيفي در معده اش احساس كرد.دنبال بن ميگشت ولی نميتونست توي اون تاريكي چيز زيادي ببيند.اميدوار بود كه بن همراه اون به اين مكان نفرين شده قدم نگذاشته باشد.سوالات بیشماری به ذهنش خطور میکرد ولی جواب هیچ کدومو نمیدانست,این چه دشمنی بود که میتوانست حتي غیب و ظاهر شدن افراد رو هم کنترل کنه حتی در زمانی که ولدموت سالها پیش به اوج قدرت خودش رسیده بود چنين وحشتي وجود لوپين رو در بر نگرفته بود؛يك لحظه به ذهنش رسيد تا با امپراطور همکاری کند ولی این فکر مانند محركي باعث شد که به خودش بیايد؛حتی از اینکه این فکر به مغزش خطور کرده بود هم شرمسار بود.بالاخره صدایی آشنا اون سکوت لعنتی رو شکوند.
صداي لرد ویدر رسا تر هميشه شروع به صحبت كرد:میدونستم برمیگردی.
لوپین سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه ولي سختتر از اين كار در آن لحظه امكانپذير نبود:خوشحالم از اینکه به گروه شما ملحق شدم.دیگه واقعا از دست...
و ناگهان صدای لوپین در بین قهقهه ای بلند خود به خود محو شد.
لرد ویدر صبر نكرد تا لوپين صحبتهايش را كامل كند:مثل اینکه هنوز به قدرت امپراطور پی نبردی خائن.
حس كرد كه افرادي براي گرفتن اون به سمتش حركت ميكردند
لوپین با حرکتی آروم که کسی متوجه اون نشه دستش رو داخل رداش کرد تا چوبدستیشو بیرون بیاره ولی فقط تونست بقایای چوب دستیشو بیرون بیاره.
در تمام زندگیش اینقدر احساس نا امنی نکرده بود. از روي صداي قدمها ميشد فهميد كه نگهبانها هر لحظه نزدیکتر میشوند و لوپین مانند فردی که طلسم شده باشد نمیتوانست حرکت کند.سعی کرد تمرکز کند؛حتی اگر یك دقیقه هم زمان مرگش به عقب میافتاد ممکن بود امیدی باشد پس هرچقدر نیرو براش باقی مونده بود فریاد زد:بن کجاست؟
صدا در سالن خالی حالت اکو پیدا میکرد و گویی نیرویی از صدا خارج شده بود که پرچمها رو به حرکت وامیداشت.
هیچ کس جواب این سوالشو نداد اما لوپین نا امید نشد و بار دیگه فریاد زد:گفتم بن کجاست؟بهتره با اون كاري نداشته باشيد,اون تازه به جمع ما پيوسته.
حس میکرد کسی از پشت بهش نزدیک میشه ولی شاید اینهم یه خيال بود شاید امپراطور و تمام این کاخ هم يك خيال بيشتر نبود شاید داشت خواب میدید ولی میدونست همچين چیزی محال است
صدا قطع نشد و همینطور به لوپین نزدیکتر میشد.لوپین جرات نداشت به پشته سرش نگاه کنه.
پس از مدتی که برای لوپین مثل یک سال گذشته بود صدايی درست از پشت سرش به گوش رسید:با من کار داشتي لوپین؟
زانوهای لوپین از شدت ترس در حال لرزیدن بود و حتی قادر نبود کلمه ی دیگر صحبت کنه.
بن با صدای بلندی كه هيچ شباهتي به صدايي كه لوپين ميشناخت نداشت خطاب به نگهبانها گفت:فعلا اونو بندازید توی زندان شماره ی دو,بحثهاي اضافي باشه براي بعد از شام.
و قاه قاه زير خنده زد.
--------------------------------------------------------------------------------------------


درست در زمانی که لوپین هراسان از پله های آتشین کاخ به پایین رفت و خود را متعجب در میان ایستگاه متروی لندن یافت , شخصی سیاه پوش نیز به دنبال او از کاخ خارج شد. شخصی که لوپین روی اون نام سیاه آهنی را گذاشته بود . لرد ویدر, شاگرد امپراطور و شخصی که نام مشت آهنین امپراطور را با خود به همراه داشت. ویدر نگاهی به لوپین مستعصل کرد , از حرکات مارپیچ لوپین در حین دویدن کاملا مشخص بود که حال خوشی ندارد. برای چند لحظه ویدر وسوسه شد تا او را تعقیب کند, ولی فرمان دیگری داشت و دنبال کردن لوپین بیهوده بود چون هر چه باشد او رهبر جادوگران سفید بود و مسلما داشت می رفت پیروان خود را از خطر آگاه کند. البته اگر با این وضع موفق می شد به مقصدش برسد!ویدر نگاهی به اطرف کرد. کسی در این وقت شب در ایستگاه نبود , غیر از پیرمردی که داشت زمین را با ماشین شستشو تمیز می کرد. به طرف پیرمرد حرکت کرد.
"- پیرمرد! "
پیرمرد برگشت, ویدر انتظار داشت که وحشت کند و یا فریاد بکشد ولی پیرمرد عجیب خونسرد بود!
"- چیه پسر جان؟! بازم نمایش بالماسکه هستش توی شهر؟ این چه لباسای مسخریه؟ نکنه دارن فیلم....."
پیرمرد به صحبتش ادامه نداد چون دست های نادیدنی گردن او را گرفته بودند.
"- وقت منو تلف می کنی. دنبال شخصی به اسم ریدل می گردم. می شناسیش؟"
" -......آخ.. اهو...اهو.... گردنم! تو....تو ..... آخخخخخ! باشه باشه! فشار نده , ریدل؟ .... نه نمی شناسم! آخ سرررررررم! چرا همه چی داره یادم میاد؟"
ویدر در ذهن پیرمرد نگون بخت جستجو کرد ولی چیزی پیدا نکرد, ظاهرا راست می گفت و باعث تعجب ویدر شد! چون پیرمرد تقریبا هیچ افکاری نداشت و به علاوه ویدر فکر می کرد همه ولدمورت را بشناسند.
" - بسیار خوب پیرمرد تو داشتی اینجا رو تمیز می کردی که من ازت ساعت رو پرسیدم و رد شدم"
پیرمرد با صدایی ماشین گونه پاسخ داد" - بله البته!"
ویدر به راه خود ادامه داد ولی چیزی او را آزار میداد و آن اینکه پیرمرد از دیدن او اصلا تعجب نکرده بود! به هر حال باید به ماموریت خود ادامه میداد.
وقتی ویدر دور شد. پیرمرد خنده مرموزی کرد و با صدای بنگی ناپدید شد!
===============================
"-دادلز! دادلز! عزیزم بیا غذات سرد میشه! "
"- الان مامان! صبر کن این مرحله رو هم رد کنم میام"
"- پسرمون یه قهرمانه پتونیا! آفرین پسرم !"

هری با بی حوصلگی به گفتگو های روزمره خسته کننده ترین خانواده دنیا گوش می داد و با بي حوصلگی ظرف های شام را می شست. از اینکه مجبور بود به خاطر ولدمورت در میان خانواده خاله عزیزش زندگی کند متنفر بود ولی مگر چاره دیگری هم بود.

"- خوب بشورشون پسر " عموورنون كه داشت با پيچ موج راديو ور مي‌رفت تا صداي خش خش آن را رفع كند گفت:« گوش كن! بازم چرت و پرت! وقتي راديوي مملكت چرت و پرت پخش بكنه واي به حال بقيه!»
هری دلش می خواست در همان لحظه آن ظرف تبدیل به هیولایی چیزی میشد و عمو ورنون را درسته قورت می داد ولی متاسفانه استفاده از جادو در بین ماگل ها ممنوع بود.!"
خاله پتونیا که در بیرون داشت باغچه را آب میداد سرش را از پنجره داخل کرد! نتوانسته بود جلوی حس کنجکاوی خود را بگیرد: " - چطور عزیزم چی نوشته؟ "
"- یه مشت اراجیف! یه عده سیاه پوش دیده شدن که به موزه لندن حمله کردن! همه نگهبان ها هم خفه شدن و هیچی هم ندزدیدن و فرار کردن! بعدا یه ساعت بعد به تالار اشیای باستانی سن پیترز هم حمله شده و بازم هیچی ندزدیدن! واقعا که برای پر کردن صفحه روزنامه چه چیزهایی می نویسن...اه! بذا ببینم تلویزیون چی داره"
هری با دقت به حرف های عمو ورنون گوش میداد. مسلما کار ولدمورت بود. مشخص بود ولدمورت به دنبال چیز مهمی می گردد. شاید نسخه دیگر از پیشگویی؟ هری نمی دانست....
" به اخبار شبکه سی بی اس خوش آمدید. ناسا چند لحظه پیش گزارش کرد که ارتباط با ماهواره دیسکاوری 8 قطع شده است . به گزارش خبرنگار ما ناسا احتمال می دهد علت این امر طوفان های خورشیدی باشد. در هر حال به زودی تیمی متشکل از فضانوردان ایستگاه فضایی میر برای پیگیری موضوع توسط یه شاتل به دیسکاوری 8 فرستاده خواهند شد. همچنین امروز اختلالاتی در شبکه محلی رادیو لندن پیش آمده بود که رادیو به مدت دو ساعت نوعی پارازیت نا مفهوم پخش می کرد که این اتفاق هم خود به خود برطرف شد.... خوب بپردازیم به اخبار عمومی.... مردم ناحیه فیرلایت لندن مدعی شدند که شاهد پرواز اشیایی عجیب به شکل U در آسمان بوده اند. سخنگوی مرزبانی هوایی ارتش با تایید ورود اشیایی ناشناس به حریم هوایی انگلستان آنها را ماهواره جاسوسی چین اعلام کرد. به دنبال این خبر جک استارو وزیر امور خارجه به....."
"- اه! اه! بازم اخبار مزخرف! سی بی اس از بشقاب پرنده میگه! تایمز از مردان سیاه پوش! احتمالا پایان دنیاست! "
هری احساس عجیبی داشت. احساس می کرد که نوعی جادو در این اتفاقات دخیل بوده اند! ولی اینکه ولدمورت ماهواره دیسکاوری 8 را خراب کرده باشد دیگر غیر ممکن بود! بالاخره دادلی دست از سر پلی استیشن 2 جدیدش برداشت و به سر میز شام آمد. و نگاهی تمسخر آمیز به هری که داشت ظرف ها رو می شست انداخت." - مامان! این ظرفا رو خوب نمی شوره"
"- هوی پسر! بیشتر کف بریز!"
هری احساس کرد بیشتر از این نمی تواند تحمل کند. بشقاب در دست هری منفجر شد و خاله پتونیا با جیغی بیهوش شد! هری فهمید بهتر است هر چه سریعتر از خانه خارج شود! پس کت خود را پوشید از خانه بیرون زد. صدای فریاد های بد و بیراه عمو ورنون را می شنید که برای او خط و نشان می کشید. دیگر عادت کرده بود....
هوا خوب بود و هری احساس آرامش می کرد. ولی با سوظن به اطراف نگاه می کرد و یک دستش چوب دستیش را از زیر کتش نگه داشته بود. بعد از جریان حمله دیوانه سازها , احتیاط کردن شرط عقل بود. امیدوار بود هر چه سریعتر تابستان لعنتی تمام شود و به هاگوارتس بازگردد. روی یکی از صندلی های پارک نشست و به فکر فرو رفت. یک عده مست ولگرد از روبه رویش در حال آواز خواندن رد شدند. برای چند لحظه به ماگل ها حسودیش شد. چه زندگی راحتی داشتند و لازم نبود نگران بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ باشند که هر لحظه ممکن بود سراغ آنها بیاید. احساس کرد پلک هایش سنگین می شود. روز سخت و بدی را گذرانده بود. هوای پارک هم خوب بود. پس دراز کشید و خیلی سریع به خواب رفت...

مه غلیظی بود. خیلی غلیظ... لوسیوس مالفوی با عجله در خیابان ليتل هنگلتون می دوید. حامل خبر مهمی بود. باید هر چه سریعتر خود را به مخفیگاه می رساند. به قدری ذهنش آشفته بود که به هیچ وجه دقت های همیشگی را نمی کرد. چطور می توانست دقت کند! تمام عملیات موزه لندن شکست خورده بود, عده ای مرد سیاه پوش زودتر از او و افرادش رسیده بودند و هر که بودند بسیار نیرومند بودند. دو کشته و 7 زخمی و حالا مالفوی با حداکثر توان خود در حال دویدن به سمت اربابش بود. بنا بر احتیاط نمی توانست غیب و ظاهر شود. چون وزارت سحر و جادو با دقت غیب و ظاهر شدن ها را کنترل می کرد. بالاخره رسید! می توانست درب ورودی سیاه و آهنی بزرگ محوطه عمارت را ببیند. شخصی نیز دم درب ورودی بود. البته همیشه یک مرگخوار دم درب ورودی خارجی به نگهبانی می ایستاد.
"- سلام جوزف! درو باز کن! چرا اینطوری نفس می کشی جوزف! نکنه بازم اون لعنتیا خوردی؟ خوب بذا من برم تو... اوه!"
پای مالفوی به چیزی خورد. در حقیقت آن چیز شی نبود بلکه یک آدم بود که درست چند قدم جلوتر از درب ورودی عمارت روی زمین افتاده بود.در یک آن مالفوی متوجه شد چرا احساس کرده قد جوزف بلند تر شده و عجیب نفس می کشد. جوزف مرده روی زمین افتاده بود و آن فرد که مقابل او بود مسلما جوزف نبود!
"تو .....! آخخخخخ!"
برای عکس العمل دیر بود و مشت محکمی که آن شخص به مالفوی زد تقریبا او را چند متر به هوا بلند کرده و داخل کوچه به زمین کوبید.موجود مرموز سپس نگاهی به مالفوی انداخت و داخل محوطه ورودی امارت قدیمی شد. مشخص بود مدت های فراوانی است کسی در اینجا ساکن نیست. علف های خشک شده زیر گام های آهنین مرد در حالی که به سمت ساختمان اصلی عمارت که در وسط محوطه بزرگ بود له می شد و صدایی ناخوشایند ایجاد می کرد. چیزی نمانده بود که موجود مرموز به درب ورودی عمارت برسد که ناگهان کل محوطه در روشنایی سفید و سبز رنگی غرق شد. مثل اینکه شخصی منور زده بود. علامت سیاه در آسمان بود و مالفوی در حالی که از بینی و دهانش خون جاری بود نیم خیز روی زمین خود را به داخل محوطه رسانده و وند خود را به طرف آُسمان گرفته بود. نور جادویی مه را کاملا بی اثر می کرد و حالا مالفوی می توانست آن شخص را در زیر نور جادوی علامت سیاه به خوبی ببیند. موجودی وحشتناک با کلاهخودی عجیب و سرتاسر زره ای سیاه رنگ با شنلی سیاه بلند و باشکوه. درب عمارت متروکه باز شد و چندین مرگ خوار بیرون ریختند و بلافاصله موجود مرموز را دوره کردند. ولی ظاهرا اصلا باعث نگرانی او نشده بودند.صدای خشن مردانه و کش داری از داخل کلاه خود شروع به صحبت کرد:
"- تام ریدل... یا ولدمورت کدوم یکیتونه؟"
مالفوی از پشت لنگ لنگان نزدیک شد.
"- الان نشونت میدم کدومه! "
و مشتی از پشت به مرد مرموز زد.
"- آخ دستم........ آخخخخخخخ! آخ آخ.......لعنتی! بزنیدش معطل چی هستین!
بلاتریکس از میان جمع مرگ خواران به جلو آمد.
"- لوسیوس تو همیشه احمق بودی! نمی بینی زره داره! تو هنوز یاد نگرفتی مشت زدن ماله ماگل هاست؟!" بلاتریکس وند خود را چرخاند و فریاد زد" کروشیو!"
فاصله بین بلاتریکس و موجود زره پوش کمتر از سه متر بود و مسلما وقت کافی برای جاخالی دادن نداشت, ولی به نظر نمی آمد تلاشی هم کرده باشد!
طلسم با صدای بمی به زره موجود مرموز برخورد کرد. به نظر نمی آمد در وضعیت او تغییری ایجاد کرده باشد.
" - هیچ چیز مطبوع از درد نیست! باعث نزدیکی من به عالی جناب می شود. متاسفم وقت بازی ندارم! چوب جادویی شماها شکسته است!"

در این جمله آخر شخص مرموز نوعی اراده عجیب وجود داشت به طوری که بلاتریکس به صورت ناگهانی چند قدم عقب تر رفت. ولی بعد شروع به خندیدن به طرز مسخره ای کرد: " زره جالبی داره! حالا نشون......" حرف بلاتریکس قطع شد چون چوب دستی او و تمام همراهانش صدای عجیبی کرد و در جا تکه تکه شد. موجود مرموز جلو رفته و بلاتریکس را از گردن به هوا بلند کرد. بلاتریکس دست و پا می زد ولی انگار یک سد بتنی اورا نگه داشته بود. بقیه مرگخواران همچون موجودات بی خاصیتی شاهد خفه شدن بلاتریکس بودند و هاج و واج فقط صحنه را نگاه می کردند.
" - اربابت کجاست جادوگر!؟ یا همین....."
جمله مرد زره پوش نیمه کار ماند چون روی زمین پرت شده بود و از زرهش دود غلیظی بلند می شد. بلاتریکس که نیم خیز روی زمین افتاده بود زیر لب زمزمه کرد: ارباب
ولدمورت در وسط یاران خود ایستاده بود و وند خود را که هنوز دود از نوک آن بلند می شد به سمت موجود مرموز گرفته بود.صدایی بی روح و مارگونه شروع به صحبت کرد:"قبل از اینکه بمیری بگو کی هستی و برای چی دنبال من اومدی؟"
مرد کلاه خود دار از روی زمین بلند شد و دست خود را بالا آورد. نیرویی نادیدنی همه چیز را به هوا پرت کرد . تمام مرگ خواران به عقب پرت شدند. ولی ظاهرا در ولدمورت هیچ تاثیری نداشت.
"- قوی تر از رهبر جبهه سفید... بسیار قوی تر"
ولدمورت وردی نامهفوم زیر لب خواند و نور نارنجی رنگی به سمت مقابل خود فرستاد. در مقابل مرد مرموز از داخل ردای خود جسمی فلزی درآورد و آن جسم ناگهان به نواری قرمز رنگ تبدیل شد. این بار نوبت او بود تا وردی بخواند: " لاویتا دگادون ایمپایر!" سپری قرمز رنگی جلوی او را پوشاند.ولی طلسم ولدمورت سپر را شکافت و در یک انفجار مرد زره ای را به عقب پرتاب کرد. این بار مشخص بود به سختی آسیب داده است. ظاهرا با خود حرف می زد: "- خیلی قویه... امیدوارم عالیجناب منو ببخشه. باید از اراده تاریکی استفاده کنم.... باید تمرکز کنم. "
مرد زرهی دست خود را مشت کرد و سپس به شکلی درآورد که انگار می خواست هوا را خفه کند و زیر لب چیزی خواند. ولدمورت با خونسردی کامل ایستاده بود. ولی صدای افتادن چیزی در پشت سرش باعث شد به عقب برگردد. بلاتریکس و مالفوی که پشت سر اون قبلا ایستاده بودند روی زمین در حال غلط زدن بودند و گلوی خود را گرفته و به سختی نفس می کشیدند! چیزی داشت آنها را خفه می کرد! ولدمورت وند خود را بالا آورد و با یک حرکت نیرویی نادیدی را قطع کرد. مرد زره پوش تلو تلو خوران چند قدم به عقب رفت. و فریاد زد:"- امپراطور کبیر منو ببخشید! "و با سرعت شروع به فرار کرد . ولدمورت طلسم دیگری نیز به سمت او شلیک کرد ولی خطا رفت و قبل از اینکه بتواند کار دیگری انجام دهد آن شخص عجیب در میان مه ناپدید شده بود........


هری در حالی که فریاد می زد از خواب بیدار شد. جای زخمش به طرز وحشتناکی می سوخت. کمی طول کشید تا متوجه بشود هنوز روی صندلی پارک دراز کشیده است. کابوس عجیبی دیده بود! بیش از اندازه عجیب! اگر سابقه نداشت فکر می کرد که تخیلات خودش بوده است ولی خواب های او در مورد ولدمورت همیشه درست بودند... باید به دامبلدور خبر میداد. بلند شدو به سمت خانه شروع به دویدن کرد.....



خب از سدريك عزيز بخاطر زحمتي كه كشيدن واقعا ممنونم!
اميدوارم ديگران هم با پست هاي قشنگسون كمكي براي راه اندازي مجدد اين تاپيك باشند.
متاسفانه با توجه به اينكه سدريك زحمت كشيد و داستان قبلي رو گرد آورد و با توجه به جالبي همين موضوع پست هايي كه دوستان عزيز با داستاني جديد زده بودند پاك شد.
پس لطفا ادامه ي همين داستان نوشته شود!
منتظر فعاليت مثبت همه ي دوستان در اين تاپيك هستيم!

با تشكر
پيتر پتيگرو........ناظر انجمن!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.